صفحه 10 از 20 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و یکم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    مشامم خوش بو شد، احساس کردم این بو به مشامم آشناست .با ناله چشم گشودم .چشمهایم سیاهی می رفت و لوستر سقف دور سرم می چرخید .غلتی زدم

    آه گیسو اینجا نشستی؟ تو هم دنیا رو ترک کردی؟ تو هم نتونستی دوری منو تحمل کنی؟ خواهرت لیاقت تو رو نداشت ،

    اونوقت تو! اینجا چقدر شبیه دنیای زنده هاست! پس دنیای پس از مرگ اینه؟ الان من در دنیای ارواح هستم؟ پس منصورکو؟ میخوام ببینمش ! گیسو من کجام؟ اون دنیا؟ تو چرا اومدی اینجا دختر؟ پس مادر و علی کجان؟ دلم براشون یه ذره شده!

    اینجا دنیای ارواح نیست گیتی! دنیای روی زمینه. مگه من می ذاشتم تو بمیری؟ اگه تو می رفتی من به چه امید زندگی میکردم؟
    چرا نذاشتی بمیرم ؟ میخوام برم پیش منصور ! من بدون اون نمی توانم ادامه بدم . چرا در حق من ظلم کردی؟
    این تویی که در حق ما ظلم کردی .یعنی منصور بیشتر از من برات ارزش داشت؟
    باید عاشق باشی تا بفهمی گیسو! وقتی او خودش رو کشت. من می تونستم زنده بمونم؟

    گوشه بالش را به بینی ام نزدیک کرد و گفت: این بو برات آشنا نیست؟

    چرا همین بو باعث شد از خواب بیدار شم. این بوی منصوره .بوی بدنش ، بوی ادوکلنی که میزد، من چرا اینجام ؟ رو تخت منصور چکار می کنم؟ اینجا که اتاق منصوره . زدم زیر گریه و ادامه دادم: من منصور رو میخوام. منو آوردین اینجا که عذابم بدین. من که بدون اون نمی توانم اینجا رو تحمل کنم .

    گیسو زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت . دستهایم را روی صورتم گذاشتم و بلند بلند گریستم .به عشق از دست رفته ام اندیشیدم .چه اتاق قشنگی برای خودش درست کرده بود! چطوری بی رحمانه زندگی ش رو تباه کردم؟ آخه مگه الناز به من رحم کرد که من به او رحم کردم. مگه نمی تونستی یک کلمه به فرهان بگی شرمنده م . من از اول منصور رو دوست داشتم .انگار زبانم قفل شده بود. خدایا منو مرگ بده! الهی خاک بر سرم کنن! جواب مادر رو چی بدهم ؟ مادر چقدر خوبه که باز هم بعد از مرگ تنها پسرش منو بخشیده
    کسی دستهای مرا از روی صورتم برداشت و بر گونه من بوسه زد .
    با حیرت چشم باز کردم

    تو روح منصوری؟
    نه، من خود منصورم!
    خدایا! چه می بینم؟ خوابم یا بیدار؟ زنده م یا مرده؟

    لبه تخت نشست و گفت: زنده ای عزیزم .خدا نکنه بمیری
    بلند شدم نشستم که سرم گیج رفت و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم ((چی شد گیتی؟

    سرم گیج می ره

    منصور بالش را پشتم گذاشت و گفت: تکیه بده گیتی جان!

    تو مگه خودکشی نکرده بودی منصور؟
    چرا!
    پس چرا زنده ای؟
    مگه تو خودکشی نکردی ، پس چرا زنده ای؟

    لحظه ای در چشمهای هم خیره شدیم. در حالیکه لبخند به لب داشتم و انگار از خدا همه بهشت را یکجا گرفته بودم ، اشک ریختم و او را در آغوش کشیدم . آنقدر یکدیگر را می فشردیم که نزدیک بود استخوانهایمان بشکند .انگار باور نداشتیم جسم هم را لمس می کنیم نه روحمان را. با صدای بلند روی شانه های منصور اشک می ریختم و می گفتم: خیلی بدی منصور! خیلی بی فکری! چرا با من اینکار رو کردی ؟ نمی دونستی بی تو لحظه ای زنده نمی مونم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    معذرت میخوام ولی باور کن من هم همین احساس رو داشتم .مغزم از کار افتاد و شب اون کار وحشتناک رو کردم . تو با قرص ، من با تیغ
    به مچ دستش نگاه کردم، باند پیچی بود .((دوستت دارم منصور، خودت می دونی چقدر، مگه نه؟

    همانقدر که من دوستت دارم عزیز دلم! خدا رو شکر که زنده موندیم .خدایا شکرت ! چقدر کریمی ! چقدر بزرگی ! ما را بخاطر کار احمقانه مون ببخش
    منصور ، تو دین و ایمون منو به باد دادی
    تو دین و ایمون منو سرجاش آوردی، بعد به باد دادی .جرم تو سنگینتره گیتی!
    گیتی باهام ازدواج میکنی؟
    الناز چی منصور؟
    الناز دیگه فهمیده جایی تو قلبم نداشته و نداره.تازه دیگه از من میترسه ، میگه این پسره دیوونه س، حتما یه روزم رگ دست منو میزنه میگه تو نذاشتی به گیتی برسم. این به درد همون گیتی روانشناس میخوره که درمونش کنه

    باز زدیم زیر خنده((خب جواب منو ندادی گیتی،منتظرم!
    گفتم: آرزوی منه منصور!
    منصور صورتش را مقابل صورتم گرفت . در عمق چشمهایم خیره شد و گفت: من هم عاشقانه دوستت دارم عزیزم

    بسه دیگه . نه به اون دعوا و قهرتون و نه به این ناز و نازکشی
    سلام مادرجون!
    سلام به عروس گلم! حالت چطوره عزیزم؟
    خوبم ، به لطف شما ! باعث زحمتتون شدم. همه ش تقصیر منصوره .بی اراده ست.
    زحمت که چه عرض کنم ، مردیم و زنده .منصور بلند شو برو کنار ببینم نوبت منه

    منصور بلند شد مادر ومرا در آغوش کشید و بوسید .گیسو هم وارد اتاق شد وگفت: به من میگه تو چرا آمدی این دنیا. می موندی روی زمین ، من میخوام با منصور تنها باشم .من چقدر بدبختم
    صدای خنده های شاد در اتاق پیچید.
    منصور گفت : به من هم میگه تو روح منصوری؟ نزدیک بود فرار کنه
    باز خندیدیم

    بی انصافها، هنوز گیجم بخدا! سرم منگه. چند ساعت خواب بودم؟
    دو روز عزیزم
    دو روز؟ وای، برای همینه که بدنم درد میکنه .یعنی اصلا بیدار نشدم ؟

    گیسو گفت: چرا ولی گیج بودی

    سلام گیتی خانم، الهی شکر
    سلام ثریا خانم
    ببخشید تو رو خدا.من باعث این اتفاق شدم، ولی شما سریع گوشی رو انداختین . من باید اول می گفتن آقا زنده ان، اما ایشون رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اشتباه کردم

    در حالیکه می خندیدیم گفتم: شما چه تقصیری دارین؟ من زیادی عاشقم
    همه خندیدند

    آقای دکتر سپهرنیا تشریف آوردن .بگم بیان بالا؟
    بگو بیان ثریا

    منصور ملحفه را روی پایم انداخت. خنده ام گرفت .مادر گفت : دیگه مال توئه بابا، مطمئن باش
    همه زدیم زیر خنده

    همین، چون مال منه حفظش میکنم مامان جان!
    سلام مهندس! سلام خانمها!
    سلام دکتر خیلی خوش اومدین
    ممنونم . حالتون خوبه ؟

