صفحه 4 از 20 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اختيار دارين
    الميرا گفت: خب مترجمشون نبودن، ترجيح دادن حضور نداشته باشن
    متين نگاهي به من كرد.هردو كفرمان بالا آمده بود. خانم فرزاد گفت: خواهرتون بهتر شدن؟
    بله الحمدالـله ممنونم .الناز پرسيد: خواهرتون چندسالشونه؟
    دقيقا همسن خودم .بيست وچهار سال
    چه جالب! مگه ميشه؟
    خب دوقلوييم
    آه ، چه بامزه! شكل خودتون هستن؟
    دقيقا
    شما ايشون رو ديدين منصورخان؟
    بله، سعادتش رو داشتم ، خيلي زيبا هستن
    با تعجب به مهندس نگاه كردم.چرا دروغ گفت.او كه گيسو را نديده بود. الناز نگاه چپي به من كرد .پيش خودش مي گفت:يعني گيتي هم زيباست؟
    خب، چه خبر گيتي خانم؟
    سلامتي مهندس.خواهذم كه بهتر شد.خودم هم خوبم .ماشين هم سالمه
    همه خنديدند
    متين گفت: خب ماشين از همه مهمتر بود.من فقط ميخواستم همين رو بدونم
    باز هم صداي خنده بلند شد.
    ببخشيد با اجازه من برم سري به مادرجون بزنم وبيام
    الميرا گفت: چه جالب،به خانم متين مي گيد مادرجون؟
    اولين نشانه صميميت اينه كه آدم طرف موردعلاقه‌ش رو با صميميت و محبت صدا بزنه .مادرم مرحوم شدن ، اينه كه خانم متين رو واقعا دوست دارم وخودم رو دختر ايشون مي دونم.شما كه خودتون روانشناسي خوندين الميرا خانم.
    الميرا صاف نشست وگفت: بله حق با شماست
    مهندس نگاه پر تحسينش را نثار من كرد
    به طبقه بالا رفتم .مادر را بوسيدم .او هم مرا بوسيد ودستم را گرفت .انگار خدا دنيا را به او داده بود
    گيسو مسموم شده بود .بردمش درمانگاه .سلام رسوند .ببخشيد تنهاتون گذاشتم
    كتاب مي خوندين؟ ديگه چيزي نمونده تمومش كنين؟
    كمي پيش مادر نشستم .بعد به اتاقم رفتم .خيلي خسته بودم .روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرامش بگيرم كه با صداي در از خواب پريدم
    بله؟
    گيتي خانم خوابين؟ ووارد شد و چراغ را روشن كرد.
    ساعت چنده ؟ هوا تاريك شده؟
    هشت ونيم
    هشت ونيم؟ خداي من اصلا نفهميدم چطور خوابم برد. مهمونها رفتن؟
    نخير هستن. نيمساعت پيش خواستم بيدارتون كنم آقا گفتن خسته اين بيدارتون نكنم
    همه فهميدن من خواب بودم ؟ چه بد شد!
    نه خانم، من اومدم بگم بياين براي شام. در زدم جواب ندادين .با اجازه دررو باز كردم .ديدم خوابيدين .بعد آروم به آقا گفتم ، گفتن بذارم نيمساعت ديگه بخوابين .مهمونها نفهميدن ، خيالتون راحت .
    آه چه خوب شد .الان ميام
    بلند شدم .سر وصورتم را شستم وكمي آرايشم را تجديد كردم و به اتاق خانم متين رفتم .ولي او نبود .از اينكه اجتماعي شده بود خوشحال شدم. از پله ها رفتم پايين ووارد سالن شدم و سلام كردم .همه نيم خيز شدند و اداي احترام كردند
    بفرمايين ،خواهش ميكنم
    كنار مادرجون نشستم .دستش را در دستم گرفتم وگفتم : مادر جون ديگه تنها تنها مياد پايين .
    مادر لبخند زد .متين گفت: اين هم نتيجه زحمات خودتونه، گيتي خانم.
    شما لطف دارين
    ثريا از ما دعوت كرد براي صرف شام به سالن غذاخوري برويم .شام را صرف كرديم .بعد از شام هم كمي صحبت كرديم و ساعت يازده ميهمانها قصد رفتن كردند .از چشمهاي الناز ميخواندم ازاينكه من شب مي مانم ناراحت است .بعد از بدرقه ميهمانها به سالن برگشتيم .مادر جون را به اتاقش بردم، داروهايش را دادم و به سالن برگشتم
    مهندس روي ميز كيفش را باز كرده بود ومشغول حسابرسي دفترهاي دم دستش بود و مرتب با ماشين حساب كار ميكرد .
    مهندس؟
    شمايين ؟بفرمايين
    ممنون، اجازه مي دين برم؟
    سرش را به راست و چپ تكان داد و با لبخند گفت:نه! اجازه ندارين .امشب رو بايد بد بگذرونين
    خواهش ميكنم ولي.......
    شما نذر دارين؟
    چطور مگه؟
    كه هي اين راه رو برين و بياين؟
    كاش همه نذرها به اين آسوني بود
    با لحن قشنگي گفت: بمونين گيتي خانم
    نتونستم مقاومت كنم وگفتم: چشم. مزاحم ميشم
    اختيار دارين ،بفرمايين بشينين
    ممنونم
    امروز فوق العاده شده بودين
    چشمهاي زيبا ، زيبا مي بينن
    نه الحق زيبايين.من اصولا موهاي بلند باز دوست ندارم .يعني احساس ميكنم مدام مو مي ريزه، ولي موهاي شما جعد قشنگي داره ، حتي موهاي صاف هم بهتون مياد
    شما لطف دارين
    از هيجان حرارت زيادي روي گونه هايم حس ميكردم
    ثريا؟
    بله آقا
    قبل از اينك بري دو فنجون قهوه براي ما بيار
    چشم
    ميتونم يه سوال ازتون بپرسم؟
    البته
    چرا امروز نگفتين من پرستار مادرتونم .از محبتتون شرمنده شدم در ضمن شما كه گيسورو نديدين ، پس چرا گفتيد ديدين ؟
    وقتي روانشناسيد، چرا بايد بگم پرستاريد . وقتي با هم دوستيم .چرا بايد بگم غريبه اين ووقتي گيسو خانم درست مثل شما هستن ، چرا بايد بگم ايشون رو نديدم .شما رو كه ديدم ، انگار ايشون رو ديدم
    ممنون
    وقتي گفتم شما دوست جديد خونوادگي ماهستين ، نمي شد بگم گيسو خانم رو نمي شناسم ، درسته؟
    آه،بله
    از اينكه الميرا بي پروا صحبت ميكرد معذرت ميخوام .اون همينطوره ولي الناز با اون فرق داره .بنظرتون اينطور نبود؟
    راست بگم يا رودربايستي كنم؟
    معلومه ، راست بگيد .
    خب الناز هم خواهر الميرا خانمه ودرست مثل ايشونه، ولي سياستمدار
    جدي؟
    بگذريم ،ميترسم سوء تفاهم بشه و فكر كنيد غرضي دارم
    نه،چنين فكري نميكنم شما كه وقتش رو ندارين
    كمي بهش خيره شدم و لبخند زدم .خب راستش نگاه هردو يكي بود. بنظر من الميرا زبون النازه، ولي بعدها زبون الناز هم باز ميشه .
    بلند زد زير خنده وگفت: بعدها يعني كي؟
    ثريا با سيني قهوه وارد شد و به ما تعارف كرد .
    برو بگير بخواب ثريا.خسته شدي .من فنجونها رو تو آشپزخونه مي ذارم
    چشم آقا،ممنون. شب بخير!
    خب، ادامه بدين
    بگذريم مهندس
    نه، خواهش ميكنم .اصلا ميخوام با يه روانشناس مشورت كنم
    پس شما هم دوستش دارين؟
    اينطور فكر مي كني؟
    البته
    خب، بعدا يعني كي؟
    اي بابا ول كن نيست.
    وقتي شما رو تصاحب كرد .فعلا پشت يك چهره زيبا و دوست داشتني پنهون شده تا بعد چهره واقعي خودشو نشان بده .البته اين نظر منه . شايد اشتباه مي كنم
    اميدوارم اشتباه كرده باشين
    شما به صحبتهاي من توجه نكنين ، من فقط نظرم رو گفتم .انشاءا... خوشبخت مي شين .
    ممنون
    حال خودم را نمي فهميدم .داشتم از حسادت مي تركيدم .البته نظري كه دادم از روي حسادت نبود. واقعيت را گفتم .ولي خدايا غصه هايم كم بود كه اين هم اضافه شد؟
    فنجان قهوه را برداشتم وكمي نوشيدم .او هم همين كار را كرد .به دفتر دستكش اشاره كردم و گفتم : كمكي از دست من برمياد؟
    اگر حسابداري هم بلد باشين چرا كه نه؟
    خب، راستش پدرم هميشه حساب كتابهاي آخر سالش رو به من و گيسو مي داد تا براش انجام بديم، از خودش ياد گرفتيم
    چه خوب! خوش بحال چنين پدري با چنين فرزنداني! خدا رحمتشون كنه
    ممنون .پدرم و مادرم هميشه متعقد بودن زن مدير كسي‌يه كه از هر كاري سررشته داشته باشه.
    چه پدر فهيمي!راستش حساب كتابا باهم نميخونه .هر كاري ميكنم نودهزار تومان كسر ميارم
    نود هزار تومان؟
    بله
    مي خواين كمكتون كنم؟
    زحمتي براتون نيست؟
    ابدا.آخرين قلپ فنجانم را سر كشيدم و بلند شدم روي مبل كنار متين نشستم وكمي مبل را جلوي ميز كشيدم
    مي خواين شما ارقام رو بخونين ، من حساب كنم
    موافقم
    و شروع كرد .من هم تند تند به ماشين حساب وارد كردم
    درسته صد هزار تومان كم مياد .ميتونم نگاهي به دفترتون بندازم؟
    بله بفرمايين
    دفتر ساليانه رو هم مي دين؟
    بله، اين هم دفتر ساليانه اين شش ماه اول . اين هم شش ماه دوم
    نگاهي به دفاتر كردم و چند سوال كردم. احساس ميكردم منصور رفتار مرا زير نظر دارد وهرازگاهي به چهره ام دقيق ميشود .معذب شدم و با لبخند گفتم: ميشه خواهش كنم شما يه جوري خودتون رو مشغول كنين؟ وقتي بالا سرم هستين نميتونم كار كنم.
    منصور لبخندي زد و گفت:حق با شماست من كتاب ميخونم، شما حساب كنيد ومارو از اين گرفتاري نجات بدين
    انشاءا....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متين بلند شد رفت، كتابش رااز روي ويترين برداشت ، روي مبلي دورتر نشست ، عينكش را به چشمش زد و مشغول مطالعه شد .
