صفحه 15 از 20 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و دوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    به سالن رفتم .منصور دو سه دقیقه بعد آمد .رنگ به رو نداشت .از خودم بدم آمده بود، ولی حقیقت همیشه تلخ بوده وهست . اینها واقعیاتی بود که شاید تا آن موقع درست و حسابی درباره شان فکر نکرده بودم . البته اعتراف می کنم که عشق به بهرام هم یکطرف قضیه بود، بهرام در قلبم با محبت و صداقت نفوذ کرده بود و اینها همه تقصیر خود منصور بود
    یکساعت بعد سر درد و گیتی را بهانه کرد و از مادرش خواست که به منزل برگردند و رفتند.

    یک هفته گذشت .تعطیلات نوروز را سپری کردیم .منصور در آن مدت سعی میکرد متقاعدم کند ، ولی دلم از سنگ شده بود .بیچاره، چه حالی داشت ، بماند! فقط برای من یک سوال وجود داشت و آن این بود که گیتی در خواب چه گفته بود .هر بار از منصور پرسیدم، گفت وقتی می گوید که جواب مثبت گرفته باشد یک روز بعد ازظهر، وقتی به منزل برگشتیم پدرم کسل وغمگین بود. علت را جویا شدم گفت : چیزی نیست فقط امروز هر طور شده میخوام گیتی رو ببینم .باهاش کار دارم
    مجبور بودم دوباره از خانه برم بیرون در نقش گیتی برگردم .گفتم: باشه بابا. من می رم بیرون، اون بیاد
    · نه تو هم باید باشی
    · امکان نداره بابا! با غرور من بازی نکنین.بین من وگیتی مسئله ای پیش اومده که حاضر نیستم قیافه شو ببینم
    · خیلی خب، پس زنگ بزن منصور ، بهش بگو گیتی رو بعدازظهر بیاره اینجا
    بلند شدم شماره منصور را گرفتم و گفتم: سلام منصور!

    سلام چطوری؟
    خوبم
    پدر چطوره؟
    خوبه، سلام می رسونه
    چی شده؟
    بابا اصرار داره که امروز با گیتی بیاین خونه ما .من ساعت پنج می رم منزل طاهره خانم، شما با گیتی بیاین اینجا
    چی شده؟
    نمی دونم .انگار بابا دلش برای گیتی تنگ شده
    باشه من پنج میام خانه طاهره خانم دنبالت
    ممنون به مادر جون سلام برسونین، به گیتی نرسونین ، خداحافظ
    خداحافظ

    احساس کردم پدر تو حال خودش نیست .انگار دوباره حالش بد شده بود. اضطراب داشت .گریه هم کرده بود، نگاه عجیب غریب میکرد. با نگرانی ساعت چهار ونیم از منزل خارج شدم و به منزل طاهره خانم رفتم .منصور هم آمد. لباس دیگری پوشیدم موهایم را پریشان کردم و شیک ومرتب سوار ماشین منصور شدم و پیش پدر آمدیم .پدر هنوز همان حالت را داشت ، ولی ما را تحویل گرفت و گله کرد که چرا به او کم سر می زنم .بعد بلند شد با منزل طاهره خانم تماس گرفت و پرسید من آنجا هستم یا نه؟ که طاهره خانم گفت با نسرین رفتم خرید .پدر برایمان چای آورد و پذیرایی کرد بعد گفت: منصورجان! فکر میکنی اگه روزی گیسو جای گیتی رو بگیره متوجه بشی؟
    منصور نگاهی نگران به من کرد .حدس زدم پدر قضیه جا عوض کردن من وگیتی در زمان حیات گیتی را فهمیده
    منصور گفت: می دونین پدر جون بخاطر اینکه گیتی فریبم نده، هرازگاهی بازوش رو چک می کنم
    پدر لبخندی زد که فهمیدم تصنعی است .بعد گفت: پس از خال دست گیسو باخبری

    بله گیتی روز اولی که اومد خونه ما بهم گفت .گفت گیسو هم عین منه ، ولی خالدارش
    پس یعنی اینکه کنارت نشسته خالی رو دستش نداره؟

    داشتم از ترس می مردم .رنگم پرید .منصور گفت: اگه خود گیتی باشه نه، خال نداره پدرجون!

    ولی من امروز میخوام ثابت کنم که اینکه کنارت نشسته، گیتی نیست

    رنگ منصور هم پرید .با ترس و اضطراب نگاهی به من کرد وگفت: شوخی می کنین پدر جون؟

    نه منصور جان این شمایین که با من شوخی می کنین

    بعد رو به من کرد وگفت: آستین لباست رو بزن بالا
    تمام تنم به عرق نشسته بود . خیلی نگران حال پدرم بودم .آب دهانم را بسختی فرو دادم واستین راستم را بالا زدم

    یادمه خال روی دست چپ گیسو بود اون یکی رو نشون بده
    بابا ما رو گرفتین ها!
    من یا شما؟

    نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه .دستم را روی صورتم گذاشتم وآرام اشک ریختم . منصور از خجالت و ناراحتی بلند شد رفت توی هال نشست و سرش را میان دو دستش گرفت و گریست
    پدر گفت : گیتی من مرده، مگه نه؟
    گریه منصور شدت گرفت .من وپدر هم گریستیم .پدرم هق هقی میکرد که مرا بیاد مرگ مادر وبرادرم می انداخت .بلند شدم بطرف پدر رفتم .کنارش نشستم و او را به خودم فشردم وگفتم:بابا ، من دیگه تو این دنیا ، فقط شما رو دارم .پس خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنین

    چرا به من دروغ گفتین ؟
    می ترسیدیم حالتون بد بشه و تمام زحماتمونبه هدر برود . ما رو ببخشین، ولی چاره ای نبود
    منصور، پسرم ، بیا اینجا ببینم

    منصور بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و آمد کنار پدرم نشست .لحظه ای به چشم های پدرم خیره شد و یکمرتبه دوتایی زدند زیر گریه. منصور سرش را روی شانه پدرم گذاشت ، پدر نوازشش کرد وگفت: می گم داغ دیدن، برای ما شده مثل نفس کشیدن.من مدتهاست به رفتار وصحبتهای شما مشکوکم، تا دیشب که خود گیتی به خوابم اومد. کنار مادر وبرادر و بچه اش ایستاده بود. بهم گفت . بابا ما از هم دوریم ولی قلبامون به هم نزدیکه .من مدتهاست که اومدم پیش مامان.جام خوبه .خیالتون راحی.گیسو بسشه هر چی کشیده و سه بار تکرار کرد .از خواب پریدم . چی شد که بچه م از دنیا رفت؟
    منصور گفت: دلم نمیخواد دوباره بهتون دروغ بگم پدر اگه طاقتش رو دارین بگم

    بگو پسرم، طاقتش رو دارم .وقتی گفت جام خوبه ، خیالم راحته
    به خواست خود گیتی یه دختر بدبخت رو آوردیم تا در منزل ما کار کنه، ولی اون...... اون....... عاشق من شد .من بیرونش کردم .اونم گیتی رو مسموم کرد و البته مجازات شد .دارش زدن

    پدر نگاهش را به زمین دوخت وگفت: گیتی بار دار بود؟

    بله شش ماهش بود
    من چقدر ساده بودم. بعد مات ومبهوت بلند شد وگفت:خدایا به همه مون صبر بده و بسمت اتاقش رفت

    من ومنصور نگاهی به کردیم وگفتم:منصور!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله
    به مادرجون بگو بیان اینجا
    برای چی؟ پدر حال مناسبی نداره
    برای همین می گم .اون دوتا همدردن .بهتر هم رو می فهمن.در حال حاضر تنهایی وسکوت برای پدرم خوب نیست .فکر کردی چرا برای یه مرده هفت روز عزاداری می کنن؟ برای اینکه دور و بر صاحبان عزا شلوغ باشد کمتر غصه بخورن .اینجوری سرشون به پذیرایی ومهمونداری گرم میشه و غم داغ عزیزشون رو کمتر حس می کنن .ما هم که جز شما کسی رو نداریم
    باشه الان باهاش تماس می گیرم .حق با توئه
    منصور با مادرش تماس گرفت .سری به پدرم زدم .مشغول خواندن قرآن بود.از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا شامی رو به راه کنم .منصور آمد .روی صندلی نشست وگفت:خب، اینم از کات این فیلم.خودمونیم الکی الکی سه تا فیلم بازی کردی .در حال حاضر یه فیلم از من جلوتری
    مشغول برنج پاک کردن بودم، ادامه داد: با این حساب دیگه بهونه ای نداری گیسو خانم.بله رو بگو خیال من فلک زده رو راحت کن

    فرهان چی ؟دلت میاد؟
    باهاش صحبت مبکنم ، قانعش میکنم .تو منودوست داری یا فرهان رو ؟ مهم اینه
    آخه اینم سوال داره؟ معلومه تو رو! ولی سرحرفم هستم .نه تو، نه فرهان
    لابد فقط بهرام
    اونم معلوم نیست
    گیسو، خواهش میکنم ! بیا به این قضیه خاتمه بدیم. بابا، شد سی وهشت سالم!
    خب برو زن بگیر .اجازه هم که داری .بنفشه خیلی مناسبه

    نگاه گله مندی کرد وگفت: من تو رو میخوام .چون فقط در کنار تو آرامش دارم

    ما که همه ش در حال دعوا وبحثیم
    برای اینکه هر دو منیم
    خب، تو بشو نیم من
    چه عادل!
    تو بزرگتری، بخشش از بزرگتره
    دعوا وبحث نمک زندگیه .همه بحث دارن .مهم اینه که همدیگر رو دوست داریم گیسو!
    بحث بله، ولی کتک نه .هنوز بله رو نگفتم زدی تو گوشم منصور! چی می گی؟ با گیتی هم همین کار رو کردی؟
    همش بخاطر اینه که بی نهایت دوستتون دارم
    پس منم چون بی نهایت دوستت دارم، باهات ازدواج نمی کنم
    گیسو تو را خدا راحتم کن
    خیلی خب، بلند شو از این پنجره خودت رو بنداز پایین
    دست شما درد نکنه
    مگه نمی گی راحتم کن؟
    راحتم کن یعنی خیالم رو راحت کن .یه بله بگو ، عروس رو راه بندازیم و بریم زندگیمون رو بکنیم
    منظورتون از زندگی چیه؟ میشه بفرمایین؟

    منصور با لبخند گفت: یعنی فریزر رو تبدیل به کوره کردن ، یعنی از روح و جسم یخ زده پشم شیشه ساختن ، یعنی گیسو رو در آغوش گرفتن و بوسیدن ، یعنی آرامش مطلق ، یعنی یه بچه از گیسو خانم داشتن ، یعنی در کنار همسر وفرزندم که از جونم برام عزیزترن ، بودن ولذت بردن
    هردو زدیم زیر خنده .گفتم: برو خدا روزیت رو جای دیگه بده

    گیسو خودت می دونی دیوانه وار دوستت دارم
    منم همینطور منصور ، ولی اگه یادت باشه یه روز بهت گفتم همه قلبهای عاشق با هم جفت نمی شن .ما به هم تعلق نداریم .فکر نکن بهرام رو بیشتر از تو دوست دارم ، نه خدا گواهه ، ولی نمی تونم باهات ازدواج کنم .البته زمانی آرزوم بود ، الان هم مثل همون زمون دوستت دارم ، ولی دیگه ازدواج با تو برام آرزو نیست .دنبال چیزهای دیگه ای هستم که مادی نیستن .نه می تونم دل فرهان رو بشکنم .نه می تونم رل گیتی رو بازی کنم ، پس خواهش میکنم اصرار نکن و بیشتر از این منو خجالت زده نکن
    نکنه لازمه باز خودکشی کنم؟
    اگه اینکار رو بکنی که دیگه بهت فکر هم نمی کنم .می دونی چرا؟ چون اونوقت می فهمم ایمان نداری

    منصور نگاهی به من کرد و بلند شد وگفت: باشه دیگه اصرار نمی کنم .من می رم بیرون دوری بزنم ، تو نمیای؟

    تو نمیای یعنی نیا، پس نمیام
    آخه میخوام تنها باشم و به چیزهایی که خیلی آسون از دست دادمشون فکر کنم .دلم به شور افتاد .گفتم: ولی من میام
    مگه مهمون نداری؟
    مادرجون که مهمون نیست
    تو بمون، می رم برمیگردم
    حتما؟
    برگشتنم که حتمیه، ولی افقی یا عمودیش با خداست
    منصور!
    خداحافظ. و نگاه عمیق وعاشقانه اش در عمق قلبم نفوذ کرد
    نرو منصور .برو تو اتاق من دراز بکش ، حالت جا میاد
    برم رو تخت جنابعالی که با بوی عطر تو دق کنم ؟آره؟
    یه ملحفه دیگه می ندازم
    نه، گفتم که میخوام تنها باشم
    من منتظرم ها! دارم قورمه سبزی درست میکنم که دوست داری
    خیلی چیزها دوست داشتم ولی بهشون نرسیدم .قورمه سبزی هم روش .خداحافظ خانم معنویات
    منتظرم ها!