    مادر گفت : امروز خیلی خوبیم دکتر . و کنار رفت
    دکتر بطرفم آمد و گفت : خب، حال مریض عاشق ما چطوره؟

    خوبم دکتر
    الهی شکر!هنوز باورم نمیشه شما اینکار وحشتناک رو کردین خانم رادمنش
    متاسفم، ولی منصور ارزشش رو داره .بدون اون زندگی نمیخوام

    مادر و گیسو از اتاق بیرون رفتند .دکتر کیف پزشکی اش را باز کرد و گفت : شما چطورید مهندس؟
    منصور به دستش نگاه کرد و گفت : خوبم دکتر ، مشکلی ندارم

    الحمدالـله


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    گوشی را از کیفش بیرون آورد و در گوشش گذاشت . بعد ببخشیدی گفت و گوشی را روی قلبم گذاشت .رنگ منصور پرید دستی به موهاش کشید .غیرتش گل کرده بود و وقتی دکتر گفت : نه، عاشقانه می تپه . اخمهای منصور باز شد و لبخند زدیم .ادامه داد: منصور خان خیالتون راحت. خیلی شما را دوست داره .
    منصور لبخندی زد و گفت: پس تو رو خدا دکتر گزارش ریز به ریز قلب من رو هم به گیتی جون بدین که بدونه چقدر دوستش دارم

    قاه قاه خندیدیم . دکتر چشمهایم را هم معاینه کرد و گفت : الحمدالـله دیگه مشکلی ندارین .البته احتمالا هنوز سرگیجه دارین که طبیعی یه . کمی هم قلبتون تند میزنه که اثر داروهاس .نوشیدنی زیاد میل کنین تا سم از بدنتون تصفیه شه .تقویت هم بکنین که انشاءا... یکی دو روز دیگه می شین مثل روزهای اول و سلامتی تون رو کاملا به دست میارین

    ممنونم دکتر
    خواهش میکنم .بساطش را جمع کرد، در کیفش را بست و گفت : لازمه پانسمان دستتون رو عوض کنم مهندس؟
    نه ممنونم ، مادر صبح برام عوض کردن

    دکتر بلند شد و گفت: خوشحالم که اتفاق بدی نیفتاد. امیدوارم سعادتمند باشین. ولی یادتون باشه تو زندگی هر آدمی روزی مشکلی بزرگ بوجود میاد. پس آدم باید از قبل خودش رو آماده کنه، صبور باشه و به چیزی که خدا براش خواسته راضی باشه .قبل از انجام هر کاری به عاقبتش فکر کنین
    گفتم: بله حق با شماس دکتر، ما اشتباه کردیم.

    براتون آرزوی خوشبختی میکنم.کاری ندارین؟
    شام تشریف داشته باشین
    ممنونم، کمی خسته م. از صبح سه تا عمل داشتم .برم استراحت کنم بهتره
    باعث زحمت شدیم
    وظیفمه
    لطف کردین دکتر سپهر نیا .بخاطر همه چیز ممنونم
    خواهش میکنم خانم. باور کنین وقتی شنیدم این اتفاق براتون افتاده از زندگی سیر شدم با خودم گفتم حیف این خانم زیبا وباوقار نبود که بره زیر خروارها خاک! خدا خیلی مهربونه .قدر خودتون ومنصور خات رو بدونین .جدا برازنده همید . در ضمن شیرینیها را تنها تنها میل نکنید

    دکتر خداحافظی کرد و منصور دکتر را تا پایین بدرقه کرد.بعد برگشت و در را بست و آمد روی تخت نشست و گفت : حق با دکتره، خیلی حیف بودی. خدا خیلی مهربونه ، بنازم کرمش رو!

    تو هم همینطور منصور.
    خدا منو بکشه ، مثلا میخواستم درستت کنم .آب شدی
    میاد سرجاش ، غصه نخور حالا اگه همینطور لاغر بمونم منو نمیخوای؟
    استخونات رو هم میخوام عزیزم .چون روحت رو میخوام، نه جسمت رو
    جسمم باشه وقتی ازدواج کردیم، فعلا فقط روحم رو تقدیمت میکنم
    دیگه چی گیتی؟ میخوای دوباره خودکشی کنم
    خودت گفتی؟
    من غلط بکنم .منظورم این بود که دوستت دارم ، حالا لاغر یا چاق، زشت یا زیبا، فرقی نمیکنه
    ممنونم.منصورجان!منم دوستت دارم عزیزم . و دستش را تو دستم گرفتم و گفتم : منو بخشیدی منصور، مگه نه؟
    تو کاری نکرده بودی. من مقصر بودم .روزی که میخواستی بری حرفهایی که برای مادر و ثریا زدی کاملا درست بود. آدمها نباید عشقشون رو مخفی کنن .باید حرف دلشون رو بزنن .یا میشه یا نمیشه . من امتحان سختی از تو گرفتم
    چی شد که جان سالم به در بردی منصور؟
    شب گویا مادر از اینکه آهنگ نمی زنم متعجب میشه، وقتی میاد تو اتاقم میبینه که غرق خونم .عمرم به دنیا بود .البته هنوز مدت زیادی نگذشته بود. با پای خودم به بیمارستان رفتم . صبح هم به اصرار خودم داشتن منو به خونه برمی گردوندن که گویا یه ربع قبل ثریا با تو تماس میگیره و بقیه ش رو هم خودت می دونی.................
    الهی صدهزار مرتبه شکر!
    خب حالا میتونی بیای پایین یا نه؟
    آره فکر میکنم بتونم
    کمکت کنم؟
    نه فقط محبت کن به گیسو بگو برام لباس بیاره
    چرا به گیسو بگم خودم برات میارم عزیزم . منصور به اتاقم رفت یک بلوز و شلوار برایم آورد ، گفتم: بی زحمت اون برس رو هم به من بده
    ای به چشم
    بهتره موهام رو کوتاه کنم . روحیه و جون و قوه نگهداریش رو ندارم
    نکنی این کار رو خانم قشنگم
    تو که از موهای بلند باز بدت می اومد
    اولا نه هر موی بلند و باز .دوما گفتم که تغییر جهت دادم. سوما خدا آدم رو عاشق نکنه گیتی خانم
    باشه هر طور تو دوست داری منصور حالا برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
    اینم به چشم. اما اعتراف میکنم که برای روزی که سر سفره عقد کنارم بشینی و خیالم راحت بشه بی تابم گیتی
    انشاءا.. که لطف خدا باز هم شامل حالمون میشه و به آرزومون می رسیم
    دعا میکنم و التماسش میکنم

    لبخند ملیحی تحویلش دادم و گفتم : ممنونم از محبتت و صداقتت منصور.
    در حالیکه لبخند میزد چشمانش را بهم فشرد و گفت : بیرون منتظرم
    لباسهایم را عوض کردم و بسمت در رفتم . باز سرم گیج رفت .آهسته در را باز کردم .منصور پشت در بود. گیتی اگه حالت خوب نیست استراحت کن عزیزم .شامت رو میارم بالا

    نه حوصله م سر رفته

    با هم پایین رفتیم. گیسو و مادر تو سالن نشسته بودند

    به به! شمع و چراغان کنیم یا گوسفند سر ببریم؟ نشستیم
    منصور می دونی ویولنت نجاتت داد؟
    میخوام برم بدم سرتاسرش رو طلا بگیرن بعد هدیه ش کنم به گیتی
    بالاخره این شهر الهه ناز برای کی بود منصورخان
    معلومه که برای قل شما! برای عزیز دلم گیتی!
    تکلیف مهندس فرهان چی میشه منصور؟
    پرویز پسر خوبیه مامان، حیفه از دست بره.اینه که قل گیتی رو براش در نظر گرفتم
    ای بابا،منصورخان؟
    حالا که فهمیده من و گیتی همدیگر رو دوست داریم .طبعا میاد سراغ شما .من مایلم با فرهان باجناق بشم
    شما که گفتی بهتر از فرهان هم سراغ دارین .اونو به گیسو معرفی کن
    گیتی جان نمیشه که هم تو رو بگیرم هم گیسو خانم رو

