صفحه 1 از 20 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 199

موضوع: رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رمان الهه ناز ( جلد اول )-(جلد دوم)

    رمان الهه ناز ( جلد اول )

    نویسنده : مریم اولیایی


    روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی كند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز كه برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت كه چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او كه رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود كه بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتكب شده بودیم؟ دخترك بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.

    با اتوبوس راهی تهران هستیم . به صورت گیسو نگاه میكنم كه كنارم روی صندلی نشسته ، سرش را به پشتی صندلی تكیه داده و چشمان بسته اش با آن مژگان بلند برگشته ، نشان از غمی بزرگ و سنگین دارد . انگار چشمانش را به روی دنیا بسته و نمیخواهد بدبختیهای حال و آینده را ببیند .مژگان بلند برگشته اش به ورق برگشته زندگی ما شبیه است .آری، ورق زندگی ما برگشت . حتما مثل من حسرت آن روزگار خوش و شیرین را میخورد كه همه دور هم شاد بودیم و از زندگی لذت میبردیم .آه!خدایا! چقدر گیسو به من شبیه است انگار خودم كنار خودم نشسته ام .فقط لباس وگل سرمون متفاوته .پروردگارا،تو كه تا این حد قدرت داری كه دو قلوی یكسان می آفرینی ، پس چرا زندگی ما انسانها رو یكسان نكردی ؟ چرا كاری نكردی كه ما باز هم با خوشبختی زندگی كنیم ؟ راستی چرا همه یكسان نیستن ؟ می دونم كه نمیشد همه مثل هم باشن. اگر همه دكتر و مهندس می شدن دیگه كی تاجر و معلم میشد و كی خیابونا رو تمیز میكرد ، كی نانوا میشد و كی قصاب، نه ، به كار تو نمیشه ایراد گرفت .خدایا شكرت . خودم و خواهرم رو به تو سپردم مثل اینكه گیسو هم میخواد چشماش رو باز كنه و واقعیتها رو بپذیره
    · خوب خوابیدی گیسو؟
    · خوابم نبرد
    · حق داری ، مگه میشه خوابید انقدر فكر وخیال داریم كه نگو
    · چند ساعت دیگه مونده برسیم ؟
    · یه ساعت
    · خیلی نگرانم گیتی ، نمی دونم چرا!
    · معلومه ، بی پناه بودن نگرانی داره تنها هدفی كه ما داریم زنده موندنه و بس .دیگه چیزی برامون نمونده جز غصه و حسرت
    · زیاد هم نباید نا امید بود، توكل بر خدا گیتی
    · پس تو هم نگرانی ، ولی امیدوار هم هستی ؟
    · خب معلومه ، انسان با امید زنده س. حرفهای مادر یادت رفته؟ باید همیشه به لطف خدا ایمان داشته باشیم
    · دلم چقدر هواش رو كرده گیسو، مادر داشتن چه لذتی داره!
    · چه آسون همه از دست رفت ! علی ، مامان ، بابا.
    · گیسو، یه جوری حرف میزنی انگار، دور از جون ، بابا هم مرده ،اون فقط ناراحتی اعصاب گرفته
    · ناراحتی اعصاب داریم تا ناراحتی اعصاب چیزی نمونده بابا به مرز جنون برسه
    · خوب میشه ، مطمئنم اون فقط افسرده شده همین
    · تو میگی حالش خوب میشه ؟ یعنی كار درستی كردیم ؟
    · چاره ای نبود خودمون ویلون و سیلونیم . یه بیمار عصبی رو كه به آرامش نیاز داره كجا میتونیم ببریم .آسایشگاه براش بهترین جاس . انشاء ا... موقعیت خوبی برامون فراهم میشه و دوباره دور هم جمع میشم غصه نخور!
    · آه ! خدایا مهربونیت رو شكر
    سرم را به صندلی تكیه می دهم و از پنجره به بیرون نگاه میكنم ، همه چیز با سرعت از كنارمان می گذرد ، آسمان ، ابرها ، زمین ، خیابان . در اتوبوس نشسته ایم و با سرعت می رویم تا به مقصد برسیم .خوشبختی ما هم با همین سرعت رفت و خیلی زود تمام شد . انگار پرنده ای بود و پرید. حبابی بود و شكست ، خورشیدی بود و غروب كرد . آیا دوباره طلوع میكند ؟ طلوع هم كه بكند، چه فایده ؟ عمر عزیزانی كه غروب كرد كه دیگر طلوع نمی كند . داغ آنها كه از بین نمی رود
    *****************
    · بلند شو گیتی، رسیدیم ،گیتی؟
    · رسیدیم ؟ چه زود!
    · تو كه میگفتی نمیشه خوابید ، پس چرا خر وپف میكردی؟
    · راست میگی! خروپف میكردم؟
    · نه بابا، بی آزارتر از تو هم مگه آدمی روی زمین هست؟
    · آره ، همزادم كه تو باشی
    · اگه یه حرف حسابی زده باشی همین بود گیتی جون ، كیفت یادت نره .
    از راننده اتوبوس تشكر كردیم و پیاده شدیم، چمدانهایمان را تحویل گرفتیم و راهی شدیم
    · خانمها كجا تشریف میبرین؟
    · یه مسافرخونه مطمئن آقا
    · بفرمایین سوار شین
    راننده چمدانهایمان را در صندوق عقب گذاشت و بعد سوار شدیم .بیم اللهی گفت و زد دنده یك .
    · تازه واردین دخترهای خوبم؟
    · بله
    · از كجا میاین؟
    · شیراز
    · به به! پس سلام همشهری
    · شما هم شیرازی هستین؟
    · بله ، خانمم شیرازیه برای همین از شیرازیها خوشم نمیاد
    من و گیسو به نگاه كردیم و خندیدم ، گیسو گفت: پس بهتر بود بجای به به می گفتین اّه اّه
    · شوخی كردم منظورم مادرزنهای شیرازیه
    باز زدیم زیر خنده .
    · پس با مادر زنتون خوب نیستین
    · جونم براش درمیره . میدونین من همیشه هرچی میگم برعكسش درسته خانمم ازدستم كلافه شده
    · چرا آقا؟
    · اینم یه نوع بازی و سر به سر گذاشتنه . اینطوری چشم هم نمیخوریم
    · ولی ماكه فهمیدیم عاشق همسرتون ومادرشون هستین ،ولی چشممون شور نیست آقا خیالتون راحت
    راننده لبخندی زد وگفت: خودم هم شیرازی ام چون می دونم شیرازیها آدمهای باظرفیتی هستن باهاتون شوخی كردم ببخشین جسارت كردم
    · نه آقای محترم اقلا باعث شدین كمی خنده به لبامون بشینه
    · برای تحصیل اومدین؟
    · نخیر، اومدیم كار پیدا كنیم و تهران زندگی كنیم
    · تهران آش دهن سوزی نیست .ما كه اینجاییم میخوایم برگردیم شیراز حافظ خدابیامرز میگه:
    خوشا شیراز و وضع بی مثالش خداوندا نگهدار از زوالش
    · برخلاف خواسته قلبی مون اومدیم آقا، باید كار پیدا كنیم
    · تهران رو شوخی نگیرین مخصوصا شما، كه جای دخترم باشین ، زیبایین دوقلو هستین؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    · بله
    · الله اكبر. شما دوتا خوب می تونین جای هم خودتون رو قالب كنین ها
    · بله بخاطر همین همیشه با مشكل مواجهیم فقط لباس تفاوت ما رو مشخص میكنه
    · دیپلمه این؟
    · من روانشناسی خوندم، خواهرم زبان انگلیسی.
