لبخندی زد و گفت :
-اصلاً نگران نباشید ، شیخ انسانی است بسیار محترم و مهربان.
بقیه راه را در سکوت پیمودیم ، وقتی اتومبیل در مقابل منزل ویلایی ایستاد متوجه شدم که منزل بزرگ و زیبایی است . با هم وارد منزل شدیم و او مرا به اتاقی راهنمایی کرد ، درحالی که هنوز دلشوره داشتم در زدم و هنوز منتظر اجازه ورود بودم که آقای عبد الصادق گفت :
-بفرمائید خانم دکتر . منتظرتان هستند،
وقتی وارد شدم اتاق کار بزرگی دیدم که دکور زیبایی داشت و همانطور که به اطراف نگاه میکردم از دیدن امید شوکه شدم، سلام کرد و گفت :
-بفرمائید خانم دکتر.
هنوز به خود نیامده بودم و مات نگاهش میکردم که به سویم آمد وقتی نزدیکم رسید تازه توانستم حرکتی به خودم دهم ، میخواستم از اتاق خارج شوم که دستم را گرفت و با قدرت مرا به سوی مبلهایی که بالای اتاق بود کشاند و مجبورم کرد بنشینم و بعد با غضب نگاهم کرد و گفت :
-آفاق این آخرین دیدار ماست و از امروز دیگر مرا نخواهی دید و فقط یک یا دو ساعتی اینجا هستی و ما در رابطه با کار با هم صحبت میکنیم ، حرفهای آن روزم را فراموش کن و الان فقط مرا به عنوان یک شریک کاری ببین.
از حرفهایش هر لحظه بیشتر تعجب میکردم و بدون آنکه بتوانم کلامی بگویم همچنان نگاهش میکردم که گفت :
-بس کن من که اسلحه به دست ندارم که اینطور نگاهم میکنی ، شاید روزگاری با هم برخوردهایی داشتیم ولی همه آنها همان چند روز پیش که باهات صحبت کردم تمام شد و تو امروز آخرین دیدار با من را انجام میدهی و فردا صبح به تهران میروی و میتوانی یک زندگی جدید برای خودت برنامه ریزی کنی ، من فقط میخواهم راجع به شرکت با تو حرف بزنم.به زحمت فقط توانستم سرم را تکان دهم و آمادگی خود را اعلام کنم ، شروع به صحبت کرد و گفت :
-حالا بگذار از اول برائت بگویم یعنی از روزی که تو از مهریه ات گذاشتی و من مجبور شدم آن شرکت را واگذار کنم و در آن مدت آنقدر خوب کار کرده بودی که تقریبا سرمایه شرکت دو برابر شده بود ، وقتی کارهای واگذاری تمام شد پیش پدر رفتم البته به زحمت توانستم او را قانع کنم که مرا ببیند چون هنوز بعد از مدتی که از رفتنت میگذشت پدر حاضر به دیدارم نشده بود ، فکر میکرد میخواهم درباره زیبا با او صحبت کنم ولی من در همان لحظه اول گفتم که دیگر حاضر به ازدواج با هیچ کس نیستم و فقط میخواهم راجع به شرکت و آفاق صحبت کنم .
آنوقت بود که حاضر شد برگردد و نگاهم کند. بله بعد از رفتن تو کاملا از چشم پدر افتاده بودم که بعدا با خواهش و التماس به واسطه مادر توانستم او را ببینم ، وقتی به او گفتم شرکت را واگذار کردهام و سرمایه شرکت به دو برابر رسیده و خیال دارم به طریقی آن را در اختیار تو قرار دهم پدر به طرفم آمد و آنوقت بود که نگاهم به نگاهش افتاد ، اول به دقت نگاهم کرد و بعد گفت :
-آفاق احتیاجی به آن پولها ندارد ، میتوانی بروی با آن خوش بگذرانی .
با التماس گفتم:
-ولی پدر تو در باره من اشتباه میکنی.