    ارقام را با دفتر اصلي مقايسه كردم .حساب كتاب كردم .باز هم كم بود. شش ماه اول را كه كنترل كردم ، درست بود. پس هرچه بود در حسابهاي شش ماه دوم بود .مهر ، آبان ،آذر و دي هم مشكلي نداشن .بهمن ماه را كه كنترل كردم ، متوجه شدم در دفتر اصلي يكصد هزار تومان هست و دفتر فرعي ده هزار تومان زده شده بود. خوشحال شدم و نفس عميقي كشيدم .نگاهي به مهندس كردم واز خجالت مردم . در مبل فرو رفته بود و سرش را تكيه داد بود ، كتاب را بسته بود و عينكش را روي كتاب گذاشته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد .انگار داشت از تماشاي من لذت ميبرد .خيلي خونسرد گفت: به كجا رسيدين خانم؟
    شما هميشه اينطوري مطالعه مي كنين مهندس؟
    خنديد وگفت: خب ، گاهي حواسي براي مطالعه نمي مونه
    آه پس داشتين منو مطالعه مي كردين!
    خيلي دقيق
    چند دقيقه‌س؟
    20 دقيقه
    چطور بودم؟ ارزش مطالعه داشتم؟
    اوه عالي، در ضمن اگه حسابدار مي شدين حسابدار موفقي بودين
    فكر نمي كنم ، چون نتونستم مشكلتون رو حل كنم
    مهم نيست، همينكه زحمت كشيدين يه دنيا مي ارزه.ولي گمان ميكنم به نتيجه رسيدين
    چطور
    از لبخند زيباتون واون نفسي كه بيرون دادين فهميدم
    آدم باهوشي هستين
    نه به اندازه شما
    ممنون.حالا بفرمايين براتون توضيح بدم
    از خدا خواسته بلند شد آمد كنارم نشست
    ببينيد مهندس نقطه كور كه ميگن اينه. وبه صفر اضافه اشاره كردم.
    با لبخند به من نگاه كرد.هر دو خنديديم .دستهايم را تكاندم وگفتم:همين، اين هم از توضيح بنده
    اشتباه نميكردم .لبخند ونگاهش عاشقانه بود . از آن فاصله نزديك به راحتي ميشد فهميد
    اين حسابدار كم حواس رو بايد اخراج كنم و شما رو به جانيش بنشونم
    پس مادرجون چي؟
    مادر ديگه نياز به پرستار نداره.تازه بعدازظهرها هم اينجا هستين ديگه
    از لطفتون ممنونم.ولي من جام خوبه
    گفتين گيسو خانم هم حسابداري بلدن؟ پس ايشون رو مي بريم
    گويا فقط سه هفته وقت دارم
    اگه در پرستاري موفق نشدين تو شركت استخدامتون مي كنم
    اگه موفق نشم براي هميشه باهاتون خداحافظي ميكنم مهندس.چشممون به هم نيفته بهتره
    مگه جنايت كردين خانم؟
    مگه پرستارهاي قبلي رو مي بينين؟
    خب شما با بقيه فرق مي كنين
    خوشحال شدم ، بلكه ميخواهد
    چطور؟
    خب، باعرضه ترين،مهربون ترين، مسئول ترين.
    خدا ذليلت نكنه مرد؟ دلم رو شكستي .عشق الناز لالت كرده؟
    امشب كه افتخار مي دين؟
    رنگ پريد، ياد حرف گيسو افتادم .گفتم: در چه مورد
    اينكه بمونيد
    قلبم ريخت ، مردحسابي اين چه طرز سوال كردن است؟
    بله گفتم كه امشب مزاحمتون هستم
    مراحميد
    با اجازه، من مي رم بخوابم
    شما كه غروب يه ساعت ونيم خوابيدين .باز هم خوابتون مياد؟ تازه صحبتهامون داغ شده
    ميترسم از داغي جوش بياد و سر بره
    با لبخند پرسيد: چرا؟
    شب بخير
    نمي گيد چرا؟
    همينطوري گفتم .شب بخير
    شبتون بخير وبابت كمكتون ممنون. باعث شدين امشب راحت بخوابم
    خواهش ميكنم .
    بسمت پله ها رفتم.احساس كردم كه با نگاهش بدرقه ام ميكند. سري به اتاق مادر زدم خواب بود. به اتاق خودم رفتم و در را قفل كردم و روي تخت نشستم و اين وقايع را به دفتر خاطراتم اضافه كردم .واقعا دوستش دارم .در كنار او بودن برام لذتبخشه ،آرام بخشه.لباسهايي كه ميپوشه منو ديوونه ميكنه .ادوكلني كه ميزنه روحم رو به بهشت ميبره .اون متانتي كه در راه رفتن ، صحبت كردن ، غذا خوردن بخرج مي ده دلم رو ميلرزونه . درست هموني‌يه كه در روياهام ميخواستم
    نمي دانم چقدر غرق فكر بودم كه صداي موسيقي روح نوازي را شنيدم . صداي آرشه اي روي سيمهاي ويولن . آه خدايا چقدر ماهرانه مينوازد! آهنگ الهه ناز! چقدر اين آهنگ را دوست دارم با آهنگ زمزمه كردم
    باز اي الهه ناز با دل من بساز كين غم جانگداز برود ز برم
    خدا رحمت كند استاد بنان را، چه يادگاري از خودش گذاشت . ربدوشامبر سفيدي پوشيدم و از پله ها پايين رفتم .چراغهاي سالن خاموش بود، فقط ديوار كوبها روشن بود. جلو رفتم و سرم را از ميان در سالن داخل كردم .اين منصور بود كه آنطور زيبا ، گردن كشيده بود و ويولن را زير چانه اش گذاشته بود و به آرشه حركتهاي زيبا مي داد .چنان در خود فرو رفته بود و مينواخت كه تحسين بر انگيز بود. خوش بحالت الناز ! آخه تو چكار كردي كه توجه منصور رو بخودت جلب كردي؟ تو چشمات كه جز شرارت و قساوت نديدم ، حيف اين مرد كه اسير تو بشه!
    آخرهاي آهنگ بود كه تصميم گرفتم از آنجا دور بشوم. درست نبود مرا ببيند. نياز به هواي آزاد داشتم ، بلكه بتواند آتش اين عشق را كمي آرام كند . آرام در ورودي را باز كردم و به باغ رفتم . خوشبختانه دو سه تا از چراغهاي باغ روشن بود. روي صندلي نشستم .نسيم سردي كه به صورتم خورد حالم را جا آورد .آهنگ ديگري را شروع كرد كه اشكهايم سرازير شد .بياد بدبختيهايم افتادم .ديگر صدايي نمي آمد .از ترسم كه در را قفل نكند ، بلند شدم، آهسته وارد ساختمان شدم .سكوت كنجكاوي ام را برانگيخت .باز بطرف سالن رفتم ، ولي خبري نبود .حدس زدم رفته خوابيده .تا خواستم برگردم كسي جلوي دهانم را گرفت .داشتم زهره ترك ميشدم .نفسم بند آمده بود. انگشتش را جلوي بيني اش گذاشت يعني كه آرام باشم. بعد دستش را برداشت .دستم را روي قلبم گذاشتم
    معذرت ميخوام ترسيدين؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كم نه
    گفتم منو بي هوا ببينين جيغ مي كشين . اين بود كه جسارت كردم جلوي دهنتون رو گرفتم .ببخشيد .خب اينجا چيكار ميكردين؟
    فضولي
    در چه مورد؟
    ببينم كيه كه انقدر زيبا ميزنه
    خب اين فضولي نيست ذوق هنريه .معلومه به موسيقي علاقه دارين
    خب بله
    آهنگي كه مي نواختم خيلي غم انگيز بود؟
    نه خيلي، اما فوق العاده با احساس مي نوازين
    شما لطف دارين خانم رادمنش
    از نگاه عجيبي كه به من كرد مجبور شدم بپرسم: مشكلي پيش آمده
    ميخوام بدونم چرا جوش آوردين و سر رفتين؟ و به اشكهايم اشاره كرد
    آه،گفتم بي بخاره ، مثل يخ مي مونه، گيسو باور نكرد . به همون علت كه شما مي نواختين
    راستي؟!شما كه گفتين وقتش رو ندارين
    لبخند زدم .پس او علشق بود نه بدبخت
    غصه هاي دلم با سوزآهنگ شما آب شد.
    به من نمي گين چه غصه هايي تو دلتونه؟
    نه
    چرا؟
    هنوز فاصله هاي زيادي بين ماست
    فرض كنين ميخوام اين فاصله ها رو بردارم
    يعني ميخواين بمونم؟ حتي اگه مادرتون صحبت نكن؟
    من سرحرفم هستم .شما فقط دو هفته وقت دارين
    پس درددلها باشه وقتي موندگار شدم . تازه، شنيدن غمهاي من چه سودي براتون داره مهندس؟ من اومدم اينجا كه غمها رو از رو دلتون بردارم نه اينكه اضافه كنم
    خب شايد اگه غصه هاي شما بيشتر باشه بفهمم دردمندتر از من هم هست و تسكين پيدا كنم
    وجود اون كسي كه براش الهه ناز رو مي زدين مرحم تمام زخمهاي شماست مهندس، نه شنيدن درددل من ، ميگن عشق تسكين تمام دردهاست و براي شما يعني الناز خانم
    نگاه عميقي به من كرد .تك تك اجزاي صورتم را بررسي كرد و گفت : آره دارم اين رو حس ميكنم
    خب اجازه مي دين؟
    ميخواين برين؟
    بله
    بياين داخل بشينيم
    ديروقته،درست نيست .مگه شما صبح نمي خواين برين شركت؟ ساعت دو نيمه شبه
    مدتيه كم خواب شدم .از غلت زدن تو رختخواب اعصابم خرد ميشه.ميام پايين هنرنمايي ميكنم
    عالي بود .احسنت .هركس بتونه اشكهاي منو دربياره خيلي هنرمنده .
    خنده قشنگي كرد وگفت: كسي كه اشكهاي شما رو در بياره بايد دار زده بشه
    اسم دار اعصابم را متشنج كرد . يك لحظه برادرم را در حاليكه آويزان بود ديدم . لبخند تلخي زدم وگفتم : شب بخير
    شب خوش
    اصلا نفهميدم چطور سي تا پله را نميدايره زدم آمدم بالا، انگار خواب ديدم .خدايا تا تو اين خانه ديوانه زنجيري نشده ام به دادم برس. رحم كن، من جرئت اينكه خودم را از بارفيكس آويزان كنم ندارم
    صبح روز بعد به اتفاق مادر براي صرف صبحانه سر ميز رفتيم .مهندس سر ميز بود .خيلي عادي برخورد كرد. اصلا انگار نه انگار كه ديشب فقط يك وجب با من فاصله داشت .صبحانه اش را خورد ، خداحافظي كرد و رفت . آن روز براي نصب پرده آمدند .پرده ها بسيار زيبا شده بود .