    زدیم زیر خنده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا اگه تو حرفی نداشته باشی حاضرم این از خودگذشتگی رو بکنم .منتها باید از این به بعد هر وقت الهه ناز رو میزنم، مراببوس رو هم بزنم
    قاه قاه خنده در اتاق پیچید

    عروسی کیه پسرم؟
    تا نظر گیتی و گیسو خانم چی باشه

    گفتم هر چی مادر بگن

    منکه میگم آخر همین هفته
    آخر همین هفته؟ چه عجله ایه مادر جون؟
    آخه تو ومنصور زیادی با هم بحث می کنین میترسم بهم بخوره .آخر همین هفته عقد کنین. هرموقع دلتون خواست عروسی بگیرین
    بحث که اشکالی نداره مادر جون .اختلاف نظر طبیعیه .اگه نباشه عجیبه
    مامان همچین میگی زیادی با هم بحث می کنین که یکی ندونه فکر میکنه ما صبح تا شب داریم کتک کاری میکنیم .تنها اختلاف من وگیتی تو این مدتاین بوده که او می گفت جایی که الناز باشه نمیام ، منم می گفتم باید بیای
    آره خب ، البته می دونم تا گیتی جون بگه من رفتم زانوهات سست میشه و اشکهات در میاد و به التماس می افتی .از حالا تو اون چشمات چشم عزیزم، چشم گیتی جون رو میخونم .بدتر از بابات تویی

    قهقهه خنده بلند شد. منصور گفت: حالا خارج از شوخی. گیتی جان. عروسی کی باشه؟ فقط زودتر تو رو بخدا . دلم شور میزنه

    هر موقع شما دوست داری منصور. فقط عقد و عروسی با هم باشه .نامزدی هم لازم نیست
    اگه اینطوره که من دو هفته دیگه رو پیشنهاد میکنم
    دو هفته دیگه که خیلی زوده !
    زود نیست عزیزم. ما مشکلی نداریم که طولش بدیم. فقط باید بدونم میای تو این خونه یا خونه مستقلی می خوای

    این دیگه از آن حرفها بود. گفتم : من دوست دارم تو همین خونه زندگی کنم که بوی پدرتون و خواهرتون رو می ده و مادر جون توش حضور داره .خونه ای که تو اون به عشق و خوشبختی رسیدیم . یعنی همینجا
    منصور نگاه عاشقانه ای به من کرد و لبخند زد. مادر گفت:آخه این الهه ناز با الناز قابل مقایسه س؟ خدا رحم کرد. الهی قربونت برم عزیزم! ولی من مزاحم شما نمی شم. میرم ساختمان پشتی

    اگه شما برین ما هم میاییم اونجا .می دونین که بهتون عادت دارم
    دیگه وقتی آستینم رو می کنید می مونم ، از خدامه !

    صدای خنده فضا را پر کرد

    ممنونم مادر جون. شما سایه سر ما هستین .اینجا مال شماست و من مهمان شما.
    بخدا اگه بذارم آب تو دلت تکون بخوره و منصور از گل نازکتر بهت بگه شیرم را حلالش نمی کنم
    شما لطف دارین
    مگه شما به من شیر دادی مامان جان یادم نمیاد
    باید هم یادت نیاد پسره بی چشم ورو

    فریاد خنده بلند شد.

    گیسو خانم هم محبت میکنه و میاد اینجا با ما زندگی میکنه
    ممنونم مهندس.اگه اجازه بدین دوست دارم مستقل زندگی کنم و روی پای خودم بایستم
    نمیشه که تنها باشین
    تنها نیستم .مگه قرار نیست قاپ مهندس فرهان رو بدزدم

    صدای قهقهه خنده بلند شد

    در هر صورت بدون تعارف اینجا منزل گیتیه
    از لطفتون سپاسگزارم

    آخر شب که بالا آمدیم گیسو چند ورق بهم داد و گفت: بیا بخونش ببین این دو روز چه گذشته .بعدش هم اگه خواستی وارد دفتر خاطراتت کن.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    در حالیکه مرتب دعا میخوندم که گیتی بلایی به سر خودش نیاورد مضطرب وارد عمارت شدم. کسی جلوی در نبود .بنابراین خودم از لای نرده ها در را باز کردم و بسمت ساختمان دویدم .آقا نبی جلوی ساختمان مرا دید. در حالیکه نفس نفس می زدم پرسیدم: سلام! چه خبر شده آقا نبی؟

    چرا انقدر هراسونید گیتی خانم؟

    من گیسوام!
    اِ ببخشید تو رو خدا
    مهندس مرده؟

    چشمهاش دو وجب از صورتش فاصله گرفت . نه خانم ، خدا نکنه!
    دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس راحتی بیرون دادم. انگار آب سردی روی آتیش بریزند آرام گرفتم و بطرف خانه دویدم .کسی در سالن نبود. ثریا خانم از پله ها پایین می آمد .

    سلام!
    سلام گیتی خانم!
    من گیسوام
    ببخشین تو رو خدا
    چه خبر شده ثریا خانم؟ جون به لبمون کردین؟
    والـله زنگ زدم بگم آقا رو بردن بیمارستان چون خودکشی کرده. اما گیتی خانم فرصت ندادن. هر چه شماره گرفتم اشغال بود .بعد هم دیگه یادم رفت. چون آقا رو آوردند سرم شلوغ شد. ببخشین
    خواهرم داره دق میکنه
    آقا خودکشی کرده بود، ولی به دادشون رسیدیم .حالا هم بالاست

    بالا دویدم . در اتاق منصور باز بود. در چهار چوب در ظاهر شدم و سلام کردم .منصور روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش باند پیچی بود. خانم متین با دیدن من از روی مبل بلند شد و گفت: سلام گیتی جان چه خوب کردی اومدی
    منصور با حیرت نگاهی به قد و بالای من کرد.اما هیچ نگفت

    من گیسو ام خانم متین .منصور پرید و گفت : پس گیتی کجاست؟ چرا انقدر مضطربین؟
    ثریا خانم تماس گرفت به گیتی گفت شما خودکشی کردین. گیتی هم گوشی رو ول کرد و ادامه ش رو گوش نکرد .داره خودشو میکشه ، آخه این چه کاری بود منصور خان؟
    این ثریا مگه عقل نداره ؟ و مضطرب لبه تخت نشست

    با نگرانی گفتم : میشه یه تلفن بزنم

    آره عزیزم بیا

    شماره منزل را گرفتم ولی گوشی را برنداشتی .بی اختیار زدم تو صورتم و گوشی را گذاشتم

    چی شده گیسو؟
    حالت نگاهش، بهم سفارش کرد مواظب خودم باشم، خدای من! و بطرف در خروجی دویدم
    صبر کن گیسو با هم می ریم
    من و مرتضی می ریم منصور جان. تو استراحت کن
    نه مامان ، ولم کن . و دنبالم آمد. در پله ها سر ثریای بدبخت فریاد کشید: این چکاری بود کردی ثریل، اگه یه مواز سر گیتی کم بشه..... برو به مرتضی بگو سریع بیاد بریم. نمی توانم رانندگی کنم
    بله آقا و بطرف باغ دوید

    حرکت کردیم. من که گریه میکردم .منصور هم مضطرب دست به موهایش می کشید و کلافه بود و به مرتضی می گفت: سریعتر . وقتی رسیدیم روی زمین به پهلو افتاده بودی . قوطی قرص با در باز رو میز بود و دفتر خاطراتت کنارت باز و قلم هنوز در دستت بود. دو دستی توی سرم زدم و نشستم . منصور بر بالینت نشست .هاج و واج مانده بود . دستهایش می لرزید و رنگ به رو نداشت .تو را در آغوش گرفت و زد زیر گریه .مرتضی سریع با اورژانس تماس گرفت.