    وقتی منصور رفت، دنبالش رفتم.گفت: از قول من از پدر خداحافظی کن

    مگه نمیایی؟
    معلوم نیست، بستگی به حالم داره
    اگه نیای، دیگه شرکت نمیام ها!
    یه روزی حاضر بودم زنم نباشی ولی کنارم باشی، اما امروز آرزومه که بمیرم ونبینم نه زنمی، نه کنارمی .تازه وقتی زنم نباشی ، چه فایده کنارم باشی. میخوای برام بشی آینه دق؟
    منصور یواش بابام میشنوه
    بذار بدونه چه دختر بی عاطفه ای داره ، که حتی به خواهر مرده ش حسودی میکنه
    آره، اعتراف میکنم در مورد عشقم، در مورد زندگیم ، در مورد همسرم ، در مورد تو که می پرستمت ، به خواهرم هم حسودی میکنم .چون میخوام فقط مال من باشی .فقط به من فکر کنی .این حق منه

    منصور در حالیکه نگاهم میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: پس برو زندگیت رو بکن چون من نمی تونم گیتی رو فراموش کنم .خوبی کسانی که دیر زن می گیرن اینه که وقتی زن می گیرن دیگه رهاش نمی کنن، جتی مرده شو
    منصور رفت و مرا با دلشوره ونگرانی تنها گذاشت.نیمساعت بعد مادر آمد.از او پرسیدم :منصور اومد خونه؟گفت :نه . به مادر چیزی نگفتم تا نگران نشود .مادرجون در اتاق پدر را زد وداخل رفت .در را بستم تا رحت تر با هم درددل کنند. اصلا نفهمیدم چطور غذا را بار گذاشتم .فکر کنم دلم را قورمه کردم .مدام چشمم به ساعت بود. کنار پنجره می رفتم ومنتظر منصور بود.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و سوم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    مادر به اشپزخانه آمد و روی صندلی نشست وگفت:الحمدالـله پدرت مرگ گیتی رو پذیرفته، نگران نباش

    نپذیره چکار کنه کادر؟ ما دیگه عادت کردیم خبر مرگ بشنویم
    منصور کجا رفت؟
    نمی دونم . گفت می رم دوری بزنم حالم سرجاش بیاد

    دیگه پدرت که به قضیه پی برد. اجازه می دی با ایشون در مورد عروسی شما دوتا صحبت کنم؟
    نه مادرجون! علت مخالفت من فقط پدرم نبود. بعدازظهر هم با منصور کلی صحبت کردم ، ناراحت شد و رفت . به من میگه به گیتی حسادت می کنی . بخدا اینطور نیست ، ولی به من حق بدین که کسی رو برای همسری انتخاب کنم که تا حالا عاشق نبوده، کسی که فقط به من فکر کنه. تازه فرهان وبهرام رو چیکار کنم؟
    خب، دلیل اولت قانع کننده س. نمی تونم مجبورت کنم که زن مردی بشی که یه بار ازدواج کرده .تو دوشیزه ای و این حق رو داری که با یه پسر ازدواج کنی .با اینکه من ومنصور تو رو به اندازه گیتی دوست داریم، ولی خودخواهی نمی کنیم، هرطورخودت دوست داری .شاید بهرام از منصور بهتر باشه
    منصور بهترین مردیه که سراغ دارم ، ولی دلم راضی نیست .یه زمانی از خدام بود .بخدا اگه می گفت بیا بریم محضر عقدت کنم ، فورا قبول میکردم .انتظار جشن عروسی هم نداشتم .ولی حالا فکرم اینه که شاید منصور بخاطر دل من وخواست من میخواد با من ازدواج کنه و این عذابم می ده
    منصور عاشق توئه .منصور آدمی نیست که احساساتی بشه ، اون همیشه عاقلانه تصمیم می گیره. مگه الناز و بنفشه وآذر..... ازش نخواستن باهاشون ازدواج کنه؟ پس این حرفت منطقی نیست .
    نمی دونم مادر، شاید، باید باز هم فکر کنم
    یا الـله
    بفرمایین بابا
    مزاحم نیستم؟
    اختیار دارین جناب رادمنش، گلمون کم بود
    منصور جان هنوز نیومده ؟
    نه، معلوم نیست بیاد بابا، حالش خوب نبود

    تا ساعت نه ونیم سه بار با ثریا خانم تماس گرفتم ، ولی منصور به خانه نرفته بود. داشتم از دلشوره می مردم .مرتب کنار پنجره می رفتم واضطراب داشتم . پدرم متوجه رفتارم بود. مادر گفت: بیا بشین گیسو جان، انقدر حرص نخور، اون میاد
    از رودربایستی پدر روی مبل نشستم .کم مانده بود بزنم زیر گریه .می دانستم رفته خودش را سر به نیست کند.میز شام را چیدم که زنگ در بلند شد.سریع گوشی اف اف را برداشتم

    بله
    باز کن گیسو

    دستم را روی قلبم گذاشتم ونفس راحتی بیرون دادم .نزدیک بود این بار از خوشحالی بزنم زیر گریه .دیگر به این فکر نمیکردم که لابد به اندازه گیتی برایش ارزش ندارم که عمودی برگشته، فقط به این فکر میکردم که زنده است .نمی دانم چرا با اینکه دیوانه منصور بودم ، نمی توانستم به او جواب مثبت بدهم
    وقتی در را به رویش باز کردم گفت: سلام

    سلا.معلوم هست کجایی؟ مردم از دلشوره منصور
    جدا؟ یعنی هنوز ذره ای برات ارزش دارم؟
    بیا تو، انقدر خودت رو لوس نکن
    آدم برای کسی خودش رو لوس میکنه که دوستش داشته باشه.تو که ما رو نمی خوای دختر خوب، بخاطر قورمه سبزی اومدم

    وارد سالن پذیرایی شدیم .سلام پدر .سلام مامان

    سلام منصور جان .پسرم ، کجا بودی؟ گیسو مدام پشت پنجره بود
    تو خیابونا، سرگردون.خوبین پدر جان؟
    خوبم پسرم، شکر! بالاخره باید زندگی کنیم .شما که جوونین، باید شاد زندگی کنین
    شادی دل خوش میخواد که نداریم پدر
    برای تو فرصت زیاده .هواخواه هم که زیاد داری . و به من نگاه کرد ولبخند.مادر هم نگاهی به من کرد و لبخند زد

    آنشب مادر را به اصرار برای خواب نگه داشتیم ، ولی منصور رفت.
    سه چهار روزی مادر را پیش خودمان نگه داشتیم .منصور هم ظهر می آمد و آخر شب می رفت .روز دم همگی به بهشت زهرا رفتیم . روز سوم سیزده بدر را به گردش رفتیم .روز چهارم، سرشام بودیم که تلفن زنگ زد .بلند شدم گوشی را برداشتم
    خانم مقتدر بود .بعد از سلام واحوالپرسی گفت: گیسو جان ، میتونم در مورد خودت با پدرت صحبت کنم؟

    موضوعی پیش اومده؟
    میخوام شما رو برای بهرام از پدرت خواستگاری کنم . بهم اجازه می دی عزیزم؟

    آب دهانم را بسختی فرو دادم و به منصور که زیر چشمی به من نگاه میکرد، خیره شدم .گفتم: شما لطف دارین .والـله چی بگم؟

    پس بذار با پدر صحبت کنم
    بله، گوشی خدمتتون
    بابا! خانم مقتدر با شما کار دارن .من خداحافظی می کنم .سلام برسونین
    ممنونم دختر گلم .خدانگهدار

    گوشی را به پدر دادم و با ترس و لرز پشت میز نشستم . به مادر و منصور نگاهی کردم .آنها هم مشکوک شده بودند

    سلام خانم مقتدر...... الحمدالـله، شکر، خانواده چطورن؟....... ما حسابی به دکتر زحمت دادیم....... قربان شما ....... بله ..... بله ..... شما محبت دارین .باعث افتخار ماست .آقای دکتر داماد ما باشن .ولی اگه اجازه بدین من با گیسو صحبت کنم، بعد بهتون اطلاع می دم......... خواهش می کنم .سلام برسونین، قربان شما، خدانگهدار

    رنگ به چهره منصور نبود. از غذا خوردن دست کشید و گفت: گیسو جان ممنون، خوشمزه شده بود

    شما که نخوردین!
    میل ندارم.کافیه .عرق روی پیشانی منصور به وضوح نمایان بود.مادر نگاهی به پدرم کرد وگفت: پس این هفته برنامه خواستگاری در پیشه، جناب رادمنش؟
    بله، اجازه گرفتن که بیان خواستگاری .گفتم با گیسو صحبت کنم ، بعد.
    بهرام پسر خوبیه .انشاءا.... مبارک باشه دخترم
    هنوز که خبری نیست مادر جون!
    گیسو جان دستت درد نکنه ، خیلی خوشمزه بود .خوش بحال آقا بهرام با چنین زن کدبانویی

    چشمم به منصور افتاد. از سر میز بلند شد وگفت: با اجازه و بسمت در سالن پذیرایی رفت و روی مبل نشست .پدر و مادر متوجه رفتار منصور بودند.مادر سری تکان داد و به من نگاه کرد .بعد بشقاب ها را روی هم گذاشت تا کمکم کند

    زحمت نکشین مادر، خودم می برم
    نه عزیزم، با هم می بریم .تو خسته شدی

    بعد از جمع وجور کردن ظرف ها، با سینی چای به سالن برگشتم .مصنور نگاه ملتمسانه ای به من کرد وگفت: من میل ندارم.ممنون
    یکساعت بعد منصور قصد رفتن کرد .مادر هم حاضر شد وگفت: ببخشین گیسو جان .خیلی زحمت دادیم .ایشاءا... عروسیت جبران کنیم

    شما کجا می رین مادر؟ قرار بود یه هفته پیش ما بمونین
    نه عزیزم.الحمدالـله پدر که خوبه ، منم خونه کار دارم .شما هم مهمون دارین.انشاءا... در فرصت بعد
    خب مهمون داشته باشیم ، شما هم باید باشین ، غریبه که نیستین
    نه دخترم، آخه این مهمون، از اون مهموناس که چشم نداریم ببینیم
    بمونین خانم متین، شما که هستین آرامش داریم
    ممنونم جناب رادمنش ، وقت بسیاره
    منصور! تو بگو مادر بمونن
    بمونن، من کاری ندارم. مادر اختیارشون با خودشونه

    مادر آهسته در گوشم گفت: نگران منصورم، می ترسم دوباره حالش بد شه، پیشش باشم بهتره

    باشه ، هرطور دوست دارین.ببخشین اگه بد گذشت

    وقتی آنها را بدرقه کردیم وبرگشتیم ، مشغول جمع کردن فنجانها بودم که پدر گفت: تو و منصور همدیگر رو دوست دارین بابا؟
    گفتم : چطور مگه بابا؟
    هم خودم فهمیدم ، هم خانم متین یه چیزهایی برام گفت .چرا دست دست می کنی؟ منصور حیفه!

    بله می دونم ، منم دوستش دارم. ولی فرهان رو چیکار کنم .اگه زن منصور بشم، نمی گه پس چی شد؟ تازه منصور دلش پیش گیتیه .می ترسم حسادت کنم واذیتش کنم
    خب ، دلش پیش گیتی باشه. این که دلیل نمیشه تو رو دوست نداشته باشه و بهت محبت نکنه .آدم، زنده رو بیشتر دوست داره یا مرده رو؟
    یعنی اگه شما یه روزی ازدواج کنین مادر و فراموش می کنین؟
    هرگز، ولی زنم رو هم دوست خواهم داشت .تازه گیتی خواهر توئه
    احساس میکنم بهرام منو بیشتر دوست داره بابا! با اون خوشبخت ترم، براش تازگی دارم، همدیگر رو بهتر درک می کنیم
    هر طور میل خودته بابا. من اصراری ندارم .با اینکه منصور رو بیشتر دوست دارم ، ولی حق انتخاب رو به خودت واگذار میکنم

    بعد بلند شد و گفت: من می رم بخوابم .تو هم برو خوب فکر کن، ببین کدوم برات بهتره صبح جواب بده تا به خانواده مقتدر اصلاع بدم

    باشه بابا!

    آنشب خیلی فکر کردم.ولی هرچه بیشتر فکر میکردم ، بیشتر از منصور دور می شدم .دلم پیش بهرام بود .از وقتی توی گوشم سیلی زده بود، دلم را زده بود .صبح وقتی پدر از من جواب خواست ، گفتم بهرام را می خواهم .پدر گفت: خوب فکرهات رو کردی؟ بعدا پشیمون نشی. وقتی بگم آره دیگه نمی گم نه ها!