    ***************************
    به همين ترتيب سه هفته از ورود من به اين منزل گذشت. لرزش دستهاي مادر كم شده، روحيه اش بهتر است ، خودش مي آيد پايين ، مي رود بالا .انگار فقط يك مونس ميخواست .با هم بيرون مي رويم ، پارك و سينما مي رويم گردش وتفريح فرصت فكر كردن وغصه خوردن را به او نمي دهد .يكبار هم با مهندس به رستوران رفتيم .يكي دوتا از آشنايان آنها به ديدن آنها آمدند. از جكله دختردايي خانم متين بنام مينو خانم كه دختر دلنشيني بنام نگين دارد كه تقريبا همسن و سال من است .يك هفته به تعيين سرنوشت من باقي است و البته به فصل بهار .انگار با تغيير سال، سرنوشت من هم عوض ميشود. دوباره بايد دنبال كار بگردم .اين از همه بدتر است . خانه تكاني و تكاپوي مخصوص سال نو فضاي ديگري ايجاد كرده . چقدر من روزهاي آخر اسفند را دوست دارم . هر روز به انتظار مهندس صبح را ظهر ميكنم .او هم كه از شانس بد من بخاطر مشغله هاي مخصوص آخر سال ديرتر بخانه مي آيد .بنظرم خودش هم زياد از اين وضعيت راضي نيست چون مرتب غر ميزند وميگويد : ديگه حوصله كار كردن ندارم. ديگه نمي كشم .بايد شركت را بسپارم دست فرهان و بشينم خونه .
    يك روز ظهر ، حدود ساعت سه بعدازظهر ، با صداي پي در پي زنگ تلفن گوشي را برداشتم
    بله!
    سلام گيتي خانم
    سلام خانم
    بجا نياوردين؟
    نخير
    من الناز هستم
    آه، حالتون چطوره الناز خانم؟ ببخشيد بجا نياوردم
    خوبم
    خونواده خوبن؟
    الحمدالـله ، منصورخان نيستن؟
    نخير، هنوز نيومدن
    با شركت تماس گرفتم نبودن. حتما تو راهن.بهشون بگيد من تماس گرفتم .منتظر تلفنشون هستم
    بله،حتما
    خدانگهدار
    خدانگهدار
    از بخت بد كاملا فراموش كردم به مهندس بگويم كه با الناز تماس بگيرد. طرفهاي ساعت هشت شب در اتاق مادر بودم كه دو ضربه به در اتاق خورد و در به تندي باز شد . مهندس بر افروخته گفت: خانم امروز كسي با من كار نداشت؟
    امروز؟ امروز ؟آه، چرا ساعت 3 الناز خانم تماس گرفتن . ببخشيد، فراموش كردم
    فراموش كردين يا مخصوصا نگفتين؟
    با تعجب بلند شدم ايستادم .منظورتون چيه؟
    خودتون رو به اون راه نزنين خانم . من خودم استاد اين كارهام
    از عصبانيت نگاهم را به زمين دوختم . احساس ميكردم مادر متعجب شده چرا بايد براي قصد نداشته توبيخ ميشدم؟ فكر كرده دوستش دارم و به الناز حسودي ميكنم .خب آره ، دوستش دارم ، ولي واقعا فراموش كرده بودم .بغضم در حال شكستن بود ، ولي غرورم به من اجازه اشك ريختن نمي داد .با صدايي بلندتر از حد معمول گفت: پس چرا ساكن شدين؟
    در برابر رفتار شما بهت زده‌م
    لطف كنيد يا گوش را بر ندارين يا وقتي بر مي دارين احساستون رو كنار بذارين .شايد مردم كار واجبي داشته باشن
    دستم را از فرط عصبانيت مشت كردم و به خانم متين گفتم: ببخشيد مادر و از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم . روي تخت افتادم و بغضم را شكستم و هر چي بد و بيراه بود نثارش كردم .جدا كه فقط لايق الناز بود و بس.مرتيكه بي صفت عاشق
    نمي دانم چقدر گذشت كه دستي را روي شانه هايم احساس كردم .هراسان رو برگرداندم. مادر بود، كنارم نشست و اشكهايم را پاك كرد .
    اين اشكها را جلو كسي بريز كه طاقت ديدنش رو داشته باشه دخترم ، من ندارم
    چه صداي قشنگي! چه ملاحت كلامي! چقدر زيبا حرف ميزنه! خدايا چه مي بينم؟ چه مي شنوم؟
    در آغوشش افتادم و گفتم : خداي من شكرت! چقدر زيبا حرف مي زنين مادر جون .باورم نمي شه.
    مادر موهايم را نوازش كرد وگفت: باور كن عزيزم .دارم حرف ميزنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خيلي خوشحالم! خيلي!
    ممنونم
    خودتون ديدين چي به من گفت . قسم ميخورم فراموش كرده بودم .منظوري نداشتم .
    مي دونم. منصور هم اهل اين حرفها نيست .خودم تعجب كردم .نمي دونم چرا اينكار رو كرده
    عيب نداره، عوضش باعث شد صداي قشنگ شما رو بشنوم . همينكه به آرزوم رسيدم همه چيز رو فراموش كردم
    ممنونم عزيزم
    چرا سكوت مي كردين مادرجون؟
    خب، آدم تا شنونده نداشته باشه براي چي بايد حرف بزنه؟
    ولي من كه بودم
    ميترسيدم به منصور بگي، ولي امروز ديگه طاقتم تموم شد
    يعني بازهم نمي خواين اون بفهمه
    نه
    چرا؟ اون آرزو داره با شما حرف بزنه وجواب بگيره
    بايد تنبيه بشه
    تنبيه بشه؟ چرا؟
    يه روز بهم گفت قرتي بازي وحرافي من باعث مرگ پدر وخواهرش شده ، منم، هم خودم رو تنبيه كردم هم اونو
    پس با بقيه چرا حرف نزدين؟
    نميخواستم فكر كنن با منصور قهرم .ولي خدا تو دختر مهربون و پاك رو برام فرستاد
    باور كنيد از لحظه اي كه ديدمتون مهرتون به دلم نشست .خيلي دوستتون دارم
    من هم همينطور عزيز دلم . قول بده به منصور نگي
    اگه ميخواستم اينجا بمونم اين قول رو نمي دادم . ولي حالا مي دم.
    مگه ميخواي بري؟
    بله مادر، بهتره برم .اجازه بدين غرورم رو حفظ كنم .شما هم كه الحمدالـله ديگه نياز به من ندارين .مي دونم كه دلم براتون خيلي تنگ ميشه .صبحها ميام بهتون سر ميزنم
    من به تو نياز دارم. نذار پشيمون بشم كه چرا حرف زدم
    نه، من قبل از صحبت شما اين تصميم رو گرفتم .ديگه نميتونم اينجا بمونم
    ميخواي از دوريت دق كنم و دوباره عصبي بشم ؟
    خدا نكنه
    پس بمون
    شرمنده‌م نكنين .الان نرم چند روز ديگه مهندس عذرم رو ميخواد .چون شما كه نمي خواين باز هم حرف بزنين
    اون چنين كار نمي كنه
    چيزي رو كه اصلا فكرشو نميكردم ، امشب ديدم . اينكه ديگه پيش بيني شده‌س
    خانم متين بلند شد وگفت: تو هيچ جا نمي ري ، چون من نمي ذارم و بطرف در رفت
    اگه نديدمتون خدانگهدار مادر
    صبح بايد بياي وگرنه از دستت ناراحت مي شم .و رفت
    بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم .دست و صورتم را شستم و به اتاق برگشتم وسايلم را جمع كردم .ساكم را برداشتم و پايين رفتم . خير سرش نشسته بود حساب كتاب ميكرد (( ايشاءا... مرده شور ببردت! ايشاءا.... كارخونه ات رو سيل ببره . هم آغوش الناز ديوونه بشي كه زجرت بده ، انقدر كه هرروز آروزي منو......)) به ثريا برخوردم .اِ خانم تشريف آوردين؟ داشتم مي اومدم صداتون كنم براي شام
    با زاويه ديدم متوجه شدم سرش را بالا كرد و به ما خيره شد
    ممنونم ثريا خانم. من دارم مي رم. اگه بدي ديدين حلال كنين
    كجا دارين مي رين؟
    خونه خودم. درجوارتون خوش گذشت .از قول من از بقيه خداحافظي كنين
    بلند شد بطرف ما آمد .ثريا گفت: آخه براي چي دارين مي رين؟ ما همه بشما عادت كرديم گيتي خانم
    آدمها بايد تو اين دنيا به هيچ چيز عادت نكنن .منم بشما عادت كردم ، ولي مجبورم ثريا خانم
    در سه قدمي ما ايستاد و با خونسردي گفت: كجا خانم رادمنش؟
    دلم نميخواست حتي جوابش را بدهم، ولي بالاخره نان و نمكش را خورده بودم .گفتم: اونجا كه دل خوشه
    صبح كه تشريف ميارين؟
    نخير
    از دست من ناراحت شدين؟
    بله،ولي زود فراموش ميكنم .اين مرام بعضي از پولدارها و به اصطلاح متشخص هاست .
    طعنه مي زنين؟
    حرف دلم رو ميزنم
    دستهايش را در جيبش كرد وگفت: پس بالاخره جا زدين
    حالا ميفههم كه نه تقصير پرستارها بوده ، نه تقصير مادر
    اگه شما برين من جواب مادر رو نميتونم بدم.
    ايشون كه از شما سوالي نمي كنن .تازه بهتر بود قبلا به اين مسئله فكر ميكردين
    خانم عزيز ، خب شما چرا فراموش كردين بگين؟
    شما كه قضاوت فرمودين .فكر كنين به همون علت
    خب، شايد من زود قضاوت كردم .معذرت ميخوام
    گاهي اوقات عذرخواهي غرور آدمها رو برنميگردونه مهندس متين .با اجازه تون مي رم . براي همه چيز ممنون .ثريا خانم خداحافظ
    صبر كنين!
    ثريا گفت: گيتي خانم، آقا كه معذرت خواهي كردن .حتما براشون عزيز ومحترميد
    عزيز ومحترم؟ عزيز ومحترم نه ثريا خانم .عزيز ومحترم كس ديگه اي‌يه .تازه امروز نرم فردا بيرونم ميكنه
    متين چنگي به موهايش زد وگفت: حالا تا اون موقع .فعلا كه مادر به شما عادت كرده،از كارتون راضي ام ، حرف زدن مادر اهميتي نداره. فقط تصميم داشتم ديگه خرج تراشيهاتون رو قبول نكنم
    اونها خرج تراشي نيست، فراهم كردن زمينه آرامش و رفاهه
    حالا هرچي كه شما اسمش رو مي ذارين، ديدين كه موثر نبود.
