صفحه 9 از 20 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #81
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و هفتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    منصور ایستاد .آهسته برگشت ، نگاهی غضبناک به من کرد . بعد بطرفم آمد. می دانستم سیلی را خورده ام . بروبر نگاهم کرد. من هم محکم و قوی نگاهش کردم و ابرویی بالا انداختم . بعد سر تا پایم را برانداز کرد و گفت: صبر کنین منم آماده شم ، با هم بریم و با انشگت به نوک بینی ام زد و گفت: پس برای همین انقدر خوشگل کردی ؟ ولی من داغت رو به دل فرهان می ذارم ! امشب از کنار من جم نمیخوری !
    بی اختیار لبخند به لبم نشست . گفتم : من دارم میام تولد نه ختم
    منصور از پله ها بالا رفت . من و مادر بلند زدیم زیر خنده ، چون هنوز کمی از کارهایم مانده بود رفتم بالا و کمی به خودم رسیدم . چرخی جلو آینه زدم .همه چیز مرتب بود .بعد کیف سرمه ای را از داخل کمد برداشتم و راه افتادم پایین که آمدم هنوز منصور نیامده بود . ساعت بیست دقیقه به هشت بود .مادر غر میزد و می گفت: از زنها بدتره .من نمی دونم عروسیش میخواد چکار کنه . تا بریم اونجا ساعت نه میشه . بگو تو دیشب حمام بودی بچه . سه تیغ کن . شلوارت هم بکش پات بریم دیگه
    پنج دقیقه بعد منصور شیک و مرتب در حالیکه کت و شلوار سرمه ای خوشرنگی همراه جلیقه و کراوات پوشیده بود از پله ها پایین آمد و گفت : من آماده در خدمت شما هستم ، بانوان عزیز

    منصور ساعت هشت شد مادر
    خب تقصیر خودتونه
    لجباز!
    من لجبازم؟ من که دارم میام ؟ گیتی جان، امشب کت و شلوار سرمه ای پوشیدم که خیلی خیلی به هم بیایم

    فقط نگاهش کردم . مادر گفت: باید دید الناز چه رنگی پوشیده

    هر چی بپشه این لباس و این رنگ نمیشه . و به من اشاره کرد .
    پس فردا این حرفا رو جلو الناز نزنی منصور . من حوصله شر و دعوا ندارم ها!
    من اتمام حجت کردم .مگه بهشون نگفتین؟
    گفتم ، گفتن فکر کنیم . ولی مادر، منم باشم بهم بر میخوره از گیتی تعریف کنی، از اون نکنی
    منم مخصوصا گفتم که بهشون بر بخوره
    معلوم نیست حرف حساب تو چیه
    به اونجا نمیکشه مادر جون، خیالتون راحت!
    راستی زنجیر و وان یکاد منو گیتی هدیه بده . دستبند رو از طرف ما بدین
    آره ، فکر خوبیه پسرن
    من خواستم چیزی تهیه کنم ، مادر اجازه ندادن
    پس من اینجا چکاره م؟ تا من هستم که تو نباید دست تو جیبت کنی.
    ممنون
    خب بریم، دیر شد. الان الناز پوست از کله م میکنه
    تو که اصلا نمیخواستی بری منصور!
    نمی رفتم می گفتم کاری برام پیش اومد، ولی دیر رفتن یعنی بی توجهی

    به آنجا که رسیدیم خیلی ما را تحویل گرفتند . اصلا فقط منتظر ورود ما بودند، یعنی منتظر ورود منصور ، الناز کت دامن سفیدی تا بالای زانو پوشیده بود و المیرا پیراهن تنگ چاکدار طلایی. هنوز از راه نرسیده گیلاس های مشروب سرو شد . منصور و من برنداشتیم. مادر هم برنداشت .این کار از دید الناز پنهان نماند.جلو آمد و گفت: چرا میل نکردین منصور خان

    مادر که براشون خوب نیست .گیتی خانم هم که نماز می خونن و مخالف این برنامه ها هستن .بنده هم که تابع ایشونم و توبه کردم

    رنگ الناز پرید .نگاه تندی به من کرد و گفت: کمال همنشین در شما اثر کرده منصور خان؟

    طبیعی ش همینه الناز جان. آدم باید کار درست رو بپذیره .ما طبیعی شاد هستیم، نیازی به مشروب نداریم.
    این خیلی بد شد ، چون من دوست دارم شما مشروب میل کنین
    بالاخره شما هم عادت میکنی الناز خانم .شاید شما هم به جمع ما پیوستین

    الناز چپ چپ نگاهی به من کرد و گفت:فکر نمیکنم .من آدم تاثیر پذیری نیستم، کار خودم رو میکنم

    پس موفق باشین
    اقلا میوه میل کنین . من برم به مهمونها برسم ، با اجازه . و گر گرفته از آنجا دور شد
    خوب حالش رو گرفتم گیتی جان؟ گربه رو دم **** گشتم یا نه؟
    نوبت ایشون هم می رسه که حال شما رو بگیره
    فکر نمی کنم اون روز رو به چشم ببینه
    چرا اینکارو می کنی منصور؟ دختره رو ناراحت کردی
    مخصوصا گفتم . مگه میخوام فیلم بازی کنم. باید بدونه چه شوهری میخواد بکنه ، فکرهاش رو بکنه

    مادر سری تکان داد و گفت: زن گرفتن این پسره هم نوبره،والـله
    مهندس فرهان وارد مجلس شد . با همه سلام و احوالپرسی کرد و کادویش را تقدیم المیرا کرد. از منصور پرسیدم : مهندس فرهان با اینها نسبتی داره؟

    نسبت پیدا میکنه . المیرا از فرهان بدش نمیاد. باهاش دوست شدن و براش دام پهن کردن
    آه پس شما هم تو دامشون افتادین؟
    هنوز نه
    پس چرا الناز اصرار میکنه من با فرهان ازدواج کنم . مگه به فکر خواهرش نیست؟
    اون به هر قیمتی حاضره تو رو از سرش باز کنه گیتی جان .تو هنوز این جماعت رو نشناختی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #82
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهان با همه ما سلام و احوالپرسی کرد و دست داد: به به! سلام . پرویز خودمون .چقدر دیرآمدی پسر.
    کنار منصور نشست و گفت: خب حالتون خوبه؟