بعد مجبور شدم یک مقداری از ماجرا را برایش بگویم و تازه آن موقع بود که پدر در آغوشم گرفت و با این کار نشان داد مرا بخشیده ، به او گفتم چون تو همیشه دوست داشتی شرکت بزرگی داشته باشی که هم در ایران کار کند و هم در خارج از ایران خیال دارم پس انداز خود را هم به آن اضافه کنم حتی خانهای را هم که تو ساخته بودی به دوستم فروختم و پولش را به آن اضافه کردم.
پدر مقدار پول جمع شده را پرسید و در کمال ناباوریم به همان مقدار سرمایه چکی کشید و گفت :
-بهترین شرکت را برایش تأسیس کن ، اگر کم بود خودم دوباره اقدام میکنم.
این شد که فوری دست به کار شدم و اول به دبی آمدم ، وکیلی گرفتم که همان آقای عبد الصادق باشد و بعد با هم به دنبال کار تأسیس شرکت رفتیم و چون سرمایه خوبی در اختیار داشتم کارها سریع پیش رفت و توانستم تو را به این طریق مجبور به کار در شرکت خودت کنم ولی به آقای عبد الصادق گفتم باید مرتب به دیدنت بیاید و کاری کند که تو شک نکنی .
در آنجا بود که امید ساکت شد و از طریق تلفن چای خواست و تا وقتی که چای بیاورند در سکوت از پنجره به بیرون نگاه میکرد ، وقتی که چایش را خورد آهی کشید و گفت :
-اما بقیه کارها ، از آنجا که میدانستم خانم دکتر به محض اینکه بفهمد این شرکت به وسیله چه کسی تاسیس شده غیر ممکن است که حاضر به ادامه کار شود ، در این چند روز که شما مشغول مصرف قرصهای خواب آور بودید تا حرفهای وحشتناک مرا فراموش کنید ، من کلّ شرکت را به نام میلاد کردم ، در ضمن تو را هم سرپرست میلاد کردم که میتوانی از این به بعد از او نگهداری کنی .
البته میتوانستم کاری کنم که مثل سابق شرکت به کارش ادامه دهد ولی چون قصد دارم تا یک ماه دیگر از ایران خارج شوم و دیگر هرگز برنگردم بهتر دانستم که تکلیف شرکت زودتر مشخص گردد ، این ارثیه ای است که از من به پسرم تعلق میگرد و نمیخواهم در مقابل میلاد اسمی از من برده شود البته در وکالت نامه قید کرده ام که تو میتوانی حتی اسم فامیل میلاد را تغییر دهی پس دوست دارم بعد از ازدواجت با علی ، میلاد به اسم فامیل او در آید و از این به بعد او را پدر خود بداند چون اینطوری به نفع اوست و دچار دوگانگی نمیشود و چون به تو اطمینان دارم مطمئن هستم که علی میتواند پدر خوبی برای میلاد باشد در غیر این صورت او را انتخاب نمیکردی.
بلند شد و از طریق تلفن گفت که راننده آماده باشد و بعد به سویم برگشت و گفت :
-خب خانم دکتر میتوانید تشریف ببرید ولی قبل از رفتن میخواستم دوباره خاطر نشان کنم که میتوانی از این لحظه به بعد بدون سایه شوم من زندگی خوشی را آغاز کنی و امیدوارم روزی که واقعا احساس خوشبختی کردی مرا از اعماق قلبت ببخشی که این چند سال با دیوانه بازیهای خود تو را آزار دادم.
به سوی در اتاق رفت و آن را باز کرد و من همچنان مسخ شده از روی مبل بلند شدم ، در حالیکه هنوز نتوانسته بودم کلامی حرف بزنم.