    گیتی! گیتی من بلند شو! منم! چه اشتباهی کردم خدایا! رحم کن! منو ببخش! فکر اینجاش رو نکرده بودم .گیتی بلند شو! وگرنه بخدا بدون تو توی این دنیا نمی مونم

    دفتر خاطرات را برداشتم و خواندم .منصور هم آنرا خواند و صورتش را به صورتت چسباند و زار زد
    آمبولانس رسید . نبضت غیر طبیعی میزد. بعد از معاینه چشمهایت و کارهای مقدماتی ووصل سرم گفتند امیدی نیست ولی توکل بر خدا کنید .جعبه قرص را برداشتند و به بیمارستان رفتیم .منصور قدرت ایستادن نداشت. روی صندلی نشسته بود و اشک می ریخت و دعا میخواند .کنارش نشستم و گفتم : از شما بعیده ، چرا نسنجیده اقدام کردین؟ به عواقبش فکر نکردین ؟ تازه مگر دختر قحطی بود؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    باور کردم که دیگه گیتی منو نمیخواد و فرهان را پذیرفته . از محافظه کاریهام پشیمون شده بودم. تحمل دوریش رو نداشتم . اصلا نفهمیدم چطور تیغ رو رو رگم گذاشتم. خریت کردم .آخه گیتی چرا عجله کرد
    من حالا بعد از او چکار کنم؟ اون از مادرم، اون از پدرم ، اون از برادرم ، اینم از خواهرم. شما تنها دلخوشی زندگی منو ازم گرفتین منصور خان .ای کاش گیتی پاشو تو اون خونه نذاشته بود . بهش گفتم . زودتر خونه شما رو ترک کنه من احساس بدی دارم . گفتم اگه منصور تو رو واقعا بخواد میاد دنبالت . ولی عاشق بود ، وابسته بود و بلند بلند زدم زیر گریه
    منصور دستهایش را روی صندلی گذاشت و گفت : تو رو خدا نگو! دلمو نسوزون! هر چی کشیدم بسمه.
    بالاخره به خواست پزشک خبر سلامتی تو را به ما داد . منصور چنان سرش را بطرف آسمان گرفت و چنان گفت الهی شکر که چهار ستون بدنم لرزید. یکروز در بیمارستان بستری بودی . بعد به خواست منصور تو را به منزل خودش بردیم و در اتاقش خواباندیم .چون میخواست تا تو به هوش آمدی بالای سرت باشه و الحق پرستاری را در حقت تمام کرد گیتی. بغیر از ساعاتی که در بیمارستان بالای سرت بود سی و سه ساعت است بر بالینت نشسته و از تو مراقبت میکند . بر دستانت و گونه ات بوسه میزند و خدا را سپاس می گوید و براستی این است معنای عشق و دوست داشتن .اما چقدر خوب میشد که عاشقان کمی عاقلانه تر می اندیشیدند و در هر کاری اول رضایت خدا را در نظر می گرفتند .
    ***************************
    خدایا شکرت! من چقدر خوشبختم .از تو سپاسگزارم که به من کمک کردی. ما رو ببخش که دست به خودکشی زدیم . خودکشی گناه کبیره س. میگن اونایی که دست به این کار میزنن لایق مجلس ترحیم هم نیستن . میگن اونا در برزخ تا زمانیکه مرگ طبیعی شون فرا برسه عذاب میکشن .خدای من از کاری که کردم شرمنده م و توبه میکنم .
    براستی مگر خودکشی مشکلی را حل میکند جز اینکه بازماندگان را داغدار و خودمان را از زندگی محروم کنیم . خودکشی کار کسانی است که ایمان راسخی ندارند و از مبارزه می هراسند، مقاوم نیستند و از آینده وحشت دارند .آدمها اگر وابستگی به دنیا و افراد و مادیات را کم کنند، و اگر معتقد باشند که آنچه خدا میخواهد همان میشود و همان درست است . هیچگاه دست به این کار احمقانه و شیطانی نمی زنند. بقول گیسو مگر مرد یا زن قحطی است؟ آدم فقط باید از خدا خوشبختی بخواهد، نه فرد و چیزخاصی را . واقعا اگر من و منصور بهم نمی رسیدیم مگر چه میشد .مدتی ناراحت می شدیم بعد هم فراموش میکردیم. من با فرهان ازدواج میکردم و منصور با الناز یا هرکس که می پسندید . در هر صورت اعتراف میکنم که هنوز ایمان کاملی ندارم و هنوز ضعیفم .خدای مهربانم! این بار در آزمونت شکست خوردم .ولی قول میدم و قسم میخورم حتی اگر به منصور نرسم هرگز این کار رو نکنم . حتی اگر زبونم لال منصور از دستم بره
    قلم را لای دفتر میگذارم و به بستر خواب میروم .گیسو هم بخواب رفته است.
    *****************************
    دو سه روز گذشته و حالم کاملا خوب شده . روحیه خوب خود به خود جسم را سر حال میکند. از توجهات منصور هر چه بگویم و بنویسم کم گفته ام، مهربان که بود مهربانتر شد ، عاشق که بود عاشقتر شد، وابسته که بود هزار برابر وابسته تر شد .
    سریع کارتهای عروسی تهیه، نوشته و پخش شد . تخت اتاق منصور را تبدیل به تخت دو نفره باشکوهی کردیم که مثل طلا می درخشید . پرده های طلائی، تخت طلائی، رو تختی کرم ، میز توالت طلائی، مبلمان کرم طلائی ...... انگار وارد اتاقی از طلا شده بودی .لباس عروسی و وسائل سفره عقد و غیره را خریداری کردیم . تنها موضوعی که عذابم می داد دروغی بود که در مورد پدرم به منصور گفته بودم .هرچه خودم را آماده میکردم حقیقت را به او بگویم نمی شد. البته پدر کم و بیش حالش بهتر بود . اما میترسیدم منصور فکر کند دروغگو هستم و دیگر به حرفهایم اعتماد نکند. از طرفی آرزو داشتم پدرم در جشن عروسی ام حضور داشته باشد . با گیسو مشورت کردم . او هم بدتر از من می ترسید پدر یکدفعه هیجان زده شود و حالش بدتر شود ، یا اینکه آبرو ریزی بشود .بالاخره تصمیم گرفتیم پدر را عمویمان معرفی کنیم و او را بدست آقا کریم بسپاریم تا مواظبش باشد . سر عقد او را بیاورد و ببرد . گیسو دو روزی به شیراز رفت تا هم کارتها را پخش کند و هم پدر را به تهران بیاورد . با اینکه منصور عکس پدر را دیده بود ولی می دانستم که با تغییر چهره و موی سفید پدر او را نخواهد شناخت یا حداقل باور میکند که عموی من است و شبیه پدرم.
    **************************
    روز عقد و عروسی فرا رسید. آرایشگر مخصوص مادر جون به منزل آمده بود تا مرا برای بعد از ظهر آماده کند. لباسم بسیار زیبا بود. با اینکه مشکلی نداشت و پوشیده بنظر می رسید اما باز منصور منت سرم می گذاشت و می گفت: یک کم یقه اش کیپ تر بود بهتر بود. چه کنم که دیگه اجازه داده م و اینو خریدی
    ساعت چهار منصور پشت در اتاق سابقم منتظرم بود . تو کت و شلوار مشکی براق تا حالا ندیده بودمش و بنظرم خیلی خواستنی تر شده بود . ثریای مهربان مرتب اسپند دود میکرد .بالاخره مادر به منصور اجازه ورود داد و منصور با دیدن من حسابی جا خورد و با لبخند گفت: به به . مادر همراه زهره لبخندی به ما هدیه کردند .سپس مادر سفارش کرد که فیلمبردار و عکاس پشت در منتظرند . وقتی در را بستند و رفتند منصور گفت: مرحبا به سلیقه ام . این دو هفته مثل دو سال گذشت. گیتی جان خوشحالم که انتخاب درستی کردم .خدایا شکرت

