صفحه 6 از 20 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    · هست،ولی برای دیگران .برای من مهندس فرهان بهترینه. به من گفت تو رویاهام دنبال تو می گشتم .پس قدرم رو می دونه
    بطرف اتاقم رفتم و ادامه دادم: برای همین هم سلام منو به ایشون برسونین

    ابرویی بالا انداخت .دستهایش را در جیبش گذاشت و با حرص با نوک زبانش دندانهایش را لمس کرد و سری تکان داد .از او فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم . او هم بسمت اتاقش رفت . بعد از چند دقیقه ، چند ضربه به در اتاقم خورد .هرچه گفتم بفرمایین کسی جواب نداد .بلند شدم در را باز کردم.کسی نبود به بیرون نگاه کردم دیدم کیفش را برداشته و کنار پله ها ایستاده . ولی کت و کراوات نپوشیده بود . شما بودین مهندس؟

    • بله
    • دارین می رین شرکت؟

    با دست اشاره به سر و وضعش کرد و گفت: من اینطوری میرم شرکت؟ دیگه کم کم داری منو میکنی حسنی.

    • حسنی کیه دیگه؟
    • همون حسنی که به مکتب نمی رفت وقتی هم می رفت جمعه می رفت . تعطیلات نوروزه خانم!

    زدم زیر خنده و گفتم: برای همین پرسیدم .حواسم بود که امروز تعطیله گفتم شاید الهه ناز حواستون رو بر باد داده

    • اون که بله و لبخند زد
    • خب کاری داشتین؟
    • خواستم بگم با گیسو خانم تماس بگیر و ازشون خواهش کن ناهار بیان پیش ما،میخوام ببینمشون
    • ممنونم،باشه برای وقتیکه دائمی شدم مهندس

    آهسته جلو آمد .مقابلم قرار گرفت و گفت : اینقدر با اعصاب من بازی نکن خانم کوچولو
    خانم کوچولو جد وآبادته. خانم کوچولو الهه نازته .بی تربیت! حالا نشونت می دم .اتفاقا این تویی که با اعصاب من بازی میکنی و دیوونه م کردی آقا بزرگ .
    جرات نکردم اینها را با صدای بلند بگویم .فقط چون خیلی بر من فشار آمد گفتم: ایشاءا... ایندفعه پرستار مادرتون خانم بزرگ باشن ، که به اعصاب شما آرامش بدن
    لبخند زد. سری تکان داد و گفت: ما تو رو می خوایم خانم کوچولو .بیا پایین تو حساب کتابا کمکم کن .دوباره کارم گیر کرده
    دست به سینه زدم و گفتم: خانم کوچولو که حسابداری بلد نیست

    • خانم کوچولوی خونه ما بلده .دست هر چی پرستار و معلم و مدرس و حسابدار و آرایشگر و هنرمند و رقاصه از پشت بسته وا....

    لبخندی بر لبانم نشست

    • منتظرم

    مادر جون که از پله ها آمده بود بالا گفت:تو با گیتی چی کار داری؟اصلا من نمی دونم گیتی مال منه یا مال تو منصور؟ یک لحظه رهاش نمیکنی !اِ ، یعنی چی؟
    منصور لپهای مادرش را گرفت و گفت: مال هر دومون مامانی. از پله ها رفت پایین.
    مادر لبخندی زد و گفت: می بینی با ما چه کردی دختر قشنگم ؟

    • محبت دارین ، خبر ندارین شما با من چه کردین؟
    • قربونت برم الهی .راستی ، گیتی جان عصری میای با هم بریم امامزاده صالح ؟نذر دارم .روز اول ساله ، ثواب داره
    • راستش اگه اجازه بدین یه ساعت دیگه رفع زحمت میکنم .خیلی دوست دارم امامزاده صالح ،چون خودم هم حاجت دارم ، اما یه دفعه دیگه ایشاءا...
    • کجا میخوای بری؟ بگو گیسو جون هم بیاد اینجا
    • نه مادرجون، این جمعه اگر نرم ÷درم رو در میاره .باهام قهر کرده. روز اول عیده، برم خونه بهتره .الان میخواستم برم ولی گویا مهندس حسابدار میخواد
    • هر طور میلته عزیزم .ناراحتت نمیکنم .راست میگی .گیسو جون هم حقی داره .ما که انقدر دوستت داریم ، وای بحال او
    • ممنونم مادرجون، ببخشین باهاتون نمیام
    • اشکالی نداره عزیزم .یه دفعه دیگه با هم می ریم. ئ به اتاقش رفت

    از پله ها پایین رفتم منصور در سالن نشیمن نشسته بود و دفتر و دستکش را روی میز پهن کرده بود .نیم خیز شد و گفت: بیا گیتی جان. اینجا بشین . و به کنار خودش اشاره کرد
    به حرفش توجهی نکردم و مبلی را جلو کشیدم و جدا نشستم .لبخند زد و گفت: بیا این دفتر سالیانه .اینم ماشین حساب

    • مگه کارهای آخر سال رو تموم نکردین؟
    • چرا، ولی ماه آخر چیزهایی خریدیم و فروختیم .باید اونها رو حساب کنم
    • پس گیر نکردین
    • گیر نکردم ،ولی بهت احتیاج دارم
    • با کمال میل

    و با هم شروع به حساب کتاب کردیم و باز تمام حرکاتم را زیر نظر داشت .یکساعت و نیم بعد محاسبات به پایان رسید .نیمساعت به ظهر مانده بود .بلند شدم و گفتم: دیگه امری نیست؟

    • نه ممنونم .لطف کردی گیتی جان. راستی این حقوق این ماه شما .خیلی ازت ممنونم
    • متشکرم .با اجازه تون دیگه می رم خونه