امید گفت :
-تمام مدارک آماده است و از طرف من امضأ شده که آقای عبد الصادق آنها را به رو تحویل میدهد فقط یک انتظار از تو دارم اگر صاحب فرزندی شدی مثل قبل میلاد را دوست داشته باشی و خواهش میکنم سعی کن فراموش کنی من پدر میلاد بودهام چون ممکن است نفرتت از من باعث شود که دیدگاهت نسبت به او تغییر کند ، خدا به همراهت. در را پشت سرم بست آقای عبد الصادق به طرفم آمد و پاکت بزرگی را به دستم داد و تا هتل مرا همراهی کرد ، مقابل هتل پیاده شدم گفت :
-خانم دکتر ، همین جا از شما خداحافظی میکنم و امیدوارم مرا ببخشید ، فردا ساعت هفت صبح راننده منتظرتونه که شما را به پرواز ساعت هشت و نیم برساند.
درحالی که پیاده میشدم از او تشکر کردم و به سوی هتل رفتم ، وارد اتاق شدم و خودم را به روی تخت انداختم .
و در حالیکه هنوز از شوک حرفهای امید بیرون نیامده بودم سعی کردم با رها کردن اشکهایم غمی را که به سنگینی کوهی بروی قلبم فشار میآورد و راه تنفسم را سخت کرده بود از دل بیرون کنم.آنقدر گریستم که خوابم برد و صبح با صدای در از خواب بیدار شدم و فکر کردم کجا هستم و چه کسی در میزند ، پشت در رفتم و گفتم بله که صدای شخصی را شنیدم گفت :
-خانم به من سپرده بودند که در این ساعت شما را بیدار کنم تا به پروازتان برسید.
تشکر کردم و با نگاهی به ساعت زود دست و صورتم را شستم و لباسهایی را که دیروز برای دیدار امید به تن کرده بودم عوض کردم و لباس سادهای پوشیدم و چمدانم را بستم و از اتاق خارج شدم ، راننده آقای عبد الصادق را منتظر خود دیدم و بعد از سلام و احوالپرسی سوار اتومبیل شدم و در سکوت به سوی فرودگاه رفتیم، همچنان که به اطراف خود نگاه میکردم با خود گفتم مثل اینکه ذهنم یخ زده بعد آهی کشیدم و فکر کردم بهتر چون اصلاً گنجایش اتفاقهای این چند روزه را نداشت .
اتومبیل که از حرکت ایستاد خودم را مقابل فرودگاه دیدم ، پیاده شدم .راننده آقای عبد الصادق چمدان دیگری را از اتومبیل در آورد و به من داد و گفت :
-آقای دکتر محمودی این را همراه با این پاکت نامه داد که به شما بدهم.
زمانی که درون هواپیما نشستم ، چشمم به پاکت افتاد که همچنان آن را در دست داشتم ، درش را باز کردم و خط امید را شناختم که نوشته بود :
-آفاق جان چون میدانستم وقتی برسی میلاد منتظرت است و تو نتوانستی برای او هدیهای بگیری من اینکار را انجام دادم شاید کمی زیاده روی کرده باشم ولی دوست داشتم هر چه که به فکرم میرسید برای او بگیرم چون اینها همه آخرین هدایای من به پسرم است ، البته نمیخواهم به او بگویی که از طرف من است ، در چمدان جعبه کوچکی طلایی است که یک زنجیر و پلاک به اسم اوست ، دوست دارم اگر خودت صلاح دانستی وقتی کمی بزرگتر شد برگردنش آویزان کنی که یک طرف آن نام الله برای حفاظت از اوست و طرف دیگر نام خودش است این یادگاری از طرف من باشد و شاید روزی در آینده ای دور او را دیدم و از طریق همین گردن اویز متوجه شدم که او پسرم است. همچنین هر دو شما را به خدا میسپارم و امیدوارم از این به بعد بتوانی در آرامش به آن خوشبختی که مستحقش هستی برسی.