    آره پدر، فکرهام رو کردم
    باشه.پس مبارکه دخترم .با خانم مقتدر تماس می گیرم و برای پنج شنبه قرار می ذارم
    ممنون بابا! من می رم شرکت کاری ندارین؟
    نه دخترم، تو برو من میز رو جمع می کنم

    به شرکت رفتم .از منصور خبری نبود .ساعت ده با مادر تماس گرفتم.گفت: امروز نمیاد شرکت .میگه حوصله ندارم
    ظهر به منزل برگشتم . پدر با خانم مقتدر تماس گرفته بود و آنها را برای پنج شنبه دعوت کرده بود .با خانم متین هم تماس گرفت و آنها را دعوت کرد
    پنج شنبه از راه رسید .آنقدر منصور را دوست داشتم که اگر تا آن روز ، فقط یکبار دیگر درخواست ازدواج کرده بود می پذیرفتم ، ولی نکرد .سعی میکرد خیلی معمولی رفتار کند. وقتی مرا به منزل رساند گفت: فکر نکنم شب بتونم بیام. از حالا عذرخواهی میکنم

    اینه رسم برادری یا شوهر خواهری؟

    سکوت کرد
    ادامه دادم: هرطور میلته .ولی مادر جون رو حتما بفرست. دلم میخواد اقلا مادرم تو مراسم خواستگاریم باشه

    باشه مادر رو می فرستم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و چهارم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    غروب کت وشلوار سفیدی پوشیدم .موهایم را درست کردم وکمی به صورتم رسیدم . پدر هم کت شلوار چهارخونه طوسی پوشیده بود ، کراوات تیره تری زد و آماده شد. میوه وشیرینی را روی میز چیدم .موزیک ملایمی گذاشتم تا بلکه از اضطرابم کم شود. عصر، خانواده مقتدر با کادو و سبد گل بزرگی آمدند .آنها را به پذیرایی راهنمایی کردیم ونشستیم .بهرام لبخند قشنگی تحویلم داد.کت وشلوار سبزی همرنگ چشمهایش پوشیده بود و رنگ کراواتش سبز وکرم بود .آن لحظه مطمئن شدم که انتخاب درستی کرده ام .
    بلند شدم شربت بیارم که زنگ در بلند شد و بعد از چند لحظه مادر داخل آمد.

    منصور نیومد مادر جون؟
    چرا عزیزم. داره میاد.درو نبند .آن لحظه انگار خدا دنیا را به من داد
    سلام منصور، خیلی خوش اومدی
    سلام !مبارک باشه
    ممنونم، چرا زحمت کشیدین؟ خودتون گلید
    قابلی نداره
    لطف کردی اومدی
    وظیفه م بود
    بفرمایین. وارد شد و با همه دست داد .بنفشه با دیدن منصور گل از گلش شکفت .یک لحظه احساس کردم منصور بخاطر بنفشه آمده، ولی راضی بودم. بنفشه را دوست داشتم

    صحبت ها شروع شد . پدر بهرام گفت: ما مفتخریم با خانواده با شخصیتی مثل شما وصلت می کنیم .ارادت خاصی به شما داریم و برای بدست آوردن گیسو خانم تموم تلاشمون را می کنیم .هرچی بفرمایین قبول داریم .بهرام خونه مستقل داره، زندگی داره، اتومبیل داره، مطب خصوصی داره وخیلی هم به گیسو علاقه داره .از نظر اخلاق و رفتار هم من تائیدش می کنم

    لطف دراین تیمسار .ما هم خوشحالیم که با شما اشنا شدیم. بهرام جان به گردن من خیلی حق دارن .سلامتی مو بعد از خدا از ایشون مدیونم
    من کاری نکردم جناب رادمنش، وظیفه موانجام دادم
    لطف کردی پسرم
    مهریه چقدر پیشنهاد می کنین جناب رادمنش؟
    هر چی سخاوت شماست ، رضایت ماست .هر چقدر خودتون مایلین
    ما رسم داریم زمین مهر می کنیم ، چه برای دخترمون ، چه برای عروسمون .شاید این کنایه ای به منصور ، یعنی داماد آینده شان بود
    چه بهتر تیسمار .چی بهتر از ملک وزمین؟

    همه خندیدند
    مادر بهرام گفت: بله برون کی باشه بهرته؟

    این رو از گیسو جان بپرسین
    هر موقع شما مایلین ما حاضریم
    همین پنج شنبه که میاد خوبه؟
    خوبه
    مهمونای ما زیادن دخترم، اشکالی نداره؟
    نه چه اشکالی داره؟قدمشون روی چشم

    خانم متین گفت : اگه تعداد خیلی زیاده ، مراسم رو منزل ما بگیرین .منم جای مادر گیسو ام ، فرقی نمی کنه

    پیشنهاد خوبیه خانم متین
    منزل ما، منزل خودتونه
    ممنونم مادرجون
    خب، پس مبارک باشه .ایشاءا.... بسلامتی

    همه کف زدند وبنفشه اجازه گرفت و شیرینی تعارف کرد
    پدر بهرام گفت : انشاءا... دو هفته بعد جشن نامزدی را برگزار می کنیم و یکی دو ماه بعد هم جشن عروسی .موافقین جناب رادمنش؟

    بله موافقم

    آنشب هرچه اصرار کردیم ، برای شام نماندند و رفتند .بعد از آنها منصور و مادر جون قصد رفتن کردند، که من و پدر نگذاشتیم و آنها را برای شام نگه داشتیم. منصور سر درد داشت .برایش مسکن آوردم . سرشام دو سه قاشق خورد دستش را روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. انگار که قلبش تیر کشید، ولی به روی خودش نیاورد و به غذا خوردن ادامه داد. پیشانی اش عرق کرده بود و رنگش پریده بود. می دانشتم از بس خودخوری کرده به این روز افتاده .قلب درد رهایش نکرد و دوباره دستش را روی قلبش گذاشت .
    مادر گفت: منصور جان چی شده؟ قلبت درد میکنه؟

    چیز مهمی نیست کمی تیر می کشه.گیسو جان ، از پذیراییت ممنونم
    شما که هیچی نخوردین؟
    نمی تونم، حالم دگرگونه و بلند شد

    پدر گفت: پسرم، برو تو اتاق من استراحت کن .گیسو! بلند یه شربت قند برای منصور درست کن .رنگش پریده
    به آشپزخانه رفتم و با لیوان شربت قند برگشتم .منصور به اتاق پدر رفته بود. داخل اتاق شدم ، روی تخت دراز کشیده بود، بلند شد

    تو رو خدا بخواب منصور ، راحت باش
    پس ببخشین
    بیا بخور
    ممنونم

    کنار منصور نشستم .گفتم : منصور
    نگاهم کرد

    منو ببخش. چاره ای جز این کار ندیدم .خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، ولی نمی خوام اذیت بشی.تو با گیتی خوشی، با یاد اون زندگی می کنی ، چرا خودم رو بهت تحمیل کنم .اصلا شاید دلت بخواد همسرت یه مدل دیگه ، یه قیافه دیگه، یه اندام دیگه ای داشته باشه

    منصور لبخند تلخی زد وگفت: اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم، ولی امیدوارم در کنار بهرام زندگی خوبی داشته باشی

    ممنونم
    برو شامت رو بخور گیسو
    باشه،حالت بهتر شد؟
    اره، کمی قلبم درد گرفت ولی چیز مهمی نبود
    ولی دستات می لرزه، میخوای بریم دکتر؟
    نه، من وقتی زیاد به اعصابم فشار بیارم ، اینطوری می شم
    من لیاقت این همه خودخوری رو ندارم منصور!
    این حرفو نزن .یه جورایی حق رو به تو می دم گیسو

    از اتاق بیرون آمدم .پدر ومادر جون با هم صحبت می کردند. با دیدن من حرفشان را قطع کردند. سر میز نشستم وسه چهار قاشق باقیمانده غذایم را خوردم، ولی همه اش افسوس می خوردم که چرا عجله کردم، چرا منصور دیگر تقاضای ازدواج نکرد، چرا بی رحمی کردم .منصور دل شکسته بود، منصور به من نیاز داشت .ولی راست گفته اند که وقتی قسمت چیز دیگری باشد زبان انسان بسته میشود. آخر شب منصور ومادرش رفتند
    برای بله برون پیراهن صورتی زیبایی خریدم .دو روز به میهمانی مانده بود که به منزل منصور رفتم .تا آنجا را آماده ووسایل لازم را تهیه کنیم. پدر روز سه شنبه آمد وآخر شب رفت .اگر بگویم فقط بخاطر کمک کردن و به خواهش مادر آنجا رفتم ، دروغ گفته ام. خودم هم دلم میخواست روزهای آخر تجردم را با منصور بگذارنم .
    آنشب وقتی پدر را رساندیم وبه منزل منصور برگشتیم .توی حیاط نشستیم .منصور گفت: ستاره اقبال من دیگه چشمک نمی زنه . همه چیز چه زود گذشت .یکسال ونیم از مرگ گیتی می گذره .باورت میشه ؟

    ستاره اقبال تو همیشه همراهته منصور. مطمئنم زندگی خوبی در انتظارته . چون گیتی ازت راضیه
    کدوم خوشبختی ؟ اینکه همیشه دو قدم از بقیه عقب ترم ، یا اونکه همیشه عشق هامو دو دستی تقدیم دیگران میکنم .گیتی هم چون خودکشی کردم باهام ازدواج کرد، وگرنه از دستم رفته بود
    تو به قسمت معتقدی؟
    آره و قسمت من همیشه مکافاته
    نه اینطور نیست ، خیلی ها آرزو دارن جای تو باشن، مال تو باشن منصور!
    فقط کافیه یه روز باشن ، اون وقت ببینن می تونن تحمل کنن؟
    فعلا که می بینی چه دخترایی آرزوت رو دارن
    ولی اونکه من دوستش دارم و آرزوش رو داشتم ، دیگه برام دست نیافتنی شد.
    تقصیر خودته، کمی دیر تصمیم گرفتی.
    عوضش وقتی تصمیم گرفتم که واقعا تو رو بخاطر خودت می خواستم وقتی خودت رو گم و گور کردی. تازه فهمیدم چقدر بهت نیاز دارم و چقدر می خوامت .تازه فهمیدم بعد از گیتی ، تو تنها دختری هستی که می تونم در کنارش خوشبخت باشم .تازه فهمیدم فقط آغوش توئه احساسم رو برمی گردونه وبهم آرامش بده.اینها رو نمی گم که نظرت عوض شه، می گم که بدونی چرا دیر تصمیم گرفتم .دوست نداشتم وقتی نگاهت می کنم یا در آغوش می گیرمت ، فکرکنم گیتی هستی یا وجدانم در عذاب باشه

    سیگاری روشن کرد و گفت: ولی حالا دیگه فقط همین سیگاره که بهم آرامش می ده .حالا که فکر میکنم، می بینم خودخواهی بود. تو رو اسیر خودم کنم .تو دوشیزه ای، ومن یک مرد متاهل شکست خورده .تو تازه اول راهی و من تو سرازیری.فکر کردی چرا با کیارستمی مخالف بودم؟ چون شما دوتا توی دو دنیا متفاوتین .البته در کنار او هیچ چیز کم نداشتی . جز یه مرد جوون و زیبا .منم، هم ده سال با تو تفاوت سنی دارم، هم یه بار ازدواج کرده م. شاید واقعا کیارستمی از من برات بهتر بود. و حالا اعتراف میکنم کار درستی کردی. بهرام از هر نظر از ما مناسب تره ، و لیاقت همسری تو رو داره .تازه سلامتی پدرت رو بهش برگردونده ، ولی من چی؟ خواهر نازنینت رو ازت گرفتم. در واقع مقصر اصلی من بودم .اگه از همون روزهای اول حقیقت رو به گیتی گفته بودم و آذر رو بیرون کرده بودم .الان گیتی کنارم بود و فرزندم تو بغلم

    این چه حرفیه منصور؟ تو برای گیتی و من همه کار کردی .برادری، پدرری، همسری. ما از تو ممنونیم . اگه می دونستی من و بابا چقدر دوستت داریم .وبابا چقدر سعی کرد که مجابم کنه که تو از بهرام بهتری ، این حرف رو نمی زدی .من خریت کردم .ولی شاید قسمت اینه
    منم دوستتون دارم.تو عاقلانه تصمیم گرفتی .بهرام تو رو خیلی دوست داره
    ممنون .من می رم بخوابم .شب بخیر.
    شب بخیر گیسو جان