    لبخند به لبش خشک شد و با تعجب نگاهم کرد ، بعد گفت: گفتم زنگ بزن گیسو بیاد.هنوز زنگ نزدی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تعارف نمی کنم .گیسو باهام قهر کرده ، این جمعه ، مخصوصا امروز که روز اول سال نوئه باید خونه باشم
    گیتی روز اول عید رو خراب نکن ، تو رو خدا عصر می خوایم با هم بریم منزل عمو عید دیدنی
    من تو این ماه یه روزم مرخصی نداشتم .بی انصاف نباشین مهندس،خواهرم گناه داره
    خیلی خب،اگه تو دوست نداری اصرار نمی کنم .مثل اینکه اینجا خیلی بهت بد می گذره
    خودتون می دونین که اینطور نیست .فقط بخاطر گیسوئه
    چشم ابرویی آمد و به اوراقش چشم دوخت . با حالتی معصوم گفتم: چکار کنم منصور،بمونم یا برم؟ هر طور شما بخوای .دلم نمیخواد ناراحت بشین
    انگار خیلی جمله ام به دلش نشست .چهره اش باز شد و گفت : پس عصر بیای ها! منتظر می مونیم تا تو بیای بعد با هم می ریم منزل عمو

    • سعی میکنم .باهاتون تماس میگیرم
    • ما منتظریم گیتی ها

    به اتاقم رفتم ، کیفم را برداشتم و از مادرجون خداحافظی کردم با هم پایین آمدیم .منصور هم تا بیرون همراهی ام کرد و سفارش کرد که حتما برگردم .خداحافظی کردم .سر راه برای گیسو بلوز شیکی عیدی خریدم و به منزل رفتم
    ********************

    • سلام گیسو !عیدت مبارک خواهر خوبم! روبوسی کردیم
    • سلام!عید تو هم مبارک!اینکارها چیه، پولش رو می دادی. خواستی ارزونتر در آد خسیس

    زدیم زیر خنده . حقوق گرفتی؟

    • لیاقت نداری !منو بگو که یه ساعت مرتضی رو کنار خیابون نگهداشتم رفتم اینو خریدم
    • دستت درد نکنه،شوخی کردم . بسته را باز کرد و گفت: وای چقدر قشنگه
    • قابل تو رو نداره،چه خبرها؟
    • سلامتی.دیشب پیش نسرین اینا بودم. جات خالی بود. شب نذاشتن بیام .نیمساعته که اومدم .می دونستم حتما میای
    • با مصیبتی اومدم .مگه منصور می ذاشت؟آخر التماسش کردم ازم قول گرفته عصربرگردم
    • غلط کرده!چه رویی داره ها!پس من چی؟ نمیگه من تو این خونه تنهام و دلم به تو خوشه؟
    • بخاطر تو این چندساعت رو هم اجازه داده
    • نمیشه بری .اگه بری ،دیگه نه من نه تو . شب باید منو ببری گردش ،رستوران،شیرینی اولین حقوقت رو ندادی
    • گیسو جان ،آخه من چه گناهی کردم؟ این وسط از دست شما دوتا تلف میشم بخدا .باید برم . ناراحت میشه
    • همین که گفتم .من ناراحت بشم مهم نیست؟
    • تو منو درک نمیکنی .عجب هفت سینی چیدی ناقلا!
    • اگه منصور رو بیشتر دوست داری ، خب برو . و بلند شد و به آشپزخانه رفت .حق داشت بیچاره ، ولی اخم و تخم منصور را چکار میکردم .بلند شدم و گفتم: جای ناهارخوری رو عوض کردی؟ اینجا بهتره ،کار خوبی کردی .میگم دیگه میز دوازده نفره به درد ما نمیخوره ،بفروشیمش به جاش چهار نفره بخریم

    با سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: که با ما به التفاوتش امشب ما رو مهمون کنی؟ آره؟ خیلی گدایی! آدم میز ناهار خوری خونه رو میفروشه چلو کباب میخره؟
    از خنده ضعف کردم

    • چیه نشونت کردن آبجی گیتی؟
    • برای چی؟
    • این جواهرات ناب.......
    • اینها رو مادر بهم هدیه کرد. گفت از طرف خودش ومنصوره .نمی دونی چه شبی بود! و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کردم
    • با اینهمه علایم باز هم میگی تو رو بجای ملیحه می دونه؟
    • آره،مطمئنم .خودش گفت
    • چه ساده ای تو !


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و دوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    2hki14i6sw18049hwiqناهار را صرف کردیم.یکساعتی حرف زدیم .بعد رفتم روی تخت گیسو کنارش خوابیدم. و باز کلی با او درددل کردم .بعد چرتی زدیم .ساعت چهارونیم از خواب پریدم و گیسو را صدا زدم

    • گیسو من برم؟ گیسو با توام؟ تکلیف منو معلوم کن


    • گفتم که ببین کی رو بیشتر دوست داری،تصمیم بگیر
    • اّه از دست دو !منطقت کجا رفته دختر؟
    • تو منطق داری؟ نمی گی خواهر بدبخت من چکار میکنه؟
    • بابا من که شبا میام . حالا یه دیشب نبودم
    • جمعه ها حق منه .نمی ذارم از حالا بر ما مسلط بشه
    • بابا منتظره!میخوان برن عید دیدنی
    • خب برو،جلوت رو که نگرفتم .برو به عشقت برس!ما هم که باید بریم مثل بقیه بمیریم

    بلند شدیم تا چای خوردیم ساعت شد پنج .گوشی را برداشتم و شماره منزل منصور را گرفتم. دعا میکردم که ثریا خانم بردارد و پیغام بگذارم که دعایم مستجاب نشد و منصور برداشت

    • بله بفرمایین
    • سلام
    • سلام گیتی خانم، من منتظر بودم زنگ در رو بزنی
    • ببخشید مهندس، شرمنده م نمی تونم بیام
    • چرا؟
    • کار دارم
    • چی کار داری؟
    • مهمون داریم
    • مهمون دارین؟ این وقت نشناس کیه ؟ از کی شدی بزرگ فامیل و روز اول عید می آیند دیدن تو؟
    • حالا پیش آمده دیگه
    • بیرونش کن
    • دیگه چی؟
    • من نمی دونم تا ساعت شش باید اینجا باشی وگرنه.......
    • وگرنه چی؟
    • وگرنه نمی ریم خونه عمو
    • یعنی چه؟ چه ربطی به هم دارن؟ من صبح میام دیگه. چقدر سخت می گیرین!
    • برای اینکه سخت می گذره
    • شما لطف دارین ، ولی باور کنین نمیتونم بیام
    • خیلی خب،هر طور دوست داری و گوشی را گذاشت

    اعصابم بهم ریخت. سرگیسو فریاد کشیدم: دیدی ناراحت شد .گوشی رو گذاشت. وقتی بهت می گم لوس بازی در میاری .بابا من خدمتکار مردمم. میخوای بیرونم کنه؟

    • چیه هوار میکشی؟ اینی که من می بینم تا موهاش سفید شه تو رو ÷یش خودش نگه می داره .تازه اگه ناراحتی بلند شو برو. عاشق دلباخته!
    • دیگه اگه تو هم اصرار کنی نمی رم. بی تربیت بدون خداحافظی گوشی رو کوبید رو تلفن. فکر کرده میترسم! تا تو باشی لقب خواهر به من ندی منصور!

