تا بعدازظهر در مورد موضوعات مختلف صحبت كرديم و او مرا به منزل رساند و حالا واقعا خوشحالم كه با رامين آشنا شده ام چون بعد از صحبت با او احساس آرامش مي كنم و دوست دارم در راهي كه نشانم داده قدم بگذارم.
امروز حدود پنج ماهي از ملاقات من و رامين مي گذشت كه به يادش افتادم و چون ميلاد براي ديدن اميد رفته بود من هم فرصت را مناسب دانستم كه به ديدار رامين بروم. وقتي وارد مطبش شدم و اسم خود را به منشي او گفتم، نگاهي به من كرد و با او تماس گرفت و بعد از لحظه اي گوشي را گذاشت و گفت:
- خانم صادقي، دكتر گفتند حاضر به ملاقات با شما نيستند و خواهش كردند به هيچ عنوان ديگر سعي نكنيد به ديدن او بياييد.
در حاليكه هم از حرف هاي رامين ناراحت بودم و هم از اينكه به وسيله منشيش اين پيغام را برايم فرستاد، حرص مي خوردم از مطبش بيرون آمدم و به خانه برگشتم و ساعت ها به او فكر كردم.
ساعت ده شب بود كه مادر صدايم كرد و گفت:
- شيواست، گوشي را بردار.
وقتي گوشي تلفن را برداشتم بعد از احوالپرسي پرسيد:
- آفاق، تو و اميد با اينكه از هم جدا شده ايد هنوز براي هم جاسوس مي گذاريد.
- يعني چه؟
- همان اقايي كه يك دفعه در خانه ما ملاقاتش كردي تماس گرفت و گفت به همان صورت مي خواهد تو را ببيند و منهم گفتم خبرت مي كنم.
- بهش بگو فردا صبح به ديدنش مي آيم.
بعد از خداحافظي تماس را قطع كرد، فهميدم باز پاي اميد در ميان است ولي هر چه فكر كردم دليل آن را نمي دانستم درحاليكه در اين مدت سعي كرده بودم به نصيحت هاي رامين عمل كنم و حال هم كارم را داشتم و هم به ميلاد و خانواده ام مي رسيدم و هم مجتمعي كه او به طور مثال برايم گفته بود در حال ساخت داشتم، ديگر نمي دانم فردا مي خواهد درباره چه صحبت كند.
امروز صبح زود به منزل شيوا رفتم و رامين را منتظر خود ديدم، شيوا هم به بهانه حمام كردن ما را تنها گذاشت.
با تعجب پرسيدم:
- رامين اتفاقي افتاده؟
- بله اميد باز نسبت به تو حساس شده.
- منكه اصلا به كسي توجه ندارم و سرم به كار خودمه، البته ديگر مثل سابق زندگيم كارم نيست و به نصيحت هاي تو گوش كردم.
- خوشحالم ولي اين بار اميد نسبت به رابطه من با تو حساس شده.
با تعجب پرسيدم:
- كدام رابطه، ما نزديك پنج ماه است همديگر را نديده ايم.
خنديد و گفت:
- خدا را شكر كه نديده ايم وگرنه حالا بايد خودم را جايي پنهان مي كردم. آفاق اين اميد عجب كينه اي من كه قيد معالجه او را زدم ولي مي داني براي من هم جاسوس گذاشته، همان منشيم.
آهي كشيدم و پرسيدم:
- رامين چطور اينقدر خونسرد هستي و مي خندي، منكه دارم از ترس سكته مي كنم.
- خب تو حق داري چون من جاي تو نيستم، ولي آن روز كه تو را رساندم تازه وارد خانه شده بودم كه اميد سراسيمه به خانه ام آمد و تهديدم كرد و گفت كه من نسبت به تو نظر دارم.
تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد و با ترس گفتم:
- يعني هيچ راه نجاتي نيست، مگر قرار نبود تو او را معالجه كني؟
- آفاق نمي توانم چون او با من صادق نيست و خيلي باهوشه و من نتوانستم آخر بفهمم اين ريشه حسادتش در چيست، به نظرم بهتر است تو با يك فرد ورزشكار قوي ازدواج كني تا بتواني از دستش راحت شوي فقط خواستم تا تو را ببينم و بگويم ديگر مرا معاف كني.