با خواندن نامه امید باز در قلبم احساس درد کردم و کمی آب خواستم ، مهماندار که متوجه شد حالم خوب نیست و از نظر تنفسی مشکل دارم فوری کیسه اکسیژن را مقابل بینی و دهانم قرار داد از هوای خنک و سرد آن شعله های گداخته وجودم سرد شد و ابر چشمانم باریدن گرفت و خود را از قفس چشمانم آزاد کرد ، آرزو کردم در همان لحظه روح عاشقم فارغ از جسمم ، طعم رهایی از این عشق را بچشد.
وقتی به منزل رسیدم ، دستهایم را برای در آغوش کشیدن میلاد که با دیدنم به سویم میدوید باز کردم و او را با تمام وجود در آغوش گرفتم و در همان حال گفتم:
-میلاد جان ، میدونی تو دارای زیباترین چشمهای دنیا هستی که برایم باقی مانده.
وقتی چمدان حاوی هدایایش را در اختیارش نهادم و او با شوق و ذوق مشغول دیدن آنها شد ، با فریاد شوق زده خود گفت :
-مامان این همان آدم آهنی بزرگی است که پدر گفته بود برایم میخرد،
در همان حال که صورت مادر را میبوسیدم متوجه نگاه نگرانش شدم و فقط گفتم :
-مادر خسته هستم .
و بعد به سوی اتاقم شتافتم ، وقتی وارد اتاقم شدم لباسهایم را عوض کردم و به طرف کمد رفتم و دفترم را در آوردم و قلم برداشتم ولی هرچه کردم نتوانستم وقایع پیش آماده را بنویسم نمیخواستم با مرور آن به یاد امید بیفتم چون باید او را فراموش میکردم دفتر را در جای خود نهادم و روی تخت دراز کشیدم ، با خود عهد کردم این چند روز را از خاطرم پاک کنم و به فردا فکر کنم ، بله فقط باید به آینده فکر میکردم و اجازه نمیدادم که حتی یکبار حرفهای امید را به خاطر بیاورم، در همان حال آنقدر به کارم فکر کردم تا پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم و با بوسه ای که بر گونه ام نشست چشمانم را باز کردم و نگاهم در چشمان سبز جنگلی زیبایی غرق شد ، لبخندی زدم و میلاد را در آغوش کشیدم و با خود فکر کردم باید به خاطر داشته باشم که فقط همین یک جفت چشم برایم وجود دارد و نباید اجازه دهم که این چشمها مرا به گذشته ببرد.
با صدای میلاد به خود آمدم که گفت :
-چقدر میخوابی ، پدر بزرگ گفت صدات کنم تا شأم را با هم بخوریم.
بلند شدم و او را روی زمین نهادم و گفتم :
-خب کی زودتر به کنار پدر بزرگ میرسه.
میلاد خنده کنان و با شوق به طرف در دید و من به دنبالش رفتم وقتی کنار پدر رسید با شادی فریاد زد که من بردم، گونه اش را بوسیدم و به پدر سلام کردم و کنارش نشستم ، پدر از کارهایی که در این چند روز انجام دادم پرسید که به طور سر بسته گفتم :
-چون میخواستند شرکت را واگذار کنند قبول کردند با شرایطی به خودم واگذار کنند و قرار شد طی دو سال آینده بقیه پول را پرداخت کنم ، البته ترجیح دادم که شرکت به نام میلاد باشد ، در حقیقت از این به بعد سرمایه دار اصلی شرکت این کوچولو زیبای من است.
پدر پرسید :
-اگر امید خواست او را پیش خود ببرد چه ؟
-نه پدر ، فکر نمیکنم قرارداد طوری تنظیم شده که تمام اینها پیش بینی شده.
پدر خندید و گفت :
-تبریک میگویم ، میدانی از شرکت قبلیت چقدر بزرگتر است ؟
-بله و از این به بعد باید کمکم کنی چون در شعبه ای که خارج از ایران دارم احتیاج به کسی دارم که مراتب به آن سر بزند.