    به اتاق سابقم آمدم و خیلی طول کشید تا خوابیدم،اما با صدای موسیقی از خواب پریدم .این آهنگ برایم آشنا بود
    مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار خدا تو را نگهدار که می روم بسوی سرنوشت
    بعد از مرگ گیتی ، اولین بار بود که این آهنگ را میزد. این هم خودش یک نوع ابراز عشق و یک نوع خداحافظی با عشق بود. بلند شدم. .اصلا تو حال خودم نبودم. همانطور با لباس خواب از اتاق بیرون آمدم و پایین رفتم .منصور جای همیشگی نشسته بود و می نواخت . تقریبا آخرهای آهنگ بود که نتوانست جلوی بغضش را بگیرد . دست از نواختن کشید، ویولن را روی پایش گذاشت وهق هق زد زیر گریه .چهارستون بدنم لرزید. سرش را روی دسته مبل گذاشت و تکان داد و گفت: گیسو!گیسوی بی معرفت! من چطور تحمل کنم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و پنجم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    نزدیک بود بزنم زیر گریه .پاورچین پاورچین از آنجا دور شدم و به طبقه بالا رفتم .از کنار اتاقش رد شدم، دوباره برگشتم .توی چهار چوب در ایستادم و سرم را روی دیوار گذاشتم و اشک ریختم و افسوس خوردم .به خودم لعنت فرستادم که چه خریتی کردم .من که می دانستم منصور را بیشتر از بهرام دوست دارم، می دانستم منصور امتحان خوبی پس داده، پس چرا عجله کردم؟ اشک به من مجال نفس کشیدن نمی داد .متوجه شدم چراغ راه پله ها روش شد و منصور بالا می آید .هول شدم، نمی دانستم باید کجا بروم .
    سریع به اتاق خودش رفتم و پشت مبل قایم شدم تا وقتی منصور رفت مسواک بزند، به اتاق خودم بروم .وارد اتاق شد و در را بست .چراغ رو روشن کرد و بطرف کمد رفت .لباس راحتی پوشید و نفس عمیقی بیرون داد. از شانس بد من مسواک هم نزد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید .ساعت را زیر نور آباژور کوک کرد ، بعد دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت .سپس دستش را دراز کرد و قاب عکس گیتی را برداشت و بوسید وگفت : همه ش تقصیر توئه که دیر بهم اجازه دادی. شاید هم از ته دل راضی نبودی.
    دوباره اورا بوسید و عکس را سرجایش گذاشت .بعد از داخل کشو ، عکس دیگری بیرون آورد، کمی به آن خیره شد وگفت: هرجا باشی دوستت دارم.وقتی کسی رو تو قلبم راه بدم نمی تونم بیرونش کنم. حتی حالا که به کس دیگه ای تعلق داری گیسو خانم، روزی هزاربار خودم رو لعنت میکنم که چرا دیر تصمیم گرفتم .نمی دونم پس فردا، این قلب ضعیفم طاقت ازدست دادن تو رو برای همیشه داره یا نه؟ ولی تا آخرین لحظه که زنده ام همراهتم . به همسری که قبولم نداشتی ، برات برادری می کنم. تو عزیز منی گیسو .نمی دونی چقدر دوست داشتم فرزند تو رو در آغوش بگیرم ، چون هیچ فرقی با فرزند از دست رفته م نداشت. هم خون گیتی تو رگش بود و هم خون تو .نازنینم دلم می خواست امشب بهت می گفتم که احساس میکنم تورو بیشتر از گیتی دوست دار .چون عوض یه نفر، سه نفری.هم جای گیتی هستی هم جای خواهر گیتی و هم جای خودت .شاید هم این عشق چل چلی یه که به جونم افتاده ، حیف ........... حیف که جواهری رو از دست دادم! خودمونیم، خریت کردم گیسو خانم، خداحافظ عشق همیشگی من ! زندگی در کنار تو چه شیرین بود و نفهمیدم .عکس را بوسید وروی قلبش گذاشت اشکی را که از گوشه چشمش سرازیر بود پاک کرد. عکس را روی بالش کنارش گذاشت وبه پهلو خوابید .از ترس اینکه نکند صدای گریه ام بشنود، جلوی دهانم را گرفته بودم. داشتم خفه می شدم .بی اختیار بلند شدم و آرام بطرف منصور رفتم . رو تخت نشستم و صداش زدم .متعجب بطرفم برگشت .چشمهایش باز مانده بود و پلک نمیزد .لبخندی زدم و گفتم : منم وقتی چیزی رو تو قلبم راه بدم،محاله بیرونش کنم .تو اولین و آخرین عشق منی منصور! من جز تو کسی رو نمیخوام . گفت: گیسو، دارم خواب می بینم ؟

    نه بیداری منصور. صورتم را مقابل صورتش گرفتم و در چشمهایش خیره شدم . گفتم: دوستت دارم منصور ، هیچکس نمیتونه جای تورو برام بگیره .بخدا قسم اینو از عمق قلبم می گم.

    دستم را فشرد وگفت: منم دوستت دارم عزیزم. و در آغوشش بغضم را شکستم

    گریه نکن گیسو، خواهش میکنم

    موهایم را کنار زد و گفت: پس بهرام چی؟

    من که نمی تونم دوتا مرد رو دوست داشته باشم، می تونم ؟ بهش حقیقت را می گم. هرچه باداباد
    تو مطمئنی برام دلسوزی نمی کنی؟
    مگه تو دلسوزی می کنی؟
    تو که همه چیز رو شنیدی
    مرا ببوس رو برای من زدی؟
    مگه جز تو کسی رو دوست دارم؟
    ولی روم نمیشه به بابام بگم .باهام اتمام حجت کرده بود
    بابات خوشحال هم میشه .از کی اومدی تو اتاقم؟
    اومدم پایین به آهنگت گوش دادم، بعد دیدم گریه کردی وازم گله کردی، اومدم اینجا و اشک ریختم .دیدم داری میای بالا ، نمی دونستم کجا فرار کنم،اومدم پشت مبل قایم شدم .
    پس یادم باشه در اولین فرصت ویولنم رو قاب طلا کنم و زیرش هم با خط خوش بنویسم .حافظ عشق . این ویولن اوندفعه ما رو به گیتی رسوند .ایندفعه به گیسو خانم .دفعه دیگه ما رو به کی برسونه خدا عالمه!
    این ویولن نیود ، خدا بود
    قربون خدا برم .با خلقتش و انتخابش
    من رفتم بخوابم، شب بخیر
    عاقبت یک عمر زندگیمون بخیر
    یه سیب رو که بندازی بالا آقا منصور، هزار تا چرخ میخوره تا میاد پایین . یه دفعه دیدی فردا پشیمون شدم!
    توکل برخدا.فعلا شب خوش
    شب بخیر الهه نازم .البته الهه ناز شماره دو .از حالا بگم
    برای شما مردها الهه ناز شماره صد هم کمه
    نه دیگه، به شرافتم قسم تو دومین و آخرین عشق منی
    ولی اگه من مردم، بدون به اینکه سه باره ازدواج کنی ، راضی راضیم منتظر نباش خوابم رو ببینی
    خدا نکنه
    راستی خوابت رو تعریف نکردی. من جواب مثبت دادم دیگه
    خواب دیدم دارم آهنگ الهه ناز رو میرنم ، تو وگیتی هم نشستین .گیتی رو به من کرد و گفت منصور آهنگ گیسو رو بزن(مرا ببوس) .اطاعت کردم و مرا ببوس رو برات زدم .گیتی رو به تو کرد وگفت: گیسو مگه منصور نمی گه مرا ببوس؟ پس چرا نشستی؟ بلند شو ببوسش .گفتی آخه درست نیست.لبخند زد .جلو آمد دست تو رو گرفت و بطرف من آورد و دست تو رو تو دست من گذاشت و گفت خوشبخت باشین ، من براتون دعا می کنم .جلو اومدم ببوسمت که از خواب پریدم

    در حالیکه اشک می ریختم گفتم: چه خوب که منو نبوسیدی وگرنه به هم نمی رسیدیم .می گن بوسه تو خواب دوریه

    دعای گیتی بوده .اون روز وقتی ازخواب بیدار شدم خیلی خوشحال بود. ولی وقتی یادم افتاد که تو خودت رو گم و گور کردی.دنیا رو سرم خراب شد .وقتی به شرکت اومدم و تو به اتاقم اومدی باورم نمی شد. نمی دونم از خوشحالی بود ، از هیجان بود ، از نگرانی بود یا احساس مالکیت ، که زدم تو صورتت .منو ببخش
    مهم نیست عشق من. بگیر بخواب ، فکر کن ببین چطوری این فاجعه رو به بقیه بگیم؟
    اون با من
    شب بخیر
    شب بخیر عزیزم

    کنار در بوسه ای برای منصور فرستادم و در را بستم و به اتاقم آمدم .آنشب آرامترین شب زندگی من بود. اما صبح مادر چنان به در می کوبید و مرا صدا میزد که داشتم سکته میکرد .هر چه خواب راحت بود از دل و دماغم بیرون آمد

    بفرمایین مادر!
    سلام
    سلام مادرجون، چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر مضطربین؟

    مادر زد زیر گریه و گفت: بهت گفتم منصور طاقت از دست دادن تو رو نداره، گوش نکردی .بچه م از دستم رفت

    چی دارین میگین ؟ هراسان بطرف اتاق منصور رفتم و به در کوبیدم
    منصور!منصور! چرا درو قفل کردی ؟ منصور! باز کن ببینم!
    یا امام زمان! بچه م حتما خودش را کشته
    مادرجون من و منصور دیشب کلی با هم حرف زدیم. من بهش قول دادم
    نکنه سکته کرده؟ قلبش ناراحت بود بچه م .خدایا چه خاکی بر سر کنم ؟ ثریا برو به آقا نبی بگو بیاد درو باز کنه

    دوباره به در کوبیدم ((منصور! منصور! توروخدا در رو باز کن .مادر بی رمق به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست .نزدیک بود بزنم زیر گریه که قفل در پیچید و در باز شد .منصور خواب آلود در چهارچوب درنمایان شد دستی به موهایش کشید وگفت : چتونه اول صبحی افتادین به جون در اتاق من؟ چرا اینجوری می کنین؟

    منصور واقعا خیلی بی فکری .مادرتو ببین چه حالیه ! قلبم داره میاد تو دهنم بخدا

    مادر در حالیکه دست رو قلبش گذاشته بود .بلند شد ایستاد وگفت: خدا ذلیلت کنه بچه! مردم از ترس.نمی گی من اعصابم ناراحته ، قرص اعصاب می خورم

    آخه برای چی ؟ چرا گریه کردی؟ مامان چرا اینطوری می کنین؟ امروز اینجا چه خبره؟

    ثریا وآقا نبی آمدند وسلام کردند

    چرا در رو قفل کردی؟
    والـله دیگه این خونه بی در و پیکر شده .دیشب وقتی اومدم بخوابم ، نمی دونم روح بود، جن بود، پری بود ، همزاد گیتی خدابیامرز بود که اومد و یه چیزهای خوبی گفت و به ما وعده ازدواج داد و رفت .منم از ترسم در را قفل کردم که دیگه نیاد ، چون می دونستم که اگه بیاد، دیگه نمی ذارم بره . آخه خیلی الهه زیبایی بود، مامان جان! و به من چشمک زد

    داشتم از خنده می ترکیدم ، ولی خودم رو کنترل کردم .آقا نبی و ثریا خانم خنده ای کردند و رفتند .مادر دستش را جلوی دهانش مشت کرد وگفت : اوا خاک به سرم! زده به سرت منصور؟ این چرت و پرتها چیه میگی؟ خواب دیدی

    اینها حقیقته .چرت و پرت نیست
    گیسو ، تو سر در میاری این چی میگه؟

    لبخند زدم

    مامان جان، این خوشگل خانمی که کنار شما ایستاده، همون پری دیشبه که عرض کردم .بالاخره بنده رو قابل دونست و بهم قول ازدواج داد .حالا باید شما محبت بفرمایین ، با پدر ایشون تماس بگیرین و جریان رو تعریف کنین و برنامه فردا شب رو به هم بزنین .عروسی با ما، به هم زدن بله برون با شما!

    مادر با تعجب یک نگاه به من میکرد، یک نگاه به منصور. بعد گفت : راست می گه گیسو جان؟

    ایشون همیشه راست می گن .من که گفتم ، از بس مضطرب بودین متوجه نشدین

    مرا در آغوش کشید و گفت: الهی قربون قد وبالات برم عزیزم ! الهی شکر! وای خدا چه صبح زیبایی .تو دلم گفتم آره خیلی زیبا بود مرگ خودم .
    منصور گفت: نمیشه همین الان بریم محضر ؟ بخدا قول می دم برات مجلل ترین عروسی رو بگیرم گیسو
    گفتم: اگه فکر کنی که قرار بود فردا شب منو برای همیشه از دست بدی ، دو هفته رو راحتتر تحمل می کنی .دو هفته در برابر یه عمر ، چطوره؟

    دو هفته؟! گیسو رحم کن تو رو خدا .همین پنج شنبه عروسی رو برگزار کنیم .یه هفته کافیه
    تو حالت خوبه؟
    اوه، خیلی!....
    پس دندودن رو جیگر بذار .تازه بابام شاید قبول نکنه .خودت فکر کن .کار ساده ای نیست به تیمسار زنگ بزنه بگه گیسو نظرش عوض شده میخواد زن منصور بشه .ولی با تو بی رودرواسی تره و قانعت میکنه
    دیگه چی؟ نمیخوام باهام صمیمی باشین .و قانعم کنین .لازم نکرده!