درحاليكه هنوز كمي دلشوره داشتم وقتي متوجه شدم اميد چقدر او را ترسانده كه چنين حرف مي زند آنقدر خنديدم كه احساس كردم روده هايم درد گرفته، عصباني شد و گفت:
- بله خنده ام دارد، ديوانه فقط به خاطر يك روز كه با تو گذراندم آن هم پنج ماه پيش هنوز به من شك دارد.
- حالا نظرت چيست؟ به نظرت هنوز عاشقانه مرا دوست دارد؟
پوزخندي زد و گفت:
- به نظرم هنوز عاشقانه به دنبال بر هم زدن زندگي توست، نمي دانم چطور اين موجود را دوست داري؟
- ولي ديگر او را دوست ندارم بلكه از شما خوشم مي آيد.
دست هايش را به حالت تسليم بالا آورد و گفت:
خواهش مي كنم آفاق به من رحم كن، من اصلا اهل زن گرفتن نيستم.
دوباره با صداي بلند خنديدم و او هم اين بار همراهم خنديد و بعد بلند شد و گفت:
- بهتره بروم. ولي هنوز خداحافظي نكرده بود كه برگشت و گفت:
- نه بهتر است اول تو بروي چون اگر تعقيبت كرده باشند و به گوشش برسانند كه من از اين در خارج شده ام واي به حالم، تو رو به خدا مريض هاي مرا مي بيني ويزيت كه نمي دهند تازه قصد جانم را هم مي كنند. باور كن اگر مي دانستم مخترع اين شطرنج چه كسي بوده يك مقاله اي عليه او مي نوشتم.
در حاليكه هنوز مي خنديدم، بلند شدم و چشمم به شيوا افتاد كه او هم متوجه موضوع شده بود و در حاليكه مي خنديد گفت:
- آقاي دكتر حالا اگه اين اميد بفهمه اينجا مركز جاسوسي شما و آفاق بوده، فكر كنم اينجا را به كل منفجر كنه. آفاق ما از دوستي تو گذشتيم شما اگر هم بميريد دست از اين دشمني بر نمي داريد. خب زود باش به جاي اينكه وايسي و بخندي تا نيامده و هردويتان را اينجا نديده برو.
با حرف شيوا هر سه شروع كرديم به خنديدن و بعد از مدتي از خانه شيوا بيرون آمدم و مستقيم به شركت رفتم و بعد از ظهر از منزل به شيوا تلفن كردم تا صدايم را شنيد، زد زير خنده و گفت:
- نمي دانم اميد چه بلايي سر اين بيچاره آورده بود كه اينقدر مي ترسيد.
- كي رفت؟
- يك ربع بعد از رفتن تو، چند تا بد و بيراه به اميد گفت و رفت. راستي تو فكري براي اين اميد نمي خواهي بكني؟
- خودم كه چيزي به نظرم نمي رسه يعني هنوز كاري نكرده ولي اگر حركتي ازش سر زد يك فكر درست و حسابي برايش مي كنم. شايد هم بروم پيش آقاي محمودي و از او كمك بخواهم.
بعد خداحافظي كرديم و تماس را قطع كردم، درحاليكه خود هم نمي دانستم در آينده با اميد چه بايد بكنم.
بعد از ديدارم با رامين سعي كردم بنابر نصيحت هاي او به زندگي با نگاهي تازه بنگرم، اول ساعات كارم را كم كردم و سفرهاي خارج تا آنجايي كه امكان داشت به عهده بقيه مهندسين گذاشتم مگر در مواقعي خيلي حساس . بعد سعي كردم به ميلاد برسم و با هم به ديدار اقوام مي رفتيم. اوايل همه آنها از ديدنم تعجب مي كردند چون سالها بود كه مرا كمتر مي ديدند مگر در شرايط خاط ولي كم كم خودم هم متوجه شدم كه وقتي در وجمع هستم روحيه ام خيلي بهتر مي شود و بعد از مدتي احساس كردم كه طرز لباس پوشيدن و ظاهرم برخلاف گذشته برايم مهم شده و بيشتر به طرف آينه كشيده مي شوم و ديگر مثل سابق از اينكه لباسم هميشه تيره باشد خوشم نمي آمد، دوست داشتم از رنگهاي شاد هم استفاده كنم.