    · به به ، پس تحصیل كرده این خدا شما رو به پدر ومادرتون ببخشه
    اسم آنها داغ دلم را تازه كرد با اينحال گفتم : ممنون آقا
    چطور راضي شدن شما رو بفرستن تهران؟
    پدرم مريضه .مادرم هم فوت كرده
    متاسفم، خدا رحمتشون كنه بيماري پدر شما چيه؟
    بيماري اعصاب
    انشاءا.... شفا بگيرن
    انشاءا... دعا كنين
    پس پدر بيمارن كه شما مجبورين دنبال كار بگردين
    بله
    ببخشيد فضولي ميكنم ها......
    اختيار دارين
    اينجا هيچكس رو ندارين ؟
    نخير، همه اقوام ما شيرازن
    دوستي؟آشنايي ؟
    پدر يكي دوتا دوست داره ، ولي دوستهايي نيستن كه بكار بيان ، مگسهايي بودن دور شيريني
    مي دونم چي مي گيد خانم .اين دوره قلبها از سنگ شده تا پول داري رفيقتم عاشق بند كيفتم
    گيسو پرسيد: آقا شما چندتا بچه دارين؟
    سه تا دخترم، دوتا دختر و يه پسر
    خدا بهتون ببخشه چند سالشونه؟
    دخترهام هيجده ساله و پانزده ساله ، پسرم هشت ساله .
    انشاءا... عروسي شون رو ببينين
    ميخوام يه خواهشي از شما دوتا دختر خوبم بكنم
    امر بفرمايين
    كلبه درويشي ساده اي داريم كه با صفاست مارو از خودتون بدونين و اونجا رو قابل
    آقا از شما خيلي ممنونيم شما محبت دارين اما مزاحم نميشيم
    چه مزاحمتي ؟ تعارف نكنين كه ناراحت ميشم مي ريم خونه ما اگه از زن و بچه هام خوشتون نيومد مي برمتون مسافرخونه .
    نه والـله آقا، تعارف نمي كنيم خيلي ممنون معلومه كه خونواده تون هم دلچسب اند
    بخدا قسمتون ميديم بياين . شما هم مثل دخترهاي من هستيد . به مرتضي علي به دلم نشستيد و به دلم افتاده كه بايد ببرمتون خونه
    من و گيسو به هم نگاه كرديم خب مسلم بود كه مي ترسيديم .چطور مي شد اطمينان كرد .گيسو گفت : شما محبت دارين اين دوره زمونه پيدا كردن آدمهايي مثل شما مثل پيدا كردن جواهره ولي اگه اجازه بدين بريم مسافر خونه ، ممنون مي شيم .
    نكنه اطمينان نمي كنين؟
    اختيار داريد، اما.........
    من شما رو ميبرم خونه مون ، شام رو دور هم ميخوريم بعد اگه نخواستين بمونين ميبرمتون مسافرخونه
    شما لطف دارين والـله آدم رو خجالت زده مي كنين .
    بالاخره سكوت كرديم و رضايت داديم بنظر نمي آمد آدم بدي باشد . برعكس در چهره اش محبت و صداقت موج ميزد .
    جلوي يك منزل ساده و قديمي ايستاديم ، پياده شد ، كليد به در انداخت و داخل رفت بعد از چند دقيقه برگشت و گفت : پس چرا نمي فرماييد پايين؟
    مزاحمت نباشه
    اين حرفها چيه بفرماييد منزل خودتونه خانمم هم اومد
    زني با چادر سفيد از خانه بيرون آمد چه چهره مليحي داشت! صورتي سفيد و چشماني درشت ومشكي همه اجزاي صورتش متناسب بود نمي شد گفت خيلي زيباست ولي با نمك و جذاب بود
    سلام خانم
    سلام دخترهاي خوبم ! خيلي خوش اومدين بفرمايين داخل
    والـله ما نمي خواستيم مزاحمتون بشيم ، همسرتون اصرار كردن
    ما مثل خودتون مهمان دوستيم .بفرمايين تو رو خدا تعارف نكنين همشهري هستيم ديگه
    آقاي راننده چمدانها را از صندوق عقب بيرون آورد
    ولي ما نميخوايم زياد مزاحم بشيم
    امشب رو بايد بد بگذرونيد خانم منو هنوز نشناختيد
    وارد منزل شديم حياط شسته شده بود در وسط آن حوض پر آبي ديده ميشد با اينكه فصل زمستان بود حياط هنوز باصفا بود .معلوم بود كه آدمهاي تميزي هستند . دو دختر و يك پسر آقا كريم با ما سلام و احوالپرسي كردند و ما را به داخل راهنمايي كردند از راهروي باريكي گذشتيم و به اتاقي وارد شديم كه با فرش قرمز و پشتي تزيين شده بود . روي پشتيها تترونهاي سفيدي به شكل مثلث انداخته شده بود كه از تميزي مي درخشيدند يك لوستر چهار شاخه طلايي هم از سقف آويزان بود تلفن روي ميز ساده اي بود و تلويزيون روي يك ميز چوبي قهوه اي قشنگ ، پرده تور ساده از دو طرف جمع شده بود و يك ويترين چوبي قهوه اي سه گوش كنج ديوار قرار داشت اتاق تميز و مرتب بود و آدم احساس آرامش ميكرد
    خب عزيزهاي من خيلي خوش اومدين
    ممنونيم ، از آشنايي با شما خوشحاليم خانم
    من هم همينطور ميتونم اسمتون رو بپرسم ؟
    من گيتي هستم ، ايشون هم خواهرم گيسو
    چقدر به هم شبيه ايد بنازم قدرت خدا رو مثل سيبي كه از وسط دو نيم شده!
    لبخند زديم ادامه داد: من طاهره هستم، شوهرم هم آقا كريمه
    يكي از دخترها وارد اتاق شد كه خيلي زيبا و مليح بود، خم شد و سيني چاي را بما تعارف كرد
    اين دختر بزرگم نسرينه
    آقا كريم در حاليكه لبه آستينهايش را بالا ميزد وارد شد و گفت: تو رو خدا اينطور معذب نشينين راحت باشين
    راحتيم
    اين هم دختر كوچكم نرگس، پسرم هم كه كمي خجالتيه و رفته اون اتاق اسمش محمده!