    الحمدالـله . از برق نگاه فرهان اشتیاق به وصال موج میزد

    مادر پرسید: مادر چطورن؟ نیومدن؟

    خوبن. ایشون بخاطر ناراحتی قلبی به مجالس پر سر و صدا نمیان
    شرکت چطور بود پرویز؟
    امروز تشریف نیاوردین؟
    صبح کمی کسالت داشتم .دیشب نخوابیده بودم ، استراحت کردم . تماس گرفتم گفتن رفتی دنبال کارها
    امروز قرارداد مهمی با شرکت........ نیستم. اوضاع رضایت بخش بود
    خوبه
    کیارستمی اوراق رو آورد؟
    بله، سلام رسوند
    خب شما چطورین خانم رادمنش؟
    به لطف شما .جویای احوالتون از مهندس هستیم
    محبت دارین .منم همینطور

    المیرا به طرف ما آمد. باز خوش آمد گفت و کنار فرهان نشست و گفت: مهندس فرهان دیر کردین .زودتر منتظرتون بودیم.

    عذر میخوام .گرفتار بودم .باز هم تولد شما رو تبریک میگم
    متشکرم
    گیتی خانم چه حال و خبر؟
    سلامتی، مزاحم شدیم.
    اختیار دارین .مراحمید .شما چشم و چراغ خونواده متین هستین و مسلما برای ما هم عزیزین.

    آره جون خودت
    منصور گفت: چشم وچراغ که چه عرض کنم ، سالار
    المیرا نگاه حسادت باری به من کرد و گفت : خدا شانس بده مهندس ، کاش من پرستار خانم متین شده بودم

    سوء تفاهم نشه المیرا خانم .ولی فکر نمیکنم هرکسی می تونست از عهده این مسئولیت بر بیاد
    شما خیلی بزرگش می کنین مهندس
    خب بزرگه، المیرا خانم
    طبعا هر چه شما بفرمایین درسته .با اجازه

    چند لحظه بعد الناز آمد وگفت : منصور خان افتخار می دین؟
    منصور نگاهی به من و فرهان کرد و گفت: بله خواهش میکنم. و بلند شد .معلوم بود که قلبا راضی نیست .می ترسید مرا با فرهان تنها بگذارد .آنها وسط رفتند .انگار سیمی را داغ کردندو در روح و قلبم فرو کردند .سوختم!
    فرهان آمد جای منصور نشست و گفت: خب چه خبرها خانم؟

    سلامتی .خبر خاصی نیست
    امشب فوق العاده شدین ماشاءاله
    لطف دارین
    افتخار آشنایی با گیسو خانم رو داشتم .ایشون هم مثل شما هستن .خانم و زیبا ! پشتکار زیادی هم تو کار دارن
    نظر لطف تونه.از کارش راضی هستین؟
    استعداد و هوش خارق العاده ای دارن. خیلی جدی هستن
    ممنونم . بهش بگم خوشحال میشه.
    خب افتخار می دین بریم وسط همرنگ جماعت شیم؟

    از ترس منصور اضطراب به جانم افتاد ، قبول نکردم و آنقدر سوالهای جورواجور کردم تا منصور برگشت و فرهان مبل منصور را بهش پس داد .المیرا سراغ فرهان آمد و بهش بند کرد. وقتی فرهان رفت ، منصور گفت: یک دقیقه نمیشه از جامون بلند شیم سریع جامون را گرفتن .چی بهت می گفت؟

    می خواستین نرین، اعتماد به نفس مال اینطور وقتهاست

    نگاهی بهم کرد و گفت: امیدوارم تو اعتماد به نفس خرج داده باشی و جواب مثبت بهش نداده باشی

    به خرج دادم هنوز باید التماس کنه
    آفرین دختر خوب

    لبخند ظریفی که به لبش نقش بست موجب آسودگی خیال من شد. در حین صرف شام، الناز وقتی دید منصور مشغول صحبت با فرهان است کنارم آمد و گفت : چیزی نیاز ندارین؟

    نه ممنونم
    از اینکه در موردتون فکرهای بد کردم منو ببخشین. حالا مطمئن شدم که منصور شما رو به چشم خواهری دوست داره
    بله، من که از اول گفتم
    گویا خواسته که من شما را خانم خونه به حساب بیارم .البته خانمی برازنده شماست ، ولی فکر نمی کنین منصور موضوع رو زیادی بزرگ کرده
    ایشون به من لطف دارن .مسلمه که شما وخانم متین ، خانم اون قصرید
    ممنونم، همیشه دوست داشتم همسرم چنین ثروتی داشته باشه و البته تک فرزندم باشه ، چون حوصله خواهر شوهر و برادر شوهر ندارم
    حوصله مادر شوهر چی؟
    فکر نمی کنم با خانم متین مشکلی پیدا کنم. معلومه اهل دخالت نیست. اهل دخالت هم باشند انقدر قدرت دارم که سرکوبشون کنم

    سکوت کردم

    با اینکه شرط عجیبی گذاشته، ولی خب چون دوستش دارم و مایلم همسرش باشم می پذیرم ، قراره پدرم با منصورخان صحبت کنه که برنامه نامزدی رو ردیف کنیم

    وجودم تهی شد و به زور گفتم: انشاءا... بسلامتی

    فقط ازتون یه خواهش دارم
    امر بفرمایین
    شما خودتون رو جای من بذارین .ببینین می تونین دختر زیبایی مثل خودتون رو که به همسرتون محرم نیست جای خواهرش بدونین؟ یه کم سخته ، نه؟ میخواستم خواهش کنم خودتون یه جوری بزرگواری بفرمایین و این مشکل رو حل کنین .مطمئنم اگه از طرف خودتون باشه منصور کوتاه میاد .من ظاهرا شرط رو پذیرفتم اما ریش و قیچی رو می دم دست خودتون .من آدم حساسی هستم و میترسم بعدها موجب ناراحتی شما بشم
    بله متوجه هستم. شما همینطوریش بارها منو ناراحت کردین. وای بحال اون روز من خودم تصمیم داشتم اونجا رو ترک کنم
    اگه ناراحتتون کردم دلیلش چهار سال زحمتی بوده که کشیدم . در واقع بنوعی از حقم دفاع کردم . در هر صورت سپاسگزارم .انشاءا... عروسی تون تلافی کنیم
    ممنونم.انشاءا... خوشبخت و سعادتمند باشین
    ممنون .با اجازه