    تو هم ماه بودی ، ماه تر شدی منصور جان .
    من نمی فهمم اینهمه تشریفات واسه چیه. نیمساعت عقد کنان کافیه دیگه
    معناش اینه که امر خیلی مهمی اتفاق افتاده . مگه انتخاب شریک زندگی واسه یک عمر مسئله کم اهمیتیه منصور؟ ما همدیگه رو واسه یک عمر خواستیم ، همه باید اینو بفهمن. همه باید برای عشق و وفای ما احترام قائل باشن .همه باید در خوشیها و غمها شریک باشن
    تو یک فرشته ای عزیزم . فقط زود بله رو بگو وگرنه جوش میارم و سر میرم و میزنم زیر گریه آبروریزی میشه . اضطراب دارم بجان تو
    تا عموم نیاد شرمنده ام . او باید اجازه بده
    انشاءا... که اجازه میده .خب بریم عزیزم که افتخارم رو همه ببینن و آفرین بگن


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مهمانها با سوت و هلهله از ما استقبال کردند . این بار از پله ها با غرور و افتخار پایین آمدم . وارد سالن پذیرایی شدیم و سلام و خوشامد گفتیم . کنار سفره عقدی که تمام از ظروف نقره پر از گل بود نشستیم .مجلس فوق العاده پربرکت و باشکوه بود . در آن جمع من فقط دنبال پدرم بودم که تنها یادگار گذشته ام بود. گیسو لباس قشنگ زرشکی به تن داشت و بسیار زیبا شده بود. از اینکه خودم را همزمان در لباس سفید و زرشکی می دیدم خنده ام گرفت . از خانواده فرزاد هنوز خبری نبود. در دل گفتم همان بهتر که نیان، راحتترم. با منصور در حال صحبت بودم که خبر دادند عاقد آمده و پشت سر عاقد خانواده فرزاد آمدند .مهمان بودند و باید با آنها با احترام رفتار میکردم، بنابراین به احترامشان از جا برخاستیم . از اینکه خداوند قدرتش را به آنها نشان داده بود ومن را قسمت منصور کرده بود و در آن میدان مبارزه اینک من مظلوم و بی پناه را روی مبلی که آنها در آرزویش بودند کنار منصور نشانده بود بر خود می بالیدم و خدا را ستایش میکردم و از آن طرف از اینکه به ما تبریک نگفتند و با سلام و احوالپرسی قضیه را فیصله دادند اصلا ناراحت نشدم . ای کاش همه ما انسانها باور کنیم که فقط محتاج کمک و توجه و تبریکات الهی هستیم و بس. و من به این باور رسیده بودم . بنابراین نگاه عجیب و پر از نفرت الناز ذره ای من را عذاب نداد تا جاییکه حتی آرزوی خوشبختی آنها را هم کردم .منصور به آنها خوشامد گفت و به من لبخندی هدیه کرد که به اندازه دنیا برایم ارزش داشت . بعد از دیدن چهره کریه این دو خواهر چشمم به جمال با وقار پدرم روشن شد . انگار خدای مهربانم و فرشته هایش اینگونه به من تبریک و شادباش گفتند
    گفتم: منصور ، پدرم آمد
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: پدرت؟

    منظورم عمومه، آخه به اندازه بابام دوستش دارم
    آه، پس بریم استقبال، خوش آمد بگیم
    جلو رفتم پدر را در آغوش کشیدم و اشک ریختم . پدر نوازشم کرد و گفت: مبارک باشه دخترم، به پای هم پیر شید . منصور هم پدر را بوسید
    سلام پدر جان ، خیلی خوش اومدین
    سلام پسرم، تبریک میگم
    ممنونم

    آقا کریم و طاهره خانم و نسرین و نرگس و احد هم تبریک گفتند و همراه پدر دور شدند

    دوشیزه محترمه مکرمه، خانم گیتی راد منش فرزند آقا محمدعلی رادمنش، اجازه دارم شما را به عقد ازدواج جناب مهندس منصور متین فرزند مهندس محسن متین ، با مهریه معلوم یک جلد کلام الـله مجید ، یکدست آینه و شمعدان نقره و زمینی واقع در شمیران بمساحت چهارصد مترمربع به ارزش.... ریال در آورم .وکیلم ؟ پاسخ ندادم

    برای بار دوم و سوم تکرار شد.
    یکباره از اینکه مادرم در جشنم حضور نداشت ، از اینکه برادرم نبود تا در جشنم برادری کند، از اینکه پدر بجای اینکه سالار مجلس باشد، مظلومانه در گوشه ای نشسته بود و کسی نمی دانست که آن مرد خوش تیپ باوقار پدرم است غمگین شدم . دلم گرفت و بی اختیار بجای جواب مثبت گریه کردم.

    گیتی جان چرا گریه میکنی عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟ از فشار بغض و گریه نمی تونستم جواب بدهم . میخوای بریم بیرون هوایی عوض کنی ، حالت جا بیاد؟

    سری بعلامت منفی تکان دادم و به پدرم چشم دوختم . مظلومانه با چشمانی که از نم اشک برق میزد و لبخند به لب، به من نگاه میکرد. چشمهایش را بعلامت رضایت بست و باز کرد
    مادر منصور آمد و گفت : دوباره قرائت بفرمایید. عروس قشنگم اشک شوق ریخت ، نتونست بله رو بگه
    بار چهارم بله را گفتم ، هلهله شادی سالن را پر کرد . نقل و پل بر سر ما ریخته میشد . دفاتر را امضاء کردیم و پدرم هم برای امضا آمد . آن لحظه از متانت و ابهت پدرم افسوس خوردم که چرا اورا معرفی نکرده ام . او باعث افتخار من بود ولی دیگر چه سود. می ترسیدم به منصور بگویم و او همان وسط میهمانی سرم فریاد بکشد که چرا دروغ گفته ام یا بگذارد برود . رفتار منصور غیر قابل پیش بینی بود
    منصور بوسه ای بر گونه ام زد و آهسته گفت: دوستت دارم عزیزم.