    ماشاءالـله ! چه دخترهاي خوشگلي دارين
    لطف دارين
    خب اگه فضولي نباشه ميخوام بدونم دو تا دختر خوشگل تو اين شهر بزرگ تنها چه مي كنن؟
    داستانش مفصله خانم، گفتنش ناراحتتون ميكنه .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بگو عزيزم بلكه بتونيم كمكي باشيم
    ممنون راستش تا دوسال پيش همه چيز خوب پيش مي رفت . پدرم يه مغازه بزرگ عتيقه فروشي داشت كه معروف بود عتيقه هاي گرونقيمت و باارزشي مي فروخت وضعمون خيلي رو به راه بود و ورد زبون مردم بوديم. مشكلات ما از اونجا شروع كه برادرم عاشق دختري شد كه خونواده درست وحسابي نداشت منظورم مال ومنال نيست وضعشون خوب بود، منظور شخصيت واعتباره پدرش معتاد بود ومادرش هم معلوم نبود چكاره است ، يعني پشت سرشون حرف زياد بود در همسايگي ما خونه اي اجاره كردن بودن و زندگي ميكردن .ولي چه زندگي اي؟ مرگ بهتر از اون زندگيه البته گناه پدر و مادر رو نميشه به گردن دختر انداخت ولي پدرم معتقد بود خونواده خيلي مهمه و با ازدواج اونها موافقت نكرد .برادرم مقاومت ميكرد ولي حرف پدرم هم يك كلام بود مي گفت رو بهترين دختر شهر دست بذاري برات ميگيرم ولي فائزه رو محاله .خلاصه كار بجاهاي باريك كشيد . برادرم قهر كرد و رفت اما با ميانجيگري اقوام آشتي كرد و بخانه برگشت براي فائزه خواستگار پولداري اومد .فائزه از علي خواست تا تكليفش رو معلوم كنه باز درگيري بين برادرم و پدر شروع شد آخر پدر سرلجبازي افتادمستقيما باپدر فائزه صحبت كرد كه دخترشون رو شوهر بدن و منتظر علي نمونن. وقتي علي جريان رو فهميد قشقرق بپا كرد خلاصه دردسرتون ندم فائزه با همون خواستگارش ازدواج كرد پدر ومادر هم خوشحال بودن بخيال اينكه راحت شدن اما برادرم همون شب خودش رو حلق آويز كرد صبح با صداي جيغ وداد مادرم از خواب پريديم وقتي به اتاق برادرم رفتيم ............... اينجا ديگر بغض گلويم را فشرد ونتوانستم ادامه بدهم طاهره خانم و آقا كريم سرشات را ناراحتي پايين انداخته بودند . گيسو ادامه داد: علي از ميلع بارفيكس اتاقش خودش رو حلق آويز كرده بود صحنه دردناكي بود اورژانس رو خبر كرديم ولي علي چهار ساعت قبل مرده بود از اون روز بود كه بدبختيهاي ما شروع شد . مادر بيمار شد .پدر كم كم حواسش رو از دست داد و از حالت طبيعي خارج شد كارهاي عجيب غريبي ميكرد اونكه با مشروبات الكلي سرسختانه مخالف بود شبها مست بخونه مي اومد آخر هم رفقاش سرش كلاه گذاشتن و با چك و چك بازي خونه مارو از چنگمون در آوردت هنوز سال علي نشده بود كه مادرم، كه چهل ونه سال بيشتر نداشت سكته مغزي كرد و از دنيا رفت بعد از مرگ اون پدرم حالش بدتر شد و افسردگيش شدت پيدا كرد مي بايست منزل رو تخليه مي كرديم ماشين پدر رو فروختيم و با پولش خونه اي اجاره كرديم و اسباب كشي كرديم در آمد مغازه رو هم صرف هزينه زندگي ميكرديم وقتي ديديم پدر قادر به كار كردن نيست مغازه رو اجاره داديم هيچ كدوم از اقوام ما رو كمك نكردن احتياج مالي نداشتيم غمخوار ميخواستيم اونا فقط قصد داشتن سر از كار ما در بيارن و فضولي كنن ما هم خسته شديم و تصميم گرفتيم از شيراز دل بكنيم و به تهران بياييم . پدر نياز به مراقبت پزشكي داشت اونو در بهترين آسايشگاه خصوصي بستري كرديم اسباب اثاثيه زندگيمون هنوز هم تو خونه اجاره ايه دو هفته به تخليه مونده حالا اومديم تا جايي رو اجاره كنيم بعد هم دنبال كار بگرديم انشاءا... جا كه افتاديم پدر رو پيش خودمون بياريم البته اجاره مغازه مبلغ قابل توجهي يه كه بيشتر اون رو براي نگهداري پدر مي پردازيم مقدار كمي برامون مي مونه كه بايد بيشترش رو به يكي از طلبكارهاي پدر بديم كه خدا خيزش بده آدم خوبيه چهار پنج ماه ديگه هم باهاش بي حساب مي شيم اينه كه بايد حتما كاري پيدا كنيم كه اقلا اين پنج ماه رو راحت بگذرونيم . بعدش ديگه اگه خدا بخواد وضعمون رو به راه مي شه كار هم نكرديم ، نكرديم.پدر رو كه به خونه بياريم ديگه ميشه نور علي نور چون تمام اجاره مغازه رو دوباره صاحب مي شيم اين بود ماجراي بدبختي ما.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    . خيلي متاسفيم ماجراي غم انگيزي بود خدا صبرتون بده
    آقا كريم گفت: اينطور كه پيداست بايد اثاثيه منزلتون با ارزش باشه اونها رو بفروشين و اين طلبكار رو از سرتون باز كنين
    · تا اونجايي كه مي تونستيم فروختيم . در ضمن اين طلبكار ، خوب و دلرحمه و بهمون فشار نمياره
    · بهتر نبود همون شيراز مي موندين ؟
    · نمي تونستيم خاطرات اونجا عذابمون مي داد .نگاههاي مردم نگاههاي سابقشون نبود اصلا از شيراز زده شده بوديم
    · من روجاي پدرتون بدونين و هيچ نگران نباشين با هم ميگرديم و خونه پيدا ميكنيم و بعد هم سر فرصت كار بگردين البته بايد بگم تو اين شهر ليسانس و فوق ليسانس بيكار زياد هست. گمان نمي كنم بسرعت بتونين كار پيدا كنين ولي نا اميد نباشين خدا مثل اسم من كريمه
    زديم زير خنده
    خانم روده كوچيكه داره روده بزرگه رو ميخوره نميخواين اين سفره رو بندازين ؟
    تا گيتي خانم و گيسو خانم لباسهاشون رو عوض كنن و دست و صورت بشورن ما سفره رو انداختيم
    لباسهامون خوبه ، راحتيم ميخوايم زحمت رو كم كنيم
    ببينيد دخترهاي قشنگم ، تا روزي كه جا پيدا كنين پيش ما هستين من وقتي از كسي خوشم بياد، ديگه دست ازش برنميدارم.
    شما لطف دارين پس اجازه بدين صبح رفع زحمت كنيم
    اگر گذاشتم برين، خب برين
    بساط شام پهن شد خورشت قيمه بادمجان لذيذي نوش جان كرديم آخر شب هم در اتاقي براي ما رختخواب پهن كردند و درحاليكه رمق به جان نداشتيم دراز به دراز افتاديم
    حق با طاهره خانم بود، كسي اجازه خروج به ما نداد .ظهر آقاي كريم با روزنامه برگشت و گفت: آگهي هاش ميتونه هر دو مشكل شما رو حل كنه شايد، هم جاي مناسبي پيدا كنين ، هم كار مناسبي.
    بعد از ظهر به اتفاق آقا كريم براي پيدا كردن خانه به بنگاههاي مسكن مراجعه كرديم اجاره ها خيلي سنگين بود پول پيش به اندازه كافي داشتيم اما اجاره نداشتيم يك مشكل هم اينجا بود كه هر كسي به دو دختر تنها و زيبا جا نمي داد ، ما هم منزلي نمي توانستيم برويم . روز پنجم بود و هنوز جاي مناسبي پيدا نكرده بوديم . اعصابم درهم ريخته بود . هنوز در منزل طاهره خانم و آقا كريم بوديم خدا از عزت و بزرگي آنها كم نكند كه جدا در حق ما لطف را كامل كردند روز ششم منزلي را در خيابان بهار پسنديديم هشتاد متر ، دو خوابه، تميز و خوش مدل طبقه اول از منزلي سه طبقه كه البته مجبور شديم ماهيانه مبلغي را براي اجاره آن بپردازيم خوبي آن در اين بود كه صاحبخانه در آن منزل زندگي نميكرد در طبقه بالا يك پيرمرد و پيرزن زندگي ميكردند و در طبقه سوم يك زوج جوان
    بعد از نوشتن قولنامه به شيراز رفتيم تا با صاحبخانه قلبي تصفيه حساب كنيم اسبابهاي بقول آقا كريم شيك و باارزشمان را به تهران منتقل كرديم و بعد از پرداخت مبلغ كامل رهن و اجاره بمنزل جدبد اسباب كشي كرديم .
    پس از سه چهار روز خانه را چيديم و جا افتاديم ، بي شك هركس وارد منزل ما مي شد اصلا باور نميكرد كه ما مشكل مالي داريم بنابراين تا آبروي ما نرفته بود بايد زودتر كار پيدا ميكرديم
    جمعه همان هفته بمنزا طاهره خانم رفتيم . زري خانم ، همسايه كناري آنها ، به ديدن ما آمد تا حالي از ما بپرسد . گفت: سالهاست پدرو مادرم در منزلي سرايداران و كارهاي اون خونه رو انجام مي دن . اگه بمادر زوذتر گفته بودم، گرفتاري شما هم حل مي شد . آخه براي نگهداري خانم خونه مرتب پرستار عوض مي كنن بنده خدا مريضه اينكار شماست گيتي خانم كه روانشناسي خوندن
    يعني من برم از مريض پرستاري كنم ؟ غير ممكنه!