    بود. خيلي معذرت ميخوام كه اين رو ميگم ، ولي ديدن نتايج كار من چشم بصيرت ميخواد
    مادر فقط كمي اجتماعي تر شده، همين
    اين كافي نيست؟ مگه من چند وقته كه اينجا هستم ؟هنوز يه ماه نشده
    من دوست دارم مادر رو مثل سابق ببينم .شاد و پرانرژي و پرحرف
    مگه از پرستارهاي قبلي چنين انتظاري داشتين كه از من دارين؟
    خب شما روانشناسي و مرتب خرج مي تراشين كه بلكه مادر روحيه اش عوض شه.
    من به اندازه يه روز پول تو جيبي شما خرج تراشيدم . اون رو هم حاضرم تقديم كنم
    منظورم اين نبود
    كمي فكر كنين چيكار كردين كه مادرتون باهاتون يه كلمه حرف نمي زنه
    من؟
    بله،شما
    اينم از نگاهش فهميدين؟
    سكوت كردم
    با شما چرا حرف نمي زنه ؟ شما كه درياي محبت و احساسيد .
    باز سكوت كردم .نه، قول دادم. بايد جلوي دهانم را بگيرم
    چرا سكوت كردين ؟حرف منطقي جواب نداره،آره؟
    راهم را كشيدم بروم
    خانم عزيز ، من عذرخواهي كردم، چقدر كينه اي هستين!
    متاسفم .اينجا ديگه جاي من نيست .خداحافظ!
    اقلا صبر كنين حقوقتون رو براتون بيارم
    من حقوق نميخوام
    من دوست ندارم منتي رو سرم باشه
    منتي نيست .من حقوقم رو يه ساعت پيش گرفتم
    با تعجب نگاهم كرد .
    چيزي كه من گرفتم مادي نبود
    آه! همون نگاه مادرانه!
    سري به افسوس تكان دادم و خودم را به در رساندم
    صبر كن گيتي جان
    بر جا ميخكوب شدم .بطرف پله ها برگشتم . همه با دهان نيمه باز به خانم متين چشم دوخته بوديم كه از پله ها پايين مي آمد و با غضب به منصور نگاه ميكرد. رو به روي منصور قرار گرفت و گفت: تو هيچكس رو براي خودت نگه نمي داري، البته برخلاف خواسته قلبي ات

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد جلو آمد وگفت: مگه قرار نشدنري عزيزم
    گفتم كه بايد برم مادرجون. بهتون سر ميزنم .قهر كه نكردم .مي رم كه مهندس و الناز خانم راحت باشن
    اگه بري يك لحظه اينجا نمي مونم به روح محسن و مليحه قسم، مي رم ساختمون پشتي
    منصور و ثريا خانم به من نگاه ميكردند
    تو مگه بخاطر منصور اومدي كه بخاطر منصور بري. تو براي من اينجا هستي و منم دوست دارم كه بموني .چيه خشكت زده منصور؟
    والـله منم دوست دارم گيتي خانم بمونن مامان جان.چند بار عذرخواهي كردم.بازم ميگم .گيتي خانم، معذرت ميخوام.دلتون مياد كه مامان منو ترك كنين؟...... ثريا ساك و كيف گيتي رو بگير ببر بالا
    چشم،الهي شكر! نمي دونين چقدر خوشحالم كه شما رو در حال صحبت مي بينم ، خانم جون!
    ممنونم ثريا
    ثريا كيف و ساك را از من گرفت.
    مامان جان شما از كي صحبت مي كنين؟باورم نميشه.
    از وقتي اشك عزيز دل منو در آوردي
    من حاضرم دارم بزنين گيتي خانم .سرحرفم هستم
    لبخند تلخي زدم
    چرا به من نگفتين مادر باهاتون صحبت كرده؟ فقط در برابر سوالات من سكوت كردين
    براي اينكه من ازش خواستم
    متين مادرش را در آغوش كشيد وگفت: نمي دونم بخندم يا گريه كنم .الهي شكر .خيلي خوشحالم . و مادرش را بوسيد .
    خانم متين دست دور شانه هاي من انداخت وگفت: بيا بريم شام بخوريم عزيزم
    چند قدم كه رفتيم منصور گفت: گيتي خانم؟
    بله؟
    منو بخشيدين؟
    مهم نيست
    بخاطر همه محبتهاتون ممنونم . شما لطف بزرگي كردين
    من فقط وظيفه‌م رو انجام دادم
    من رو به محفل گرمتون دعوت نمي كنين؟ منم گرسنمه.
    من و مادر لبخند زديم . مادر گفت: تو برو محفل الناز خانم .اونجا گرمتره . گرسنگيت رو هم برطرف ميكنه
    انگار يخ روي دلم گذاشتند .خيلي دلم خنك شد كه حرف دل مرا زد
    منصور با لبخند گفت: الناز كيه ديگه. حالا ما يه غلطي كرديم .البته ببخشيد
    پس اگه غلط كردي بيا بشين پسرم
    دور ميز نشستيم
    خب از كي دست يه يكي كردين منو فريب بدين؟
    از وقتي گيتي جون حقوق گرفت
    زديم زير خنده
    پس حقوقتون رو گرفتين. خرو شكر
    مادر دست دور گردنم انداخت وگفت: تا آخر عمر هم نمي تونيم حقي رو كه به گردن ما داره ادا كنيم .اين دختر جواهره
    تازه فهميدين مامان جان؟
    فكر نميكردم انقدر كينه اي باشين .خيلي دل نازكين .ماهم كه نازكشي بلند نيستيم متاسفانه
    تو برو ناز الناز رو بكش .همون به درد تو ميخوره
    اي به چشم.
    اين حرفش آتش به جانم زد .حسادت دامن به قتل من بسته بود. معلوم نبود چه مرگش بود .با دست پيش مي كشيد ، با پا پس ميزد
    ثريا با ظرف جوجه كباب وارد شد و آنرا سر ميز گذاشت و رفت . منصور براي ما جوجه كباب گذاشت و گفت: يه چيزي بگم باور مي كنيد؟ سكوت كرديم
    وقتي احساس كردم گيتي خانم داره ميره زانوهام سست شد. بخدا قسم
    چرا منصور؟ باز مادر بود كه حرف دل مرا ميپرسيد
    واي مادر! وقتي مي گيد منصور بند دلم پاره ميشه .تازه قدر كلمه به كلمه حرفهاتون رو مي دونم
    ممنونم پسرم . جواب منو ندادي صحبت رو عوض نكن
    خب جواب شما رو نمي تونستم بدم
    من كه باهات حرف نمي زدم . پس دروغ نگو . آخ كه سرتاپات رو جواهر بگيرن مادر!
    خب، شايد بخاطر اينكه اگه حساب كتابام با هم نخوند از ايشون كمك بگيرم
    و ديگه ؟
    حوصله دوباره پرستار پيدا كردن نداشتم
    و ديگه؟
    اِ مامان بس كنيد ديگه، حالا ما يه بار در زندگي به يه حقيقت اعتراف كرديم . پشيمونم نكنين.
    حرف دلت رو بزن منصورخان
    همين ديگه! دليلي وجود نداره
    آخ كه خير از جوونيت نبيني!پسره بي احساس كور! اين همه زيبايي ومحبت چشمت رو نگرفته
    با اينحال گفتم: در هر صورت ممنون مهندس
    امشب ميخوام به افتخار باز شدن نطق مادر براتون ويولن بزنم .
    شام را صرف كرديم و به سالن نشيمن رفتيم .ويولنش را برداشت و شروع به نواختن كرد .آهنگ شاد زيبايي زد .وقتي مادر منصور را در آنحال ديدكه با چه شور و عشقي ويولن مي نوازد، در گوش من گفت: قربون قد وبالاش برم الهي، ولي بهش نگي ها
    خنديدم وگفتم: اگه منم بهش نگم، خودتون مي گيد
    اگه تو بخواي بري، خب آره.البته برعكسش رو، چون تو رو از من جدا كرده
    خنديديم .سرا را به شانه مادر چسباندم و ابراز علاقه كردم.مرا بخودش فشرد
    منصور آهنگ را تمام كرد وگفت: ديگه داره حسوديم مي شه ها، وويولن را روي ميز گذاشت
    برايش دست زديم و تشكر كرديم .ثريا با سيني چاي وارد شد .من برنداشتم .وقتي رفت بلند شدم و گفتم : با اجازه من مي رم
    چرا به اين زودي گيتي خانم ؟
    نميخوام شما رو عصباني كنم و حسادتتون طغيان كنه
    خانم من شوخي كردم، هرچه مادر عاشق شما ميشه.منم عاشقتر ميشم وخوشحال تر
    منظورت چيه منصور؟
    منصور با انگشت پيشاني اش را خاراند و گفت: والـله ، خودمم نفهميدم چي گفتم
    همه زديم زير خنده.
    مهندس ذوق زده شدن مادرجون، آرزوشون بود كه باهاشون حرف بزنين
    ميخواي بري خونه عزيزم؟
    بله
    شب همين جا بمون ديگه
    نه ممنون. گيسو منتظره
    بهشون زنگ بزنين ، اطلاع بدين گيتي خانم
    نه، حالم خوش نيست بايد حتما برم ، ببخشيد
    صبح كه ميايين؟
    انشاءا....
    اگه نيايين ميام دنبالتون ها!
    بخانه كه آمدم هنوز از رفتار منصور گيج بودم .گيسو علتهاي مختلفي را براي رفتار منصور مطرح كرد، ولي بنظر من كه او فقط عاشق الناز بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    منصور براي شب سال نو ميهماني بزرگي ترتيب داده و همه در تدارك جشن هستند .اين جشن به افتخار سلامتي خانم متين برگزار ميشود . خانم متين به خياطش سفارش داد لباس زيبايي براي من بدوزد كه از بهترين جنس لمه به رنگ نقره اي است و در نور تلالويي خاص دارد . لباسم مدل ماهي است ، زانو به پايين كلوش ميشود با آستينهاي كوتاه و يقه دلبري كه تا سر شانه ام باز بود . خياط به خواست من شالي از همان جنس براي روي شانه ام دوخت . كفش نقره اي هم دارم كه مناسب اين لباس است لباس خيلي زيبا از آب در آمده ولي چه فايده، آنكه دوست دارم تحسينم كند دلش جاي ديگري است .
    دو سه شب مانده به ميهماني، بيخوابي به سرم زده بود .نيمه شب با صداي ويولون متين پايين رفتم و مستقيما به باغ رفتم و روي صندلي نشستم تا دقيق تر گوش كنم . وقتي احساس ميكردم اين شور و نوا بخاطر الناز است . دلم آتش مي گرفت. از آن بدتر رو به رو شدن با الميرا و الناز در جشن بود . سرم را به صندلي تكيه دادم و به آسمان پرستاره چشم دوختم .نسيم خنك به من آرامش مي بخشيد .