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    هدایایی که گرفتم قابل وصف نیست، چه از نظر کیفیت و چه کمیت .میهمانها بعد از به پایان رسیدن مراسم عقد به باغ رفتند تا پذیرایی شوند و جشن بگیرند .ارکستر موزیک می نواخت و همه در فعالیت و جنب و جوش بودند. بعد از اینکه کار فیلمبردار و عکاس تمام شد ما هم به باغ رفتیم و به دیگران پیوستیم .گیسو و فرهان با هم جور شده و مشغول رقص بودند .شاید علت اینکه فرهان به راحتی عشق بین من و منصور را پذیرفت وجود گیسو بود. چون هیچ فرقی با من نداشت ، حتی صدای ما هم شبیه هم بود . با آهنگ ای یار مبارک ، من و منصور هم وسط رفتیم .
    ·گیتی حتی یک ذره هم پشیمون نیستی؟
    ·اگر صدبار دیگه به دنیا بیام فقط میگم منصور.
    ·تو ایران یه عالمه منصور داریم!
    ·من فقط منصور متین رو میخوام
    ·قربون تو ناز نازی بره این منصور متین خوش شانس!
    ·مگه تو پشیمونی منصور؟
    ·پشیمونم؟! هیچ روزی را بخاطر ندارم که به این اندازه خوشحال و آرام باشم. اما چرا یه روز دیگه رو هم بیاد دارم
    ·چه روزی؟
    ·اون روز که تو رو دوباره از خدا پس گرفتم .راستش اون روز هم خوشحالتر از امروز بودم
    ·نمی دونم چرا احساس میکنم این خوشبختی عمرش کوتاهه
    ·شاید مثل من باور نمی کنی که بهم تعلق داریم. امشب باور می کنی عزیزم .وای پس چرا زمان نمی گذره؟
    ·تنها چیزی که تو زندگی خیلی منو خوشحال کرده ازدواج با توئه منصور
    منصور مرا محکمتر بخودش فشرد و لبم را بوسید .
    ·زشته منصور، حیاکن.
    ·ولم کن گیتی. زشته چیه؟ سی وچهار ساله در انتظار چنین شبی بودم .حالا که بهش رسیدم بگم زشته، بده ، آخه چه عیبی داره؟ زنم رو دوست دارم می بوسمش . این کجاش بده؟ اصلا مخصوصا میکنم که زودتر مهمونا برن. از شام هم خبری نیست
    ·بعد اونا هم می رن ؟
    خلاصه تا آخر شب بزن و بکوب برپا بود. در پایان کمی با ماشین در خیابانها دور زدیم و بقول معروف بوق بوق و بزن و برقص کردیم. بعد همه ما را تا منزل همراهی کردند و خداحافظی کردند و رفتند . پدر وگیسو هم با خانواده آقا کریم رفتند .همه جای خانه حسابی ریخت و پاش بود و خبر از تمام شدن جشنی بزرگ می داد.جشنی که پایانش آغاز زندگی دو دلداده بود. آغاز زندگی گیتی ومنصور. ثریا و محبوبه و صفورا مشغول جمع و جور کردن ظرف و ظروف بودند .مادرجون روی مبل ولو شده بود، کفشهایش را از پا در آورده بود و می گفت : چقدر خسته شدم .پا واسم نمونده .کفشم یه کم پامو میزد ناراحتم کرده
    ·ازتون ممنونم مادرجون. خیلی زحمت کشیدین .انشاءا... جبران کنم
    ·اختیار داری عزیزم ، کاری نکردم. هر کاری هم که کردم وظیفه م بوده .آرزوم بود چنین عروسی داشته باشم که خدا حاجتم رو داد. جلوی دوست و آشنا خیلی به تو افتخار کردم . هم بخاطر خودت هم اقوامت .همه مثل خودت باشخصیتن
    ·ممنونم، لطف دارین
    ·ثریا، اسپند دود کن ، چشممون نکنن . تو رو خدا بسه هر چی کشیدیم
    ·چشم خانم
    منصور وارد سالن شد و گفت: خب همگی خسته نباشین
    ·همچنین
    ·مامان معلومه خیلی خسته شدی ها .امشب میتونی راحت بخوابی ، چون امشب از آهنگ ماهنگ خبری نیس
    ·چرا مامان جان؟
    ·وقتی خودشو دارم آهنگش رو میخوام چکار .تازه وقتش رو هم نداریم و چشمک زد
    ·برو پسرم ، فرشته و ناجی و مهربون من حلالت ، مبارک باشه
    سرم را پایین انداختم و لبخند زدم .منصور گفت: مامان جان دیگه وقتی شما امر بفرمایین ما چاره ای جز اجرای اوامر شما نداریم. پس شبتون بخیر و با اجازه .بریم گیتی جون، پاشو عزیزم .
    با خجالت نگاهی به مادر کردم. او متوجه شد و کفشهایش را دوباره به پا کرد و از روی مبل برخاست. بطرف منصور رفت، دست او را گرفت و بطرف من آورد و دست من را در دست منصور گذاشت. گفت: پاشو عزیزم برین استراحت کنین که می دونم خیلی خسته این .براتون آرزوی خوشبختی میکنم و از خدا میخوام که هر چقدر من از محسن خدابیامرز راضی بودم تو هم از پسرم راضی باشی و دعا گوی من باشی
    سپس رو به منصور گفت: رو سپیدم کن پسرم، عروسم، دخترم، پرستارم ، ناجیم، عزیز دلم ، یک عمر مثل شیشه دستت سپرده . سپس هر دوی ما را بوسید .در همان حال قطرات اشک از دیدگانش جاری شد. گفت: برین دیگه ، ای بابا شب خوش.
    به مادر شب بخیر گفتیم و همراه منصور به طبقه بالا رفتیم
    منصور در اتاق را با آرنجش باز کرد .داخل که شدیم در را با پایش بست ، مرا روی تخت گذاشت و گفت : عزیزم پیوندمون مبارک
    کتش را در آورد مقابلم قرار گرفت و گفت : خیلی خسته شدی ؟
    ·در کنار تو انرژی از دست نمی دم، انرژی میگیرم عزیزم
    ·انقدر زبون نریز و عشوه نیا .به اندازه کافی حالم دگرگون هست دختر
    صدای خنده ام بلند شد.
    ·آخ فدای اون خنده هات! اصلا می دونی اول عاشق اون دندانهای سفید و ردیفت شدم؟
    ·منصور میخوام احساست رو بدونم
    ·احساس میکنم صاحب چیزی گرانبها شدم که همه آرزوش رو دارن . غرور خاصی دارم
    نوازشم کرد و گفت : از ابریشم لطیفتری نازنین. و بعد بوسه بارانم کرد . زیر باران بوسه هایش من هم احساس غرور خاصی داشتم
    آنشب تا صبح حرف زدیم و از عشق و خاطرات گفتیم
    ·گیتی نمیخوای بدونی از کی مجنونم کردی؟
    ·چرا خیلی دلم میخواد بدونم کی پات تو تور من گیر کرد
    ·اولین بار که دیدمت از زیبایی و سادگیت جا خوردم. از حرفات و حاضرجوابی هات کیف میکردم .وقتی سرت رو روی زانوی مادر گذاشته بودی و گریه میکردی یک حالی شدم . وقتی با پوست پرتقال گل درست کردم و اون تعبیر رو کردی، دلم میخواست بلند شم ببوسمت ، چون خیلی به دلم نشست .موهای مادر رو که رنگ کرده بودی و سر به سرم گذاشتین با خنده و شیطنت چنگ به دلم انداختی .احساس میکردم دوستت دارم ولی هنوز باور نداشتم . وقتی گواهینامه تو نشونم دادی از غرور و تکبرت عشق کردم، چون تا بهت اجازه رانندگی ندادم اونو نشونم ندادی . وقتی با لباس آبی زنگاری ، اون روز جمعه که الناز و خونواده شو دعوت کرده بودم دیدمت ، مطمئن شدم که دوستت دارم و اونطور معرفیت کردم .وقتی برام حساب کتاب کردی دیوونه م کردی. وقتی در حال رقص دیدمت ، حالم دگرگون شد .فهمیدم من درست همین چهره و همین اندام و همین روحیه رو میخوام .ولی حالاکه فکر میکنم می بینم همون روز اولی که اومدی منزل ما و من از دیر اومدنت عصبانی شدم ، وقتی داشتی قهر میکردی ، انگار قلبم داشت از بدنم جدا میشد
    ·پس از روز اول عاشقم شدی؟ حالا بگو ببینم چرا سر تلفن الناز باهام اونطوری کردی . یادمه گفتی دلیل داری
    ·خواستم بدونم ظرفیتت چقدره؟ آدم حسودی هستی یا نه؟ آدم خودخواهی هستی یا نه؟ منو دوست داری یا نه ؟ البته کمی هم شک داشتم که واقعا نخواستی بگی. حالا تو کی عاشقم شدی گیتی جان؟
    ·همین الان
    ·بله؟بله؟ پس گولم زدی ؟ و شروع کرد به قلقلک دادن من و ادامه داد: پس الکی الکی اونهمه از ما خون رفت ؟ یاالـله راستش رو بگو وگرنه ولت نمی کنم
    ·میگم بخدا منصور میگم .دلم از حال رفت ، قلقلکم نده
    ·خب بگو