    چه اشكالي داره ؟ ثواب داره بخدا
    نه زري خانم، ما بايد يه كار مناسب رشته تحصيلي مون پيدا كنيم .
    حالا كه يه هفته س پرستار جديد گرفتن، ولي فكر نميكنم اين هم موندگار باشه اگع رفت شما قبول كنين
    آخه پرستاري چه ربطي به روانشناسي داره زري خانم؟
    اين خانم بيشتر احتياج به روانشناس داره، آخه اعصابش ناراحته .كارهاي شخصيش رو خودش انجام مي ده . سني نداره بنده خدا كارهاي ديگه شو هم خدمتكارها انجام مي دن .تا حالا دوازده تا پرستار عوض كرده يا خانم با اونها نميسازه يا آقا اِنقدر ايراد ميگيره كه اون رو فراري مي ده . قيد حقوق خوب رو مي زنن ، دو پا دارت دو پا هم قرض مي كنن و دِ برو كه رفتي
    گيسو گفت: من حاضرم پرستاري اون خانم رو بعهده بگيرم زري خانم
    بس كن گيسو ، ما اگه پرستارهاي خوبي بوديم بوديم باباي خودمون رو نگه مي داشتيم
    كمي جا بيفيم بابا رو هم مياريم نگهداري مي كنيم مسئله اي نيست گيتي جان
    حالا فعلا كه پرستار داره
    از آنروز به بعد با جديت بيشتري دنبال كار گشتيم به هر شركت و مطب و مدرسه اي سر زديم ولي يا حقوق فوق العاده كم بود يا نيازي بكار ما نداشتند و يا بخاطر بر و روي ما قصد سوء استفاده داشتند پيشنهاداتي ميكردند كه ما وحشتزده فرار را به قرار ترجيح مي داديم .آرايشهاي آنچناني ، دامن كوتاه و ميني ژوپ ميخواستند و اين با تربيت خانوادگي ما جور در نمي آمد ديگر نا اميد شده بوديم كه طاهره خانم تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسي گفت: گيتي جان اون پرستار فرار كرد
    چرا؟
    مثل اينكه پرستار بد اخلاقي بوده خانم هم ليوان شير رو پرت كرده به ديوار و خلاصه آقا عذرش رو خواسته حالا باز دنبال پرستارن
    طاهره خانم نكنه ميخواين ايندفعه قابلمه به سر بنده اصابت كنه؟
    خدا نكنه دخترم خانم خوبيه مقصر پرستاره بوده اولين بار بود كه خانم چيز پرت كرد .
    بله، حتما همينطوره كه ميفرمايين اتفاقا آدمهايي كه ناراحتي اعصاب دارن آدمهايي حساس و عاطفي هستن و محبت رو زود مي پذيرن
    مطمئنم با شما تفاهم پيدا ميكنه گيتي خانم .
    ممنونم ولي راستش من دوست دارم يه كار در شان تحصيلات خونواده ام پيدا كنم نه اينكه پرستاري بد باشه، ولي.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ببين دخترم، حرف تو درسته ولي شما تازه اومدين اينجا كار درست و حسابي پيدا كردن هم وقت ميبره زندگي هم خرج داره چشم بهم بذاري مي بيني شده سر برج و صاحبخونه اجاره ميخواد و پول آب و برق و تلفن و هزار بدبختي ديگه . بنظر من بهتره همينكار رو قبول كنين حالا يا شما يا گيسو خانم اونوقت سر فرصت دنبال كار خوب بگردين زري خانم ميگه هم حقوق خوبي مي ده هم كار زياد سخت نيست خانم كه عليل و ناتوان نيست .
    نمي دونم چكار كنم
    گيسو خانم حاضره بذار اون بره
    نه طاهره خانم تا من هستم چرا اون؟
    در هر صورت اصرار نمي كنم ، ولي كمي واقع بين باش پرستار شغل مقدسيه براي شما هم كه تحصيلات داري خيلي هم با پرستيژه
    باشه از اينكه بفكر ما هستين سپاسگزاريم درباره ش فكر نميكنم
    گوشي را كه گذاشتم گيسو گفت: چي شد گيتي؟
    همون پرستاري از مريض ميگه پرستار فرار كرده
    نه بابا ، چه هيجان انگيز!
    آره، هيجان انگيز اينه كه ليوان شير رو زده تو سر پرستار ، اما چون عمرش به دنيا بوده خورده به ديوار
    عجب ديوونه اي!
    فكر ميكني آدم خطرناكي باشه؟ شايد هم پرستاره عاصيش كرده
    خب اينم حرفيه بذار من برم گيتي
    ديگه چي؟
    آخه تو اينكارو دوست نداري
    موضوع دوست داشتن نيست خودت مي دوني به اندازه كافي اهل كار هستم ولي خودت فكر كن ، بعد از اون همه برو بيا و عزت واحترام كه داشتيم و هفته اي دو روز كبري خانم مي اومد و به كارهامون مي رسيد حالا به خدمتكاري مردم برم تو كتم نمي ره گيسو!
    اين حرفها رو بريز دور اين دوره زمونه فقط پول ، پول ، پول دزدي كه نمي كني، كار ميكني، حقوق ميگيري كار شرافتمندانه ايه ، چهار پنج ماه ديگه هم بيا بشين خونه خانمي كن من مي رم گيتي همينكه تحصيلات دارم احساس كمبود نميكنم
    تو بيخود ميكني مگه اختيارت دست خودته؟
    ببين گيتي ، براي من تعيين تكليف نكن چند روز ديگه بايد كلي اجاره خونه بديم، يادت كه نرفته
    خيلي خب فردا مي رم صحبت ميكنم شايد اونطور ها هم بد نباشه
    بخدا بي تعارف گيتي بذار من برم تو برو كار دلخواهت رو پيدا كن
    نه بذار من پرستاري رو امتحان كنم گيسو جان
    پس مي ري؟
    آره الان به طاهره خانم زنگ ميزنم و آدرس ميگيرم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از ظهر روز بعد زري خانم دنبالم آمد تا با هم به منزل مورد نظر كه مادر و پدرش در آن سرايدار بودند برويم. وقتي جلوي منزل رسيديم دهانم از تعجب بازمانده بود منزل نبود يك تابلو، دورنماي يك كاخ! از جلوي نرده هاي سياهرنگ فرفوژه تا عمارت اصلي شصت هفتاد متري راه بود، آن هم باغ، چمن، گل و سبزه واي خدايا! منكه زماني جزو طبقات مرفه اجتماع بودم، دهانم باز مانده بود . خدمت در اين خانه چندان بد بنظر نمي رسيد ، چون زيبايي آن بسيار لذت بخش بود. مادرِزري ، ثريا خانم كه تقريبا پنجاه و چهار پنج ساله بنظر مي رسيد به استقبال ما آمد. اول بمنزل آنها رفتيم كه در بيست قدمي در ورودي باغ بود يك خانه شصت هفتاد متري بسيار شيك با خود گفتم داخل عمارت چگونه است؟
    ثريا خانم بعد از پذيرايي گفت: خيلي خوش اومدي دخترم
    · ممنونم
    · زري از شما خيلي تعريف كرد مي بينم دخترم حسابي آدم شناسه
    · اختيار دارين
    · من در مورد شما با آقا صحبت كردم ايشون اصلا از همه نا اميدن البته حق هم دارن تا حالا هيچ پرستاري از عهده نگهداري مادرشون بر نيومده اتفاقا خانم متين زن آروم و ساكتيه يعني اصلا حرف نميزنه فقط توقع محبت داره كه نه آقا حال وحوصله داره، نه پرستارها.آقا خيلي وسواسي و ايراد گيره زياده از حد تميزه و مرتبه و توقعش نسبت به اين موضع زياده. اغلب پرستارها هم وسواس آقا رو نداشتن اين بود كه آقا اونها رو جواب ميكرد بعضيهاشون هم خودشون رفتن اين پرستار آخري انقدر بد اخلاق و بي حوصله بود كه حد نداشت آقا هم ردش كرد
    · خانم فرزند ندارن؟
    · آقا فرزند خانمه ، ديگه؟
    · من فكر كردم آقا همسرخانمه همچين مي گيدآقا،آقاكه من فكركردم دست كم شصت سال دارن
    · آقاي مهندس 34 سالشه . پدرشون دو سال پيش به رحمت خدا رفته خانم از غصه همسرش اينطور شده .آقا هم از اون به بعد گوشه گير و منزوي شد اوايل اينطور بداخلاق و ايرادگير نبود ولي حالا حوصله مادرش رو هم نداره روزي يكي دو بار به ايشون سر ميزنه و حالي ميپره البته من فكر ميكنم از علاقه زياد از حده كه اينطور شده .اوايل خيلي به مادرش وابسته بود، همون موقع ها كه خانم سرحال و شاداب بود. چشم خوردن بيچاره ها ولي حالا غصه مادر رو ميخوره و طاقت ديدن مادر رو با اين وضع و حال نداره بيشتر تو خودشه و از مادرش دوري ميكنه
    · آقاي مهندس مجردن؟
    · بله
    · اينطوري كه من معذبم
    · اي خانم. آقا اصلا تو اين حال و هواها نيست .والـله روزي هزار بار نذر و نياز ميكنيم يكي پيدا بشه دل آقا رو ببره و اين خونه رو از سكوت در بياره . ما قبلا اين خونه رو مرتب تو شادي و شلوغي ديديم ولي افسوس . بعد با كنايه و لبخند ادامه داد: البته آقاي مهندس دل خيليها رو برده ماشاءا.....