    گیسو احساس کرد هوا پس است. بنابراین بلند شد و به آشپزخانه رفت . با خودم کلنجار می رفتم که نروم ، ولی از طرفی هم عشق مرا به آنسو میکشاند .نگران این بودم که لجبازی کند و بخانه عمویش نرود،بعد مادر جون از چشم من ببیند.بالاخره غرورم بر عشقم غلبه کرد و نرفتم
    غروب با گیسو بیرون رفتیم و شام را در یک رستوران خوردیم و حدود ساعت ده ونیم بخانه برگشتیم
    ***********************
    صبح بمنزل متین رفتم.اضطراب داشتم .خودم را آماده کرده بودم که سرم فریاد بکشد و بیرونم کند. وارد منزل که شدم به ثریا برخوردم

    • سلام خسته نباشین
    • سلام گیتی خانم،حالتون چطوره؟
    • الحمدالـله .آهسته پرسیدم :چه خبر ثریا خانم؟اوضاع خوشه یا پسه؟
    • والـله چی بگم دخترم؟پسه
    • پسه؟
    • دیشب آقا خیلی کلافه بود با مادرش هم بحثش شد
    • برای چی؟
    • آخه آقا برای دیدن عموش نرفت
    • نرفت؟چرا؟
    • خودت که بهتر می دونی .مگه پای تلفن بهت نگفت؟
    • چرا،ولی من فکر نمیکردم نرن .خیلی بد شد .ولی آخه نباید اینقدر به من وابسته باشن
    • حالا که وابسته ن ، اون هم بدجوری، مثل اینکه آقا دلش پیش شما گیر کرده
    • ای بابا ثریا خانم،منو جای ملیحه خانم فرض کرده
    • نه،اشتباه مب کنب
    • حالا کجان؟
    • خوابه،هنوز نیامده پایین.شما صبحانه خوردین؟
    • بله،ممنون

    از پله ها بالا رفتم که سری به مادر جون بزنم .تازه بیدار شده بود .کلی هم از من گله کرد .ولی حق را هم به من داد. بعد به اتاق خودم رفتم .جرا روبه رو شدن با منصور را نداشتم .از صدای باز و بسته شدن در اتاق منصور فهمیدم بیدار شده .پنج دقیقه بعد از داخل اتاق شنیدم که پرسید: ثریا،گیتی اومده؟

    • بله آقا، یکساعتی میشه
    • مادر بیداره؟
    • بله،پایین دارن صبحانه میخورن

    محبوبه و صفورا که رفتن مرخصی .شما هم اگه میخوای دو سه روزی استراحت کن. می گم غذا از بیرون بیارن

    • نه آقا من کار نکنم مریض میشم
    • هرطور دوست داری.درهرصورت ازت ممنونم .این روزها همه مرخصی میخوان .فکر کردم شما روت نمیشه بگی
    • نه آقا، خیالتون راحت!

    فهمیدم به من کنایه زد

    • گیتی کجاست؟
    • تو اتاقش
    • که اینطور .برو ثریا من اومدم
    • چشم آقا

    فهمیدم میخواهد بیاید سروقت من. قلبم فرو ریخت .یک ربعی منتظر ماندم ولی خبری نشد .ترس را کنار گذاشتم و به طبقه پایین رفتم . مادر در سالن نشسته بود و به رادیو گوش می داد. منصور هم در سالن غذاخوری صبحانه میخورد .رفتم کنار مادر نشستم

    • گیسو چطور بود عزیزم ؟
    • سلام رسوند .خوب بود. رفتین امامزاده صالح؟
    • نه دخترم،نرفتیم. اعصابم رو بهم ریخت ، بی حوصله شدم. قرار بود منو ببره امامزاده ، بعد بریم خونه دکتر که بازی درآورد .خیلی بد شد . ما همیشه روز اول عید می رفتیم اونجا .البته بغیر از این دو سال ، توقع داره
    • متاسفم تقصیر من شد. می دانستم منصور صدای ما را میشنود
    • مهم نیست .حالا امروز می ریم. میگم حالم خوب نبوده نشده بیاییم .منصور هم نیومد خودمون می ریم .خودش جواب عموش رو بده
    • اوم میاد.
    • شایدم نیاد. غذ و یکدنده س .مثل بابا خدابیامرز من می مونه
    • خدا رحمتشون کنه

    منصور از سالن غذاخوری بیرون آمد. بقولی آخر جذبه بود. به ما نزدیک شد .بلند شدم و سلام کردم

    • سلام مهندس

    اصلا نگاهم نکرد .با کلی اخم و تخم گفت: سلا. سلام مامان جان
    تلافی اش را مادر در آورد و مثل خودش جوابش را داد .منصور عینک و کتابش را از روی میز برداشت و آمد روی مبل نشست و بدون اینکه نگاهم کند کتابش را بازکرد، بعد رو به مادرش کرد و گفت: حالتون خوبه؟
    به کنایه گفت: از محبتهای شما خوب خوبم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خب الحمدالـله . و مشغول مطالعه شد . بدجوری با من قهر کرده بود .مادر نگاهی به من کرد و چشمک زد ،یعنی که منصور باهات قهره .من هم بظاهر لبخندی زدم ، ولی در دل خون گریه میکردم .هم از دستش عصبانی بودم ، هم به غلط کردن افتاده بودم. خلاصه حالت عجیبی بود. بعد از بی توجهی اش عصبانی شدم و گفتم: مادرجون، من بالا هستم .اگه کاری داشتین صدام کنین .