همين كه لباس مي پوشيدم به طرف آينه مي رفتم و با دقت آن را بررسي مي كردم و مدل و رنگ آن را طوري انتخاب مي كردم كه مرا زيبا نشان دهد و اين تغييرها باعث تعجب همه شده بود، ولي خودم احساس بهتري پيدا كرده بودم و در روابط با ديگران آن حالت انزوا را در خود نمي ديدم بلكه در صحبتهايشان شركت مي كردم و اگر هم از موردي خوشم نمي آمد خيلي راحت بيان مي كردم و ديگر مثل گذشته به خاطر اينكه مي ديدم عقايدم با آنها فرق دارد خودم را از جمع دور نمي كردم. با گذشت زمان كم كم متوجه شدم كه عقايد من و علي خيلي به هم نزديك است و همين هم عقيده بودنمان خود به خود باعث صميميت بيشتر ما مي شد حتي در بعضي موارد متوجه شدم خيلي راحت حرفهايي را با او در ميان مي گذارم كه در گذشته هميشه در خود دفن مي كردم و فقط مي توانستم در خلوت با تو بگويم.
به مرور در تفريح ها بيشتر با بقيه همراه مي شدم و حتي هر جمعه صبح هاي زود به كوه مي رفتم و از اين تفريح سالم لذت مي بردم و با راهنمايي علي به مطالعه كتابهاي مختلف پرداختم، كتابهايي كه قبلا مطالعه نمي كردم مثل كتاب شعر، روانشناسي و فلسفي و بيشتر صحبت هاي ما در حول و هوش تفسير همان كتاب ها از ديدگاه خودمان بود.
امروز از صحبت هاي مادر متوجه شدم كه صميمت من و علي باعث شايعاتي درباره ما شده، درحاليكه ناراحت شده بودم به مادرم گفتم:
- ولي اين حرفها اصلا درست نيست، ما فقط به خاطر نقطه نظرهاي مشتركي كه داريم بهتر همديگه رو درك مي كنيم و با هم صميمي هستيم.
- خب عزيزم چرا ناراحت مي شوي فكر نمي كني همين كه همديگر رو بهتر درك مي كنيد خودش مي تواند كمك بزرگي به هر دوي شما باشد، شما زندگيتان از خيلي جهات به هم شباهت دارد و شايد بتوانيد با هم زوج خوشبختي شويد.
خنديدم و گفتم:
- واي وقتي مادرم اين حرف را ميزند بقيه چه مي گويند، خيالتان راحت ما اصلا هيچ احساسي نسبت به هم نداريم فقط فاميل و دوست هستيم.
در همان وقت دست ميلاد را گرفته و شب بخير گفتم و و بعد از اينكه ميلاد را خواباندم هنوز حرف هاي مادر از خاطرم نرفته بود و نمي دانستم بايد از اين به بعد روابطم را با علي تغيير دهم يا همانطور باشيم و در آخر تصميم گرفتم پس فردا كه به كوه رفتيم با خود علي صحبت كنم شايد او راه حل بهتري پيدا كند.
امروز صبح كه منتظر علي بودم دوباره ياد حرف مادر افتادم و متوجه شدم كه ديگر آرمان به دنبالم نمي آيد و اين علي كه من را مي رساند، با خودم گفتم اگر من هم بودم مثل بقيه شك مي كردم. در همين فكرها بودم كه از صداي زنگ فهميدم علي است، به طرف حياط دويدم و بعد از سلام كنار علي در اتومبيل نشستم و مدتي هر دو ساكت بوديم كه علي پرسيد:
- آفاق امروز خيلي تو فكر هستي، اتفاقي افتاده؟
دو دل بودم با او در ميان بگذارم يا نه كه در آخر گفتم:
- علي تو هم از حرف هايي كه پشت سرمان مي زنند بويي برده اي؟
با تعجب نگاهم كرد و پرسيد:
- چه حرف هايي؟
- راستش چند روز پيش از مادرم شنيدم كه همه فكر مي كنند! چطور بگويم دوستي و صميميت ما را بد تعبير كرده اند و فكر مي كنند ما نسبت به هم علاقه پيدا كرده ايم.
در حاليكه منتظر جواب او بودم ولي او را همچنان ساكت ديدم، من هم ترجيح دادم بيشتر از اين ادامه ندهم كه علي پرسيد:
- از اين حرفها خيلي جا خوردي؟
- خب بله، اصلا انتظار نداشتم درباره ما چنين فكر كنند.