    · شغلشون چيه؟
    · مهندس صنايع غذايه و يه كارخونه بزرگ مواد غذايي دارن
    · آه،پس اين همه ثروت و تجمل از بركت شكم مردمه! خب شما فكر مي كنين بتونم از عهده مسئوليت بر بيام ؟
    · اگه بتونين اخلاق آقا رو تحمل كنين خانم قابل تحمله كه انشاءا.... بر ميايين ولي اگر هم موفق نشدين خودتون رو ناراحت نكنين چون تنها شما نبودين كه جا زدين يا بيرون شدين حالا توكل بخدا بلند شين بريم پيش ايشون
    بلند شديم . زري خانم در خانه ماند و من و ثريا خانم راهي شديم . ثريا خانم در بين فاصله باغ تا عمارت گفت: واقعا كه هيچي گرانبهاتر از سلامتي نيست خانم دوست داشت جاي من بود ولي سلامت بود . به اين تجملات و زرق و برق نگاه نكنين ، آقا اصلا دربند ماديات نيست بقول خودش مجبوره ظاهر رو رعايت كنه، اينطور بار اومده، خودش اينطور زندگي كردن رو دوست نداره اكثرا آخر هفته ها ميره ويلاي شمالشون سكوت و سادگي اونجا رو دوست داره البته ميگم ساده نه اينكه هيچي توش نباشه، كوچكتر وكمي ساده تر از اينجاست .
    با توصيفهاي ثريا خانم جلوه ساختمان در نظرم شگفت انگيزتر شد . نما از سنگ سفيد مرغوب بود با در و پنجره هاي زيباي مشكي بزرگ و تراس هاي نيم دايره . از چند پله بالا رفتيم و از تراس وارد عمارت شديم ابتدا سالن بسيار بزرگي به چشم ميخورد كه كفپوشي از سنگ مرمر براق داشت و با فرشهاي گرانقيمتي تزيين شده بود . رو به روي در ورودي سالن دو پلكان مارپيچ با نرده هاي فرفوژه مشكي به فاصله ده متر از هم قرار داشتند كه به طبقه بالا مي رفت . در طرف چپ سالن غذاخوري ، اتاق تعويض لباس و آرايش مهمانان و آشپزخانه اي بزرگ بود . در طرف راست سالن كتابخانه و سالن پذيرايي و سالن نشيمن . معلوم بود از آن اشراف زاده هاي آنچناني هستند كه مرتب ميهماني و جشن و پارتي داشته اند . ثريا خانم براي خبر كردن آقا رفته بود .چشمم به تابلوي نفيسي افتاد كه روي ديوار قرار داشت ، تصوير يك زن زيبا كه شانه هاي عريان او را يك حرير صورتي پوشانده بود. لوسترهاي فوق العاده زيبايي از سقف آويزان بود . روي مبلي نشستم كه نميدانم چقدر قيمت داشت ، خيلي راحت و آرامبخش بود. الحق كه مجسمه هاي آنجا به درد عتيقه فروشي مغازه پدرم ميخورد .
    ثريا خانم از پله ها پايين آمد وگفت: الان تشريف ميارن . من برم قهوه بيارم راستي گيتي خانم ، اگه ميشه موهاتونو جمع كنين آقاي به موي بلند پريشون حساسيت دارن ببخشيدها و رفت
    وا، چه چيزها! به حق چيزهاي نشنيده ! حالا گيره سر از كجا بيارم ؟ واي كه از اين به بعد فقط بايد اطاعت كنم ، اونم من كله شق! آرنجهايم را به دو زانو تكيه دادم و دستهايم را قلاب كردم و روي پيشاني ام گذاشتم خدايا! چرا كار ما به اينجا كشيد . حتما الان فكر ميكنه يه گدازاده بي اصل و نسبم . چطور شيشه غرورمان شكست! اي كاش شيشه عمرم مي شكست ! علي، آخه اين چه كار احمقانه اي بود كه كردي فائزه اصلا ارزش داشت كه من به پرستاري و خدمتكاري بيفتم ؟
    صداي گيرايي سكوتم را به هم ريخت ((سلام خانم)).
    بلند شدم ايستادم و مودبانه سلامش را پاسخ گفتم ، حق با ثريا خانم بود. عجب دلربا بود وچه قيافه جذابي شداشت.موهاي حالت دار مشكي كه بسمت راست داده بود .ابروهاي شق ورق مشكي ، چشمهاي نه چندان درشت، بيني متوسط ولبهاي باريك . چه صورت گيرايي ! جلل الخالق! بيخود نيست هي ميگن آقا، آقا ، واقعا آقاست .چه قد بلند و خوش هيكله لا مذهب ! گيسو جات خالي!
    از نگاهي كه به من كرد فهميدم كه او هم با خودش مي گويد عجب دختر ساده وزيبايي ، چقدر اجزاي صورتش با هم متناسب اند .اصلا هم آرايش نكرده بنده خدا
    بفرماييد بنشينيد!
    متشكرم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رو به روي هم در فاصله سه چهار متري نشستيم پا روي پا انداخت و گفت: شديدا تو فكر بودين خانم و اين براي احوال مادرم اصلا خوب نيست
    مگه انسان بدون فكر وغصه هم پيدا مي شه؟ تفاوت انسان با موجودات ديگه در قدرت عقل و تفكرشونه .
    از حاضر جوابي من جا خورد ابرويي بالا انداخت و گفت: خب، حق با شماست ، ولي من مجبورم آدمهاي شاد رو براي نگهداري مادرم انتخاب كنم .
    البته اين حق رو دارين
    چند سالتونه؟
    بيست وچهار سال
    تجربه دارين ؟
    نخير!