    • برو دخترم

    متوجه شدم منصور از زیر عینک نگاهی به من کرد. با خودم گفتم حالا کاری کنم که تو به غلط کردن بیفتی آقا کوچولو .
    به اتاقم رفتم .مغزم از کار افتاده بود .نه حوصله مطالعه داشتم نه قلاب بافی . روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم . سه ربع گذشت که مادر جون به اتاقم آمد و گفت: گیتی جان، منصور میگه حاضر شین بریم خونه دکتر .فقط زود باش تا پشیمون نشده .البته به عموش خبر دادیم که برای ناهار می ریم اونجا .

    • حالا که ایشون میان ، منو معاف کنین مادر
    • میخوای دوباره بازی در بیاره؟
    • نه دیگه، وقتی اطلاع دادین ، مجبوره بیاد. ایشاءا... خوش بگذره
    • بلند شو گیتی. چقدر تعارفی شدی!
    • تعارف نمی کنم .من یکی بهم احم کنه اعصابم خرد میشه . اونم مهندس اینه که تا تلافی نکنم راحت نمی شم .
    • مگه تو از ÷س این بربیای!هر طور دوست داری،ولی اگه می اومدی خیلی خوب بود.
    • انشاءا.... در فرصتهای دیگه شما کی برمیگردین؟
    • احتمالا شب ،چون همیشه نگهمون می داره
    • خوش بگذره ! پس منم شاید برم خونه
    • برو عزیزم .اگه می دونستم بهت زنگ میزدم این همه راه نیای .بگو مرتضی تو رو برسونه
    • باشه
    • پس فعلا خداحافظ

    مادر را تا کنار در اتاقم همراهی کردم. متوجه منصور شدم که به اتاقش می رفت. نگاهی به ما کرد و از خداحافظی ما به قضیه ÷ی برد .سریع به اتاقم برگشتم و در را بستم واز پشت در گوش دادم .منصور آهسته پرسید: مگه گیتی نمیاد؟

    • اگه دوباره بازی در نمیاری نه. می ره خونه شون
    • می ره خونه شون
    • خب تا شب تنها بمونه اینجا چکار .اقلا می ره پیش خواهرش
    • برین بگین بیاد
    • اصرار کردم ،میگه حوصله دیدن اخمهای تو رو نداره
    • برنامه دیشب ما رو به هم زده ،توقع داره بهش بخندم
    • به اون چه مربوطه؟ جمعه روز استراحتشه منصور، چرا اینطوری می کنی؟
    • نیاد ما هم نمی ریم.
    • باز شروع کردی؟
    • نکنه وظایفش رو فراموش کرده
    • من که دیگه حالم خوبه. چرا اذیتش می کنی؟
    • دوست دارم با ما باشه .این اذیته؟
    • من نمی دونم،خودت برو بهش بگو .میخواستی اخم و تخم نکنی!یه احوالپرسی ازش نکردی .اون از تو غدتره .نمی دونی بدون!
    • برین بهش بگین بیاد مامان . اگه من برم و نیاد اونوقت قاتی میکنم
    • خودت بری بهتره ، مطمئن باش میاد
    • اگه نیومد نمی ریم ها!
    • تو برو، اگه نیومد با من

    از پشت در بسمت مبل دویدم و الکی کتابی را برای مطالعه باز کردم و مشغول خواندن شدم .چند ضربه به در خورد. بفرمایین .
    در راباز کرد .بلند شدم ایستادم

    • گیتی حاضر شو بریم
    • ممنونم مهندس شما برین خوش بگذره
    • تو نیای خوش نمی گذره
    • آخه من بیام شما اخم می کنین .اینه که نمیخوام باعث دردسر بشم میترسم وسط پیشونی تون چروک برداره

    لبخندی به لبش نشست و جلو آمد وگفت: چرا دیشب نیومدی؟

    • مهمون داشتیم
    • مطمئنم گیسو خانم نذاشته بیای
    • اینطور نیست
    • خب حالا عیبی نداره،بیا بریم
    • من دوست ندارم با کسی جایی برم که اونطور جواب سلامم رو می ده .ببخشین
    • خب، معذرت میخوام .خوبه ؟ اینها همه اش نشونه علاقه س
    • شاید هم نشونه اخراجه

    لبخند کمرنگی زد وگفت: تو عزیز مایی. حالا حاضرشو بریم دیگه . انقدر ناز نکن می دونیم ناز داری

    • چی شد؟ میای؟
    • باشه،الان حاضر میشم . و در دلم گفتم دیدی به پام افتادی آقا بزرگ!
    • پس ما پایین منتظریم و کنار در لبخند زد و رفت

    خدایا چقدر دوستش دارم! اگه منصور مال من نشه دیوونه می شم .نه، خودم رو می کشم .خدایا رحم کن .
    به منزل عموی منصور رفتیم .عموی منصور مردی پنجاه و هفت ساله بود که تنها زندگی میکرد .تا بحال ازدواج نکرده بود. و این خیلی برایم عجیب بود.یک لحظه پیش خودم فکر کردم حتما منصور هم میخواهد رویه عمویش را در پیش بگیرد .چطور با این همه ثروت و موقعیت عالی، به این سن رسیده و ازدواج نکرده؟مرد خوش تیپی هم بود یک لحظه مادر جون را کنار هموی منصور گذاشتم، دیدم زوج خوبی میشوند . ولی خب، هیچوقت منصور اجازه نمی دهد عمویش جای پدرش را بگیرد ، با اینهمه تعصب و غرورش!
    سر ناهار عمو گفت: اون شب که شما دوتا می رقصیدین احساس کردم خیلی به هم میاین، هر دو قد بلند و زیبایین .
    با خجالت نگاهی به منصور انداختم.او هم به من لبخند زد . مادرجون گفت: خدا از دهنتون بشنوه دکتر.ولی الناز رو چکار کنیم .موهام رو می کنه بخدا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زدیم زیر خنده .منصور گفت: من میخوام راه عموجون رو در پیش بگیرم
    · تو بیخود می کنی .من آرزو دارم منصور .دلم میخواد نوه ام رو بغل کنم