- چرا؟
با تعجب پرسيدم:
- يعني بايد اينطور فكر مي كردند؟
- نه ولي اين يك مورد كاملا عادي است آن هم در ميان ما ايرانيان كه دختر و پسرها كمتر با هم ارتباط دارند ولي با همه اين حرفها تو واقعا بعد از اميد به هيچ مردي فكر نكرده اي؟ البته مي دانم هنوز خيلي زود است و شايد يكسال هم از جدايي شما نمي گذرد ولي شما نه زندگي مشترك طولاني با هم داشتيد و نه روابط خوبي كه نتواني به مرد ديگري فكر كني.
- اگر فكر مي كني داشتن زندگي مشترك طولاني مدت و نوع رابطه باعث مي شود كه انسان زود كسي را فراموش كند و از يادش برود بايد به تو بگويم ما اصلا زندگي مشتركي نداشتيم بلكه ما فقط چند ماه مثل زن و شوهر معمولي با هم زندگي كرديم و در اين مدت فقط يك همخانه بوديم ولي از نظر مدت آشناييمان بايد بگويم من سالهاست كه با اميد آشنا هستم و ما هميشه يك رابطه به خصوصي با هم داشتيم، رابطه اي كه مطمئنم حتي نمي تواني فكر آن را بكني.
با تعجب نگاهم كرد و تا خواست حرفي بزند بقيه بچه ها را ديدم و بعد از پارك اتومبيل پيش آنها رفتيم، بچه ها با خنده گفتند:
- علي پس نهار امروز با توست.
علي: بله باطري ساعتم خوابيده بود و زنگ نزد، اگر مادرم بيدارم نمي كرد حالا اينجا نبودم.
همه با هم به طرف كوه پياده روي كرديم. بعد از طي مسافتي كه همراه مهديس و آذين راه مي رفتم كم كم از آنها عقب ماندم. آذين درحاليكه مي خنديد به مهديس گفت:
- بيا برويم، آفاق هنوز نتوانسته بعد از اين همه مدت كه به كوه مي آيد يكبار تا به آخر همراه ما باشد.
همچنان كه به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
- شما برويد من كمي استراحت مي كنم و بعد به دنبالتان مي آيم. درحاليكه دور شدن آنها را نگاه مي كردم با خود فكر كردم يعني علي هم اين حرفها را شنيده بود كه اصلا تعجب نكرد، روي سنگي نشسته و به خودم و اميد فكر مي كردم ولي حدس مي زدم كه زمان ازدواجشان نزديك است. خيلي دوست داشتم بدانم در چه حالي است اما با قطع رابطه ام با رامين ديگر نمي توانستم از او اطلاعاتي به دست بياورم، ميلاد مرتب به ديدار پدرش مي رفت و وقتي بر مي گشت سراپا گوش مي شدم تا شايد از اميد و زيبا حرفي بزند ولي او هيچگاه حرفي نمي زد بعضي اوقات به شدت احساس كنجكاوي مي كردم ولي دلم نمي خواست با پرسش هايم پسرم را مجبور به كاري كنم كه دوست نداشت. در همين افكار بودم كه متوجه شدم كسي كنارم نشست وقتي نگاه كردم علي را ديدم كه با لبخند نگاهم كرد و گفت:
- تنبل خانم، باز كه تو جا موندي؟
خنديدم و پرسيدم:
- تو اينجا چكار مي كني؟ تو كه جز اولين گروه بودي و فكر مي كردم تا به حال به قله رسيده اي.
نه وقتي از دور ديدم مهديس و آذين تنها هستند فهميدم باز نشسته اي پس برگشتم كه تنها نباشي.
- شايد بهتر باشد تو از اين به بعد كمتر به فكر من باشي.
در حاليكه به نقطه اي خيره مانده بود گفت:
- من هر طور كه دوست داشته باشم رفتار مي كنم تا جايي كه بدانم كار خلافي انجام نمي دهم و به كسي صدمه نمي زنم، مگر اينكه تو از اين حرف ها ناراحت باشي. راستش آفاق اون رابطه به خصوصي كه حرفش را زدي كنجكاوم كرد، مي تواني كمي توضيح دهي؟
نگاهش كردم و گفتم:
- نه علي فقط اين را بدان كه من به خاطر دوري از اميد چند سال پيش به كانادا آمدم.
- چرا نمي تواني و چرا تو بايد از او دور مي شدي؟
بلند شدم و گفتم:
- شايد زماني بتوانم برايت توضيح بدهم ولي حالا نه.