    ديپلم دارين
    ليسانس روانشناسي دارم
    از نگاهش متوجه حيرتش شئم، پرسيد: ثريا گفته بود، اما حقيقتا ليسانس دارين؟
    ميتونم مدركم رو براتون بيارم
    پس چرا اين شغل را انتخاب كردين
    اين درست مثل اين مي مونه كه من از شما بپرسم چرا مادرتون با اين امكانات بيمار شدن . خب پيش مياد
    باز ابرويي بالا انداخت و آن يكي پا را روي اين پا اندخت و گفت : ميخوام كمي از زندگي خصوصي شما بدونم خانم ، البته اگه مشكلي نيست .
    نه خواهش ميكنم من تازه از شيراز اومدم و دنبال كاري در شان خودم مي گشتم ، ولي موفق نشدم البته موقعيت هايي پيش اومد. ولي من خوشم نيومد .براي اينكه فعلا بيكار نباشم اينكارو انتخاب كردم .
    مي بخشيد مي پرسم ، چرا از اونها خوشتون نيومد؟
    خب توقعاتي داشتن كه با روحيه و تربيت خونوادگي من هماهنگي نداشت. در واقع يه عروسك با لباسهاي ميني ژوپ ميخواستن ، كه من هم مانكن نبودم .
    باز تك ابرويي بالا انداخت و نگاهش پر از تحسين شد
    خونواده تون هم اينجا زندگي مي كنن؟
    فقط خواهرمه كه همسن خودمه
    همسن خودته؟
    ما دوقلوييم
    چه جالب!
    ثريا با سيني طلايي كه چهارپايه ظريف داشت با دو فنجان قهوه و يك ظرف شكر جلو آمد . اول سيني را مقابل اربابش گرفت . اما او اشاره كرد كه به من تعارف كند . در دلم گفتم ترشي نخوري شيريني ! نه بابا متكبر هم نيستي! بنظرم دوست داشتني آمد. فنجان را برداشتم و تشكر كردم .بعد او برداشت و ثريا رفت
    پس خونواده تون شهرستانن
    پدر ومادرم فوت كردن
    متاسفم ، خدا رحمتشون كنه . از اينكع پدرم را جزء اموات كردم وجدانم ناراحت شد، ولي بهتر از اين بود كه بگويم پدرم ديوانه است . در آن صورت مي گفت تو اگر طبيب بودي درد خود دوا نمودي و مضحكه ميشدم
    فكر مي كنين از عهده نگهداري مادر بر بيايين؟ حتما ثريا براتون توضيحاتي داده
    بله تا حدودي
    يعني تا حدودي مطمئن ايد؟
    نخير، منظورم اينه كه تا حدودي برام تعريف كرده ، دعا ميكنم كه در اين كار توفيق پيدا كنم ممكنه بهم بگين كه چه كارهايي رو بايد انجام بدم؟
    مادر فقط مونس و غمخوار ميخواد .كارهاي بهداشتي و نظافتي مادر رو ديگران انجام مي دن. شما فقط بايد داروهاي مادر رو بموقع بهشون بدين ، به وضع روحي ايشون رسيدگي كنين وخلاصه مواظب باشين . مسئوليت سلامتي مادر با شماست .ايشون به گردش و تفريح نياز ندارن چون اصلا حوصله ندارن مدام تو اتاقشونن و اين از هر چيزي براشون بهتره
    شايد علت بيماري شون همينه
    نگاهي طولاني به من كرد وگفت: روانشناسي مي كنين ؟
    البته ، خب اين رشته منه
    از اينكه مي بينم فرد تحصيلكرده اي ، مخصوصا يه روانشناس ، مسئوليت مادرم رو بر عهده مي گيره خوشحالم ، ولي خواهش ميكنم طبابت نفرمايين ، در ضمن روش زندگي ما مخصوص خود ماست
    قصد دخالت ندارم. اگه وظيفه دارم به وضع روحي و سلامتي مادرتون برسم بايد نظرم رو بگن
    من در تميزي وسواس خاصي دارم .ماد هم همينطور. اين نكته رو مد نظر داشته باشين
    بله، متوجه هستم ، چون در غير اينصورت اولين كسيكه زجر ميكشه خودم هستم
    راستي اسم شما چيه؟
    گيتي،گيتي رادمنش
    من هم منصور متين هستم
    از ديدارتون خوشوقت شدم
    منم همينطور البته اميدوارم حضورتون اينجا موقت نباشه .هرچند فكر نميكنم خانمي به اين ظرافت و حساسي بتونه مادر رو تحمل كنه
    اتفاقا براي مادر شما افراد احساس بهترن ، در ضمن من آدم صبوري هستم با شرايط خودم رو وفق مي دم ، مگه اينكه شما ناراضي باشين
    انشاءا... كه اينطور نميشه
    من از كي ميتونم كارم رو شروع كنم ؟
    از هر موقع مايليد همين الان يا فردا صبح
    من صبح خدمت مي رسم الان آمادگي ندارم
    هر طور مايلين.نميخواين مادر رو ببينين؟
    البته!مشتاقم
    پس قهوه تون رو ميل بفرمايين تا با هم بريم
    بله ممنون
    خجالت كشيدم شكر را از روي ميز بردارم بنابراين قهوه را نوشيدم و از تلخي اش مردم و زنده شدم بر پدر و مادر ثريا صلوات فرستادم كه به اين مهم فكر نكرده بود. بعد از كمي سكوت گفت: اگر رشته صنايع غذايي يا حسابداري يا زبان انگليسي خونده بودين تو شركت هم كار براتون بود
    اين هم از شانس بد منه كه روانشناسي خوندم
    بالاخره لبخند ظريفي گوشه لبش نقش بست ادامه دادم:البته اگر به اون رشته ها آشنايي داشتم باز ترجيح مي دادم اول به اين كارس كه شروع كردم بپردازن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بي اختيار بياد گيسو افتادم وگفتم: البته خوا.... و حرفم را خوردم ، نه شايد نتوانم كارم را ادامه دهم اول بايد تكليف خودم معلوم شود
    البته چي خانم راد منش؟
    هيچي چيز مهمي نبود
    حرفتون رو نيمه تموم نذارين كه من از اين كار متنفرم
    راستش ياد خواهرم افتادم اون زبان انگليسي خونده و دنبال كار ميگرده ، ولي بهتر اول ببينم خودم چقدر ميتونم با شما كنار بيام
    به ايشون بگيد بيان ببينمشون كار ايشون به كار شما مربوط نمي شه . اگه شما از عهده نگهداري مادرم بر نياين دليل نميشه ايشون هم از عهده كارشون بر نيان
    البته حق با جناب عاليه
    سابقه كاري دارن؟
    نخير اون هم مثل من دو ساله درسش تموم شده،ولي دختر با عرضه ايه . به خودم مطمئن نيستم، ولي ايشون رو تضمين ميكنم
    با چهره اي گرفته و حسرت بار پرسيد: خواهرتون رو خيلي دوست دارين؟
    بله، همه خواهرشون رو دوست دارن ، مخصوصا ما كه از يه سلوليم در واقع از يك وجوديم
    دوقلوهاي يكسان ، درسته؟
    بله
    جالبه بايد ديدني باشه
    اون فقط يه خال بيشتر از من داره
    با تعجب و لبخند پرسيد: يعني تو صورتشون خال دارن؟
    نخير رو بازوي چپش
    متاسفانه جايي نيست كه آدم رو راهنمايي كنه . اگه تو صورت بود بهتر بود.
    براي شما شايد! براي خودش هرگز. يه جوش بزنه خودش رو مي كشه واي بحال خال .