    بي خواب شدين گيتي خانم؟
    بطرفش برگشتم و نيم خيز شدم.
    بشينين.راحت باشين خانم
    روي صندلي كنارم نشست و سيگاري روشن كرد
    بله، خوابم نمي برد
    چرا؟
    نمي دونم، گاهي اينطوري ميش م .صداي آرشه ويولن شما كه بلند ميشه آروم ميشم. آهنگهاي قشنگي مي زنين، مملو از احساس
    ممنونم
    حيف نيس تو هواي به اين خوبي اون دود سمي رو وارد ريه تون مي كنين، مهندس؟
    صداي ويولن، شما رو آروم ميكنه .دود سيگار منو
    اصلا قابل مقايسه نيستن. تازه شما كه الحمدلـله مشكلتون حل شد. شادي به اين خونه برگشته، چرا نا آرومين؟
    سرش را به صندلي تكيه داد. پا روي پا انداخت و در صندلي فرو رفت و به آسمان چشم دوخت وگفت: يه مشكل حل ميشه، يكي ديگه مياد. آدم هيچوقت راحن نيس
    چه مشكلي؟
    سرش را بطرفم برگرداند وگفت: شما نمي خواين از مشكلاتتون برام بگيد؟ حالا كه موندگار شدين.
    نكنه مشكلتون مشكل منه؟
    لبخند زد وگفت: قول داده بودين برام بگين .من هم قول مي دم يه روزي راز دلم رو بگم . و دوباره به آسمان چشم دوخت و به سيگارش پك زد
    بي مقدمه گفتم : سه سال پيش برادرم خودش رو بخاطر دختري دار زد طاقت ديدن عروسي عشقش رو نداشت .
    سريع سرش را برگرداند . انگار جرات نداشت شدت غم را در چشمانم نظاره كند . كه فقط به دستهايم چشم دوخت . به آسمان چشم دوختم و ادامه داد: از ميله بارفيكس خودشو حلق آويز كرد و داغش رو به دل من ، گيسو، مادرم و پدرم گذاشت .طوريكه پدرم و مادرم روزي صدبار خودشون رو سرزنش ميكردن كه چرا با ازدواجش با اون دختر بي خانواده و بي اصل ونسب مخالفت كردن .خب،آره حقيقتي‌يه. لااقل بهتر از اين بود كه صورت كبود و بدن آويزونش رو ببينن.بعد از اون ، مارم كم كم مريض شد و سكته كرد .بعد هم پدر مريض شد، كم حواس شد، رفقاش سرش كلاه گذاشتن و خونه به اون دراندشتي رو از چنگمون در آوردن .ماشين و مغازه برامون موند .ماشين رو فروختيم و جايي رو رهن كرديم .مغازه رو هم اجاره داديم .خلاصه تقدير اينطور خواست كه من وگيسو بمونيم ، با انبوهي مشكل پيش رومون .يعني ميشه آدم در عرض يكسال همه چيزش رو از دست بده؟ وقتي مي بينم از گذشته فقط گيسو برام مونده ، دلم ميخواد با چنگ و دندون حفظش كنم .ولي با تمام مصيبتها خدا رو فراموش نكردم وهميشه ازش كمك خواستم .مصيبتها رو خودمون بسر خودمون مياريم مهندس ، نه خدا. حالا كه فهميدين دردمندتر وبدبخت تر از شما هم هست كمتر غصه بخورين
    به او نگاه كردم در صندلي فرو رفته بود و به دقت به حرفهاي من گوش ميكرد .انگار خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود، چون چهره اش آينه دردهاي خودم بود .سيگارش را در جاسيگاري روي ميز خاموش كرد وگفت: دختر مقاومي هستين گيتي خانم. آدم وقتي شما رو مي بينه فكر نمي كنه انقدر زجر كشيده باشين .
    مقاومت نكنم چكار كنم؟ يه موقع ها ، وقتي غرق افكار پريشون خودم ميشم توانايي هركاري رو از دست ميدم ، مغزم كار نميكنه ، سست و بي اراده مي شم، ولي وقتي يادم مي افته كه گيسو دلش به من خوشه .به خودم نهيب ميزنم كه بلند شو ، گذشته ها گذشته ، بايد به آينده فكر كرد و زندگي رو ساخت .
    از خدا براي آينده چي مي خواين؟
    اينكه ديگه داغ عزيزي رو نبينم!اينكه اينبار به جاي عزيزانم منو ببره
    عزيزانم؟
    مگه شما به جز مادرتون كسي رو دوست ندارين؟
    چرا يه نفر هست كه خيلي دوستش دارم .
    خب،منم جز خواهرم كساني رو دارم كه دوستشون داشته باشم
    با اينكه شما نپرسيدين ، ولي من ميپرسم و جواب ميخوام . اون كيه؟
    هر موقع شما گفتين من هم ميگم .هرچند مي دونم اوليش الناز خانمه
    به آسمان چشم دوخت و با آهي گفت: الناز؟
    بند دلم پاره شد .خداي من يعني انقدر دوستش داره كه اينطور با حسرت صداش ميكنه و در آسمونها او را مي بينه؟ كنار ستارگان زيبا كه چشمك مي زنن؟لابد فكر ميكنه يكي از اون ستاره ها النازه كه داره بهش چشمك ميزنه،واي،خوش بحالت الناز،چقدر خوشبختي!
    حق دارين،واقعا هم ايشون ازنظرظاهرمثل ستاره ميدرخشه.بايد هم او رو بين ستاره ها جستجو كنين .
    چه تشبيه جالبي!اونكه من دوستش دارم واقعا مثل ستاره زيباست و مي درخشه .بقول مادر جواهره
    از فشار دردي كه به قلبم وارد شد چشمهايم را بستم
    · شما هنوزنظرتون راجع به الناز منفيه؟
    · ول كنيد تو رو خدا مهندس .من اوندفعه فكر كردم شما واقعا قصد مشورت دارين .ديگه حوصله اين رو ندارم كه بخاطر نظرم سركوبم كنين
    · اي بابا ، من كه عذرخواهي كردم .تازه من براي اون كارم دليل داشتم
    · چه دليلي جز عشق بيش از حد؟
    · نه،دليلش اين نبود
    · پس چي بود؟
    · بگذريم،ديگه گذشته
    · مهندس من به هر كس كه مورد علاقه شما و مادره احترام مي ذارم . الناز خانم هم همينطور .شما ومادرتون انقدر خوبيد كه مطمئنم ايشون رو عوض مي كنين
    · اين نظر لطف شماست ، ولي ميخوام بدونم چرا در يه برخورد احساس كردين الناز ذات خوبي نداره وخوش قلب نيست
    · باز شروع كردين؟
    · نه،خواهش ميكنم
    · دوباره پس فردا نگيد حسادت ميكنم؟
    · اگه گفتم بزنيد تو صورتم ، خوبه؟
    · اين چه حرفيه
    · بگيد منتظرم .
    · خب مي دونيد كسيكه شما رو دوست داشته باشه طبعا بايد مادر شما رو هم دوست داشته باشه. چون شما از وجود او هستين .يعني در واقع يك وجودين .ولي الناز خانم در طول مدتيكه مادر بيمار بود و گوشه عزلت رو اختيار كرده بود .حتي يكبار حال ايشون رو نپرسيد .حتي اگر شما هم مانع مي شدين الناز بايد از نزديك احوالپرسي ميكرد. پس حتما مادر براش مهم نيست . حتي وقتي با من تلفني صحبت كرد حال مادر رو نپرسيد .الان كه اين باشه،واي بحال بعدها
    يعني فكر مي كنين الناز منو هم دوست نداره · اين رو نمي دونم.يعني مي دونم كه شما رو دوست داره، ولي نمي دونم بخاطر چي! بخاطر ثروت،موقعيت اجتماعي،تيپ،قيافه،شخصيت،ذ ات،نم ي دونم كدومش. براي همين تهمت نمي زنم .شايد در برخوردهاي بعد يبه اين موضوع پي ببرم .شناخت كامل با يك برخورد ممكن نيست
    · ولي اونها وضعشون خوبه. پدرش مرد محترم و پولداريه.چرا بايد به مال و اموال من چشم دوخته باشه
    · خب اينكه دليل نمي شه. پول با خودش حرص وطمع مياره . مثل اين مي مونه شما يه گنجي داشته باشين بعد يه گنج ديگه پيدا كنين . نمي رين سراغش؟ مي گين من كه يه گنج دارم،ميخوام چكار؟ بذار باشه براي يكي ديگه؟
    نگاهش پر از تحسين بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس به اونهايي كه توانايي مالي كمي دارن كه ديگه اصلا نمي شه اطمينان كرد
    بله، تو اون قشر هم آدمهاي طماع زيادن.يكيش فائزه دختر مورد علاقه برادرم .ولي يادتون باشه آدمهاي فقير يا با قدرت مالي ضعيف ، بيشتر با معنويات بزرگ شدن تا با ماديات. بخاطر همين هم عادت دارن با همه چيز بسازن .اونها عادت دارن دنبال معنويات بگردن ، تازه وقتي هم به ثروت برسن خيلي زود خودشون رو نشون مي دن . خيلي زود ميشه فهميد با جنبه اند يا بي جنبه
    شما كه روزي خودتون جزو خونواده هاي مرفه بودين چرا تصورتون از پولدارها اينه ؟
    شايد چون مادر داشتم كه از طبقه متوسط بود. وقتي هم با پدرم ازدواج كرد نه تنها خودش رو نباخت، بلكه هميشه دست يه عده رو مي گرفت .هميشه به پدرم مي گفت كه من با همه چيز ميسازم ، مال حروم تو اين خونه نيار .البته پدرم هم مرد معتقدي بود .
    پس چرا با ازدواج برادرتون با اون خونواده فقير مخالفت كرد؟
    مادر فائزه زن بدكاره اي بود و مادر هميشه از اين هراس داشت كه نكنه دختر به مادرش رفته باشه .هر چي باشه ايمان از دامن مادر به بچه ها منتقل ميشه .راستش از شما چه پنهون،مادر مي ترسيد حتي خود فائزه هم ثمره يه گناه باشه . با اينحال من خيلي تلاش كردم پدر ومادر رو قانع كنم كه هميشه اينطور نيست . شايد اشتباهات مادر براي اون دختر غعبرت شده باشه.مادر متقاعد شد ولي پدرم نه. تعصبات خاصي داشت. بعد از اينكه فائزه ازدواج كرد و برادرم خودكشي كرد ، فهميديم كه حق با پدرم بوده فانزه فقط مال وثروت برادرم رو ميخواست .اون حتي نيومد به ما تسليت بگه .يه هفته بعد از فوت برادرم ديدمش،با آرايشي غليظ چنان به من فخر مي فروخت و سوار ماشين مدل بالاي شوهرش شد كه سوختم .راستش برخلاف خواسته قبلي ام نفرينش كردم .من عادت دارم هميشه از اشتباهات ديگران بگذرم ، ولي اون اولين كسي بود كه من نفرين كردم و مطمئنم كه روز خوش نمي بينه. اون بود كه برادرم رو عاشق كرد، انقدر به اين در واون در زد ، انقدر پيغام پسغام فرستاد و نامه نگاري كرد كه علي رو ديوونه كرد. برادرم قلبش مثل آينه صاف بود و از محبت مي درخشيد با محبت و عشق جلو رفت و دلسوخته مرد .