    زدم زیر خنده و گفتم : بیا صبحونه بخوریم .چقدر حرف می زنی

    اومدم گیسو جان

    بعد از صبحانه مادرجون با پدرم تماس گرفت
    · سلام جناب راد منش....... ممنونم خوبن .سلام می رسونن....... اختیار دارین چه زحمتی؟ ....... بله دیگه خوب خوب شد. قلب درد مصلحتی بود ، شفا گرفت...... حقیقت اینه که اینجا دیشب سه اتفاقاتی افتاده ، که برنامه ها رو عوض میکنه ....... نترسید جناب رادمنش .منصور دیشب یه کم گریه زاری و التماس کرده، گیسو جان هم دلش سوخته و به ما رحم کرده .میخواد عروس خودم بشه . نظرش عوض شده ولی روش نشد خودش به شما بگه و کسب اجازه کنه...... بله گیسو گفت که شما باهاش اتمام حجت کرده بودین ولی حالا بزرگواری بفرمایینو..... بله ....... بله حق با شماست ، خواهش میکنم غلام سمایت.....میخواین من با خانواده مقتدر صحبت کنم؟.......خواهش میکنم افتخار ماست ، خدا گیتی جان رو رحمت کنه ولی......آخه ........... نمی دونم ، والـله ....ولی اینطوری به ضرر ما میشه ........حالا بزرگواری بفرمایین، گذشت کنین......... حالا به مسائل دیگه کاری نداریم ، رابطه ما محفوظه، بله حق با شماست ، گیسو حق بهرامه
    من ومنصور نیشهایمان بسته شد ونگران به هم نگاه کردیم .مادر دستش را بعلامت چه کنم قبول نمی کند باز کرد وادامه داد: ولی اگه قبول می کردین خوشحال می شدیم. حالا جوونی کرده، عجله کرده ...... بله. خواهش میکنم ......... نه عرضی نیست.پس باز سرما کلاه رفت جناب رادمنش ؟.... اختیار دارین .خدانگهدار

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و ششم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    مادر گوشی را گذاشت. منصور از نگرانی بلند شد و گفت: چی شد مامان؟
    · پدر گیسو میگه ، من با گیسو صحبت کرده بودم .دیگه دیر شده .امکانش نیست. آبروریزی میشه
    · یعنی چی؟

    · یعنی همین دیگه .گفتن از منصور عذرخواهی کنین .گیسو بله رو گفته ومهمونا دعوت شدن تمام بدنم ضعف رفت .منصور بی رمق روی مبل نشست و سرش را میان دو دستش گرفت
    مادر هم با قیافه ای افسرده روی مبل نشست وگفت: فکر نمیکردم آقای رادمنش انقدر جدی و خوش قول باشن .اصلا نتونستم اصرار و اعتراض کنم .خب، البته حق با ایشونه .عیب نداره .آبروی ایشون برای ما مهم تره .در ضمن بهرام هم دلش رو خوش کرده
    منصور عصبانی بلند شد و گفت: یعنی چی؟ مردم عقد می کنن به هم می زنن ، اینکه تازه بله برونه .من خودم با پدر صحبت میکنم . و بطرف تلفن رفت

    منصور حق با پدرمه .من اشتباه کردم باید چوبش رو هم بخورم. با پدرم تماس نگیر .حرص وجوش براش خوب نیست .نمیخوام به کاری که راضی نیست مجبورش کنم
    گیسو، ولی من نمی تونم از تو بگذرم . یعنی من برات مهم نیستم؟
    هستی، ولی چه کنم؟ مثل اینکه خدا نمیخواد ما به هم برسیم
    خدا میخواد، این بنده های خدا هستن که نمیخوان.از پدر توقع نداشتم .گوشی را برداشت .چکار می کنی منصور؟
    میخوام با بهرام صحبت کنم
    این کار رو نکن ، خواهش میکنم

    منصور بدون توجه به حرف من دفتر تلفن را باز کرد تا شماره بهرام را پیدا کند .جلو رفتم و گفتم: منصور ، آبروریزی نکن .پدرم عصبانی میشه.
    منصور شماره را پیدا کرد و تا خواست شماره بگیرد مادر پا روی پا انداخت وگفت: منصور گوشی رو بذار، شوخی کردم بابا! نگاش کن تو رو خدا .
    با حیرت به مادر چشم دوختیم .مادر در حالیکه لبخند میزد گفت: آخه چقدر ساده ای بچه . مگه میشه من از جناب رادمنش چیزی بخوام و ایشون نپذیرن

    پس ما رو سرکار گذاشتین مامان؟ نمی گی سکته می کنم، می افتم این وسط؟ یعنی چی؟ چه وقت شوخی کردن بود؟
    تا تو باشی دیگه در اتاقت رو قفل نکنی .خب منم صبح داشتم سکته میکردم .این به اون در

    به منصور لبخند زدم .منصور سری تکان داد ولبخند زد و گفت: گفتم از پدر بعیده .قبض روح شدم بخدا

    زیاد ذوق نکن منصور، چون هنوز با پدر گیسو صحبت نکردم
    یعنی چی؟
    کسی گوشی رو بر نمی داره.حتما رفتن بیرون
    بخدا خیلی فیلمین مامان
    پدر من این موقع از خونه بیرون نمی ره .منصور بلند شو یه بار دیگه شماره بگیر، دلم شور میزنه

    منصور شماره منزل ما را گرفت . یکدفعه با دست تکان داد مادرش را متوجه ساخت که بیاید گوشی را از او بگیرد .خیالم راحت شد .سلام و احوالپرسی که تمام شد مادر گفت: والـله غرض از مزاحمت اینه که........ اینه که..... چطور بگم ، والـله منصور دیشب به گریه و زاری افتاد و التماس کرد .گیسو جان هم تصمیم گرفت عروس خودم بشه .اینه که خواستم کسب اجازه کنم ....... بله.......بله........بله حق با شماست ، می دونم ، گیسو جان هم به ما گفت که باهاش اتمام حجت کردین .روش نشد خودش تماس بگیره .......... خواهش میکنم فرمایش شما متین ......... حالا بله برونه جناب رادمنش ، اگه نامزدی بود یه چیزی، میخواین من باهاشون تماس بگیرم ؟......... جناب رادمنش این تنبیه به ضرر ما تموم میشه ، رحم کنید تو رو خدا، ما شما رو دوست داریم....... غلام شماست ......... لطف دارین ............. باشه پس ما منتظریم .گوشی خدمتتون....... قربان شما....... گیسو جان پدرت میخواد باهات صحبت کنه.

    سلام بابا
    سلام، موضوع چیه؟ این چه بساطیه؟
    معذرت میخوام بابا .کمی عجله کردم .حق با شما بود
    بهرام یک هفته س دلش رو خوش کرده
    می دونم، ولی من منصور رو دوست دارم . اشتباه کردم
    آخه من زنگ بزنم چی بگم دختر؟ اونا مهمون دعوت کردن .حالامهمونای خودمون هیچی ، ولی به اونا چی بگم؟
    اگه برای شما سخته .از خواسته قلبیم صرف نظر می کنم .دلم نمیخواد شما خجالت زده بشین .حق با شماست .منصور با عصبانیت و نگرانی از دور بهم تشر زد
    مطمئنی دیگه نظرت عوض نمیشه .فردا نگی منصور رو نمیخوام بهرام رو می خوام ها! مردم مسخر ه ما که نیستن
    نه قول می دم
    خیلی خب، چون خودم هم منصور رو دوست دارم ، این شرمندگی رو به جون می خرم. با اینکه بهرام هم حق داره .ولی بخاطر خوشبختی تو، از دادن حقش صرف نظر می کنم .تو در کنار منصور خوشبخت تری عزیز دلم ، می دونی چرا؟ چون دل شکسته کسی رو وصله پینه کردن، بالاترین خوشبختیه.منصور دل شکسته س و به تو پناه آورده بابا، درست نیست نا امیدش کنی .امتحانش رو هم که پس داده .منتظر تماس من باش . دختره عجول
    ممنونم بابا .خدا شما رو از من نگیره
    خدا تو ومنصور رو از من نگیره
    یه نفر رو یادتون رفت بابا
    خانم متین رو؟ روم نشد بگم

    بلند خندیدم

    ببینم حالا راستش رو بگو .دلت برای منصور سوخت یا واقعا دوستش داری؟
    واقعا دوستش دارم بابا. چون فهمیدم .واقعا دوستم داره بابا
    به پای هم پیر بشید دخترم. سلام برسون .باهاشون تماس می گیرم ، بهت خبر می دم
    ممنون باب .خدانگهدار
    خدانگهدار
    یک ربع بعد پدر تماس گرفت و گفت با تیمسار صحبت کرده وآنها را قانع کرده .البته ناراحت شده اند ، ولی پذیرفته اند .پدر از من خواست شخصا با بهرام صحبت کنم و عذر خواهی کنم .با خانواده بهرام تماس گرفتم و عذرخواهی کردم .بهرام بیمارستان بود ، تصمیم گرفتم بعدازظهر با او تماس بگیرم

    منصور آمد کنارم نشست .گفت: خب اینم از این .الحمدالـله همه چیز بخیر وخوشی تموم میشه. حالا گیسو خانم، ما کی برای خواستگاری خدمت برسیم؟

    خواستگاری لازم نیست .فقط بگو چقدر مهرم میکنی ؟
    باریکلا! چه دختر عاقلی شدی ؟
    پس چی خیال کردی ؟ زود باش بگو
    یه قلب عاشق
    نه، کمه منصور!
    یه روح تسخیر شده !
    بازم کمه !
    دوتا کلیه هم دارم .اگه بخوای تقدیمت میکنم ، گیسوجان
    کلیه میخوام چکار؟
    خب، یه مغز که خودت از کار انداختیش ، ولی قابل تعمیره
    نه بابا مغزچیه؟ تو ساندویچی ها پر مغزه
    اون مغز گوسفنده .ببخشیدها!
    حالا هرچی
    خب یه ریه که پر دود سیگاره
    اُه اُه ، اون که اصلا
    ای بابا پس تو چی میخوای گیسو!اینهایی که گفتم ، با ارزشترین چیزهایی بود که داشتم ، یعنی جونم بود
    من این خونه رو میخوام با تمام وسایل رفاهیش وخدمه ش ، به اضافه اون سه تا ماشین ، به اضافه اون ویولن ، به اضافه اون پیانو، به اضافه ی ویلای شمالتون، به اضافه شرکت بی در و پیکرتون ، به اضافه کارخونه شکم پرکنتون

    منصور در حالیکه می خندید ، گفت: پس مال منو میخوای نه خودمو ، وروجک!

    این دوره زمونه فقط اسکن جونم
    باریکلا! دیگه چی میخوای ، جونم
    دیگه.......دیگه یه دل پاگ ، اما بعدها ایشاءا...
    اونکه از جون و دل
    ممنونم
    گیسو جان، تو خیلی قانعی .منو خجالت ندی
    بیا عرقت رو پاک کنم، عزیزم

    کمی تو چشمهای هم خیره ماندیم.گفتم : من وجودت رو میخوام منصور. قلب و روحت رو میخوام .یادته گیتی تو دفتر خاطراتش چی نوشته بود؟حاضرم روی یه گلیم پاره زندگی کنم و روی همون، سفره محبت تو رو پهن کنم وغذای روح بخورم .از سوراخ های اون گلیم پنجره محیت بسازم که به قلب تو باز می شن

    آره یادمه
    حالا من حاضرم آسمون خدا رو سقف سرم کنم و زمین خدا رو فرش زیر پام .ولی فقط در کنار تو باشم و تو بشی ستون زندگیم .غذام بوسه تو وآبم بارون رحمت الهی
    تو وگیتی برای من دوتا فرشته الهی بودین و هستین

    دستم را روی قلب منصور گذاشتم وگفتم : تا وقتی زنده ام که این قلب ضربان داره .نه اینکه فکر کنی اگر خدای ناکرده نباشی خودکشی میکنم، نه، ولی میشم مرده متحرک.خود به خود فنا می شم .تا این حد بهت وابسته م منصور.

    منم همینطور نازنینم!قشنگم!