    لبخند عميقتري زد، طوري كه دندانهاي سفيد رديفش نمايان شد
    آقاي مهندس ميتونيم به ديدن مادرتون بريم ؟
    البته خانم ، بفرمايين
    ثريا اينجا مديريت مستخدمين رو بر عهده داره. براي آشنايي با اينجا مي تونين از ايشون هم كمك بگيرين
    بله ، ممنون
    در دلم گفتم:آره ديگه منم زير مجموعه مستخدمها هستم
    در پله ها ادامه داد: البته فكر نكنين من ادب ندارم كه اونو خانم خطاب نميكنم ايشون جاي مادر منه از يه سالگي با اون بزرگ شدم براي همين فقط صداش ميزنم ثريا
    من ابدا چنين فكري نكردم
    طبقه دوم هم به همان بزرگي بود با اتاقهاي متعدد. دو دست مبلمان راحتي در سالن چيده شده . كنسول زيبايي در ابتداي سالن قرار داشت كه يك آينه بزرگ قاب طلايي شيك روي آن بود فرشهاي زيبايي با زمينه كرم در سالن پهن بود اولين اتاق سمت راست ، كه در چوبي سفيد رنگي داشت ، اتاق مادرش بود در زديم و وارد شديم
    سلام مامان!
    خانمي تقريبا پنجاه وچهار- پنج ساله ، با رنگ و رويي پريده، نه چندان لاغر، نه چندان چاق، با صورتي متورم كه نتيجه مصرف زياده از حد داروهاي اعصاب بود ، روي مبل زرشكي رنگي نشسته بودم ديدنش قلبم را فشرد ياد پدرم افتادم و تا عمق جانم سوخت آثار زيبايي هنوز در او ديده مي شد، پسر، زيبايي را از مادر به ارث برده بود
    سلام خانم متين از آشنايي با شما خوشحالم
    چشمهايش را بست و باز كرد يعني كه سلام .
    مامان جان، خانم رادمنش پرستار جديد شما هستن اينبارجوون ترين پرستار به سراغتون اومده
    از نگاه سردش فهميدم كه اميدي به من ندارد
    مادر صحبت نميكنه .نه اينكه نميتونه نمي دونم با كي و با چي لج كرده ولي دو ساله حرف نزده
    جدا؟ اينكه خيلي بده
    حالا به بديهاش بيشتر پي مي برين براي همينه كه زياد اميدوار نيستم
    آهسته گفتم: خيلي معذرت ميخوام ولي لطفا جلوي مادر اينطور مايوسانه صحبت نكنين آقاي مهندس
    انگار اولين بار بود دختري با او صحبت ميكرد كه آنطور عجيب به من نگاه كرد نمي دانم چرا ، ولي ناخودآگاه مهر آن زن بر دلم نشست جلو رفتم زانو زدم وصورتش را بوسيدم و گفتم: منو جاي دخترتون بدونين خانم هر كاري از دستم بر بياد براتون انجام مي دم من مادر ندارم پس اگه با من ارتباط برقرار كنين دل يه دختر دل شكسته رو بدست آوردين بخدا اينو از ته دل ميگم خانم متين
    مدتي در چشمهايم خيره شد .انگار حقيقت را از چشمهايم خواند ، بعد با نگاهش به من لبخند زد دستش را روي دستم گذاشت و دستم را فشرد مهندس كه محو رفتار ما بود گفت: مثل اينكه در اولين برخورد موفق بودين خانم رادمنش مادر اين نگاه و نوزاش رو از من هم دريغ ميكنه
    خب حتما تا حالا با محبت واقعي با ايشون صحبت نكردين
    خانم متين نگاهي به پسرش كرد انگار حرفم را تائيد كرد بعد دو دستش را روي گونه هايم گذاشت. لحظه اي نگاهم كرد و اشك در چشمهايش دويد دستش را برداشتم و بر آن بوسه زدم از خودم پرسيدم چشطور پانزده پرستار ، اين زن زيبا و موقر را با اين همه محبت درك نكرده اند؟ بلند شدم و ايستادم . رو به مهندس كردم چشمهايش از نم اشك برق ميزد و لبخند مليحي به لب داشت براي اينكه من متوجه حالتش نشوم كنار پنجره رفت گفتم: اگه تا حالا بخودم مطمئن نبودم حالا با كمال اطمينان ميگم كه من از عهده پرستاري ايشون بر ميام
    مهندس آرام بطرفم برگشت وگفت: با اينكه من هم اينطور حس كردم ، ولي هنوز مطمئن نيستم خانم .اونها كه تجربه داشتن نتونستن واي بحال شما ، با اين سن كم و طبع حساس و مهربون
    من و مادر همديگر رو خوب مي فهميم شما نگران نباشين جناب متين
    متين سيگاري از درون پاكت بيرون آورد روي لبش گذاشت و تا خواست فندك بزند گفتم: آقاي مهندس منو پذيرفتين يا خير ؟
    بله خانم مگه شك دارين؟
    پس لطفا اون سيگار رو روشن نكنين.
    لحظه اي بر و بر نگاهم كرد، بعد به مادرش چشم دوخت ادامه دادم: من وظيفه دارم از هرچيزي كه براي سلامتي ايشون مضره جلوگيري كنم دود سيگار براي سلامتي مضره مخصوصا براي اطرافيان پس محبت كنين و طبقع دوم اين عمارت سيگار نكشين بقيه جاها مختارين البته من براي سلامتي شخص شما هم ارزش قائلم ولي مسئول سلامتي شما نيستم و در شيوه زندگيتون دخالت نمي كنم
    هنوز بر و بر مرا نگاه ميرد فندك را در جيبش گذاشت و سيگار را در پاكت و گفت: مطمئنم چند روز بيشتر نيست پس نميخوام بهانه اي دستتون بدم
    چه رك و حاضر جواب بود بطرف در رفت و پرسيد: طبقه اول اين عمارت كه اجازه داريم سيگار بكشيم؟
    هرچچند بازهم هوا رو آلوده ميكنه ولي سخت نمي گيرم اين بخود شما بستگي داره
    همانطور كه از در بيرون مي رفت گفت: مادر فعلا خداحافظ پايين منتظرتونم خانم
    مهندس متين؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله !
    بجاش منم موهام رو مي بندم و با كنايه لبخند زدم
    لحظه اي ايستاد، سري تكان داد، لبخند زد و رفت
    چه اتاق قشنگ بزرگي دارين خانم متين فكر ميكنم چهل متر هست . به صورتش نگاه كردم . به در و ديوار نگاه ميگرد
    فقط رنگ پرده ومبلمان مناسب روحيه شما نيست زرشكي رنگ مناسبي نيست شما چه رنگ ديگه اي رو دوست دارين ؟
    نگاهش را به پيراهن من دوخت
    سبز؟
    از نگاهش رضايت را خواندم .بله سبز، رنگ زيبا ومناسبي براي افرادي است كه ناراحتي اعصاب دارند. من هم عاشق رنگ سبز هستم چون آرامبخش است
    اگه رنگ پرده رو عوض كنيم، رنگ مبلمان رو هم بايد عوض كنيم اشكالي نداره؟
    سكوت!
    خب بهتره اينطور بپرسم شما موافقين تغييراتي در اين اتاق بديم؟
    تبسمي كرد، گفتم : اگه به مهندس بگم، ناراحت نميشه؟ يعني قبول ميكنه؟
    باز نگاهش با تبسم همراه بود، ولي انگار شك هم داشت.جلو رفتم . از پشت ، دستم را روس شانه هايش انداختم و كنار گوشش گفتم: اميدوارم منو بپذيرين مهر شما كه به دل من نشسته شما رو نمي دونم
    دستش را بالا آورد و روي دستهايم گذاشت. گرمايي در وجودم حس كردم. همان جا از خدا مدد خواستم تا در كارم موفق شوم
    مقابل خانم متين قرار گرفتم و گفتم : من فعلا مي رم خواهرم تنهاست ، ولي فردا صبح زود ميام . فقط نگاهم كرد
    خدا نگهدار مادرجون ! سرش را تكان داد
    از اتاق بيرون آمدم و در را بستم دلم بحالش سوخت زني به اين مهرباني، زيبايي، ثروتمندي ، چه دردي به جانش افتاده ، چرا سكوت ميكند؟ بالاخره مي فهمم
    نگاهي به دور و برم كردم همه چيز زيبا بود جز روحيه افسرده صاحبان آنها. از پله اي طرف چپ پايين آمدم . پايين آمدن از آن پله ها ، بي اختيار آدم را مغرور ميكرد .