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #83
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیگر حتی یک لقمه کوچک از گلویم پایین نمی رفت. ته مانده امیدم هم به یاس تبدیل شد .الناز فکرهایش را کرده بود و ظاهرا شرط منصور را پذیرفته بود.اما زهرش را هم ریخت. خدایا چه کنم؟ چطور این مجلس را تحمل کنم .آخذ شکستن غرور چند بار، تا چه حد؟ خوار و خفیف شدن تا چه حد؟ حق با گیسو بود .جواب اورا چطور بدهم .دیدی چطور به من فخر فروخت و رفت؟ چطور مودبانه بیرونم کرد؟ اشک در چشمهایم حلقه زد . منصور بطرفم آمد و گفت: الناز چی کارت داشت؟
    چشمهایم را از بشقاب برنداشتم. تا منصور اشکهایم را نبیند

    گیتی با توام . بعد چانه ام را با دستش بالا آورد .نگاهش کردم. چهره اش تغییر کرد
    ناراحتت کرد
    نه ابدا
    پس چی؟
    یه چیزی پرید تو گلوم .نزدیک بود خفه بشم . به چشمم فشار اومد
    من حواسم بود ، اینطور نیست

    ببخشیدی گفتم و بشقاب را روی میز گذاشتم و بطرف سالن نشیمن رفتم .اما رهایم نکرد و دنبالم آمد.((جواب منو ندادی))

    شاید مسبب همه این حوادث شمایین
    من؟!
    نه من! گفتم که چیزی مهمی نیست مهندس

    روی مبل نشستم .منصور هم کنارم نشست

    شما برو شامت را بخور تا اینم تقصیر من نذاشتن
    مگه اون اشکها واسه آدم اشتها می ذاره

    دوباره همه در سالن جمع شدند. مراسم بریدن کیک و باز کردن کادوها انجام شد .بعد از آن دوباره بزن و برقص .اما هر ضربه ای که به طبلهای جاز میخورد پتکی بود به سر من بدبخت .دلم میخواست فرار کنم، ولی هر دقیقه شصت دقیقه بود
    الناز دوباره بسمت منصور آمد و او را به رقص دعوت کرد و دوباره فرهان از من دعوت کرد .حوصله نداشتم خستگی را بهانه کردم .بنابراین کنارم نشست و پرسید: گیتی خانم فکرهاتون رو کردین ؟ سه هفته س منتظرم
    تمام قوایم را جمع کردم و گفتم : بله مهندس

    خب مورد تائید واقع شدم ؟
    مهندس متین بشما چیزی نگفتن؟
    باهاشون صحبت کردم .ایشون می گفتن شما قصد ازدواج ندارین چون می ترسین روحیه خانم متین خراب بشه

    منصور لعنتی بجای من هم تصمیم می گرفت

    خب، البته ایشون درست گفتن، ولی حالا با اومدن عروس به اون خونه جایی برای من نمی مونه .مادر جون هم عادت میکنه
    مگه مهندس قصد ازدواج داره؟
    الناز خانم از مهندس خواستگاری کردن . مهندس هم شرایطی گذاشتن که البته فکر نمیکردم الناز قبول کنه ، ولی اون پذیرفته .البته مهندس هنوز خبر نداره
    چه شرایطی؟
    بشرطی که من تو اون خونه بمونم .ولی دیگه موندن من ضروری نیست
    پس درخواست ازدواج من می پذیرین؟

    خدایا کمکم کن تا دل بکنم .کمکم کن. برم دنبال سرنوشتم . دلم و زبانم را از هم جدا کردم و گفتم : بله موافقم
    برق شادی در چشمهایش درخشید و گفت : امشب بهترین شب زندگی منه

    ممنونم.البته مهندس من باید در مورد خودم و خونواده م با شما صحبت کنم
    نیازی نیست ، مهندس همه چیز رو برام گفته .من مقاومت شما رو تحسین میکنم و به داشتن چنین همسری افتخار میکنم. روزگار بازیهای عجیبی داره
    بله
    تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم .بهتون نیاز دارم

    با اینکه مهندس فرهان را دوست داشتم اما بار سنگینی از غم را روی قلبم احساس میکردم .چطور من از منصور دل بکنم ؟ باید به فرهان پناه می بردم ، وگرنه دق میکردم

    پس من قرار خواستگاری رو با مهندس می ذارم .همین هفته خوبه؟
    خوبه
    شما کی استعفاتون رو می دین؟
    به همین زودی مهندس


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #84
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و هشتم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    نگین دست فرهان را کشید و او را با خودش برد . مادر گفت: جدا که یکه تاز این مجلس گیتی یه. خاک بر سر منصور با اون سلیقه ش

    دور از جون، مادر
    همه ش از الناز فرار میکنه. من نمی دونم چطور میخواد باهاش زندگی کنه؟

    به فکر فرو رفتم. حتی فکرش آزارم می داد چه برسد به اینکه شاهد عقد و ازدواجشان باشم و زیر یک سقف با آنها زندگی کنم . من همین فردا آنجا را ترک میکنم. من نمی مانم ، هرگز. خانم متین بالاخره عادت میکند
    منصور نشست و گفت: مار از پونه بدش میاد .یک مثل می زنن؟ دیوونم کرده بخدا.اّه
    من سکوت کردم .اما خانم متین گفت: پس تو چطوری میخوای تحملش کنی منصور؟ بیخود دختره رو بدبخت نکن .خواستگارش بد آدمی نیست . اوناهش، اونکه کت و شلوار شیری پوشیده
    منصور سیگاری روشن کرد و من اصلا اعتراضی نکردم که یک مرتبه گفت:

    پاشو گیتی، باهات کار دارم.
    با من چی کار دارین؟
    یعنی حرف دارم
    چه حرفی؟
    پاشو بیا باهات کار دارم دیگه
    کجا بریم آخه؟ من حوصله ندارم
    بیرون تو فضای باز میخوام باهات صحبت کنم
    آخه مردم چی میگن؟
    به مردم چه ربطی داره؟
    همینجا باهام صحبت کن
    خب پاشو ببین چی میگه قربونت برم