    مادر وارد سالن شد وگفت: شما دوتا خیالتون راحت شد؟مگه کار و زندگی ندارین ، اینطور به هم چسبیدین و همدیگر رو ول نمی کنین؟
    زدیم زیر خنده .منصور گفت : نه مامان، کار و زندگی نداریم .چون همدیگر رو داریم .عشق میشه زندگیمون ، خدا هم میشه نگهدارمون

    انشاءا.... الهی قربون جفتتون برم. زنده باشم عروسی تون رو ببینم .مطمئنم این آرزوی گیتی هم هست
    بله همینطوره
    امروز شرکت نمی رین؟
    نه
    برو فکر نون باش که خربزه آبه
    گیسو میگه رو گلیم پاره هم با من زندگی میکنه، حتی رو زمین .پس مشکلی نداریم
    گیسو میل خودشه ، ولی بنده نمی تونم رو گلیم پاره زندگی کنم .گیسو که این حرفو میزنه، انگیزه داره ، یعنی تو رو داره .من بدبخت کی رو دارم ؟ الکی بشینم رو گلیم پاره ، نون خشک سق بزنم و شما دوتا رو ببینم که چی بشه؟ مگه خلم بچه؟ یاالـله بلند شو برو سر کار

    قهقهه خنده بلند شد.ثریا هم لبخندزنان از ساختمان بیرون رفت
    آهسته به منصور گفتم: منصور مادر انگیزه میخوان. باید فکری به حال ایشون بکنیم

    سر اون انگیزه رو بیخ تا بیخ می برم

    در دلم گفتم : بیچاره بابام گیر چه یزیدی افتاده وخبر نداره!
    مادر گفت: گیسو جان تکلیف منو زودتر مشخص کن .من باید برم یا بمونم؟

    منظورتون چیه؟
    خب اینجا خونه تو ومنصوره. منصور هم که بدتر از باباش بلده به تو بگه چشم. حالا تو مادر شوهر میخوای یا نه؟
    من بدون شما تو این خونه نمی مونم مادر جون. شما عزیز ما هستین
    الهی فدات شم .منم بدون شما نمی تونم زندگی کنم

    منصور بلند شد وگفت: بریم تا این مادر و دختر بیرونمون نکردن

    کجا میخوای بری منصور؟
    می رم سری به شرکت بزنم .از اون طرف هم می رم پدر رو میارم اینجا
    پس من هم میام
    شما دیگه می مونین و استراحت می کنین .از این به بعد ریاست منزل به عهده شماست
    البته، مادر ملکه این منزل هستن
    ببین منصور، از حالا بهتره سنگهامون رو وا بکنیم.بنده شرکت و شما رو رها نمی کنم ، تنها هم بیرون می رم .حالا تصمیم بگیر.مادر رو هم شاهد می گیرم
    حالا تو شروع کردی گیسو؟ اخلاق منو که می دونی
    باشه .پس زندگیمون رو شروع نمی کنیم ، برو فکرهات رو بکن، بعد بیا دنبالم
    نه قربونت برم، برو حاضر شو بریم شرکت .تنها هم خواستی می تونی بری بیرون. اصلا برو کره مریخ ، کسی جرات داره اظهار نظر کنه؟
    روی هرچی مرده سیاه کردی منصور. بی اراده! می گن زنهای دوم شانس دارن، راسته!
    چه کنیم دیگه مامان جون؟دیگه کی رو پیدا کنم که مثل گیسو برام عزیز باشه؟

    مادر چشمکی به من زد و گفت : برو که نونت تو روغنه گیسو جان
    بالا رفتیم و آماده شدیم .سر راه منصور شیرینی خرید و در شرکت همه را از نامزدیمان باخبر کرد .همه تبریک گفتند .فرهان بیچاره چنان جاخورده بود که شرمنده شدم .تبریک مصلحتی گفت، ولی می دانستم که در دل منصور را لعنت می کند. کمی برایش ماجرا را توضیح دادم .او هم ظاهرا پذیرفت
    بعد از ظهر به خانه پدرم رفتیم، ناهار را همان جا خوردیم، بعد با بهرام تماس گرفتن .((سلام دکتر مقتدر))

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سلام گیسوخانم، حال شما؟
    ممنونم، والـله شرمنده م
    دشمنتون شرمنده باشه ، اما خبر غیر قابل انتظاری بود .اول فکر کردم مادر باهام شوخی می کنه .وقتی فهمیدم جدیه، عرق سردی روی پیشونیم نشست
    متاسفم ، نمی دونم چطور عذرخواهی کنم؟
    عذرخواهی لازم نیست .تنها این گله رو دارم که ای کاش اول خوب فکر می کردین بعد مهمون دعوت می کردیم
    حق با شماست .اما به من این حق رو بدین که با کسی ازدواج کنم که بیشتر بهم نیاز داره .اینطوری روح خواهرم هم آرامش بیشتری داره. من ومنصور بعد از مرگ خواهرم به هم علاقمند شدیم، ولی به دلایلی هردو ملاحظه می کردیم. منصور قبل از شما از من خواستگاری کرد و جواب منفی گرفت . خب، من به شما هم علاقمند بودم ، اما هرچی خواستم دلم رو از سنگ کنم نتونستم .اینه که شرمنده م
    خواهش میکنم .راستش، من بارها پیش خودم می گفتم چطور جناب مهندس ازشما، که هم شبیه خانمشون هستین و هم زیبا و باوقار، خواستگاری نمی کنن .برام عجیب بود. برای همین هم خودم با تاخیر خواستگاری کردم
    در هرصورت برای خوشبختی ما دعا کنین .شما به گردن من و پدر حق دارین وما محبتهای شما رو با بدی جواب دادیم
    اختیار دارین .من وظیفه م رو انجام دادم .شما هم کار خوبی کردین .درسته که من به شما خیلی علاقه دارم ، اما مهندس به شما بیشتر نیازمندن و برای من فرصت زیاده
    بله، واقعا بهتر از من قسمت شما میشه. ازخانواده تون عذرخواهی کردم، ولی باز هم شما عذرخواهی کنین
    انشاءا... به پای هم پیر شید .به مهندس سلام وتبریک مارو ابلاغ بفرمایین
    ممنونم .ایشون میخوان با شما صحبت کنن .گوشی خدمتتون
    سلام، دکتر جان........ممنونم، ما خجالت زده ایم .......... مطمئنم که فرد تحصیلکرده وباشخصیتی مثل شما، شرایط ما رو درک میکنه..........خواهش میکنم ، سپاسگزارم........انشاءا.... عروسی شما.......بله، گیسوجان حرف نداره . حق با شماست و البته من گیسو رو از شما دارم .متشکرم .به خانواده سلام برسونین .عذرخواهی ما رو بپذیرین و پیش ما بیایین..........خدانگهدار
    وقتی گوشی را گذاشت، پدر گفت: نکنه ایندفعه یه قرصی به ما بده که روونه امین آبادمون کنه و تلافی در بیاره .گیسو بگم خدا چی کارت کنه بچه
    در طول آن دو هفته به خرید عروسی وکارهای مربوط به جشن پرداختیم .اتاق خوابمان را هیچ تغییر ندادم، چون سلیقه گیتی عزیزم بود ودوست داشتم خاطره اش همیشه در یادمان زنده بماند .روز قبل از عروسی دسته جمعی به بهشت زهرا رفتیم و از گیتی مجددا اجازه گرفتیم و تشکر کردیم .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و هفتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    روز عروسی فرا رسید وجشن باشکوهی برگزار شد.میهمان زیاد داشتیم .عقد در منزل منصور بود و عروسی در هتل هیلتون .زهره از صبح برای آرایش من به منزل آمد .لباس عروسی را با مادرجون خریده بودیم و منصور از آن بی خبر بود .لباس دکلته بود با دامن پف پفی .وقتی کار زهره تمام شد ولباس و کفشم را پوشیدم .درست مثل عروسک شده بودم .ساعت چهار بعدازظهر بود.مادر به منصور خبردادکه برای بردن عروسش میتواند تشریف فرما بشود.
    وقتی منصور گل به دست وارد اتاق شد، لبخند به لبش خشک شد و با تعجب به شانه و بازوهای عریان من چشم دوخت .بعد به مادر و زهره گفت: میشه خواهش کنم چند دقیقه من و گیسو رو تنها بذارین؟
    مادر و زهره بیرون رفتند .منصور جلوآمدو با جذبه پرسید : این چه لباسیه گیسو؟ سورپریزت این بود؟

    مگه چشه؟ خب، لباس عروسیه دیگه
    این که بالا تنه نداره
    منصور ایراد نگیر دیگه .یه شبه
    یه شب؟ بگو یه دقیقه!
    منصور جان دیگه نمیشه کاری کرد .الان عاقد میاد
    فکر نکن اگه منو در عمل انجام شده قرار بدی ، کوتاه میام .اینطوری امکان نداره بذارم بیای پایین.تو کی دیدی اجازه بدم گیتی چنین لباسی بپوشه؟
    من گیسوام با گیتی فرق می کنم
    هیچ فرقی نمی گنی، تازه روی تو حساس ترم
    منصور داری اعصابم رو خرد میکنی ها! یه تیکه آستین که قابل این حرفها نیست
    من توی این مسائل شوخی ندارم .همه ش زیر سر این مامانه
    نخیر، من خودم اینو انتخاب کردم
    پس خیلی سریع ، خودت هم یه فکری براش بکن
    چه فکری کنم؟ چرا زور می گی منصور؟ اون روی منو بالا نیار!
    مثلا یه شالی ، چیزی بنداز رو شونه هات
    چرا مسخره بازی در میاری؟
    مسخره بازی کدومه؟ تو مال منی یا ما مردم ؟

    عصبانی از او دور شدم و روی مبل نشستم وگفتم :هنوز عقد جنابعالی نشدم .هنوزم مال تو نیستم

    پس خوب فکرهاتو بکن ، اگه میخوای همسر من باشی اینطوری نیا پایین
    بله، حق داری خونسرد باشی.چرا باید برای محرم شدن با من عجله داشته باشی، تقصیر منه که زن تو متاهل زن مرده شدم .اگه با یه پسر مجرد ازدواج کرده بودم ، خیلی هم عجله داشت

    منصور تا امد چیزی بگوید. چند ضربه در خورد .با عصبانیت گفت:بله پس چرا نمیاین؟ چی شده گیسو جان؟ چرا نشستی؟

    از منصور بپرسین مادر جون . می گه با این لباس نمی ذارم بیام
    منصور ولمون کن تو رو خدا .مسخره بازی در اوردی؟ حالا که وقت این حرفها نیست
    همه ش تقصیر شماست، مامان
    به من چه منصور؟
    حالا میگی چکار کنیم مامان جون؟ یه شالی بنداز رو شونه هات
    آخه عروس که شال نمی ندازه

    منصور بطرف در رفت و عصبانی گفت: هرموقع درستش کردین منو صدا کنین .اگه لازم باشه، عروسی رو بهم می زنم ولی نمی ذارم اینطوری بیای پایین .تا شما باشین بدون مشورت من کاری انجام ندین

    منصور چرا زور می گی؟ آخه چه جوری درستش کنیم؟ خب حق با توئه ، ولی ایندفعه رو کوتاه بیا پسرم
    ولش کنین مامان.چرا التماس می کنین؟ مثل اینکه منصور امروز قصد داره با آبروی من بازی کنه .منم وحشتی ندارم. این بود عروسی باشکوهی که همه رو انگشت به دهن کنه؟ منم می دونم چکار کنم
    منصور شر به پا نکن مادر، رضایت بده تمومش کن
    رضایت بدم که از سر وسینه زنم لذت ببرن ؟ صد سال ! شده عاقد رو بیارم تو این اتاق ، میارم ، ولی نمی ذارم اینطوری بیای
    خیلی خب، عصبانی نشو. تو برو ، ما یه فکری می کنیم پسرم

    منصور رفت .احساس میکردم از حرارت و عصبانیت تمام آرایشم دارد ذوب میشود .مرا بگو که گفتم الان منصور کلی از من تعریف و تمجید می کند.ای خاک بر سر من کنند با این انتخابم

    من الان زنگ میزنم به مغازه ای که ازش لباس رو خریدیم میگم چند دست دیگه بیاره
    طول میکشه مادر جون، ساعت چهار گذشته
    پس چیکار کنیم ؟ این منصور نمی ذاره تو اینطوری بیای
    منم نمیام .بگید عروسی رو به هم بزنه
    اوا!خدا مرگم بده!میخوای دشمن شادمون کنی مادر؟ این مسائل خیلی کوچیکخ .ارزش دعوا معارفه نداره

    چند ضربه به در خورد و مینو خانم وارد شد

    چرا نمیاین مرجان جون؟
    منصور میگه یقه این لباس خیلی بازه .ما هم موندیم چه کنیم
    ای بابا! بیاین ببینین مردم چی پوشیده ن
    اینا رو برین به منصور بگین
    مگه میشه گیسو جان؟ انقدر عصبانی بود که گفتم چی شده ؟ حالا عیب نداره .یه چیزی روش بنداز
    چی بندازم مینو خانم؟
    شال تمام سفید پر نداری؟
    نه، ندارم
    خب، نگین داره .الان می گم بره برات بیاره
    زحمتشون میشه ، تازه وقت نداریم
    چه زحمتی ؟ با ماشین پنج دقیقه س.هیچ نگران نباش .الان می گم بره و زود بیاد
    ممنون

    مینو خانم رفت .اعصابم شدیدا بهم ریخته بود .اگر از پدرم و میهمان ها رودربایستی نداشتم چنان لجبازی میکردم که در تاریخ بنویسند
    پنج دقیقه بعد محبوبه آمد وگفت: آقا می گن پس چی شد، خانم؟

    محبوبه خانم برو بگو پیچ پیچی شد.بگو بره تعصبش رو قاب کنه بزنه کنار ویولنش

    محبوبه از عصبانیت من جا خورد .مادر گفت : عصبانیه محبوبه ، چیزی نیست

    ببخشین محبوبه خانم ولی برین همین ها رو بگین

    محبوبه رفت .پانزده دقیقه بعد نگین و مینو خانم آمدند. شال زیبایی را که آورده بود، روی شانه ام انداختند و گفتند: بخدا خیلی هم قشنگتر شد. برو تو آینه ببین گیسو جان
    جلوی آینه ایستادم و نگاه کردم .راست می گفتند .خیلی هم زیباتر شده بودم .ولی اخمهایم هنوز توی هم بود .حوصله نداشتم ، نه بخاطر به هم خوردن لباسم، بخاطر رفتار و لجبازی منصور
    مادر گفت:خوبه گیسو جان؟