-نه عزیزم دیگه از سن من گذشته ، بهتر است علی را به کمک بگیری .
آهی عمیق کشیدم ، در حالی که نمیدانستم چرا هر کاری میکنم باز این غمی که در دلم خیمه زده بود رهایم نمیکند.
پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت :
-آفاق خیلی غمگین به نظر میرسی البته مادرت گفته از لحظه ای که وارد شدی حال و روز عجیبی داشتی و خستگی را بهانه کردهای ، من حالا متوجه شدم که تو از موضوعی ناراحت هستی.
خندیدم و صورت پدر را بوسیدم و گفتم :
-نه پدر ، تازه خیلی هم خوشحالم چون صاحب شرکتی شده ام که سال هاست آرزویش را داشتم.
صدای مادر آمد که برای شأم ما را دعوت میکرد و من سعی کردم خود را شاد و خندان نشان دهم ، آنقدر الکی خندیده بودم که شب وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم احساس خستگی میکردم ، روی تخت دراز کشیدم و در همان حال خدا را شکر کردم که موقعی که به خواب میروم دیگر نمیخواهد در حال جدال با فکر و خیال خود باشم.
صبح وقتی وارد شرکت شدم با دید تازه ای به همه چیز نگاه کرده و احساس میکردم که مسولیتم زیاد تر شده است . از صبح تا غروب خودم را چنان مشغول کار کردم که هیچ فکری نداشته باشم . وقتی به منزل رسیدم علی را مشغول بازی با میلاد دیدم ، علی او را روی تاب نشانده بود و هلش میداد ،صدای قهقهه خنده اش از دور به گوش میرسید. با دیدن این صحنه احساس غم غریبی کردم و حس کردم که هر لحظه بغض در گلویم بزرگتر میشود اما هرطوری که بود سعی کردم به این افکار اجازه جولان ندهم پس به سوی علی و میلاد رفتم ، علی که متوجه من شد به میلاد کمک کرد پیاده شود و بعد هر دو به سویم آمدند، در حالیکه به علی سلام میکردم صورت میلاد را بوسیدم و هر سه روی صندلیهای کنار استخر نشستیم ، علی با دقت نگاهم کرد و پرسید :
-چطوری ؟ خبرهای خوبی شنیدم و راستش اصلاً فکر نمیکردم اینطوری دمغ باشی ، بلکه فکر میکردم حالا به جای راه رفتن پرواز میکنی .
خندیدم و گفتم :
-همین طور است ولی یکم نگران هستم که نتوانم کارها را خوب پیش ببرم چون حالا همه مسئولیتها به عهده من است.
اخمی کرد و گفت :
-عجیبه ، تو که این جوری نبودی و همیشه کارهای بزرگ را دوست داشتی من فکر کنم بیشتر خسته هستی .
-شاید ، حالا تو از خودت بگو .
در حالیکه میلاد را روی پاهایش میگذاشت گفت :
-یک ساعتی است که همراه آقا میلاد منتظر شما هستیم تا هر سه با هم بیرون برویم.اول میلاد را به پارک میبریم و بعد شأم را بیرون میخوریم ، چطوره؟
قبل از اینکه حرفی بزنم میلاد گفت :
-من برم کفشهایم را بپوشم.
با خوشحالی به طرف ساختمان دوید و من همانطور که دور شدنش را نگاه میکردم با خود گفتم اصلاً حوصله ندارم نمیدانم علی چطور فکرم را خواند که گفت:
-آفاق اگر خیلی خسته هستی من و میلاد تنها می رویم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-نه اتفاقا خوبه چون چند وقتی است که با میلاد بیرون نرفته ام و می خواستم با تو هم صحبت کنم.
وقتی میلاد برگشت هر سه با هم به سوی پارکی رفتیم و میلاد که مشغول بازی شد، علی گفت:
-می دونی آفاق در این مدت آنقدر تو را شناخته ام که فرق خسته و غمگین