    به خواهش مادر برخاستم .کمی از مادر فاصله گرفتیم و به وسط سالن رفتیم

    دلم درد میکنه گیتی
    شما که چیزی نخوردید
    منظورم اینه که میخوام درد دل کنم
    از دست شما .آخر دیوانه ام می کنید
    بالاخره باید تقاص پس بدی
    این النازه که شما رو دیوونه کرده نه من
    پاشو دیگه

    بلند شدم و دنبالش راه افتادم .نگاهم به فرهان افتاد که راضی بنظر نمی رسید .گفتم: بیرون نه منصور همینجا توی سالن باشیم

    باشه هرطور تو بخوای

    فضای سالن تقریبا شاعرانه و کم نور بود اما با عشق کسی دیگر رقصیدن لذتی نداشت .دیگر احساسی به منصور نداشتم .بیچاره خبر نداشت که فردا روز سست شدن زانوهایش است. روز خداحافظی از خاطرات ، روز بستن دفترچه خاطرات ، روز جدایی
    چشم در چشم من دوخت

    گیتی!
    بله
    چه بوی خوبی می دی
    خب معلومه ، عطر زدم
    نه، این بوی عطر نیست، بوی بدنته

    ستون فقراتم لرزید. خدایا چرا با من اینطور میکنه .از جون من چی میخواد؟ مگه دیوونه س؟

    نگفتی الناز بهت چی می گفت
    او فقط حقیقت رو گفت و حقیقت برای شما تلخه
    نکنه ازت خواسته از پیش ما بری
    اگر هم ازم نمیخواست می رفتم
    کجا می رفتی؟
    خونه خودم ، پیش خواهرم
    میخواهم باهات درددل کنم
    الناز داره چپ چپ نگاه میکنه بریم بشینیم .باور کن حوصله ندارم
    گور پدر الناز .میخواهم باهات حرف بزنم
    بگو!
    حالا فقط ساکت باش و گوش کن.میخوام اعتراف کنم . مدتی مکث کرد . بعد گفت: دوستت دارم گیتی
    خب اینو که می دونم
    ولی نه بعنوان خواهر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #85
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مبهوت به منصور خیره شدم

    اگه دیدی تا حالا صبر کردم بخاطر این بود که بیشتر بشناسمت . من از اون لحظه که عاشقت شدم تو رو برای زندگی زناشویی خواستم. تو رو بعنوان همسرم دوست داشتم و دارم . دلم میخواد کنارت باشم ، کنارت زندگی کنم ، کنارت بخوابم ، نوازشت کنم ، لمست کنم ، برات درددل کنم . چون فقط تویی که منو می فهمی .تویی که منو بخاطر خودم دوست داری. من تو رو میخوام گیتی. این علاقه یه برادر به خواهر نیست .بارها خواستم بهت بگم ولی تو نذاشتی و مرتب مهر خواهر برادری به ما چسبوندی .مهر النازو رو سینه م زدی. من کی به تو گفتم النازو دوست دارم ؟ اصلا کی گفته من النازو دوست دارم ؟ من هیچوقت اونو نمی خواستم و نمیخوام، ولی بارها از اسمش برای شناخت تو کمک گرفتم. تو حتی یکبار به من نگفتی چرا دوست داری. یعنی هنوزم نمی دونم تو چطور منو دوست داری ، فقط اون روز که عکس و روبالشی مو زیر بالش دیدم کمی نور امید تو دلم درخشید. آخه چطور ممکنه منو مثل برادر و مادرم رو مثل مادر دوست داشته باشی و اونوقت عکس منو زیر بالش بذاری و روبالشی منو بو کنی.

    همیشه باهام دو پهلو حرف زدی. البته منم مقصر بودم. روشنت نکردم . آخه می ترسیدم منو به چشم همسر نخوای و با پیشنهادم از پیشم بری. من چطور می تونم الناز رو به تو ترجیح بدم ؟ دیدی که چه سنگی جلوی پاش انداختم؟ حالا هم اگه دیدی من الناز رو پذیرفتم برای اینه که می دونم این شرط رو نمی پذیره .دیدی که گفت من کار خودمو میکنم.منم گفتم موفق باشی. البته دلم نمی خواست دلشو بشکنم .دلم میخواست خودش کنار بکشه .من چطور میتونم با وجود تو دختر خانم باوقار اصیل مهربون با فرهنگ با آداب و مهمتر از همه با ایمان، که مثل جواهر میان همه می درخشه، الناز یه هر دختر دیگه ای رو به همسری بپذیرم . تو زندگی منی گیتی! تو هستی منی عزیزم! تو رو با تمام حوری های بهشت هم عوض نمی کنم. تو دنیای منو عوض کردی. دید منو نسبت به زندگی کسل کننده م عوض کردی .دوستت دارم .دوستت دارم. تو آرام جان منی الهه نازم. حالا فهمیدی الهه ناز کیه و چرا خواب رو از چشمام ربوده .تو فرشته ناز منی. بدون تو زندگی غیر قابل تصوره .آره، بهت وابسته م. بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی گیتی. راز تو قلبم تو بودی .بهتر از هرکس برای تو من هستم عزیزم، باور کن من بیشتر از فرهان بهت خدمت میکنم. گیتی قول می دم .
    اشکهایم بدون توقف از دیدگان جاری بود. خدایا کرمت رو نشونم دادی ولی چرا انقدر دیر ! آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که الناز شرط تو رو پذیرفته ؟ حالا که من به فرهان قول ازدواج داد؟ من وقتی قولی به کسی بدم به عهدهم وفا می کنم .حالا که تصمیم گرفتم از پیشت برم؟ خدایا من چقدر بدشانس و بدبختم .چرا این حرفها رو قبل از شام نزدی بی انصاف که به فرهان قول ندم...... چرا داری گریه می کنی؟!
    ادامه دارد