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و پنجم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    ·روز اول از قیافه و تیپت خوشم اومد، ولی بهت علاقه مند نشدم .البته مدام منتظرت بودم .خودم هم نمی دونستم چرا .هر روز که به حرفم بیشتر گوش میکردی و با محبتتر میشدی، مهرت بیشتر به دلم می نشست .تا اون روز که با مادر از پرده فروشی برگشتیم تو رو با اون پیراهن لیمویی و ژاکت مشکی و شلوار کرم دیدم .یه لحظه احساس کردم عاشقتم . و بعد هم که شدم لیلی و دیوونه
    ·قربون لیلی ام بشم الهی! می دونی گیتی؟ وقتی برای اولین بار دیدمت اون صورت زیبا و اون چشمات دلم رو برد ، ولی بعد گفتم نه بابا لنگه بقیه س. ولی بعد متوجه شدم که نه، با بقیه فرق داری. از صداقت و گستاخی ات خوشم اومد .دخترهایی که من باهاشون برخورد داشتم برای بدست آوردن من طنازی میکردن که توجه منو جلب بکنن. هرچی من می گفتم می گفتن درسته، ولی تو در برابر زور گوییها و کارهای اشتباه من می ایستادی ، جوابم رو منطقی و مودبانه می دادی. ازم ایراد می گرفتی، بهم آموزش می دادی، بهم محبت میکردی، درحالیکه اصلا قصد جلب توجه نداشتی ، انگار اصلا در نظرت مهم نبودم .فقط بفکر سلامتی مادر بودی ، یعنی به کاری که بهت محول شده بود. اصلا برای بدست آوردن من تلاش نکردی. فقط سعی میکردی خودت باشی و همین برام ارزش داشت
    ·خب شاید علتش اینه که ما توکلمون بخدای مهربونه و باور داریم همه چیز به اختیار اوست .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم ، خیلی هم نگران روزی بودم که تو مال من نشی اما هیچوقت تلاشی برای بدست آوردنت نکردم .وظیفه م رو انجام دادم و دعا کردم .ما به قسمت خیلی معتقدیم .نمی دونم چرا علی به ما نرفته بود و آن کار احمقانه رو کرد منصور؟
    ·خب تو هم که کردی خانمم؟
    ·نه منصور، من بخاطر اینکه همسر تو نشدم و تو مال من نشدی خودکشی نکردم .من به این علت آن کار شیطانی رو کردم که دیدم تو بخاطر من خودکشی کردی. وجدانم در عذاب بود. تو خیلی جوونی ، خیلی حیفی . من خودم رو مسئول می دونستم .نمی تونستم باور کنم تو بخاطر من زیر خروارها خاک خوابیدی .اول تو این کار احمقانه رو کردی .می فهمی چی میگم
    ·آره می فهمم عزیزم
    ·همینکه تو زنده و خوشبخت بودی من راضی بودم منصور
    ·قربون قلب مهربونت بشم که من رو کشته
    ·چه احساس قشنگیه که آدم با کسی که دوستش داره ازدواج کنه
    ·آره و تو نمی دونی که من چقدر دوستت دارم گیتی!
    ·خیلی زیاده؟
    ·آنقدر که خودمم واسه خودم نگرانم .اصلا دوست ندارم تنهات بذارم .بدون من هیچ جا نمی ری گیتی چون آنوقت از بس نگران میشم پاکت پاکت سیگار میکشم و از بین می رم .
    ·من مواظب خودم هستم ، به کسی هم اجازه نمی دم بهم چپ نگاه کنه ، خیالت راحت
    ·با اینحال هر جا خواستی بری خودم نوکرتم عزیزم .نمی گذارم بهت سخت بگذره . تو آزادی فقط من اسکورتت میکنم ، همین
    ·همین؟
    ·اوهوم
    ·شوخی میکنی
    ·نه گیتی جان. من حقیقتا ازت خواهش میکنم تنها بیرون نری عزیزم
    ·اما شاید بخوام برم خواهرم رو ببینم یا خریدی انجام بدم منصور
    ·خب من مخلصتم .یک زنگ می زنی از شرکت میام
    ·همه ش که نمیشه مزاحم تو بشم .تو مگه کار و زندگی نداری. خب با گیسو یا مادر می رم
    ·متاسفم
    با تعجب به منصور خیره شدم .مردمک چشمهایش حقیقت را فریاد می زدند
    عصبانی شدم و گفتم: بس کن منصور این مسخره بازیها چیه؟
    ·نمیخوام تو رو از دست بدم .بهت وابسته م .می فهمی گیتی یا نه
    ·تو میخوای من رو هم مثل مادرت خونه نشین کنی. این تعصبات خشک و بیهوده جز افسرده کردن من نتیجه ای نداره. بچه که نیستی .تو منو فریب دادی و این برام آزار دهنده س
    ·خب با مامان برو خوبه؟
    ·از مردی که به زنش شک داشته باشه بیزارم
    ·من به تو شک ندارم .بخدا شک ندارم .من آدم نگران ووسواسی ای هستم .اینو که درک میکنی خانم روانشناس
    ·خودت رو مداوا کن منصور وگرنه بد می بینی .من نمی تونم تحمل کنم
    ·مثلا چکار میکنی؟ تو دیگه زن منی باید اطاعت کنی.
    عصبانی برخاستم و ربدوشامبرم را پوشیدم .انگار خواب دیده بودم .باورم نمیشد که خوشبختی هایم به این زودی تمام شده باشد. نه نمیتوانم اسارت را بپذیرم و مدام تو این کاخ باشم. منصور تا ساعت دو که نیست ، عصر هم که عادت دارد بخوابد ، غروب هم که به کارهایش می رسد. فقط شب می ماند که دیگر..... نه هرگز. یک لحظه یاد حرف گیسو افتادم که پرسید حاضری همسر منصور بشی اما بدبخت بشی . و حالا می گفتم نه حاضر نیستم اسارت بکشم، من آزاد بزرگ شده ام. شاید بخواهم بروم پدرم را ببینم وای خدای من؟ چه غلطی کردم دروغ گفتم
    ·کجای می ری گیتی؟ داریم دو کلمه با هم صحبت می کنیم
    ·من با آدم غیر منطقی صحبتی ندارم .انقدر بهت فشار میارم تا از این افکار غلط دست برداری. مگه من زندانی توام . به امید یک زندگی خوب اومدم خونه ت نه اینکه اینجا بپوسم و بمیرم
    ·گیتی زشته ، بیا بگیر بخواب صبح با هم صحبت می کنیم
    ·بنده هم متاسفم
    وارد اتاق پرستار (اتاق سابقم) شدم و در را به رویش بستم .
    · باز کن گیتی. گیتی الان مادر بیدار میشه زشته. گیتی، آخه این چه جمله ای بود دختر؟ نگذار خاطره شیرنمون تلخ بشه. تو خیلی زود عصبانی می شی ها
    · همین که هستم .خلایق هر چه لایق .برو تا فریادنزدم منصور .تو باید زودتر من رو آگاه میکردی .
    صدای در اتاقش را شنیدم که بسته شد. فهمیدم رفت و هنوز شش صبح نشده چه بساطی به پا شده. فکر کرده می نشینم زندگی میکنم . ندیدی چطور تمام عشقم را تو این خانه جا گذاشتم و رفتم؟
    صبح حدود ساعت یازده با صدای مادر جون در اتاق را باز کردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهل و ششم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    ·سلام مادر جون
    ·سلام عزیزم .مبارک باشه
    ·چه مبارکی مادرجون؟
    ·چرا اومدی اینجا .جنگ رو از شب اول شروع کردی دخترم؟