    اشكهايم بدون توقف روي گونه هايم ريخت .دلم نميخواست متين بيشتر از اين شاهد آنها باشد .بلند شدم و بطرف انتهاي باغ رفتم و بغضم را شكستم .دستهايم را روي درخت گذاشتم و پيشاني ام را روي دستهايم و با صداي بلند گريستم .دلم براي مادرم،پدرم،برادرم و محبتهايشان تنگ شده بود. حسرت نوازش پدرم را ميخوردم كه دستي روي شانه هايم احساس كردم.مرا بطرف خودش برگرداند و در چشمهايم خيره شد .منتظر بودم چيزي بگويد ، ولي هيچ نگفت . اشكهايم را پاك كردم وگفتم:ببخشيد آقاي مهندس سرتون رو درد آوردم شبتون بخير.
    به اتاقم رفتم وروي تخت افتادم وزار زدم و به دستهاي گرمش انديشيدم .آري، آن لحظه دستهايش به من آرامش بخشيد .او بهترين كسي بود كه بعد از عزيزان از دست رفته ام ميتوانست تكيه گاهم باشد .آغوش گرم او بود كه ميتوانست پناهگاه من از بدبختيها و در بدريهايم باشد. ولي صدافسوس او هيچ كلام تسلي بخشي براي من نداشت .عشق الناز آنقدر در قلبش ريشه كرده بود كه حتي از دلداري من هم عاجز بود....باز،آهنگ الهه ناز به گوش مي رسيد واشكهايم بي اختيار جاري شد.آري الهه ناز آهنگ مناسبي براي الناز بود. عشق ناجي آدمهاست .فرشته نجات. ميتونه هركسي رو از دنياي خودش بيرون بياره .منصور!حتي اگه به تو نرسم،با يادت آرامش ميگيرم.چون يا كسي رو دوست نداشتم يا اگه دوست داشتم ، حسم بسيار عميق وواقعي بوده .آره،تو يكي از عزيزان مني كه هيچوقت نمي تونم داغت رو ببينم .قسم ميخورم كه حاضرم پيشمرگت بشم منصور. خيلي خسته ام،خسته از اين دنياي پراز آرزوهاي غير ممكن،پراز آرزوهاي محال

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    روز ميهماني فرا رسيد.براي جشن گيسو هم دعوت شد.اما ترجيح داد بمنزل طاهره خانم برود .با نسرين حسابي صميمي شده بود و سرش با او گرم بود.شور وشعف خاصي بر خانه حكمفرما بود. همه در تكاپو بودند . ولي من انگيزه اي براي خوشحالي نداشتم .آخر چرا بايد خوشحال مي بودم؟از اينكه امشب الناز ومنصور همديگر را مي بينند؟ يا از اينكه با هم مي رقصند .واي خدايا كمكم كن بر احساساتم غلبه كنم كه فكر نكن حسودم. بخدا من آدم حسودي نيستم .دلم نميخواد عشق كسي رو بگيرم يا به كسي خيانت كنم .ولي چه كنم دوستش دارم. دلم براش ميسوزه .منصور براي الناز زياده .منصور حيفه .اي خدا؟اينها بهانه نيس. حتي اگه منصور با گيسو ازدواج كنه حسادت نمي كنم .چون گيسو به درد منصور ميخوره ، دركش ميكنه ، ولي الناز نه.منصور! با اينكه درد عشقت تا آخر عمر در قلبم مي مونه ولي تحملش ميكنم .آرزوي من اينه كه خواهرم رو خوشبخت ببينم. دوست داشتن واقعي همينه .اينكه حاضر باشم مال من نباشي ولي خوشبخت باشي .مطمئنم الناز رابطه تو ومادرت رو به هم ميزنه .عنان زندگي زيباي شما رو بدست ميگيره و همه چيز رو بهم ميريزه.
    با حالت افسرده لباس نقره اي‌ام را پوشيدم .كفشهايم را به پا كردم .شال را روي شانه ام انداختم. موهايم را كمي از دوطرف بالا بردم و با همان شلوغي و جعد به جمع موهاي پشتم رساندم. كمي هم آرايش كردم و عطر زدم .خانم متين هرچه اصرار كرد كه آرايشگر آرايشم كند ، قبول نكردم .اصلا حوصله نداشتم .چند ضربه به در خورد
    بفرمايين
    به به!چقدر زيبا شدي عزيزم
    ممنونم مادر،جدا لباس زيباييه،ازتون ممنونم
    اين لباس به تن هركسي زيبا نيست ، فقط برازنده تو دختر زيبا و خوش اندامه ، عزيزم
    خجالتم ندين
    من چطور شدم؟
    عاليه . كت ودامن مشكي خيلي بهتون مياد .چه گل سينه قشنگي زدين مادر.
    ممنونم دختر قشنگم .بيا بريم مهمونها الان پيداشون ميشه
    شما تشريف ببرين ، من ميام
    باشه عزيزم،پس زود بيا. و رفت
    به كنار پنجره اتاقم رفتم و از گوشه پرده بيرون را نگاه كردم .باغ با چراغهاي پايه دار بلند روشن شده بود. خدمتكاران در رفت وآمد بودند.آقا نبي فوراه هاي استخر را باز ميكرد .كت وشلوار چقدر به او مي آمد .محبوبه داشت بسمت عمارت مي دويد.آه،اولين گروه ميهمانان وارد شدند.چه ماشين شيكي دارند .خودشان هم شيكند .آقا وخانم همراه پسرشان .آه ماشين بعدي هم آمد .ماشين به رنگ لباس من است. واي چه يكدفعه شلوغ پلوغ شد. آقايان با كت وشلوار وكراوات. وخانمها با لباسهاي فاخر چنان به زمين و زمان فخر مي فروختند كه انگار فرمانرواي اين سرزمين بودند.واي،اصلا از چنين آدمهاي خوشم نمي آمد . كاش مرااز حضور در اين مجلس معاف ميكردند
    به به!صاحب آينده اين عمارت هم كه با خانواده شون تشريف فرما شدن .چقدر هم خودشون رو مي گيرن .واه واه اصلا اين دوتا من رو عصبي ميكنن.اين آقاي موقر كيه ديگه؟چه ماشين آلبالوئي خوشگلي داره. احتمالا همون معاون منصوره(پرويز فرهان) كه صحبتش تو خونه زياده
    بله بفرماييد
    گيتي خانم!خانم مي گن چرا تشريف نميارين؟
    اومدم،محبوبه خانم
    اين علاقه زيادي هم شده واسه ما دردسر،چرا قلبم تاپ وتاپ ميزنه؟چرا اضطراب به جونم افتاده؟
    از اتاق خارج شدم .از پله ها پايين آمدم .صداي قهقهه خنده وهياهو از سالن به گوش مي رسيد .دو سه پله به آخر،به ثريا خانم برخوردم
    ماشاءا.... خيلي خواستني شدين .هزار الـله اكبر!
    متشكرم ثريا خانم، لباس شما هم قشنگه
    نگاهي به سيني كه در دست ثريا خانم بود كردم وگفتم:كاش زودتر فهميده بودم ، در اون صورت نمي اومدم ، ثريا خانم
    والـله منم مخالفم و عذاب وجدان دارم.... و حرفش را خورد . بطرف چپم نگاه كردم ببينم چي باعث شده ثريا حرفش را قطع كند . او بود،با كت وشلوار مشكي وكراوات زرشكي!چقدر با اين لباس زيبا بود!خداي من،به من اعتماد به نفس بده .انگار او هم از ديدن تيپ و قيافه من جا خورد
    سلام مهندس
    سلام خانم
    ثريا پس چرا انقدر طول دادي. اونها رو ببر بذار سر ميز
    بله آقا. ثريا رفت. متين نگاهي به قد و بالاي من انداخت و گفت: فوق العاده شدين خانم!انگار يه پري دريايي در برابر منه
    ممنونم
    جلو آمد ، دستم را بالا آورد كه ببوسد. گفتم: نه مهندس، شرمنده‌م نكنين
    مايه افتخار بنده‌س
    ولي من خجالت ميكشم . واجازه ندادم
    خب ، چه چيز رو اگه زودتر فهميده بودين نمي اومدين؟
    حالا بيا و درستش كن. گفتم : هيچ چيز
    من تا ندونم از اينجا تكون نميخورم
    ممكنه ناراحت بشيد
    نمي شم
    من دوست ندارم در مهموني‌اي كه مشروب توش سرو ميشه شركت كنم
    لحظه اي نگاهم كرد .سر فرصت سيگاري بيرون آورد و روي لبش گذاشت و با فندك روشن كرد .فندك را در جيبش گذاشت و گفت: و دليلش؟
    براي اينكه مقابل افرادي قرار ميگيرم كه خودشون نيستن .با كساني صحبت ميكنم كه حرف خودشون نيست .يه مهموني مصنوعي چه لذتي داره،چقدر خوب ميشد اگه شاديها و خنده ها طبيعي بود. نه نتيجه مصرفالكل. البته من بكار شما ايراد نميگيرم .قصد بي احترامي و توهين هم ندارم. پرسيدين ،نظرم رو گفتم . اينطور بار اومدم. ولي مهمونم و دعوتتون رو پذيرفتم
    پكي به سيگارش زد و گفت: اگه مي دونستم شما ناراحت مي شين اختصاصا امشب صرفنظر ميكردم ، آخه مهموني امشب به افتخار شما و سلامتي مادره،اما حالا ديگه دير شده چون سرو شده
    شما محبت دارين
    گيتي جان!پس چرا نمياي دخترم؟
    داشتم با جناب مهندس صحبت ميكردم .ببخشين دير كردم
    خانم متين دستش را بطرفم دراز كرد وگفت: بيا بريم عزيزم تا به دوستان و اقوام معرفيت كنم .منصور جان تو هم بيا پسرم
    با مادر بطرف سالن راه افتادم .وارد سالن كه شديم مادر گفت: با دخترم گيتي آشنا بشين .چون دخترم كه از دستم رفت برام عزيزه
    همه بلند شدند .از خجالت سرخ شدم .با لبخند از خانم متين تشكر كردم و سلام كردم. منصور وارد سالن شد و از كنار ما رد شد. همراه مادر جلو رفتم .خانم متين معرفي ميكرد ومن با تك تك آنها احوالپرسي كردم.