- ولي آفاق، من مي خواهم در مورد من جدي فكر كني راستش من مدتي است كه به دنبال فرصتي بودم و چون مي دانستم تو هنوز درگير گذشته هستي حرفي نزدم. ولي حالا كه خودت متوجه شده اي بايد اقرار كنم من در خلوت خود هميشه به تو فكر مي كنم. من زندگي عاشقانه اي با همسرم داشتم كه حتي باعث شد به خاطر او خانواده ام را ترك كنم ولي در نهايت متوجه شدم كه دو نفر وقتي از نظر تفكرات و فرهنگ با هم اختلاف داشته باشند نمي توانند زندگي متداومي داشته باشند. در چند سال زندگي مشتركمان هر دو خيلي سعي كرديم كه نسبت به هم گذشت داشته باشيم هم به خاطر عشقمان و هم بخاطر بچه ها ولي در نهايت هر دو فهميديم ديگر اينطور زندگي را نمي توانيم تحمل كنيم.
من الان با تجربه اي كه به دست آوردم با چشم باز به تو فكر كردم و در تمام اين مدت تو را از هر نظر آزمايش كرده ام، باور كن تشابه زيادي با هم داريم كه مي تواند باعث زندگي شيريني شود.
درحاليكه از حرف هاي علي تعجب كرده بودم گفتم:
- ولي يك زندگي خوب فقط با تفاهم و مثل هم بودن به وجود نمي آيد، تو عشق و علاقه را حذف كرده اي پس ما چطور مي توانيم وقتي احساسي به هم نداريم با هم زندگي كنيم.
در همان حال روبرويم ايستاد و گفت:
- ولي من نسبت به تو بي احساس نيستم. من آنطور كه عاشق سوفيا شدم عاشقت نشدم بلكه اين علاقه به مرور به وجود آمد و مانند يك خشت خام در آتش انديشه و صبر و تحملم پخته شد و مي دانم كه ديگر اشتباه نمي كنم و اگر تو هم به من احساس نداري شايد به اين دليل باشد كه تابحال به من با ديد يك فاميل و دوست نگاه كرده اي. آفاق كمي از جنبه ديگر به من و به احساسم فكر كن شايد بعد از مدتي تو هم ان احساس را پيدا كردي، درضمن تو هنوز گذشته ات را فراموش نكرده اي البته نمي گويم كاملا فراموش كن چون غيرممكن است ولي تو بايد به آينده هم فكر كني و با يك ديد خوب بتواني يك همدم مناسب براي خود پيدا كني حالا من يا هر كس ديگر، ولي تو نبايد آينده ات را هم فداي گذشته كني.
درحاليكه كلافه شده بودم گفتم:
- ولي نميتوانم به راحتي احساسم را نسبت به اميد فراموش كنم، باور كن سالها با اين احساس جنگيدم و تقريبا توانستم آتش اين عشق را از حالت گداخته درآورم و گذشت زمان هم آنرا به خاكستر تبديل كرد كه به خيال خود فكر كردم او را فراموش كرده ام. ولي با ازدواج اجباري ما كم كم طوفان نگاهش كه هر روز بر وجود خود احساس مي كردم اين خاكستر را كنار زد و آن آتش زير خاكستر را گداخته كرد. بگذار تو هم بداني، من تمام رنجي را كه تحمل كردم فقط به خاطر قلبم بود كه نمي توانست او را ترك كند ، يك قلب عاشق فقط وقتي حاضر به ترك معشوق مي شود كه بفهمد قلب معشوقش خالي نيست بلكه از عشق كسي ديگر مي تپيد. من چند سال همه جوره او را تحمل كردم چون مي دانستم اگر مرا دوست ندارد كس ديگر را هم دوست ندارد براي همين هم اميدوار بودم، ولي وقتي عشق او را نسبت به زيبا ديدم او را ترك كردم.
درحاليكه اشك هايم را پاك مي كردم گفتم:
- ولي قلبم هنوز پر از عشق اوست و ديگر جايي ندارد.
علي با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- معذرت مي خوام آفاق منكه اينها را نمي دانستم و تازه اصلا فكر نمي كردم عاشق او باشي چون نسبت به او خيلي خونسرد و بي خيال بودي، چطور مي توانستي با اين عشق آن حركات را تحمل كني بدون اينكه كسي بفهمد؟
بعد از مدتي كه هر دو در سكوت در افكار خود غرق بوديم، نگاهم به علي افتاد و فهميدم ناراحت شده و با اخمي كه به صورت دارد به فكر فرو رفته خود به خود از اين حالت او قلبم فشرده شد، دوست نداشتم علي مهربان را اينطور ناراحت ببينم. پس صدايش زدم و وقتي نگاهم كرد پرسيدم:
- حالا با اينكه مي داني هنوز اميد را دوست دارم فرصتي بهم مي دي كه به تو فكر كنم.