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #86
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت سی و نهم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    صورتم را مقابل دیدگانش گرفتم و گفتم: منصور. منصور، تو نمی دونی که من تو این مدت چی کشیدم. تو نمی دونی که چقدر دوستت دارم .آره من هم تو رو بعنوان برادر دوست نداشتم .دلم میخواست همسرم باشی .شریک زندگی ام باشی .ولی حالا دیگه دیر شده ، همه چیز تموم شده ، الناز شرط تو رو پذیرفته و از من خواسته که خودم رو کنار بکشم .حرفش هم منطقیه. اون دلش رو به تو خوش کرده و منصفانه نیست دل شکسته شه. خودت می دونی که من بیشتر از خودم به اطرافیانم فکر میکنم و خودخواه نیستم .
    من وقتی دیدم تو الناز رو پذیرفتی و الناز هم تو رو پذیرفته ، به فرهان قول ازدواج دادم، همین نیمساعت پیش. این رو بذار به حساب قسمت و مصلحت .شاید ما با هم خوشبخت نمی شدیم. شاید هم این یه تنبیه باشه، تا تو باشی دیگه با احساسات یه دختر اینطور بازی نکنی. تا تو باشی از من امتحان نگیری .یادته یه روز بهم گفتی الناز رو میخوای تا برات وارث بیاره؟ این چه امتحانیه بی انصاف؟ تو فکر نکردی اگه من ذره ای به تو علاقمند باشم، وقتی این جمله رو بشنوم چه حال می شم؟ با اینحال من برات آرزوی خوشبختی میکنم .درسته، دل منم شکست، اما راضی ام. فرهان هم آدم خوبیه .وقتی او رو داشته باشم یعنی تو رو دارم . خیلی شبیه هم هستین. من فردا صبح از پیش شما می رم . دل کندن سخته ولی باید دل کند. من داغدیده ام و ستم کشیده .مبادا غصه منو بخوری .من عادت دارم و زود فراموش میکنم .امیدوارم در کنار الناز زندگی خوبی داشته باشی .الناز همسر خوبی برات میشه، در صورتی که همینطور جدی و با جذبه باشی. فقط یه توصیه بهت میکنم که مواظب ثروت و اعتبار ومادرت باشی که الناز فقط دنبال دو چیز اوله و از سومی بیزاره. تو و مادر همیشه تو قلب من هستین .آخه می دونی که عشق با دوست داشتن متفاوته منصور. دوست داشتن از عشق برتره و من تو رو دوست داشتم و دارم .می دونی چرا؟ چون با خدایی ، مهربونی، انسانی، با جذبه ای، دل نازکی، دلرحمی، با شخصیت و خونواده داری . به قصر و پول و ماشین و شرکت و کارخونه هیچ چشمداشتی ندارم، به همان خدایی که مهر تو رو به دلم انداخت قسم! درسته تو ثروت بزرگ شدم ولی عاشق معنویاتم .
    منصور اشکهایش سرازیر بود . در آن نور کمرنگ دانه های اشکش روی صورتش می غلطید و برق میزد . من هم همینطور. مرتب سرش را بعلامت نه تکان می داد . در چشمهایم خیره شده بود. با دست اشکهایش را پاک کردم و گفتم: شاداماد که گریه نمی کنه، باید بخنده و به اونچه که خدا براش خواسته راضی باشه.
    منصور شانه هایم را فشرد و گفت: گیتی به همان خدایی که تو رو سر راهم قرارداد قسم، اگه با فرهان ازدواج کنی ، کاری رو میکنم که برادرت کرد. چون طاقتش رو ندارم . می فهمی؟ ندارم!

    خودکشی گناه کبیره س و هیچ مشکلی رو حل نمیکنه .جز اینکه مادرت رو روانه بیمارستان میکنی . و خودت رو تباه ، نتیجه ای نداره .من هم که بعد از مدتی گریه و زاری می رم دنبال سرنوشتم و ازدواج میکنم . پس عاقل باش منصور جان.عاقل باش!
    مگه تو عقلی برای من گذاشتی ؟ تو دودمان منو به باد دادی .بگو که همه حرفهات دروغ بود. بگو که با من ازدواج میکنی گیتی!
    آهسته! زشته منصور!آروم باش!
    بگو گیتی! باتوام!

    سرم را بعلامت منفی تکان دادم و گفتم: متاسفم، راه ما دیگه از هم جداست.موفق وسعادتمند باشی. برای منم دعا کن منصور .چون منم دل شکسته و بی پناهم

    بخدا ازت نمی گذرم گیتی .ازت نمی گذرم . وبطرف مادرش رفت و بعد از سالن خارج شد و بطرف مادر رفتم و پرسیدم : کجا رفت مادر؟
    گفت می رم خونه ، حالم خوش نیست .گفت شما با فرهان بیاین . چی شده گیتی؟ منصور چرا گریه کرده بود؟
    وقتی رفتیم همه چیز رو براتون تعریف میکنم
    چراغها که روشن شد بریم . دلم شور میزنه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #87
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ده دقیقه بعد چراغها روشن شد .از همه خداحافظی کردیم. همه سراغ منصور را می گرفتند .مخصوصا الناز .ما هم گفتیم منصور یکباره حالش بد شد، عذرخواهی کرد رفت خانه .آنها هم در کمال حیرت و ناباوری به ما زل زده بودند .خب حق داشتند .منصور داشت می رقصید .پس یکباره چطور حالش بد شد. در این گیرو دار فرهان آهسته گفت: پس من با مهندس صحبت میکنم قرار می ذارم

    نه مهندس ، من صبح از اونجا می رم . تلفن منزل ما رو از خواهرم بگیرین با خودم در تماس باشین . به مهندس چیزی نگید
    باشه هر طور میل شماست
    ما مزاحم شما نمی شیم .خودمون می ریم
    اختیار دارین، این چه حرفیه؟

