همه ماندند
همه اسلحههاشان را دادند و ساكهايشان را تحويل گرفتند كه صبح راه بيفتند سمت تهران. تو چادر بوديم، پيش حاج حسين. نصف شب بود. از ستاد خواستندش. نامهاى بود از فرمانده سپاه كه «جاده اُمُّ القَصر ناامن شده و ما نيرو نياز داريم. با توجه به اينكه بچهها خستهاند، اجبارى در كار نيست.» حاجى گفت: بچهها را صدا كنيد. نصف شب بود. بچهها در محوطه جمع شدند. حاجى رو به بچهها گفت: «اجبارى براى رفتن نداريم. اما الان دستخطى به من رسيده كه خود من را موظف كرده بروم. هر كدام از عزيزان كه مىتوانند، با من بيايند. هر كدام هم كه خستگى عارضشون شده، بروند سمت تهران».
همه اسلحههاشان را تحويل گرفتند و ساكهايشان را پس دادند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)