    · زیاد هم جدی نگیر مادر، یه چیزی گفتم. اگه عمل کردم حسابه
    باز خندیدیم
    عموی منصور گفت: ولی بهت نصیحت میکنم منصور جان که اشتباه منو نکنی. تنهایی خیلی بده .الان پشیمونم .یه موقع ها پیش خودم می گم نادونی کردم . اونکه ازدواج کرد و رفت .من چرا حماقت کردم وتشکیل خانواده ندادم .
    کنجکاو شدم و پرسیدم : دکتر متین کسی رو دوست داشتین؟

    • آره عزیزم،وقتی سی و دو سه ساله بودم عاشق دختری شدم که وضع مالی خوبی نداشتن ، ولی خونواده اصیلی بودند .مادرم اجازه نداد با اون ازدواج کنم .من هم چون خیلی به مادر وابسته بودم حرفش رو گوش کردم . ولی عهد کردم که ازدواج نکنم و تا حالا هم نکردم .اون دختر تا پنج سال بعد هم به پام نشست .بعد ازدواج کرد و داغش رو به دلم گذاشت .الان هم دو تا پسر داره که هر دو رفتن اتریش .شوهرش هم دو سال پیش در اثر تصادف کشته شد حالا تنها شده گاهی با هم تماس داریم اونم میخواد بره پیش بچه هاش
    • خب دیگه حالا که مشکلی نیست .می تونین باهاش ازدواج کنین
    • من که از خدامه گیتی خانم ، اما اون راضی نمیشه .زن مغروریه . خیلی التماسش کردم . بی فایده بود.
    • ایشون چندسالشونه
    • چهل و پنج سال
    • پس هنوز جوونه
    • آره خیلی هم خوشگله . با چشمهای سبز و موهای بلوند .بیچاره زود بیوه شد .بچه هاش سیزده ساله و چهارده ساله اند .رفتن اتریش پیش عموشون
    • چطور دلش اومده بچه های به این کوچکی رو بفرسته اونجا؟
    • شوهر خدابیامرزش اصرار داشت .قرار بود خانوادگی برن ، ولی مرگ مهلتش نداد
    • دکتر متین عقب نشینی نکنین . زنها موجودات دلرحم و حساسی هستن .مطمئنم روزی به خواسته تون می رسین

    منصور نگاه معنی داری به من کرد

    • دیگه کی دخترم؟ من میخوام اقلا یه بچه هم ازش داشته باشم .برای بچه دار شدن دیگه وقت زیادی نداره ، تازه دیر هم شده
    • اگه با شما ازدواج کنه بچه هاشم بر میگردونه ایران
    • یه مشکلش همینه،اونا دوست دارن اونجا بمونن ، اینم دلش پیش اوناس
    • خب شما برین
    • حاضرم بخدا ،انقدر که دوستش دارم ، ولی ما رو قبول نداره . مدش خیلی رفته بالا خانوم .من از مادرم خیلی گله مندم .نگذاشت اونطور که دوست دارم زندگی کنم
    • خدا رحمتشون کنه. حالا هم دیر نشده دکتر متین
    • امیدوارم. حالا شما تصمیم به ازدواج نداری گیتی خانم؟


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و سوم - رمان الهه ناز - جلد اول ,

    2hki14i6sw18049hwiqراست نشستم .مادر زد زیر خنده و گفت : اگه جواب مثبت گرفتین ذوق زده نشین دکتر .
    بلند خندیدیم .منصور گفت: برای خودتون که نمی خواین عمو جان؟
    عمو در حالیکه می خندید گفت: نه منصورجان نترس .همینطوری پرسیدم .گفتم سوال دل تو رو من بپرسم

    صدای خنده فضا را پر کرد .گفتم: منتظرم ببینم خدا برام چی میخواد،دکتر متین

    • خدا برات خواسته دخترم. و به منصور نگاه کرد و ادامه داد: فقط باید زرنگ باشی.رقیب زیاد داری،البته رقبایی که بازنده اند و البته با معذرت پررو

    با تعجب و خجالت اول به عمو ، بعد به مادر و سپس به منصور نگاه کردم .سرخ شدم .منصور سینه ای صاف کرد و مثلا خیر سرش آمد حرف را عوض کند : راستی از خونواده فرزاد چه خبر دارین عمو جان؟

    • اتفاقا شب میان اینجا

    خشکم زد .منصور هم متعجب شده بود. می دانست دوست ندارم شب آنجا باشم .

    • شما دعوتشون کردین؟
    • نه،دیشب تماس گرفتن وگفتن امشب میان اینجا برای عرض تبریک عید. من هم گفتم شام بیان

    آنقدر کلافه بودم که قاشق و چنگال را در بشقاب گذاشتم و کمی بشقاب را عقب زدم وآخرین لقمه را فرو دادم .منصور متوجه من بود. گفتم : دکتر متین از لطفتون ممنون. غذای خوشمزه ای بود

    • نوش جونتون گیتی خانم ، چقدر کم خوردین!
    • کافیه سیر شدم
    • اقلا سالاد میل کنین
    • ممنونم،دیگه اشتها ندارم
    • ای بابا، ایشون همیشه اینطور غذا می خورن زن داداش؟
    • آره دکتر،گیتی کم غذاست

    منصور نگاه معنی داری به من کرد، بعد برای اینکه خیالم را راحت کند گفت: بهشون سلام ما رو برسونین عمو جان

    • مگه میخواین عصر برین؟
    • با اجازه تون
    • مگه من می ذارم؟ بعد از دو سال زن داداش قدم رنجه کردن، همینطور گیتی خانم، تو هم که جای خود داری .همین جا دور هم هستیم

    تشکر کرد و گفتم : خیلی ممنون دکتر ، اما من باید حتما برم. مادرجون و مهندس رو نگهدارین

    • گفتم که نمی ذارم .پس انقدر تعارف نکنین لطفا یه شب رو بد بگذرونین .