    بله خوبه. ممنونم مینو خانم .نگین جان زحمت کشیدی
    خواهش میکنم .ما رفتیم به منصور خان بگیم بیان .شما هم اخمهات رو باز کن
    منصوری که من می بینم ، مطمئنم باز هم رضایت نمی ده
    نه دخترم، بخدا دیگه اگه ایراد بگیره .خودم میزنم تو سرش

    همه رفتند.روی مبل نشستم وسرم را میان دستهایم گرفتم .فقط فکر انتقام بودم .که البته می دانستم در این شب زیبا چطور میشد حال منصور را گرفت .ولی به زمان نیاز داشت .منصور ومادر آمدند.اصلا به صورت منصور نگاه نکردم .مادر منتظر بود ببیند منصور رضایت می دهد یا لازم است بزند توی سرش!وقتی دید منصور بالای سرم ایستاده و به من زل زده،گفت: خب، چطوره منصور؟

    اول بگین اون اخمها رو باز کنه تا نظر بدم

    عصبانی بلند شدم و بسمت پنجره رفتم. مادر از دست ما کلافه شد و گفت : من برم. شما تنها باشین ، زودتر آشتی می کنین . و رفت و در را بست
    منصور بطرفم آمد.پشتم ایستاد ودر گوشم گفت: خیلی خوشگل شدی عزیزم
    سکوت کردم .منصور مقابلم ایستاد و بازوهایم را گرفت وگفت: با من قهری؟
    چشمهایم پر اشک شد.ادامه داد: عزیزم،آخه نمی گی فرهان وکیارستمی وبهرام اینطوری منو نفرین می کنن؟ میخوای دلشون رو آب کنی ؟ بنظر خودت درسته ؟ حالا دیگران به کنار

    اونهمه دختر و زن لباس لختی پوشیده ن .فقط من نباید بپوشم؟
    بله.چون من فقط تو رو دوست دارم وتو از همه زیباتری
    منصور ولم کن تو رو خدا.حوصله ندارم
    امشب حوصله ندارم .حال ندارم ، نداریم ها!
    یه قرون بده آش ، به همین خیال باش. لباسم رو به هم زدی، حال وحوصله هم میخوای؟
    گیسو اذیت نکن ها!
    اذیت نکن تا اذیت نبینی
    تعصبم رو به حساب عشق وعلاقه ام بذار نه سختگیری عزیز من .وشانه وگردنم را بویید
    منصور بس کن دیر شد
    نمی تونم
    منصور!
    باهام آشتی کن تا ولت کنم
    خیلی خب، در اینمورد آخر شب تصمیم می گیرم .وبطرف در رفتم .بازویم را گرفت ومرا بسمت خودش کشید وگفت : همین الان
    خیلی خب، باهات آشتی ام
    دوستم هم داری؟
    بله،دوستت هم دارم
    آخ که فدای اون دل رحیم با گذشتت بشم. چی بودی که نصیب من شدی!
    منصور آرایشم به هم می ریزه .دو ضربه به در خورد ومادر وارد شد

    منصور گفت: شما که منتظر جواب نمی مونین مامان جون، پس چرا بیخود به خودتوت زحمت می دین و در می زنین .دستتون هم درد می گیره

    آخه فکر نمیکردم انقدر بی تحمل باشی .منصور حالا چه وقت این کارهاس .عاقد اومده، منتظره
    داشتم منت کشی میکردم
    منت کشی رو بذار برای بعئ که دست کم نتیجه ای هم بده .کی میخوای این چیزها رو یاد بگیری؟

    بالاخره خنده به لبم آمد.منصورگفت: ببین مامانم چه با تجربه س.معلومه از اون بلاها بوده .بعد آرام گفت: یک انگیزه ای نشونش بدم که صدتا انگیزه از اینور واونورش بزنه بیرون
    قهقهه خنده ام بلند شد

    بخدا وقتی نمی خندی و اخم می کنی، انگار پا گذاشتن بیخ گلوم و میخوان جونم رو بگیرن .خب حالا بریم عزیزم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و هشتم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    دست در دست منصور حلقه کردم واز اتاق بیرون آمدیم. فیلمبردار و عکاس دورمان را گرفتند .وقتی از پله ها پایین می آمدیم ، به این فکر میکردم که یک روز گیتی با چه امیدهایی ، با لباس عروس، از همین پله ها پایین آمد و امروز!؟ من را چه کسی خواهد کشت؟ خدا عالم بود. با هلهله شادی و پول و نقل وگلی که برسرما می ریختند از افکارم بیرون آمدم .با همه سلام و احوالپرسی کردیم و در جایگاه عروس وداماد بالای سفره عقد نشستیم .چشمم به عکس گیتی و منصور که خودم در سفره عقد گذاشته بودم افتاد.اشک درون چشمهایم حلقه زد.
    منصور متوجه شد وگفت: قرار نشد گریه کنی ها،گیسو جان!من که منت کشی کردم، عزیزم

    یاد گیتی افتاده م.میشه اون عکس رو از داخل سفره برام بیاری
    گیسو جان بدتر ناراحت می شیم
    نه منصور.میخوام خواهرم رو ببوسم.

    منصور بلند شد ، عکس را آورد و به من داد .کمی به گیتی خیره شدم بوسه ای بر صورتش زدم و آن را به پیشانی ام چسباندم وهق هق زدم زیر گریه. چنان اشک می ریختم که دل هر بیننده ای به درد می آمد. منصور دستش را دور شانه ام انداخت و عکس را از من گرفت و گفت: گیسو جان، خواهش میکنم گریه نکن. ببین همه دارن نگات می کنن.اشک همه رو درآوردی
    مادر آمد، دستمالی به من داد وگفت: عزیزم آرایشت به هم می ریزه، آخه این چه کاریه؟گیتی الان خوشحاله ،بخدا. اشکهایم را آرام پاک کردم .به منصور نگاه کردم که چشمهایش پر اشک بود. به میهمناها نگاه کردم، احساس همه را برانگیخته بودم، ولی دست خودم نبود .به خوشبختی ای که گیتی به من هدیه کرده بود و رفته بود، فکر میکردم.یادم افتاده که هفده، هجده ساله بودیم و با هم رفته بودیم فال قهوه بگیریم فال گیر به من گفت: از خواهر یا مادرت هدیه بسیار با ارزشی به تو می رسه که هم دلت میسوزه و هم دعاش میکنی.وحالا امروز فهمیدم که آن هدیه، خوشبختی در کنار منصور بوده که دوری اش برپاست . ووقتی بیاد فال حافظی که روزی برایم گرفته بود افتادم اشکهایم باریدند.شوخیهایمان امروز جدی و به واقعیت تبدیل شده بودند . چطور می توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم؟!
    عاقد کنار سفره نشست وخطبه را جاری کرد .آن لحظه که قرآن در دست داشتم برای آمرزش گیتی ، مادرم ،برادرم ، پدر و خواهر منصور وحتی آذر دعا کردم و از خداوند سلامتی پدرم و خوشبختی خودم را خواستم

    ..... عروس خانم وکیلم؟
    با اجازه پدرم و مادرجون بله

    صدای هلهله وکف زدن فضای سالن را پر کرد. منصور دستم را در دستش گرفت و بوسه ای بر آن زد وگفت: خیالم راحت شد
    دفاتر امضا شد .حلقه ها را دست هم کردیم ، هدایا را گرفتیم ، با میهمانها عکس گرفتیم و بعد از فیلمبرداری و عکس گرفتن، راهی هتل شدیم .در هتل هم مراسم به بهترین شکل برگزار شد. همه به رقص وپایکوبی مشغول بودند .من ومنصور هم وسط رفتیم .همدیگر را در آغوش گرفتیم و می رقصیدیم که منصور گفت: چرا این عقربه ساعت همونجا وایساده؟ به آقا نبی بگم دستکاریش کنه؟

    چیه منصور؟
    خسته شدم
    ولی من دلم نمیخواد بهترین شب زندگیم زود بگذره
    بهترین لحظه زندگی من دوبار بود یکی اوندفعه که خدا گیتی رو بهم برگردوند، یکی هم این بار که نازنین گیسو یواشکی اومد تو اتاقم و منو از اون غم نجات داد
    پس یعنی امشب برات مهم نیست؟
    مگه میشه برام مهم نباشه گیسو، حرفها می زنی ها . مردم باید حال داماد رو درک کنن.خسته ام .میخوام با همسرم دو کلمه اختلاط کنم. دو سه ساعت مهمونی بسه دیگه .منظورم اینه
    جنابعالی یادت رفته بعدازظهر چطور دستم رو تو حنا گذاشتی؟ تازه مهمونها برن نوبت منه.کم حرص نخوردم منصورخان!
    چیه؟میخوای تلافی کنی؟ گیسو اذیتم نکن تو رو خدا.بخاطر لباس که منت کشی کردم ، بابت امشب هم که خودت می دونی چقدر خوشحالم .ولی خب چون بار دومه که داماد شدم .جلوی مردم خجالت می کشم
    مسئله ای نیست .فقط امیدوارم این خجالت تا صبح همراه جنابعالی باشه
    همچین که مهمونا تشریفشون رو ببرن خجالتم ریزش میکنه

    لبخند زدم .گونه ام را به گونه منصور فشردم وگفتم :دوستت دارم منصور

    منم همینطور عزیز دلم

    چشمم به مرتضی ونرگس افتاد که زیر گوش هم پچ پچ میکردند.لبخند به لبم نشست .دختر آقا کریم لیاقت این خوشبختی را داشت و من برای خوشبختی بیشتر آنها دعا کردم
    شام صرف شد. بعد از شام دوباره رقص وپایکوبی را از سر گرفتیم .در حال رقص با نگین بودم که الناز خودش را به منصور رساند و از او خواست با هم برقصند و منصور هم پذیرفت .از حسادت کباب شدم. نسبت به الناز حساسیت عجیبی داشتم، از نگین عذرخواهی کردم و رفتم نشستم .وقتی منصور به من نگاه کرد، اخمهایم را درهم کشیدم و به او فهماندم دنیا دست کیست. منصور خیلی زود از الناز عذرخواهی کرد و آمد کنارم نشست .چنان قیافه ای برایش گرفتم که بیچاره گفت: چیه گیسو؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟
    سکوت کردم

    باز چرا قهر کردی؟ عجب گرفتاری شدم! آخه عزیز من همه دوست دارن با عروس وداماد برقصن دیگه !
    خیلی خب، پس برو بگو بهرام بیاد با من برقصه .زود باش!
    گیسو، شب عروسیمون رو خراب نکن
    اتفاقا این تویی که قصد خراب کردن جشن رعوسی رو داری .اون از قبل از عقد، اینم از بعدش .چیه؟ دیگه عقدم کردی خیالت راحت شد ؟ تو نمی دونی من رو الناز حساسم
    خب، ازم خواهش کرد
    غلط کرد
    گیسو، زشته!
    تویی که پیله می کنی، بلند شو برو باهاش برقص

    منصور نفسی از عصبانیت بیرون داد وبلند شد بطرفی دیگر رفت .
    همان موقع که از عصبانیت داشتم آتش می گرفتم نسرین آمد کنارم نشست وگفت: چطوری عروس خانم؟

    خوبم.ببینم .درست می بینم؟اون نرگس خودمونه که داره با مرتضی پچ پچ میکنه؟
    آره خودشه ،عاشق ودلباخته مرتضی شده
    مرتضی هم خیلی دوستش داره . از من بپرس که با مادر شوهر خواهرت (ثریا خانم) اینطوری ام . و دو انگشتم را در هم قفل کردم .راستی تو چرا با کسی نمی رقصی نسرین؟چه بی ذوقی!
    راحتم
    اینهمه پسر خوب اینجاست .فرهان، بهرام ، پرهام ، سعید ، چه بی عرضه ای دختر؟
    نه دوست دارم، نه روم میشه .تازه به این چیزها نیست .هرچی که رو پیشونیم نوشته ن همون میشه. من مرد خوبم رو از خدا میخوام

    کیک را مقابل من گذاشتند .نسرین بلند شد رفت . منصور آمد کنارم ایستاد وگفت:انشاءا.... که عصبانیتت رفع شد .

    نخیر ، هنوز خشم گیسو رو ندیدی .الان هم فقط دارم حفظ ظاهر میکنم .
    الان کیک دهنم می ذاری و باهام اشتی می کنی
    بله می ذارم، ولی آشتی نمی کنم
    گیسو! کوتاه بیا جان من!