    فرهان ما را به منزل رساند .کمی هم کنجکاوی کرد ولی به نتیجه نرسید . به منزل که رسیدیم ، به مادر گفتم اول سری به منصور بزند. مادر به اتاقش سر زد و گفت: خوابیده. بگو ببینم چی شده تو رو خدا؟ بچه م چش شد یکدفعه، گیتی؟
    تمام جریان را برای مادر تعریف کردم. بی اختیار اشک می ریخت نمی دانم اشک شوق بود یا اشک غم. وقتی گفتم صبح آنجا را ترک می کنم، مواظب منصور باشید خیلی التماس کرد، اما من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چیز نمی توانست مانعم بشود.
    تا منصور باشه منو بازی نده و امتحان نگیره. ذره ذره آبم کرد بی انصاف! خب یه کلمه می گفتی دوستت دارم .میخوام شریک زندگی ام باشی. نه انقدر از الناز حرف بشنوم و نه بدبخت بشم و به این روز بیفتم . حالا هم می دونم خواب نیستی خودتو به خواب زدی ، چون حوصله احدی رو نداری. تو این شرایط منم حوصله کسی رو ندارم .امشب دیگه آهنگ نمی زنی؟ شاید چون باور کردی الهه ناز داره باهات خداحافظی می کنه.خداحافظ منصور، خداحافظ عشق من!
    **********************
    صبح چمدانم را بستم .برای آخرین بار به اتاقم و وسایلش نظری انداختم. اتاقی که بوی عشق می داد، اتاقی که بوی اشک می داد .چه روزها و شبها در این اتاق به عشقم فکر کردم .به آینده ام امیدوار بودم، ولی چه سود! از اتاق بیرون آمدم . دلم میخواست در اتاق منصور را باز کنم و اگر شرکت نرفته که مطمئن بودم نرفته برای بار آخر ببینمش، سیر ببینمش! ولی می ترسیدم بیدار باشد و مرا ببیند. از خیرش گذشتم . در اتاق مادرجون را زدم ووارد اتاق شدم، ولی خبری نبود.پایین رفتم .این بار احساس میکرد غرور پله ها ریخته .چرا که صاحبش دیگر غروری نداشت .نا امید و دلشکسته شده بود .من می دانستم که دیگر زیباییهای این خانه برای منصور کوچکترین ارزشی ندارد .او عشقی را در دلش زنده کرده بودو حالا باید آنرا می کشت .مثل من که عشقی و محبتی را در این خانه کاشتم و اکنون آن را رها میکردم و می رفتم

    سلام گیتی خانم
    سلام ثریا خانم
    کجا انشاءا.... مسافرت!؟
    وسایل شخصیمه . دارم زحمت رو کم میکنم
    برای چی؟ چه ناگهانی! اتفاقی افتاده؟
    اتفاق بد که نه، اتفاق خوب.مهندس انشاءا... تصمیم به ازدواج دارن. من هم دیگه باید زحمت رو کم کنم
    خود آقا و خانم خواستن؟
    نه، اونا همیشه منو با محبتهاشون شرمنده کردن .خودم میخوام برم. یعنی خانم آینده شون خواسته که برم .
    حالا کو تا عروسی! مگه خانم و آقا میذارن شما برین!
    بیدارن؟
    بله ، دارن صبحانه میل می کنن .بفرمایین شما هم صبحانه میل کنین تا بعد.

    تا آمدم بطرف سالن غذاخوری بروم .مادر آمد بیرون و گفت: کجا میخوای بری؟ من که گفتم نمی ذارم بری

    سلام مادرجون
    سلام عزیزم! ثریا چمدون گیتی رو ببر بالا
    باید برم ولی میام بهتون سر میزنم

    خانم متین جلو آمد مرا در آغوش کشید و زد زیر گریه .من هم به گریه افتادم.بغضم برای تمام عشق و دلخوشیهایی که در آن خانه باید جا می گذاشتم شکست

    نرو گیتی ! ما رو تنها نذار .حالا که فهمیدی منصور چقدر دوستت داره، چرا دوستت داره، بمون! منصور از دیشب تا حالا نصف شده.بیا ببین رنگ و روش رو! تو و منصور با همدیگه خوشبخت می شین. مطمئنم منصور اصلا الناز و نمیخواسته .البته خودش هم اعتراف کرد که مقصره و دیر جنبیده نا امیدش نکن! دلش به تو خوشه .رحم داشته باش .بذار منم به اینکه عروس من هستی افتخار کنم. من با فرهان صحبت میکنم ، حقیقت رو بهش میگم . اون آدم منطقیه
    مادرجون من چی دارم که بهم افتخار کنین .اگر هم افتخاراتی دارم همه رو از این خونه و آدمهاش به دست آوردم . من هم دلم براتون تنگ میشه .من هم برام سخته .هیچوقت فکر نمیکردم مخالفت از طرف خودم باشه . من عاشق منصورم .اما حالا می بینم وجدانم رو بیشتر از احساسم دوست دارم . الناز و فرهان دلشون رو خوش کردن .شما به الناز قول دادین ، من به فرهان. درست نیست اونا رو تو این بازی خراب کنیم . فکر کنین یه پرستار ساده بودم که حالا دارم می رم
    مگه میشه اینطور فکر کنیم؟ چی میگی گیتی؟ ثریا تو یه چیزی بگو! نذار بره!
    گیتی خانم ، بمونین تو رو خدا عجله نکنین! ما افتخار می کنیم شما رو همسر منصور خان ببینیم .من که بشما می گفتم آقا بشما علاقمنده .باور نکردین
    ثریا خانم وقتی ایشون به من میگه مثل خواهرمی .وقتی میگه میخوام دست کسی بسپارمت که لیاقتت رو داشته باشه. وقتی میگه الناز رو میخوام بگیرم تا برام وارث بیاره، وقتی به خونواده الناز خبر می ده که با خواستگاریشون موافقه ، چه فکری باید میکردم؟ باید باور میکردم؟ باید فکر میکرد منو میخواد؟ به من حق بدین .بخدا برای منم سخته ، ولی دیگه نمیشه، شرمنده م .تو رو خدا گریه نکنین مادر ، خجالت می کشم. او را بوسیدم و گفتم: منو حلال کنین، اگه بی توجهی ، کم توجهی ، کم کاری دیدین بگذرین .براتون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #88
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت چهلم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    مادر گریه اش اوج گرفت و روی پله نشست بعد گفت: همه ش تقصیر منصوره، گیتی نرو! منصور الناز رو نمیگیره. با فرهان هم خودم صحبت میکنم

    مادر جون اصلا از کجا معلوم؟ منصورخان فقط بخاطر اینکه من از اینجا نرم تصمیمشون رو عوض کرده باشن؟ شاید دلشون برام سوخته .شاید النازو قلبا دوست داره . بخدا این افکار آزارم می ده. اجازه بدین برم.