    سکوت کردم و آرامشم به اضطراب تبدیل شد . بعد از ناهار در سالن جمع شدیم . دکتر متین دو خدمتکار داشت که از ما پذیرایی میکردند . صحبت می کردیم،می گفتیم و می خندیدیم.منصور و عمویش با هم تخته بازی کردند .بعد منصور از من دعوت کرد و بازی خوبی با هم کردیم . در حین بازی محو صورتم می شد و رفتارم را زیر نظر داشت .آن روز با آن کت و دامن فیروزه ای که پوشیده بودم و موهایی که مدل پر سشوار کشیده بودم خیلی ملیح تر و چذاب تر شده بودم و همین باعث شده بود که منصور از من چشم برندارد
    دور آخر بازی منصور آهسته پرسید: گیتی چکار کنیم؟بمونیم یا بریم؟

    • از من چرا می پرسین مهندس؟ من مهمون شما هستم!
    • آخه تو می گی میخوام برم
    • خب آره، من که میرم، ولی شما بمونید .الناز خانم اینها هم میان .بهتون خوش میگذره
    • تو بری که ما نمی مونیم
    • یعنی چی مهندس؟ شما به من چکار دارین. معذبم نکنین .خودتون می دونین چرا نمیخوام بمونم
    • خیلی خب ، همه با هم می ریم
    • گفتم که نه .من می رم خونه پیش گیسو ، شما هم اینجا می مونید .عموتون ناراحت می شن ها .جفت شش،عجب شانسی ! بردم مهندس
    • بازی خوبی بود لذت بردم خانم روانشناس

    با تعجب نگاهش کردم

    • از این به بعد منم می گم روانشناس .این مهندس از دهن تو نمی افته؟
    • خب،منصور!
    • آفرین خانم خانما!
    • بالاخره کی برد؟
    • گیتی جان ماشاءا... خیلی ماهره. از اون قماربازهاس
    • مهندس! و نگاهش کردم .جلو عمو که نمی شد بگویم منصور .ادامه دادم: مهندس بهم ارفاق کردن
    • نه دیگه شکسته نفسی نکن گیتی جان،من ارفاقی نکردم .اعتراف میکنم که باختم اونم یه پیرهن شیک
    • ممنونم ، نکنه زحمت بکشید که ناراحت می شم . این فقط یه سرگرمی بود .


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت شش بعد از ظهر آهسته به مادر گفتم : مادر جون من با اجازه میخوام برم، اشکالی نداره؟

    • توبری که منصور نمی مونه عزیزم.خب همه با هم می ریم.
    • نمیخوام برنامه شما به هم بخوره .اما من با الناز اینها آبم تو یه جو نمی ره. براتون که گفتم مادر
    • منم مثل تو گیتی جان با هم می ریم خونه

    مادر با یک بشکن منصور را متوجه خودش کرد و گفت: بلند شو بریم ،گیتی میخواد بره

    • بریم مامان جان

    عمو وارد سالن شد و گفت: چیه پچ پچ می کنین؟ در مورد رفتن نباشه که ناراحت میشم .

    • عموجان اجازه بدین بریم ممنون میشیم. کمی کار داریم .انشاءا..... یه فرصت دیگه
    • تعطیلات نورورز چی کار دارین آخه؟

    مادر جون گفت: شادی مهمون بیاد، خوب نیست خونه نباشیم

    • عیده همه دید وبازدید دارن.یک پیغام می ذارن که ما اومدیم تشریف نداشتین
    • حالا یه فرصت دیگه میاییم عمو جان
    • خونواده فرزاد بشنوند اینجا بودین و رفتین ناراحت می شن
    • به قول شما می دونن دید و بازدید داریم. منصور بلند شد ، ما هم بلند شدیم
    • عمو جان خیلی زحمت دادیم
    • ای بابا،منصور تو که تعارفی نبودی!

    می دانستم منصور بخاطر من دعوت عمویش را رد میکند .موقعیت بدی بود .از خجالت داشتم می مردم .من نمی دانم پرستار آنها بودم یا بزرگتر آنها
    عمو گفت: گیتی خانم شما راضیشون کنین .می دونم منصور روی شما رو زمین نمی ذاره

    • اختیار دارین

    منصور هم گفت : روی شما رو هم زمین نمی ذارم عموجان.فقط نمی خوایم مزاحم باشیم .بالاخره میان دیدنتون ، زیاد شلوغ نباشه بهتره

    • یعنی چی. کی بهتر از شما؟ خودت می دونی چقدر دوستت دارم منصور. اونوثت از این حرفها می زنی

    منصور نگاهی به من کرد وگفت: اجازه بدین بریم عمو
    دیدم خیلی زشت است اینهمه اصرار را نپذیریم .برخلاف خواسته قلبی ام گفتم: خب حالا که عموجان انقدر اصرار می کنن بمونیم .البته باز هم هر چی شما بگین . و به مادر ومنصور نگاه کردم. منصور خوشحال شد و گفت: من تابع شما هستم
    مدر گفت: بگو تابع تو هستم گیتی جان
    قاه قاه خنده بلند شد . مادر ادامه داد: من هم که تابع دریای محبتم و به من نگاه کرد
    عمو گفت : کاش از اول از گیتی خانم میخواستم انقدر اصرار کردم که دهنم خشک شد بخدا.
    خندیدیم و نشستیم .منصور نگاهی به من کرد و پا روی پا انداخت و چشمک زد .یعنی که ممنون .من هم لبخند زدم .ساعت هفت خواهران سیندرلا تشریف فرما شدند .الناز با اینکه نمی دانست منصور هم آنجاست ولی لباس چشمگیری پوشیده بود.بلوز شلوار سفید کرپ که لبه آستینها و شلوارش حریر کلوش بود. و پشت بلوزش هم تا وسطهای کتفش باز بود یعنی یقه را از پشت در آورده بودند .از دیدن ما جاخوردند و البته معلوم بود بیشتر خوشحال شدند .دست دادند و احوالپرسی کردند. البته همه ظاهری درست مثل من. جالب اینجا بود که منصور هم کنار من نشسته بود و هر دو روی یک مبل سه نفره بودیم. کمی به صحبت ، کمی به شوخی ، کمی به نفرت گذشت تا اینکه الناز از منصور خواهش کرد که با هم تخته بازی کنند .منصور نمی دانم از خدا خواسته یا از رودربایستی پذیرفت و البته نگاهی هم به من کرد که معنی اجازه گرفتن می داد. من هم اصلا لبخند نزدم .بیچاره انگار حساب کار دستش آمد که گفت: گیتی جان شما هم بیا کمکم کن
    الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان

    • پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
    • بیارین ،من که حرفی ندارم پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
    • مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا... واردین و هرچه اصرار کرد نرفتم .

    الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تما شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد
    خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم .داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا والناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت: بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست
    انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی .رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه . گفتم : همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم . و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود. گفت: اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت : حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان

    • امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه

    انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! (( اختیار دارین مهندس))
    عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت : خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین

    • چرا دکتر ، قراره بریم شمال
    • کی انشاءا...؟
    • چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه

    عمو گفت: ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م

    • چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم

    فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد .بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد. منصور نگاهی به من کرد و گفت: هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .

    • پس منتظریم

    بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
    *******************************
    شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت: انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم

    • ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
    • باز شروع کردی، گفتم می ریم.

    مادر گفت: راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال وهوای شمام عوض میشه
    لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم: خودتون هستین یا.....؟

    • نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون ماید .ولی من گفتم که صبح می ریم

    منصور گفت: بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش

    • باشه

    بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت
    حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت

    • بفرمایین
    • سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟

    قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من ومنصور به هم برخورد کرد. قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن

    • بله اینجا هستن . و به من نگاه کرد
    • جدی؟چه خوب ! و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
    • خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه

    منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد

    • بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح می ریم دنبالشون؟

    منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم .تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه ....... بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار
    و گوشی را گذاشت و گفت: بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه .میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان
    منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم: مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشوت بگید که ما نماییم

    • خودت می دوتی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
    • ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
    • من بدون تو نمی رم
    • مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین

    مادر سکوت کرد .بعد گفت: عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر

    • ما هم دوست داریم با شما باشیم.ام یه دفعه دیگه
    • آخه به منصور چی بگم گیتی؟
    • بگید من منصرف شدم .الان یه گیسو هم زنگ میزنم میگم
    • می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
    • فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
    • باشه،هر طور راحای
    • من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
    • میترسی؟
    • آره والـله

    هر دو زدیم زیر خنده

    • پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه. بعد مرا بوسید وگفت: دلم برات تنگ میشه دخترم
    • من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
    • شب بخیر

    به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد

    • بله
    • سلام گیتی خانم
    • سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
    • ممنون خانم
    • ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
    • خواهش میکنم
    • صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا وخانم که دارن می رن مسافرت
    • خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از جا پریدم

    • منظورتون چیه؟
    • آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
    • یعنی چه؟
    • بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره .گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
    • چطوری شدن؟
    • در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین .حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن . و لبخند زد
    • آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
    • واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟ وسری تکان داد.
    • مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
    • اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدابیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن

    ادامه دارد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    الهه ناز (جلد اول) - قسمت بیست و چهارم - رمان الهه ناز - جلد اول ,


    بلند شدم تا صفورا ملحفه را عوض کند . رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم و به اتاق برگشتم .لباسم را عوض کردم ، موهایم را شانه زدم و به طبقه پایین آمدم .در پله ها متوجه شدم منصور با مادرش در حال صحبت اند . این بود که برگشتم بالا و گوش تیز کردم .

    منصور چرا لجبازی میکنی؟ بلند شو ،دیر شد!منتظرن!
    چقدر اصرار می کنی مامان؟ خب شما باهاشون برین
    یعنی چی؟ چرا برنامه رو بهم می زنی؟
    اینو به گیتی بگین نه به من
    به گیتی چه مربوطه؟ خب دلش نمیخواد بیاد،مگه زوره؟ بیاد ادا اصول الناز رو تماشا کنه یا گوشه کنایه های المیرا رو بشنوه؟
    من از کنار گیتی تکون نیمخورم، خوبه؟ ببینم که میتونه به گیتی حرف بزنه؟
    آره الناز هم از تو میترسه .آهسته تر گفت: بابا بالاخره تو الناز رو میخوای یا گیتی رو؟

    سکوت کرد

    با توام منصور!
    من نمی فهمم شما چرا تا آدم به کسی علاقه مند میشه مسئله ازدواج رو پیش میکشین؟ اصلا مگه ازدواج جز بدبختی و دعوا مرافعه و پایان عشق و عاشقی معنی دیگه ای هم داره؟
    باز رفت تو فلسفه! بلند شو! دیر شد!ساعت نه ونیم شد!
    اون پرستار شماست و باید کنار شما باشه
    من که علیل نیستم .حالم خوبه .اون بنده خدا هم حق داره. میخواد پیش خواهرش باشه. میخواد تو خونه ش باشه، چه انتظاریه تو داری!تازگیها خیلی لوس شدی ها!
    خب من هم میخواستم ببرمشون سفر که استراحت کنن
    با وجود الناز و المیرا میشه شکنجه روحی .والـله خودم هم دوست ندارم، ولی چه کنم که مجبورم
    من خودم ازشون عذرخواهی میکنم .میگم کاری پیش اومده نمی تونیم بیاییم
    نمیشه بابا، نمیشه. حالا چقدر سیگار میکشی ، خفه شدم !
    اعصابم خرده مامان، تمام برنامه ها رو به هم ریخته .حالا چرا خودش رو قایم کرده؟
    اگه دوستش داری ،بگو تا برات بگیرمش .چرا بازی در میاری؟

    سکوت

    چی کار میکنی؟
    میخوام تلفن کنم به فرزاد و عذرخواهی کنم .بگم نمیاییم .
    اصلا می دونی چیه .خود دانی. تکلیف رو معلوم کردی خبرم کن! عجب بساطی داریم بخدا! معلوم نیست تو اون مغزش چی می گذره!

    پله ها را دو سه تا یکی آمدم پایین و سلام کردم .منصور گوشی به دست شماره می گرفت .سرش را بالا کرد و گفت: سلام! صبح بخیر خانم خوش قول. و گوشی را روی تلفن گذاشت .