    مهندس عسكري و خونواده‌شون.دكتر فروزش وخونواده‌شون.دكتر متين عموي منصور وكيل دادگستري،ايشون هم خانم و پسرشون پرهام جون و دخترشون پروانه جون.خانم ملك دوست صميمي بنده .با دكتر سپهر نيا هم كه آشنا هستي عزيزم،پزشك خودم ، ايشون هم مادرشون.با خونواده مهندس فرزاد هم كه آشنايي. الميرا والناز بسردي با من دادند. با خواهرزاده ام سوسن هم كه آشنايي.ايشون عمه منصور هستن،همسرشون و سعيدجان پسرعمه منصور. مهندس فرهان معاون شركت منصور. خانم حكيمي حسابدار شركت منصور. خانم كاظمي منشي شركت،ايشون هم همسرشون.آقاي لطفي مسئول فروش شركت وهمسرشون و دخترشون ندا جون. شيرين دوست عزيزم و همسر ودخترشون ساناز جون .سرهنگ نيكو وخونواده‌شون.تيمسار شكوهي،ايشون هم دكتر شكوهي پسرشون.با دختر دايي بنده مينوجان ودخترش نگين هم كه آشنا هستي. ايشون هم آقاي شادمهر موسيقي دان هستن و رشته اخصصي شون پيانوست واين آقايون هم گروه اركستر امشب ما رو تشكيل ميدن
    خوشوقتم،بفرمايين بشينين

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بيا عزيزم،اينجا پيش خودم بشين
    چشمم به منصور افتاد كه روي مبل نشسته بود و به من خيره شده بود .صفورا سيني شربت مقابلم گرفت كه شيرين دوست مادر گفت:مرجان جون ، راجع به گيتي خانم بيشتر توضيح بده عزيزم. كنجكاو شديم. شايد عروس آينده تونه. همه لبخند زدند بجز الناز و خانواده اش .منصور هم كه پا روي پا انداخته بود،مثل بقيه لبخند به لب داشت
    مادر گفت:گيتي جان ليسانس روانشناسي داره،محبت كرد و بخواست ثريا پيش من اومد تا روحيه بيمار منو تغيير بده وموفق هم شد. آخرش تونست زبون منو با اون شيرين زبوني ها و دل نازكش باز كنه .تنها كسي بود كه خيلي خوب منو درك كرد .او ، با توجه و محبتش منو به زندگي برگردوند .محبتش رو هيچوقت فراموش نمي كنم.
    خجالتم ندين مادرجون. من كه كاري نكردم
    بالاخره نگفتي عروسته يانه
    نخير،اين شيرين خانم ول كن نبود و تا الناز رو به جون من نمي انداخت دست بر نمي داشت. به الناز نگاه كردم كه هم منتظر پاسخ مادر بود و هم از حسادت داشت خاكستر ميشد .سريع به ميان صحبت مادر پريدم و گفتم: مادر اول فرمودن كه من دخترشون هستم نه عروسشون. هرچند كه من خودم رو لايق چنين مادر مهربوني نمي بينم و هيچوقت نمي تونم جاي مليحه خانم باشم ، ولي اميدوارم حداقل سنگ صبور مادر و برادرم مهندس متين باشم. وهزار لعنت برخودم فرستادم كه مهندس را برادر خطاب كرد. ماشاءا... چه دختر فهيمي!حق داري مرجان.
    اختيار دارين خانم.
    نگاه مهندس ناشناخته بود،ولي انگار افتخار هم ميكرد چنين خواهري داشته باشد،انگار با حرفم الناز كمي آرام گرفت. چرا ميهماني را به بدبخت زهركنم؟براي من زهر ميشود كافي است. اينطور راضي ترم. من عادت دارم
    بعد از كمي صحبت و گفتگو گروه موزيك آماده شدند و به گوشه سالن رفتند.هركس يك ليوان دستش گرفته بود ومشغول نوشيدن بود. متين بلند شد و نزد يكي از دوستانش كه ايستاده بود رفت ومشغول صحبت و خنده شد .الميرا و الناز وپروانه به آنها پيوستند .الناز خودش را كنار منصور رساند و شانه به شانه‌اش ايستاد. كمي مشروب ميخورد و كمي ناز وادا مي آمد .الميرا هم با آن موهاي بلند خرمايي و آن لباس لخت كه فقط يك آستين داشت ، چشمهاي سعيد ، پسر عمه منصور را روي خودش ثابت كرده بود. برايم شگفت آورد بود كه اينقدر آسان خودش را در معرض تماشاي ديگران گذاشته بود. باز هم الناز، شايد هم مي دانست منصور لباسهاي سنگين ومتين را مي پسندد و دارد فعلا فريبش مي دهد.
    بحث داغي شروع شد راجع به اينكه سر تحويل سال چه آهنگي نواخته ميشود .هركسي نام يك آهنگ را مي گفت. الناز هم نام آهنگي را گفت و اصرار ورزيد ،حتي با الميرا بر سر خواسته اش ناسازگاري ميكرد وحوصله همه را سر برده بود.
    متين گفت :بالاخره چي بزنن؟ اركستر ما رو گيج نكنين
    الناز گفت:اينكه سوال نداره منصورخان
    خب،حق با شماست الناز خانم،آهنگ مورد علاقه الناز خانم رو بزنين
    جانم به آتش كشيده شد. پنج دقيقه بيشتر به شروع سال نو نمانده بود . از خانم متين عذرخواهي كردم و بطرف در سالن راه افتادم .متين در حاليكه ليوانش را سر مي كشيد نگاهي به من كرد و دنبالم آمد.
    كجا تشريف مي برين؟ الان سال تحويل ميشه.
    ممنونم مهندس ، من عادت دارم سال رو با دعاي مخصوص سال نو و آيات قران شروع كنم .دلم ميخواد سال خوبي داشته باشم
    بين ما كه سال نو رو با رقص وآواز شروع ميكنيم و شما كه با دعا ونيايش شروع مي كنيد،هيچ فرقي نيست .هر دو با هزار مشكل دست وپنجه نرم ميكنيم
    ما با هم خيلي فرق ميكنيم مهندس. در دو دنياي متفاوتيم .بايد ديد كي قلب و روح آرومتري داره.با اجازه
    از در سالن خارج شدم و به اتاقم برگشتم .دعاي تحويل سال وكمي قرآن خواندم. واقعا كه هيچ چيز به اندازه ياد خدا به انسان آرامش نمي دهد و هيچ چيز لذت قرآن خواندن را ندارد
    نيمساعتي بحال خودم بودم .بعد با منزل طاهره خانم تماس گرفتم و سال نو را به آنها وگيسو تبريك گفتم. يك لحظه حسرت خوردم كه چرا در آن خانه كوچك باصفا ودوست داشتني نيستم .بعد روي تخت دراز كشيدم اما با صداي در از جا پريدم
    سال نو مبارك گيتي خانم !
    بلند شدم ،جلو رفتم و محبوبه را بوسيدم و سال نو را تبريك گفتم .
    خانم گفتن چرا نمياين؟
    بگيد حالم خوش نيس. سرم درد ميكنه .عذرخواهي كنيد . بهتر شدم ميام
    دوباره روي تخت دراز كشيدم .چه اشتباهي كردم .منصور آدمي كه من ميخوام نيست . چه وقيحانه جلو روي من مشروب ميخورد .اگه براش ذره اي ارزش داشتم اينكار رو نميكرد .چه سريع دستور دادآهنگ مورد علاقه الهه نازش رو بزنن .آره، همين شنل قرمزي به درد تو ميخوره كه جيگرت رو رنگ لباسش كنه .بي لياقت !
    دوباره صداي در مرا مثل ترقه از جا پراند .نمي گذارند كمي استراحت كنم و آرام بگيرم .تو اين خونه نميشه لحظه اي افقي بود
    چرا نمياي عزيزم؟ اتفاقي افتاده؟
    نخير،فقط كمي سرم درد گرفته. در ضمن دوست داشتم لحظه تحويل سال رو با دعا شروع كنم ، اين بود كه اومدم بالا
    التماس دعا
    محتاجيم به دعا و با مادر روبوسي كردم و سال نو را تبريك گفتم
    بيا بريم پايين قربونت برم. چرا تنها نشستي مادر؟
    ميشه من رو معذور كنين؟ كمي سرم درد ميكنه
    نه نميشه، تو كه كنارم نيستي انگار يه چيزي گم كرده‌م. همچين اعتماد به نفسم رو از دست مي دم.
    اين نظر لطف شماست،اما...........
    بيا بريم ديگه يه قرص بهت مي دم سرت خوب ميشه دخترم
    ناچار دنبال مادر راه افتادم .در پله هاي آخر صداي منصور را شنيديم كه مي پرسيد: صفورا كاري كه گفتم انجام دادي؟
    خانم خودشون رفتن آوردنشون . و به من اشاره كرد
    انگار منصور خجالت كشيد .شما اومدين؟
    بله، كاري داشتين؟
    از صفورا خواستم بياد بهتون بگه تشريف بيارين پايين تا شريك شاديهامون باشين، مي دونين كه هميشه اين جشنها برپا نيست
    ممنونم،انشاءا... هميشه شاده وخوشحال باشين . در ضمن سال نو مبارك
    سال نوي شما هم مبارك
    منصور چرا نمي ري وسط؟ مامان جان تو كه لالايي مي گي چرا خوابت نميبره؟
    منصور لبخندي زد و رفت . روي مبل نشستم .خانم متين سرگرم گفتگو با خانم سرهنگ شد. چشمم به الناز افتاد كه با ديدن منصور ، پرهام را رها كرد و خودش را به منصور چسباند .پچ پچي كرد و دست منصور را گرفت . بعد رو در رو شروع به رقصيدن كردند .كاش مرده بودم و اين صحنه را نمي ديدم .كاش كور مي شدم . خيلي سوختم ، خيلي! حسابي آويزان منصور شده بود!آهنگ ملايم تر شد و چراغها كم نورتر و بقول معروف شاعرانه. طاقت ديدن آن صحنه را نداشتم كه الناز با لبخند چشم در چشم منصور دوخته بود. بلند شدم برم هوايي بخورم كه مهندس فرهان،معاون شركت منصور،مقابلم ظاهر شد و گفت: گيتي خانم افتخار همراهي مي دين؟
    خواهش ميكنم افتخار ماست ، اما به هواي آزاد احتياج دارم ، كمي سرم درد ميكنه
    فرهان همان مرد جوان زيبايي بود كه در ابتداي ورود توجهم را جلب كرده بود،خدايا! بايد چه كنم ، من كه از رقص در جمع شرابخوار متنفر بودم، من كه اين رفتار را ناپسند مي دانستم .