    اینطور نیست ، بخدا اینطور نیست دختر! تو خودت مسئله الناز رو بزرگ کردی .منصور فقط تو رو میخواد .اگر هم دیدی با پیشنهاد اونها قاطعانه مخالفت نکرد فقط به این خاطر که دلشون نشکنه و خودشون کنار بکشن
    ای کاش زودتر گفته بود. من که نمی تونستم برم بگم منصور بیا منو بگیر. دوستت دارم. می تونستم؟ خب الناز رو می کشیدم وسط تا بلکه بفهمم، که همیشه هم دست خالی برگشتم. به من حق بدین مادر

    مادر سکوت کرد .انگار حق را به من داد. در حالیکه با دست اشکهایم پاک میکردم گفتم: مهندس کجاست؟
    ثریا گفت: تو سالن. فهمیدم همه حرفهای ما را شنیده بسمت سالن رفتم .پشت میز نشسته بود .سرش را میا دو دستش گرفته بود و آرنجهایش را بمیز تکیه داده بود

    سلام آقای مهندس

    فقط نگاهم کرد .اشک از دیدگانش جاری بود. دوباره اشکهای من هم جاری شد. رفتم کنار پنجره تا بلکه بتوانم خودم را کنترل کنم. سه چهار دقیقه بعد بطرف منصور رفتم و گفتم: مهندس .روزهای خوشی رو براتون آرزو میکنم .تو این مدت فقدان مادر، پدر و برادرم رو کمتر حس کردم، چون شما رو داشتم .اگر بدی، کاستی، خرج تراشی، حاضر جوابی از من دیدین ، به بزرگواری خودتون منو ببخشین .مواظب مادر باشین .من همیشه شما رو دوست خواهم داشت و همیشه به فکرتون هستم .یعنی هیچوفت فکر نمی کنم بتونم خاطرات اینجا رو فراموش کنم . بخاطر همه چیز از شما سپاسگزارم
    یکدفعه سرش را روی میز گذاشت و بلند بلند گریست .تا حالا ندیده بودم مرد اینطور گریه کند .البته چرا، پدرم برای مادرم و برادرم اینطور گریه کرد. شانه های منصور که تکان میخورد انگار چهار ستون بدن مرا می لرزاند.از صدای گریه منصور مادر و ثریا به سالن آمدند و با حیرت به منصور چشم دوختند .آنها هم زدند زیر گریه. باورم نمیشد این اشکها بخاطر من است . جلو رفتم ، دستم را روی شانه های منصور گذاشتم و گفتم: خواهش میکنم منصور، من لیاقتش رو ندارم
    منصور بلند شد و فریاد کشید: بی احساس ترین، بی رحم ترین، بی عاطفه تر وخودخواه تر از تو به عمرم ندیدم .برو! برو در کنار فرهان خوش باش! برو وجدانت رو در نظر بگیر ! ولی یادت باشه تو هم کمتر از فائزه نیستی
    تمام تنم لرزید .پاهایم سست شد، اما نه، باید می رفتم .نگاهم را از چشمهایش که مثل شمع اشک می ریخت برگرفتم و بطرف در ورودی رفتم .

    گیتی!دخترم! صبرکن! گیتی خانم!
    خدانگهدار! از بقیه هم از قول من خداحافظی کنیم . چمدانم را برداشتم و از منزل خارج شدم .به محبوبه برخوردم، با او هم خداحافظی کردم و مرتضی مرا به خانه رساند

    وقتی بمنزل رسیدم یکراست به اتاقم رفتم و بلند و بلند گریستم .ای کاش اقلا گیسو بود تا دلداری ام بدهد ولی منزل طاهره خانم بود. در حالت مرگ بودم .از زمین و زمان متنفر بودم .خودم را لعنت میکردم که چرا نماندم .چطور منصور جلوی مستخدم و مادرش برای من اشک ریخت .چطور با غرورش بازی کردم .ای خاک بر سر من! نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ نکنه داغشو به دلم بذاره؟ منصور به حرفی که میزنه عمل میکنه .قسم خورد . خدایا رحم کن!
    حدود ساعت یازده زنگ تلفن دلم را لرزاند .مدام منتظر بودم خبر مرگ منصور را به من بدهند .گوشی را با ترس و لرز برداشتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #89
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله؟
    سلام
    سلام گیسو،تویی؟
    چه اتفاقی افتاد؟ زنگ زدم خونه مهندس،مادر یه چیزایی گفت .جریان چیه؟
    همونایی که شنیدی؟
    چرا لگد به بخت خودت زدی بی عقل؟ اینهمه مدت آرزوش رو داشتی، حالا واسه ما با وجدان شدی؟
    تنبیهش کردم. چرا با غرور من بازی کرد؟ خب، از اول تو همش گفتی اونو برادر خودت می دونی، او هم ترسید بهت بگه.
    حالا که دیگه همه چیز تموم شده
    فکر کردی وقتی دلت پیش منصوره، میتونی با فرهان زندگی کنی؟
    دیگه از داغ مامان و علی که بدتر نیست
    میخوای بیام خونه؟
    نه، میخوام تنها باشم
    بلند شو برو خونه منصور، بلند شو بازی درنیار. تنبیه شد، بسشه!
    نه گیسو، دیگه هرگز .تو که منو میشناسی
    من الان میام
    نه، بیای چکار
    نگرانتم!
    نترس، قصد خودکشی ندارم .مگه منصور مرده که خودکشی کنم. منصور رو خودم کشتم. تو قلبم کشتم .خودم هم تحملش میکنم .کاری نداری؟
    نه، مواظب باش .من زود میام
    خداحافظ
    خداحافظ
    آنشب تا صبح چه بر من گذشت خدا عالم است. به نوای الهه نازش عادت داشتم. حالت یک معتاد را داشتم. به عشق ورزی هایش،مهرورزی های، احوال پرسیدن هایش، دو پهلو حرف زدن هایش عادت داشتم. تا صبح ثانیه ای چشم بر هم نگذاشتم .گیسو بعد از اینکه صبحانه اش را خورد برای رفتن به شرکت آماده شد .بلند شدم آبی به سر و صورتم بزنم که زنگ تلفن دوباره وجودم را لرزاند .این بار مطمئن بودم که اتفاقی افتاده. ساعت هشت صبح کسی با ما کار نداشت. در حالیکه دستم می لرزید ، گوشی را برداشتم