همچنانكه نگاهم مي كرد سرش را تكان داد و گفت:
فايده اي هم دارد؟
- نمي دانم فقط اين را مي دانم كه اگر قلبم چنين گرفتار نبود با جان و دل پيشنهادت را قبول مي كردم چون مي دانم تو برايم همسر خوبي مي شوي.
لحظه اي به دور دستها نگاه كرد و بعد گفت:
- باشه آفاق ولي سعي كن هم با خودت صادق باشي هم با من، چون نمي خوام دوباره در زندگي شكست بخورم.
بعد از مدتي پرسيد:
- دوست داري اين روابط را كم كنم؟
- راستش نه، تحمل ندارم. البته من فقط مهلت مي خوام كه بدانم مي توانم عشق اميد را از دل بيرون كنم و هيچ قولي به تو نمي دهم و از تو هم مي خواهم از همين حالا به غير از من به موردهاي ديگر كه در اطراف خود مي بيني فكر كني شايد ايده آلت را در وجود كس ديگري پيدا كني.
بلند شدم و به سمت دامنه كوه به راه افتادم و از صداي پاي علي فهميدم او هم به دنبالم مي آيد. هر دو تا پايين كوه ساكت و در افكار خود غوطه ور بوديم و تا خانه برگرديم صحبت چنداني با هم نداشتيم. وقتي پياده شدم صدايم زد و گفت:
- آفاق خواهش مي كنم به خودت فشار نيار و اگر برايت سخت است اصلا همه حرف هايم را فراموش كن، قول مي دهي؟
لبخندي زدم و گفتم: حتما.
از او خداحافظي كردم ولي از همان زمان تا حالا دلم گرفته و بسيار غمگين هستم، نمي دانم چرا هر موقع به چشمهاي ميلاد نگاه مي كنم دلم مي خواهد گريه كنم پس سعي كردم كمتر به او نگاه كنم و با خود گفتم آخر اميد چطور تو را فراموش كنم. درحاليكه هميشه تو را در نگاه پسرم مي بينم و چرا بايد اينقدر ميلاد به تو شباهت داشته باشد. دو هفته اي از صحبت من و علي مي گذرد و در اين مدت با اينكه به علي گفته بودم كه مثل قبل همان روابط دوستانه را داشته باشيم ولي هر چه مي كردم نمي توانستم او را ببينم و با همان صورت سابق به او بنگرم چون مي دانستم اون پرده حجابي كه بين ما بوده پاره شده و من آن روحيه اي كه مثل قبل با او روبرو شوم را در خود نمي ديدم پس خود به خود دوباره در لاك خود رفتم و بهانه ام كار زياد بود تا خانواده ام بويي از ماجرا نبرند، البته روزاي اول وقتي طبق معمول جايي قرار بود همه دور هم جمع بشوند مادر به من اطلاع مي داد و انتظار داشت كه همراه آنها باشم ولي بعد از چند نوبت كه بهانه آوردم آنها هم ديگر اصراري نكردند.
امروز پدرم به شركت آمد، وقتي در اتاقم باز شد با خوشحالي بلند شدم و پرسيدم:
- چه عجب، چي شده كه اينجا آمديد؟
روي مبل نشست و گفت:
- از اين نزديكي رد مي شدم گفتم بروم پيش دختر خوبم يك چاي بخورم.
خنديدم و گفتم: چشم.