    ·صحبت سر جنگ نیست مادر، تقاضاهای غیر منطقی داره که از یک آدم باشعور و نرمال بعیده. کسی حق نداره آزادی کسی رو بگیره ·درسته عزیزم .اما تو از اول می دونستی منصور متعصبه ، اون خیلی دوستت داره
    ·نه مادر جون، من اسم رو دوست داشتن نمی ذارم .منم خیلی بیشتر منصور رو دوست دارم ، اما بهش امر ونهی نمی کنم .آزادیش هم نمیگیرم زندگی ما بر پایه اعتماد بنا شده
    ·حرف منطقی جواب نداره .حق با توئه اما قهر مشکلی رو حل نمیکنه .با زبون بهتر میتونی اصلاحش کنی عزیزم
    ·نمی پذیره مادر جون
    ·مثلا عروس دامادین. حیفه، شاد باشین .بعدها افسوس می خورین ها .بیا بریم آشتیتون بدم
    ·نه مادر جون. اجاز بدین به روش خودم درستش کنم
    ·از دست شما جوونها که تا بنام هم میشین میخواین تعمیرات اساسی رو شروع کنین. ادب کاری، صافکاری، نصب منطق، وصل افسار
    ·مادر جون منصور از ادب وکمال چیزی کم نداره و من این رو مدیون تربیت شما هستم .فقط تعصبات بیهوده و بیجا داره که اونم درست میشه ، می دونم
    ·خودت می دونی دخترم. من تو زندگی شما دخالت نمی کنم .فقط بعنوان بزرگتر تجربیاتم رو در اختیارتون می ذارم
    ·ممنونم ، ما نیازمند راهنمایی شما هستیم .حالا که حق رو به من دادین اجازه بدین یه کم مبارزه کنم .شما منو می شناسین ، من نمی تونم یکنواخت زندگی کنم
    مادر مرا بوسید وگفت: می فهمم عزیز دلم . من باز هم باهاش صحبت می کنم. خودت رو ناراحت نکن. تو مختاری هر رفتار زشت و غیر منطقی ای رو که در منصور هست عوض کنی .من بتو اعتمادو اعتقاد کامل دارم .انشاءا... راضی میشه . یه کم زمان میبره . من طرف توام
    ·انشاءا... ازتون ممنونم
    ·حالا بیا اقلا صبحانه ات رو بخور عزیزم .ضعف میکنی آنوقت جون و قوه سر وکله زدن با منصور رو نداری ها ، اونکه خیلی حالش خوبه
    ·چشم الان میام، منصور چکار میکنه؟
    ·معلومه سیگار میکشه .ولش کردی به امان خدا
    ·کجاست؟
    ·تو حیاط مشغوله.می رم میگم ثریا صبحانه ات رو آماده کنه، زود بیا
    ·چشم
    ·گیتی جان، میتونم بپرسم این پسری که تحویل جامعه دادم چند ساعت تونست زن داری کنه؟
    هر دو زدین زیر خنده .گفتم: هوا داشت روشن میشد که زندگی ما تاریک شد و بنده قهر اومدم اینجا مادر
    خانم متین خنئه قشنگی تحویلم داد و گفت: خب پس دو سه ساعتی آبروی ما رو خریده بچه م
    ·خدا می دونه که خیلی خوشحالم و بخودم می بالم که همسر منصور و عروس شما هستم مادر جون.اما خب پیش میاد دیگه، میگن دعوا نمک زندگیه و آشتی کنون بعدش شیرینی زندگی
    ·این شوریها معنیش اینه که قدر لحظات شیرین و خوب زندگیتون رو بیشتر بدونین .منصور طاقت قهر نداره. مخصوصا با تو عزیزم .بیا به دادش برس
    ·الان زنگ میزنم آتش نشانی بیاد سیگارش رو خاموش کنه
    ·فکر خوبه ، پاک هوای حیاط رو کثیف کرده
    مادر رفت .دوش گرفتم. بلوز و دامن سفیدی پوشیدم وموهایم را سشوار کشیدم .کمی آرایش کردم و از پله ها پایین آمدم
    ·سلام ثریا خانم
    ·سلام گیتی خانم .مبارکا باشه انشاءا....! به پای هم پیر بشین!
    ·ممنونم.با دعای شما!
    ·بفرمایین سرمیز
    ·بله ممنون
    کسی تو سالن نبود .از پشت پنجره های سالن غذاخوری دیدم که مادر روی صندلی نشسته و منصور ایستاده و به مرتضی که در حال کندن چسبهای گل ماشین بود نگاه میکند. نگاهی به قد وبالای منصور انداختم .پیراهن آستین کوتاه سفید و شلوار لی پوشیده بود .به سلیقه خودم آفرین گفتم و از داشتن چنین همسری خدا را شکر کردم. صبحانه ام را خوردم و برای اینکه مادر را خوشحال کنم به باغ رفتم و کنار مادر نشستم
    ·سلام مادر
    ·سلام عزیزم، صبحانه خوردی؟
    ·بله
    ·سلام گیتی خانم!
    ·سلام آقا مرتضی خسته نباشین
    منصور با دیدن من لبخندی زد و بطرفم آمد وگفت: سلام بر عروس نازم
    با ناز واخم گفتم: سلام
    منصور از پشتم دستش را دورم انداخت و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت: از من دلخوری خانمی؟
    با دیدن مادر که زیر چشمی نگاهمون میکرد و لبخند به لب داشت سکوت کردم
    ·صبحانه خوردی؟
    ·بله خوردم
    آمد کنارم روی صندلی دیگری نشست و پا روپا انداخت .مادر به بهانه کاری به داخل ساختمان رفت تا ما را تنها بگذارد .در صندلی فرو رفتم .آفتاب دلپذیری بود. پا رو پا انداخته بودم و لذت میبردم که منصور خم شد .دامنم را روی مچ پایم کشید وگفت: دقت کن عزیز من. نمی بینی کرتضی اونجاست؟
    با چشم غره نگاهش کردم .واقعا که شورش را در آورده بود، گفتم: شما هم دقت داشته باش که قرار بود سیگار نکشی .هفته سوم اردیبهشت ماهه و طبق قولتون نباید سیگاری دستتون باشه
    ·وقتی اعصابم رو بهم می ریزی چنین توقعی نداشته باش گیتی جان .دست خودم که نیست .وقتی ناراحت باشم بی اختیار سیگار روشن میکنم
    عصبانی بلند شدم و گفتم: پس وقتی اعصابم رو بهم بریزی، منم دامنم رو میزنم بالا تا خنک بشم، آروم بشم. و بطرف سالن راه افتادم و خودم را به اتاقم رساندم و روی تخت دراز کشیدم .تازه یاد حرفم افتادم و خنده ام گرفت .جدا چقدر جالب میشد اگر وقتی عصبانی میشوم دامنم را بالا بزنم .آنوقت آقا نبی ومرتضی آرزو میکردند که مدام عصبانی باشم .قهقهه خنده ام بلند شد که در اتاق باز شد و منصور وارد شد و در را قفل کرد. نیشم را بستم و مثل ترقه پریدم : بخند عزیزم! من آرزومه تو شاد باشی
    اخمهایم را در هم کشیدم وگفتم: فراموش که نکردی وقتی وارد اتاق کسی میشی در بزنی؟
    منصور بطرفم آمد وگفت: نه یادم نرفته . ولی من برای ورود به حریم همسرم اجازه نمی گیرم .بله را قبلا گرفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 20 نخستنخست ... 67891011121314 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/