    بله
    سلام گیتی خانم، خودتون هستین؟
    بله، چی شده ثریا خانم؟چرا گریه می کنین؟
    آقا!آقا!
    آقا چی؟
    آقا دیشب خودکشی کرده خانم ، خودتونو برسونین . و صدای گریه اش بلندتر شد

    مو بر بدنم راست شد .گوشی را رها کردم و دو دستی بر صورتم کوفتم اتاق دور سرم چرخید . گیج و منگ دو زانو نشستم .گیسو آمد و گفت: چی شده گیتی؟
    زار زدم
    گوشی را برداشت

    الو!الو! قطع شده! در حالیکه شماره می گرفت پرسید: بگو ببینم چه اتفاقی افتاده ثریا چی گفت؟
    منصور از دستم رفت. خاک برسر شدم .زندگیم، عشقم، مرد!جیغ کشیدم و از حال رفام . ضرباتی را روی صورتم احساس کردم و به هوش آمدم
    گیتی!گیتی! چشماتو باز کن
    منصور رو میخوام.چه غلطی کردم!خدایا. به من گفت کار علی رو میکنه، به من گفت منم مثل فائزه ام،باور نکردم
    گیتی انقدر فریاد نکش ببینم، دقیقا ثریا چی گفت؟
    گفت آقا دیشب خودکشی کرده .خودتون رو برسونین .گریه میکرد

    گیسو بهت زده روی زمین نشست و به فرش چشم دوخت . هر دو زار زدیم. آنقدر تو سر و صورتم زدم که رمقی به جانم نمانده بود. گیسو هر چه شماره منزل آنها را گرفت اشغال بود

    گیسو؟
    چیه؟
    بلند شو برو ببین چه خبره؟
    دیگه مرده دیگه. برم چی کار کنم .همش تقصیر توئه .با اون وجدان و غرور گور به گوریت! وای، خانم متین رو بگو! و با دستمال اشکهایش را پاک کرد
    بلند شو برو دیگه! دارم دیوونه میشم
    من تو رو تنها نمی ذارم
    من همینجا نشستم تا تو بیای
    نه نمی رم .برم که تو بلایی سر خودت بیاری؟ همون یکی کافیه

    جیغ کشیدم: برو دیگه لعنتی!


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #90
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خیلی خب، ولی نکنه دست به کارهای شیطانی بزنی ها! شاید شوخی کردن .منتظر باش تا برگردم
    باشه برو
    قول می دی؟
    برو

    گیسو با تردید کیفش را برداشت .کفشهایش را به پا کرد .نگاهی به من کرد .عاشقانه او را نگاه کردم و گفتم: مواظب خودت باش
    کفشهایش را در آورد و گفت : من نمیرم

    اگه نری همین الان خودمو می کشم
    چرا اونطوری نگاهم کردی؟ و زد زیر گریه
    پس چطوری نگاهت کنم؟ برو دیگه! برو جون به لب شدم!
    باشه قول دادی ها!

    سرم را تکان دادم
    گیسو با تردید رفت . ده دقیقه روی مبل چمباته زدم و اشک ریختم .احساسم به من دروغ نمی گفت .منصور خودکشی کرده بود. بلند شدم .از جعبه داروها قرصهای اعصاب پدر را برداشتم و تعداد زیادی با لیوان آب سر کشیدم . دفتر خاطراتم را برداشتم و انچه را که گذشت روی کاغذ آوردم . اکنون که آخرین سطر خاطراتم را می نویسم به این فکر میکنم که چقدر زود گذشت.ثانیه ها منتظر ما نمی مانند دقیقه ها بی رحمند و گذرا. خوشبختیها تمام میشود و انسان زود تباه میگردد
    گیسوی عزیزم خودت می دانی که چقدر دوستت دارم .ولی این را هم می دانی که چقدر منصور را دوست دارم. این خاطرات را برای تو به جا می گذارم. می دانم که منصور مرده و اصلا امیدی ندارم. ولی اگر یک درصد هم زنده باشد،این نوشته ها را به او بده تا بخواند.دلم میخواهد بداند این دقایق را چگونه با یاد او سپری کردم .او مرا میخواست و من نمی دانستم . و من او را میخواستم و او نمی دانست .وقتی حقایق روشن شد که کار از کار گذشته بود. هنوز باور ندارم که منصور مرا تا این حد می پرستید که از زندگیش چشم بپوشد .حق با توست، من هیچوقت نمی توانستم با فرهان خوب زندگی کنم .منصور قلب من بود، جان و عمر من بود. وقتی او نیست من هم نمیخواهم باشم. به او گفته بودم دیگر طاقت داغ عزیزی را ندارم. منصور عزیز من بود. من نه میتوانم بدون او زندگی کنم، نه میتوانم به روی مادرجون نگاه کنم .مگر میتوانم وجدان راحتی داشته باشم وقتی گلی مثل منصور ، بخاطر من ، زیر خروارها خاک آرمیده باشد؟ پس اینهمه شکنجه روحی را چرا تحمل کنم. وقتی میتوانم با منصور باشم چرا نباشم .آنجا که الناز نیست .الناز دیگر صد سال دلش نمیخواهد منصور مرده را در آغوش داشته باشد. ولی من میخواهم . میخواهم با او هم آغوش خاک شوم. خوب وخوش زندگی کن و برای مغفرتم دعا کن .تنها یادگار زندگی ام را به تو سپردم .برمن خرده نگیر! من خدا را فراموش نکردم، ولی منصور را هم نمیتوانم فراموش کنم .خدایی که او را از من گرفت خوب می دانست تا چه حد به او وابسته ام و بدون او زنده نمی مان، پس از من گله نخواهد کرد. دیگر چشمانم خوب نمی بیند و رمق ندارم. حالم خوش نیست. تلفن زنگ میزند ولی نمیتوانم گوشی را بردارم. پس صحبت را تمام میکنم .مواظب خودت باش خواهر زیبا و مهربانم
    کسی که همیشه بیاد تو بود، خواهر ناکامت گیتی


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 9 از 20 نخستنخست ... 567891011121319 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/