    گیتی !دیدی گفتم از سفر منصرف میشه
    نه نباید اینکار رو بکنین مهندس. اونا منتظرن
    شما هم نباید خیلی کارها بکنین .مثلا نباید برنامه ما رو به هم بریزین
    من که میخواستم بیام ، ولی می دونید که با وجود اونا مسافرت به من و شما و اونا زهر میشه. البته نه اینکه فکر کنین حسادت میکنم ، نه، اعصابم رو خرد می کنن
    من نمی ذارم شما رو ناراحت کنن
    نه مهندس من نمیام. اصلا یه هفته مرخصی میخوام
    خیلی خب. و گوشی را دوباره برداشت

    گوشی را از دستش گرفتم و گفتم : اصلا چه اصراری دارین من بیام؟ کسیکه آینده تون بهش مربوطه باهاتون میاد دیگه. منو میخواین چکار؟

    آینده من به هیچکس مربوط نیست!
    مهندس، خواهش میکنم سخت نگیرین!منم دوست ندارم چند روز خونه م باشم ، پیش خواهرم .از تجملات خسته شدم
    ویلای ما مثل اینجا پر زرق وبرق نیست
    ولی افراد همون افرادن
    منزل فرزاد از ما جداست
    بالاخره که همدیگه رو می بینیم
    یعنی روزی چند ساعت هم نمی تونین تحملشون کنین
    بگید یک دقیقه،یعنی تحمل میکنم ولی از درون داغون میشم
    خیلی خب ما هم نمی ریم . اینکه مسئله ای نیست . وگوشی را دوباره برداشت .

    با عصبانیت گوشی را گرفتم و گفتم: باشه میام .ولی اگه یک کلمه،فقط یک کلمه بهم متلک بگن یا چیزی بگن که به غرورم بر بخوره ، بخدا قسم وقتی برگردیم از همون جلوی در برای همیشه باهاتون خداحافظی میکنم
    چهره منصور تغییر کرد .خم شد از روی میز سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت .با همان عصبانیت سیگار راز از روی لبش برداشتم و توی پاکت گذاشتم و گفتم : ببخشید، ولی هر چیز حدی داره !
    بر و بر نگاهم کرد . دستی به موهایش کشید و بعد دستهایش را در جیبش گذاشت .اضطراب داشت. انگار از جانب آنها مطمئن نبود. خوب، چهار پنج روز دوری بهتر از دوری همیشگی بود .گوشی را از دستم گرفت .نگاهی به من کرد و شماره گرفت .به مادر نگاه کردم .بیچاره مبهوت ایستاده بود ببیند بالاخره تکلیف چیست .سلام واحوالپرسی کرد و گفت که با مدتی تاخیر به آنجا می رسند و بخاطر تاخیر عذرخواهی کرد .گوشی را گذاشت و با نگاه تندی از مقابل من رد شد .
    بدون اینکه نگاهم کند گفت: مامان زود باش بریم .تو ماشین منتظرم . و راهش را کشید و رفت بالا، چمدانش را پایین آورد .صفورا اون جعبه ویولن منو بیار

    بله آقا

    منصور ویولنش را برداشت و از سالن خارج شد .مادر بالا رفت ، چمدانش را آورد وگفت: بیا بریم گیتی جان، این تا اونجا تو اخم می مونه

    ممنون مادر جون .خوش بگذره .ببخشین! اونطور صحبت کردم که مهندس راه بیفته بیاد
    خوب نقطه ضعفی دستت داده ها
    ایشون لطف دارن ، من لیاقت اینهمه محبت رو ندارم
    داری، خوبم داری،ولی راستش وابستگی شدیدش به تو داره نگرانم میکنه .اگه یک کلمه بگه تو رو میخواد بخدا به پات می افتم و لحظه ای درنگ نمی کنم .ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد
    این حرفها چیه من خواهر ایشونم .وا... لیاقت پرستاری شما رو هم ندارم چه برسه به اینکه...... عروس شما باشم .

    پیشانی ام را بوسید و گفت : روز و شب دعا میکنم که تو عروسم بشی عزیزم. نهایت آرزومه ، ولی هیچوقت اینو شخصا ازش نمیخوام . اون پسر عاقلیه و مطمئنم درست تصمیم میگیره
    صدای بوق پی در پی منصور بلند شد .معلوم بود خیلی عصبانی است .

    خداحافظ عزیزم ، مواظب خودت باش .ببخشید بدون خداحافظی رفت ، ولی بذار بحساب علاقه ش
    اشکالی نداره مادر، از قول من از ایشون خداحافظی کنین
    قربون تو دختر گلم برم. الان می دونم داره خودش رو لعنت میکنه که چرا برنامه شمال رفتن ریخته

    هر دو زدیم زیر خنده .مادر رفت .تا کنار در ورودی بدرقه اش کردم ، ولی بیرون نرفتم .از پشت سالن نشیمن، طوری که دیده نشوم ، به بیرون نگاه کردم .منصور مدام به در ورودی منزل نگاه میکرد بلکه من بیرون برم ، ولی کور خوانده بود. خداحافظ عشق من!
    ثریا قرآن را روی سقف ماشین گرفت ومنصور دنده عقب گرفت . وقتی رفتند انگار قلبم را از من جدا کردند ، انگار روحم بود که رفت .یکباره تهی شدم ، بی وجود شدم ، بی اختیار روی اولین مبل نشستم .چطور دوری اش را یک هفته تحمل کنم؟ چطور دوام بیارم؟ کاش رفته بودم ! آخر چطور صدای آهنگهایش را نشنوم ؟ بلند شدم، به اتاقم رفتم و در پناهگاه رویاهایم اشک ریختم .وقتی فکر میکردم الناز این مدت چه لذتی میبرد. از خودم وغرورم بدم می آمد. بلند شدم، کیف و دفتر خاطراتم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .سری به اتاق منصور زدم .در را قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم .بوی بدنش بر جا مانده بود آرامم کرد .همیشه بدنش بوی ادوکلن می داد. روبالشی اش را در آوردم و در کیفم گذاشتم . عکس روی میزش را هم برداشتم و از اتاق بیرون آمدم .در پله ها به ثریا برخوردم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 20 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/