    خودم را به ريشخند گرفتم وگفتم: يادت باشه گيتي خانم تو فقط يه پرستاري، فقط دعا كن به روزي نيفتي كه بخواي اين پله ها رو دستمال بكشي. در ضمن يادت نره كه زمان پرداخت اجاره خونه نزديكه . بي اختيار لبخندي به لبم نشست .هنوز به آخرين پله نرسيده بودم كه آقاي متين گفت: اينجا چه چيز خنده داره، خانم رادمنش؟
    نيشم را بستم وگفتم: هيچ چيز مهندس
    پس حتما چشمهاي من مشكل پيدا كرده . و نوك بيني اش را خاراند
    اگر باور مي كنين ميگم . دلم نميخواد سوء تفاهم بشه
    باور ميكنم
    به فكر اجاره خونه م بودم
    خب، دراينصورت كه بايد گريه مي كردين
    حق با شماست . ولي پايين آمدن از اين پله هاي زيبا و براق غرور خاصي به آدم مي ده. بعد ياد شغلم و بدبختي هام افتادم . يه تو سري بخودم زدم و خنديدم
    خنده اش گرفت ، ولي سعي ميكرد نخندد. دستش را جلوي دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتي كرد وگفت: بفرمايين بنشينين
    ممنونم داره شب ميشه رفع زحمت ميكنم .
    به اين زودي خانم؟
    خيلي وقته اينجام . راستي تا چه ساعتي در روز بايد اينجا باشم
    شبانه روز
    شبانه روز؟
    بچه تو خونه دارين يا همسرتون بي غذا مي مونه ؟
    براي اينكه حالش را بگيرم گفتم: همسرم بي غذا مي مونه
    با تعجب نگاهش را به من دوخت وگفت: مگه شما ازدواج كردين؟
    سكوت كردم و فقط نگاهش كردم

    چرا جواب نمي دين؟ بفرمايين بنشينين. و نشستم
    دليل خاصي نداره
    خب؟پس؟
    به گفته شما در هر صورت بايد ازدواج كرده باشم ديگه
    من شوخي كردم
    در عوض من هم سكوت كردم
    زبانش را در دهان چرخاند وگفت: واقعا ازدواج كردين ؟
    نخير، خوشبختانه
    از مردها بدتون مياد؟
    اتفاقا هميشه دوست داشتم مرد بودم
    جدا!؟
    بله
    ولي من از زنها خوشم نمياد.زنها فقط دو قدم جلوترشون رو مي بينن. مدام ميخوان به همه فخرفروشي كنن.البته ببخشين رك صحبت ميكنم .
    خواهش ميكنم، خب هركس نظري داره .من احتياجي ندارم به اينكه مردي ازم خوشش بياد يا نياد و به همين علت هم ناراحت نمي شم
    لحظه اي نگاهم كرد و گفت: آدم جالبي هستين با اينكه دوروبرم دخترهاي زيادي هستن، ولي تا حالا به دختري مثل شما برنخوردم
    خب بالاخره پرستار استخدام كردن باعث شده كه با آدمهاي مختلفي آشنا بشين اگه اجازه بفرمايين مرخص مي شم
    پس ناراحت شدين؟
    نخير، ابدا ، اتفاقا از كساني كه حرف دلشون رو واضح و مودبانه بيان مي كنن خوشم مياد .اينطوري آدم مي فهمه طرف مقابلش كيه و چه شخصيتي داره. آدم خيالش راحته كه با يه نفر در اتباطه نه دو نفر بعضي ها دورو هستن
    من جزو كدوم دسته ام؟
    معلوم يه نفر هستين. دل و زبونتون يكيه و اين بهترين چيزه.
    نگاه تحسين آميزي به من كرد و گفت: پس قرار شد شبانه روز اينجا باشين مادر گاهي شبها هم نياز به پرستار داره
    خيلي مي بخشين حاضر نيستين شما گاهي پرستار ايشون رو بكنين ؟ مي دونين مادرتون چه شبهايي از شما پرستاري كردن؟
    سرش را پايين انداخت و سينه اي صاف كرد انگار حرفي براي گفتن نداشت
    من شبها نمي تونم بمونم . دوازده شب هم باشه بخونه بر ميگردم .خواهرم تنهاست تازه به تهران اومديم و اضطرابهاي يه تازه وارد رو داريم دلم راضي نميشه تنها يادگار خونواده م رو تنها بذارم ، معذرت ميخوام
    حتي اگه كارتون رو از دست بدين؟
    من به ميل خودم اينجا نيومدم زياد برام مهم نيست در ضمن پرستاري طالب زياد داره اينجا نه ، جاي ديگه . من به قسمت معتقدم
    به ميل كي اومدين؟
    دوستان، اطرافيان ، مي گفتن فعلا تا كار دائمي و مناسب پيدا كنم ، اين هم كار خوبيه . وقتي ديدم خواهرم ميخواد بياد تو رودربايستي موندم و اومدم
    معلوم بود از صداقتم لذت ميبرد كه آنطور نگاهم ميكرد، ولي گفت: پس بايد بگم من پرستار تمام وقت ميخوام . چون حوصله ندارم صبح دير برسين يعني اصلا از آدم بي نظم و انضباط بيزارم . من تا مادر رو به شما تحويل ندم آروم نميگيرم . دوست ندارم وقتي ميام اون بگه تقصير من نبود، اين بگه من حواسم نبود .اون بگه وظيفه من نبود تا كار رو هم بخودم تحويل ندين حق ترك خونه رو ندارين براي همين مي گم شبانه روز
    فرمايش شما كاملا درسته، شما مختارين . اميدوارم براي مادر يه پرستار خوب پيدا كنين .با اجازه تون
    به اين زودي جا زدين؟
    جا نزدم من كار تمام وقت قبول نمي كنم . چون مشكل دارم وگرنه كي حوصله داره آخر شب بره صبح زود بياد اونم اينهمه راه
    بشينين خانم ، مي گم راننده شما رو برسونه
    باز نشستم عجب آدم بد پيله و سمجي بود .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اگر خواهرتون رو استخدام كنم تا ساعت دو كه شركتند بعدش هم تا بيان منزل و ناهاري ميل كنند و استراحتي كنن، شب شده تا شامي بخورن و بخوابن ، صبح شده ديگه نگراني نداره
    فعلا كه استخدام نشدن در ضمن مشكل من تنهايي شب ايشونه نه حوصله سر رفتن ايشون
    شنيده بودم دخترهاي شيراز دخترهاي نترس و با شهامتي هستن
    گيسو ترسو نيست من خودم رو مسئول مي دونم
    متين سيگاري روي لبش گذاشت و فندك رو روشن كرد و با كنايه پرسيد: اجازه دارم بكشم؟
    خواهش ميكنم اولا اينجا طبقه اول عمارته دوما من هنوز خودم رو پرستار خانم نمي دونم
    شما كه با خواهرتون هم سنيد، چرا احساس مسئوليت مي كنين؟
    مطمئنم اينطور فكر نمي كنين، كه من و گيسو دوتايي همزمان به دنيا اومديم مي دونين كه غيرممكنه
    لبخندي روي لبانش نشست كه باعث خنده من شد
    شما چند دقيقه زودتر به دنيا اومدين؟
    ده دقيقه
    اين ده دقيقه مسئوليت به اين برزگي رو بر دوش شما گذاشته؟
    شايد يه علتش اينه كه پدر و مادرم منو عاقلتر و مديرتر مي دونستن خودش هم همين نظر رو دارع
    ميتونم بپرسم شغل پدرتون چي بوده؟
    ايشون مغازه عتيقه فروشي دارن
    دارن؟ مگه ايشون فوت نكردن؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 20 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/