    اما نفسش بوي الكل نمي ده،از چشمهاش هم صداقت هويداس.چرا يكباره حس خاصي نسبت به اون پيدا كردم؟ چه تيپي داره!چه خوش قيافه‌س! سبزه روشن، چشم ابرو مشكي، قد بلند و خوش هيكل . كت و شلوار سرمه اي چقدر بهش مياد
    پرسيد : مزاحم كه نيستم؟
    نخير ،ابدا
    همانطور كه با هم صحبت ميكرديم به گوشه اي از سالن رفتيم .آهنگ ملايمي نواخته ميشد. سعي ميكردم به چشمهايش نگاه نكنم ، چون گيرايي خاصي داشت . با لبخند چشم از من بر نمي داشت . در اين گيرودار يك خواستگار كم داشتم كه آنهم درست شد.
    شما خانم زيبايي هستين. با يك نظر آدم رو جذب مي كنين
    ممنونم مهندس
    بيشتر از همه وقارتون چشمگيره
    لطف دارين
    چند سالتونه؟
    24 سال
    مهندس ميگفتن يه فرشته زيباي مهربون به منزلشون اومده . مي بينم حق داشتن
    خدايا چي ميشنوم؟ نه،حتما اشتباه ميكنه .يا شايد هم يه كلاغ چهل كلاغه. پرستار مهربون رو كرده فرشته مهربون كه منو فريب بده
    ممنونم،لطف دارن
    از آشنايي با شما خوشوقت شدم
    من هم همينطور
    تاثير بسزايي روي خانم متين داشتين . خيلي سر حال تر از سابقن
    آدمها ، مخصوصا خانمها، نيازمند محبت اند .هر كس محبت ببينه سر حال ميشه، هر چند من فقط وظيفه‌م رو انجام دادم
    تهراني هستين؟
    نخير شيرازي ام
    دخترهاي شيرازي به زيبايي و با نمكي شهرت دارن
    چشم منصور به ما افتاد .قلبم فرو ريخت .از نگاهش حالم منقلب شد. منصور، متحير وگله مند به من نگاه كرد. الناز گفت : مهندس، خوش مي گذره؟
    بله خانم، هرچقدر بشما خوش ميگذره به من هم خوش ميگذره . هم صحبتي با ايشون دنياييه
    شايد غيرتش جوش آمده بود. شايد هم فكر ميكرد چه آسان پرستار مهربانش را از دست داد. با حالت خاصي نگاهم ميكرد .انگار ديگر حوصله رقصيدن نداشت .كمي كه از ما دور شد ، از الناز جدا شد و با لبخندي تصنعي از سالن خارج شد .
    چنين همسري آرزوي ديرينه من بوده . در واقع تو روياهام دنبال شما ميگشتم . به مهندس بگم خوشحال ميشه. چون معتقده كه من تا آخر عمر تن به ازدواج نمي دم
    آب دهانم را بسختي فرو دادم .حالم بد شده بود .از يكطرف يك جور خواستگاري بود، از يكطرف از او خوشم آمده بود. از اين طرف ميخواست منصور را مطلع كند و از طرفي فهميدم منصور به من علاقه اي ندارد كه درباره من با فرهان صحبت كرده است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا شما اجازه مي دين خانم؟
    اين نظر لطف شماست، اما من قصد ازدواج ندارم
    سنتون كه مناسبه ، در مورد من هم مي تونين تحقيق كنين. با صداقت تر از مهندس متين هم وجود نداره، از ايشون بپرسين
    اختيار دارين . در اينكه شما شايسته‌اين شكي ندارم، ولي من معذرويت دارم
    مشكل چيه؟
    چي بايد به او مي گفتم؟ ميگفتم كه عاشق مهندس متين هستم؟ ميگفتم مشكل من همان مهندس متين است؟
    مادرم با من زندگي ميكنه.زن مهربون و با ايمانيه.خواهرم هم در آمريكاست و تشكيل خونواده داده .از مال دنيا هم بي نيازم و براي همسرم جونم رو مي دم و از اون جز صداقت هيچي نميخوام
    چقدر زيبا حرف ميزد.چقدر با صداقت وموقر بود.كاش قبل از آشنايي با منصور با او برخورد كرده بودم، اما ديگر كمي دير شده! اي كاش اين جملات را از زبان منصور شنيده بودم! همان موقع دكتر شكوهي از كنار ما رد شد وگفت: مهندس بياين .باهاتون كار دارم
    چشم الساعه ميام
    اجازه بدين فكر كنم، چشم.خبرتون ميكنم
    كي گيتي خانم؟
    قطعا يكي دو هفته كمه
    باشه. ولي مي دونين كه انتظار چقدر بده ؟منتظرم نذارين .من تلفن منزلم رو بهتون مي دم
    نيازي نيست توسط مهندس خبرتون ميكنم
    متشكرم خانم.برم بببينم دكتر چكارم داره
    نياز به آب خنك داشتم.خدا محبوبه خانم را خير بدهد كه آورد. از منصور خبري نبود .با خودم گفتم نكند ناراحت شده .هرچه باشد من يك پرستارم ، ولي به درك .بگذار ناراحت بشود .خودش گفت : در شاديهامون شريك باشين . مگه من حق خوشبختي ندارم. بالاخره من هم بايد بعد از او دلم را به كسي خوش كنم يا نه؟
    صداي بسلامتي و برخورد گيلاسها اعصابم را متشنج ميكرد .انگار هرچه بيشتر مينوشيدند بيشتر مي رقصيدند، يا نه هر چه بيشتر مي رقصيدند بيشتر مي نوشيدند .احساس ميكردم كمي گيج شده ام .بلند شدم از سالن خارج شدم. بايد مي فهميدم منصور كجا رفته .به اتاقم رفتم و از پنجره به بيرون نگاه كردم.منصور را وسطهاي باغ ديدم .تنها ايستاده بود و سيگار مي كشيد . شديدا در فكر بود .
    آخ آخ ،فاتحه‌ت خونده‌س گيتي! اگه شب اخراجت نكرد ! واي چه عصباني سيگارش رو پرت كرد .بالاخره از انزوا دست كشيد ووارد ساختمان شد .جلوي آينه كمي خودم را مرتب كردم و سريع پايين آمدم. منصور جلوي پله ها ايستاده بود و به ثريا امر ونهي ميكرئ
    كم كم ميز شام رو آماده كنين .چيزي از قلم نيفته .گلهاي روي ميز فراموش نشه
    از پله ها پايين آمدم و لبخند قشنگي تحويل متين دادم . با كنايه گفت: به به! خانم رادمنش خوش ميگذره؟
    البته ، چرا خوش نگذره . چقدر جناب فرهان موقرن مهندس
    نگاه گله مندش اعصابم را خراش داد.از مقابلش رد شدم . با خودم گفتم فكر كرده من بلد نيستم . فكر كرده فقط بلدم پرستاري كنم و غصه بخورم .نه جونم، ما بلديم خوش باشيم .وارد سالن شدم .هنوز عده اي مي رقصيدند و از هرگوشه سالن صداي قهقهه خنده و برخورد گيلاسهاي شراب و پچ پچ و صداي اركستر به گوش مي رسيد . كنار نگين نشستم و با او مشغول صحبت شدم و .متين آمد روي مبل نشست و مشغول صحبت با تيمسار شوكهي شد .
    پرهام جلو آمد و گفت: گيتي خانم افتخار مي دين؟
    آقا پرهام ؟ درسته؟
    بله، پرهام هستم . چه باهوشيد ماشاءاله
    ببخشيد ، آقاي پرهام كمي سرم گيج رفت، براي همين نشستم .بنده رو معاف بفرمايين .با نگين جان برقصين
    بله،اشكالي نداره .نگين خانم افتخار مي دين؟
    نگين بدون هيچ تعارفي دست به دست پرهام داد و بلند شد .چشمم به متين افتاد كه در حين صحبت با تيمسار شكوهي متوجه من بود .بعد كه نگين وپرهام رفتند نگاهش را از من برگرفت. مادر در حاليكه بطرف من مي آمد با همسر مهندس عسكري در حال صحبت و خنده بود . مي گفت: شما بلند شين افتخار بدين شهلا خانم .من ديگه رقصم نمياد . پير شدم ديگه
    عموي منصور گفت: كاش همه پيرها مثل شما ترگل ورگل باشن
    عموي منصور بلند شد جلوي مادر را گرفت و از او تقاضاي رقص كرد به شوخي گفت: پس با پيرها برقصيد مرجان خانم
    همه زديم زير خنده .مادر با خنده گفت: نمي ذارن چند دقيقه پيش گيتي بشينم ، اين همه جوون زيبا اينجا هست ، منو انتخاب كردين؟
    ما بهتر همديگر رو درك ميكنيم زن داداش
    باز صداي خنده بلند شد. شهلا خانم گفت: چقدر هم به هم ميايين.
    سر شام الناز مثل كنه به منصور چسبيده بود. بالاخره منصور به بهانه سركشي به اوضاع ، دوري سر ميز زد و به همه تعارف كرد كه از خودشان پذيرايي كنند. بطرفم آمد و گفت: شما چيزي احتياج ندارين؟
    ممنونم ، همه چيز هست. سپاسگزارم
    خواهش ميكنم .شما امشب فقط سالاد خوردين ها
    شما از كجا فهميدين؟
    من به مهموناي عزيز توجهي خاص دارم.
    لطف دارين.راستش من در مهموني ها كم اشتها مي شم. اصلا هيچي نميتونم بخورم
    ولي بايد اين تكه جوجه كبابي رو كه براتون مي ذارم بخورين . و از بشقاب خودش يكي دو تكه ران و سينه تو بشقابم گذاشت و گفت: دستخورده نيست
    اختيار دارين. خيلي ممنون
    در دلم گفتم چطور بدم بياد .دست خورده هم باشه با جون و دل پذيرام .مشغول خوردن غذايش شد و پرسيد: فرهان رو چطور آدمي ديدين؟
    بسيار متشخص
    از شما چي مي پرسيد؟
    مشخصاتم،كجايي هستم ، چند سالمه ، ازدواج ميكنم يا نه
    يعني خواستگاري كرد؟
    بله
    عجيبه. فرهان به اين زوديها دم به تله نمي داد.
    من براي مهندس فرهان تله نذاشته بودم
    با لبخند پرسبد: خب، جواب مثبت گرفتن؟
    اگر شما ايشون رو تاييد كنين ، كمي هم خودم پرس وجو كنم، شايد
    نمي دانم دلم ميخواست اينطور باشد يا همينطور بود. احساس كردم لقمه از گلويش پايين نمي رود. و مجبور شد نوشابه بردارد . الناز آمد وگفت: منصور خان، بين مهمونهاتون فرق مي ذارين ها!
    چطور خانم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 20 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/