    مراسم کیک بری را بجا آوردیم و منصور انقدر التماس کرد تا با او آشتی کردم
    ساعت دو نیمه شب میهمانها خداحافظی کردند .گروهی هم ما را تا منزلمان همراهی کردند و برایمان ارزوی خوشبختی کردند و رفتند .هرچه اصرار کردیم پدر آنشب منزل ما بماند، قبول نکرد و با آقا کریم و خانواده اش به منزل خود رفت
    روی مبل لم دادم و از فرط خستگی و خواب حس نداشتم .ثریا خانم گفت:گیسو خانم ، خسته نباشین .عجب شبی خوبی بود .یادتونه یه روز چی بهتون گفتم؟نمی دونین چقدر خوشحالم!خب یه جورایی برای ما هم مهمه خانم خونه کی باشه.ما از اون مستخدمهای خوش شانسیم

    شما عزیز ما هستین ثریا خانم، همه خوشبختیم از دعای شماست .خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... عروسی آقا مرتضی ونرگس خانم
    ممنونم خدا گیتی خانم رو رحمت کنه

    مادر و منصور وارد سالن پذیرایی شدند

    ثریا برو استراحت کن .خسته شدی، محبت کردی
    اختیار دارین آقا. انشاءا... مبارک باشه
    ممنونم
    پس شبتون بخیر
    شب بخیر
    منصور چرا انقدر تند می رفتی مادر؟ مرتضی به گردت نمی رسید مردم از دلشوره .با اون ویراژهات!
    آدم شب عروسیش عجله نداشته باشه، پس کی عجله داشته باشه مامان جان؟
    آدم دیر برسه بهتر از اینه که هرگز نرسه خب ساعت سه ونیم صبح شد .بلند شین برین به کار و زندگیتون برسین. و چشمکی به ما زد .بعد جلو آمد، دست من و منصور را در دست هم گذاشت وگفت: قدر هم رو بدونین همیشه توی گذشت کردن از هم پیشی بگیرین .شب بر عروس و داماد خوش

    مادر رفت .از خجالت نمی دانستم چه خاکی بر سرم کنم .منصور چشم از من برنمی داشت .خودم را با تکاندن لباسم مشغول کردم. منصور گفت:خب عزیزم به کار و زندگیمون برسیم .بوسه میشه کارمون.عشق میشه زندگیمون ........
    لبخند زدم و ادامه دادم: خدا هم نگهدارمون

    بلند شو گیسو جان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد دوم) - قسمت بیست و نهم - رمان الهه ناز - جلد دوم ,

    منصور درها را قفل کرد و چراغهای اضافی را خاموش کرد. به پله ها که رسیدم، خودش را به من رساند .با هم بالا آمدیم. هنوز هفت هشت پله باقی مانده بود که منصور گفت : کاش می دادم از پایین به بالا یه آسانسور کار می ذاشتن

    که چی بشه ؟واسه یه طبقه آسانسور بذاری؟
    که شما سریعتر بالا برین و لاک پشت رو جواب نکنین تو همیشه این پله ها رو سه تا یکی می اومدی بالا، حالا امشب سانت سانت میای بالا

    می دونی؟ در کنار تو سانت سانت قدم زدن خیلی لذت بخشه منصور،
    اون لذت بخوره تو سرم

    بلند خنده ام گرفت .گفت:هیس!لابد یه ساعت هم باید برای مامان توضیح بدم که چرا میخوام آسانسور بزنم؟
    کتش را آویزان کرد و گفت: آخیش، بالاخره رسیدیم

    بله به نقطه تلافی و بزن بزن
    گیسو ولمون کن توروخدا،گذشته ها گذشته دیگه
    نه بابا. چطور اون موقع نگفتی دیگه خریدی بپوش گذشته عیب نداره
    اون موقع اضطراب داشتم،عصبانی بودم
    خب حالا من اضطراب دارم ، عصبانی هستم .بنده سیاستم اینه که جلو مردم تو رو تو آب سرد نمی کنم و آبرو نمی برم،اما تو منو.......
    ببین!حالا چندساعت باید منو دعوا کنی، هان؟
    آهان، به خوب نکته ای اشاره کردی منصور جان .از اول زندگیمون باید بدونی هرچقدر منو عذاب بدی عذاب می بینی .از لحظه ای که الناز تو رو صدا زد و تو دعوتش رو پذیرفتی تا حالا پنج ساعت می گذره، یعنی پنج ساعت عذاب کشیدم .نیمساعت هم که سر لباس عذابم دادی میشه پنج ساعت ونیم. نیم ساعت هم که جریمه ت میکنم میشه شش ساعت .یعنی تقریبا ساعت ده صبح می تونی بیای دنبالم .تازه، شاید ببخشمت!

    بلند شدم وگفتم: شب خوش عزیزم
    منصور دستم را کشید وگفت: کجا وروجک؟

    بخدا خسته ام
    خب منم خسته ام .ما کنار هم می تونیم به آرامش برسیم
    متاسفم شادوماد .حالا مسئله لباس رو میتونم بگذرم .اما از مسئله الناز ابدا
    ای بابا اصلا هرجا الناز رو ببینم از سه متر اونطرفتر رد می شم ، خوبه؟
    از کجا مطمئن باشم؟
    قول شرف می دم
    پس قول دادی ها .از این لحظه به بعد باید از این دوتا عجوزه دوری کنی و از کنار من نباید جم بخوری .اگه زیر قولت بزنی اون روز می فهمم که منو دوست نداری و بدقولی کردی .اونوقت می دونی که چی میشه
    آره موتو سرم نمی مونه
    خوب فکرهات رو بکن. دو ساعت دیگه نگی اون موقع مست وخمار بودم ها!
    نه مطمئن باش .آخه من فقط تو ناز نازی رو دوست دارم
    منصور بذار اقلا تاجمو باز کنم .می شکنه
    فدای سرت ، سفید برفی ! دیگه تاج میخوای چکار ؟ مگه میخوای دوباره عروس بشی؟
    شاید! مگه تو دوباره دوماد نشدی؟
    دوباره دوماد شدم. ولی تاج به سرم نزدم
    از این به بعد یه تاجی رو باید همیشه رو سرت بذاری، منصور.
    چه تاجی رو؟
    منو
    بخدا روی سرم می ذارمت .اون چشمات منو کشته
    گیتی بهتر بود یا من؟
    گیسو ولمون کن توروخدا.دوباره دعوامون میشه، بلند می شی می ری اون اتاق حوصله داری؟
    خب بجای اینهمه، یک کلمه می گفتی گیتی، چرا خودتو خسته میکنی؟

    هر دو زدیم زیر خنده

    اگه تفاوتی بود که نمی تونستی دو روز منو گول بزنی
    خب حق با توئه.حرفت منطقیه واعتراض وارده
    قربون اون منطقت بشه منصور!

    خدایا یعنی این همون منصوره که می گفت بعد از گیتی نمی تونم کسی رو در آغوش بگیرم ؟می گفت آغوش من گرمی وکشش سابق رو نداره .داره، داره ، خودت خبر نداری .آغوش تو بهترین وگرمترین نقطه دنیاست .گرم ترین منطقه استواست .فکر نمی کنم بوسه ای در دنیا مانده بود که منصور به من هدیه نکرد ، قربانه صدقه ای بود و نرفت ، نوازشی بود ونکرد

    منصور!
    جانم
    تو از کی منو دوست داری؟ یعنی کی عاشقم شدی؟ میخوام بدونم
    دقیقا شصت و سه روز از مرگ گیتی گذشته بود .بعدازظهر رفته بودم پیش وکیلم .وقتی برگشتم ، همون جلوی در ، ماشین رو دادم مرتضی ببره مکانیکی ووارد باغ شدم وبه خونه اومدم. از پله ها که اومدم بالا، دیدم تو داری از حمام میای بیرون.حوله حمام سفید رنگی پوشیده بودی و داشتی موهای بلند پریشونت رو باد می دادی تا خشک بشه. دو سه تا پله پایین اومدم تا منو نبینی، کنار پنجره سالن بالا رفتی ونگاهی به جای ماشینها کردی بعد به ساعت بالای سرت نگاه کردی وگفتی:پس چرا نیومد؟ چرا انقدر دیر کرد؟بطرف اتاقت برگشتی، چهره ت حرکتی بعلامت تعجب ونگرانی به خود گرفت .موهاتو چندتا تاب دادی وبالای سرت سنجاق کردی و داخل اتاقت شدی. نمی دونم چی منو کشید کنار در اتاقت. روی تخت طاقباز بحالت صلیب دراز کشیدی وگفتی خدایا شکرت وچشماتو بستی .دلم لرزید. احساس کردم دیگه به چشم خواهری دوستت ندارم .دلم میخواست بیام در آغوشت بیگرم و ازت لذت ببرم .به پهلو چرخیدی. از زیر رومیزی کنارت ، یه عکس بیرون آوردی و بهش لبخند زدی و اونو بوسیدی سری به افسوس تکان دادی و دوباره اونو زیر رومیزی گذاشتی .بعد بلند شدی مقابل آینه وایسادی . موهاتو با سشوار خشک کردی وکمی به صورتت کرم مالیدی. بعد بطرف پنجره اومدی .دوباره بیرونو نگاه کردی وگفتی: اگه زنت بودم بهت می فهموندم دیر اومدن یعنی چه .بی فکر! خنده م گرفت .بسمت کمد لباسات رفتی که دیگه نایستادم و به اتاقم رفتم
    ای دروغگو!تو نایستادی ورفتی؟
    بخدا چیزی ندیدم .هم بخاطر شرم وحیا ، وهم به حرمت گیتی .وگرنه دلم که خیلی می خواست
    خیلی شیطونی منصورها!
    خلاصه منتظر موندم تا رفتی پایین بعد به اتاقت اومدم وعکسو از زیر رومیزی برداشتم .وقتی عکس خودمو دیدم ، بی اختیار اشک و لبخند به چهره م نشست .اون لحظه انگار خدا دنیا رو به من داده بود .انگار خدا دوباره گیتی رو به من داده بود گیسو .چون مدتها بود دلم میخواست بدونم تو کی رو دوست داری. وفهمیدم اون آدم خوشبخت خودم هستم .از اون روز به بعد دیگه برام آروم و قرار نذاشتی .با خودم و تو وگیتی ووجدان و احساسم وارد جنگ شدم و بالاخره هم این عشق واحساس بود که پیروز شد.

    بوسه ای به صورت منصور زدم و گفتم: نمی دونی برای رسیدن به تو چقدر دعا کردم و اشک ریختم ، منصور!
    منصور دست نوازشی به سرم کشید وگفت: اگه بگم منم همینطور ،شاید باور نکنی

    باور میکنم عزیزم. خودم یه چشمه شو دیدم،مرد عاشق!
    معلومه خوابت گرفته گیسوها!شل حرف میزنی
    آره،خیلی خوابم میاد .خسته م، تکون نخور که خواب از سرم می پره . صدای ضربان قلبت داره برام لالایی میگه
    پس کی برای من لالایی بگه عزیزم ؟ منم میخوام رو قلبت بخوابم
    حالا امشب من، شبهای دیگه تو
    نه واقعا خواب خوابی . چون روز و داری شب می بینی، گیسو، ساعت هفت صبحه

    خمیازه ای کشیدم و گفتم : پس بذار بخوابم

    بخواب عزیزم .قفلت هم کردم که در نری. دستش را دورم حلقه کرد. بوسه ای به سرم زد وگفت : صبح خوش شکوفه زندگی من. و در عالم خواب فرو رفتیم .

    ******************************
    با صدای مادر جون که به در میزد و می گفت: ساعت یک بعدازظهره ، بلند شید بابا .از خواب پریدم .منصور غلتی خورد و آرام گفت: حتما باز فکر کرده خودکشی کرده یم .آره مادر خودکشی کرده یم ولی از نوع دیگه .باید یه تابلو درست کنم یه طرفش بنویسم خودکشی کرده یم ، یه طرفش بنویسم خودکشی نکرده یم ، بذارم رو در .که دیگه ما رو از خواب بیدار نکنه
    از تکانهای دلم، منصور فهمید دارم می خندم .گفت: قربون اون خنده هات برم الهی!

    با شمام بچه ها! ای بابا، اقلا بگین حالتون خوبه یا نه . در رو باز می کنم ها

    منصور بلند گفت: آره مامان جان خوب خوبیم، زنده ایم . تابوتهایی که سفارش دادین پس بدین
    بلند زدیم زیر خنده .مادر صدایمان را شنید وگفت:خب، الحمدالـله مثل اینکه زیادی خوبین .خیالم راحت شد .بلند شین بیاین یه چیزی بخورین، ضعف نکنین

    باشه مامان،ممنون
    دخترم رو که نکشتی منصور؟
    نه مامان، این منو کشته بخدا
    منصور قلقلکم نده تو رو خدا .بدنم خورد وخمیره
    الان خودم بارت وصله پینه ش می کنم
    باچی؟ با سوزن یا چسب؟
    به بوسه های پی درپی و مرا چندبار بوسید

    بطرفش برگشتم وگفتم: ظهر بخیر بهار زندگی من

    ظهر امید زندگی من بخیر. مگه این زهره رو نبینم ! اینهمه پول گرفته ببین چه بلایی سر چشم وچار زن من آورده بی انصاف!

    زدم زیر خنده وگفتم:چیه؟ دورش سیاه شده؟ زیر چشمم دست کشیدم
    منصور گفت: اینطوری هم قشنگی بخدا

    ممنون .منصور بخدا گشنمه، دست و پام داره می لرزه
    مگه نگفتی بدنت خورد شده؟ خب، بذار وصله پینه بزنم که بتونی بری پایین
    نمیخواد .لق لقو می رم پایین
    چون سلامتی تو از هر چیزی برام مهم تره ، چشم. بلند شو بریم پایین

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 20 نخستنخست ... 5111213141516171819 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/