و بعد خواستم كه برايمان چاي بياورند كه پدر در اين فاصله راجع به كارها پرسيد. وقتي چاي را آوردند چاي خود را خورد و گفت:
- آفاق جان با اينكه برايم سخت است و هيچ موقع نخواستم در كار ازدواج فرزندانم به طور مستقيم دخالت و يا اصراري داشته باشم ولي حالا مجبور شدم به خاطر علاقه و نگراني كه از آينده ات دارم بهت هشداري بدهم، ببين آفاق جان اينطور كه شنيده ام اميد تا ماه آينده ازدواج مي كند در حالي كه او هم مثل تو قبلا ازدواج كرده بود ولي حالا به سوي يك زندگي جديد مي رود. من فكر كنم كار درستي هم انجام مي دهد بالاخره شماها جوانيد و بايد زندگي جديدي براي خودتان بسازيد و من مي خواهم تو هم مثل اميد از اين شكست نهراسي و به فكر آينده ات باشي، مدتي است كه مي بينم خيلي غمگين هستي اول فكر كردم از خبر ازدواج اميد ناراحتي ولي وقتي مادرت راجع به علي صحبت كرد و گفت از زماني كه فهميده اي مردم حرف هايي مي زنند چنين خودت را كنار كشيده اي وظيفه خود دانستم كه به تو بگويم علي واقعا مرد زندگي است، مردي كه اگر يك كم به او احساس محبت داشته باشي مي تواند پشتوانه محكمي برايت باشد و حيف است عزيزم كه او را به راحتي از دست بدهي.
انسان گاهي چنان گرم زندگي روزمره مي شود كه نمي فهمد در چه موقعيتي است و تو هم آنقدر خودت را مشغول به كار كرده اي كه اصلا به فكر آينده ات نيستي، عزيزم لحظه اي چشم باز مي كني و مي بيني ديگر از سن ازدواجت گذشته و فرزندت بزرگ شده و به دنبال زندگي خود رفته و تو جواني خود را فنا شده مي بيني كه راحت از كنار موقعيت هاي خوب زندگي ات گذشته اي پس خواهش مي كنم آفاق كمي به خود بيا و احساسي كه گذشته در خود داشتي اي مرده فرض كن و آن را در گوشه اي از قلبت دفن كن و به آينده ات فكر كن. بعضي عشقا مانند يك غده سرطاني مي ماند كه كم كم تمام وجودت را مي گيرد و تو محكوم به مرگ مي شوي ولي هستند عشق هايي كه باعث شادابي روحت مي شود و خود را روز به روز جوانتر احساس مي كني و من فكر كنم علي بتواند دريچه آن عشق را به رويت باز كند.
بعد آهي كشيد و در سكوت لحظه اي نگاهم كرد و خم شد پيشاني ام را بوسيد و خداحافظي كرد و رفت. و من همچنان سردرگم نشسته بودم و به حرف هاي پدر فكر مي كردم و نمي دانستم پدر چطور توانسته عمق عشق اميد را در من ببيند ولي اين را مي دانستم كه آن عشق را چه خوب تشريح كرد، واقعا عشق اميد برايم جز مرگ تدريجي چيزي نداشت. بعد از مدتي كيفم را برداشتم و از شركت بيرون آمدم و پياده به راه افتادم و باز به حرف هاي پدر فكر كردم و بعد از ساعت ها از درد پاهايم به خود آمدم، تاكسي گرفتم و به خانه برگشتم و حال بعد از ساعت ها فكر درباره اميد و علي آخر توانستم به خود بقبولانم كه درباره اش جدي فكر كنم.
بعد از يك هفته از ديدار با پدر امروز بالاخره به علي تلفن كردم و از او خواستم اگر مي تواند نهار را با هم در جايي قرار بگذاريم، در حاليكه تعجب را از صداي علي تشخيص مي دادم گفت كه خودش ظهر به دنبالم مي آيد و من هم تا ظهر به حرف هايي كه بايد به علي مي گفتم فكر كردم. وقتي علي در اتاق را به صدا درآورد و وارد شد به پيشوازش رفتم، خنديد و سوتي زد و گفت:
- عجب دم و دستگاهي براي خودت به هم زدي، بابا حق داري اگر ما را اصلا به حساب نياري.
با دلخوري اخم كردم و گفتم:
- علي؟
- جانم.
از حرفش قلبم فشرده شد و در حاليكه سعي مي كردم آن را نشنيده بگيرم گفتم:
- بيا بشين و بگو چاي دوست داري يا قهوه؟
همانطور كه مي نشست و به اطراف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- به نظرم در اين اتاق آدم بايد قهوه بخورد چون فكر كنم كلاسش بيشتر است.
بعد شروع كرد به خنديدن. وقتي سفارش قهوه دادم گفتم:
- نوبت ما هم مي رسد، من هم بايد به كارخانه اي كه مدير آن تو هستي بيايم و تلافي كنم.
خنديد و گفت:
- نه تو را به خدا مي ترسم، اگر جاي مرا ببيني حتي جواب سلامم را هم ندهي.