ولی امید جان؟
امید دیگر اجازه صحبت به او را نداد و همراه با تحکم گفت:
همین که گفتم.
بعد بازویم را گرفت و به طرف اتومبیل کشاند از فشار دستش فهمیدم بسیار عصبانی است، هنوز مدتی از حرکت اتومبیل نگذشته بود که داد زد:
خب با نیما گرم گرفته بودی و چه با او صمیمی برخورد می کردی، واقعا که همه زنها موجودات کثیفی هستند، چطور به خودت اجازه می دهی که چنین جلوی چشم من با یک مرد غریبه اینطور رفتار کنی تازه قرار کوه نوردی هم بگذاری.
دستش را گرفتم و گفتم:
ببخشید امید، آخه تو خیلی با زیبا صمیمی برخورد می کردی فقط خواستم تو را کمی عصبانی کنم.
بس کن آفاق از همان سر شب با اون حرف ها و حرکات فهمیدم که خواب و خیالی جدید برایم داری تو می خواهی کاری کنی که زیبا را رها کنم و باز هم بازیچه تو شوم، از یک طرف طلاق می خواهی و از یک طرف ادعا می کنی که با زیبا گرم برخورد می کنم چطور فقط همین امشب متوجه شدی در حالیکه این موضوع دیگر کهنه شده است.
تو فقط میخواستی جلوی چشمان من خودی نشان دهی و من را بگو با اینکه قراره ازدواج با زیبا را هم گذاشته ام اما حاضر بودم که فردا تو را به عنوان همسرم به همه دوستانش معرفی کنم فقط به شرطی که تو طلاق نخواهی، آفاق دیگر تمامش کن چون خسته شدم و نمی خواهم فکرم دوباره مشغول حرکات جدید تو شود.
پس تو تصمیم ات را گرفته ای.
بله ما حتی نامزد هم کرده ایم اما به طور خصوصی و دیگر این بازی های تو ثمر ندارد.
در همان زمان فهمیدم که قافیه را باخته ام حتی اگر امید مرا دوست می داشت دیر به صرافت به دست آوردن او افتاده بودم، بعد از صحبت های رامین چه بهشتی برای خود ساخته بودم ولی ضربه امید چنان ناگهانی بود که تقریبا به حالت مرگ افتاده بودم و هرچه تلاش می کردم هوایی برای تنفس پیدا نمی کردم.
اول سعی کردم با پایین کشیدن شیشه تنفس کنم ولی فایده ای نداشت، بدون توجه به حرکت اتومبیل در را باز کردم و با ترمز شدید امید و دستهایش که مرا به سوی خود می کشید به طرفش کشیده شدم و بعد از چند لحظه وقتی متوجه اطرافم شدم چشمان نگران او را دیدم و صدایش را شنیدم که مرتب صدایم می زد.
وقتی کمی حالم بهتر شد گفتم:
نگران نباش بهتر شدم، نمی دانم چرا احساس کردم نفسم بالا نمی آید.
با نگرانی گفت:
آفاق جان بهتر برویم بیمارستان چون من هیچ وسیله ای برای معاینه همراه ندارم.
سرم را تکان دادم و لبخند تلخی زدم و گفتم:
نه امید حالم خوبه.
بعد سرم را از روی دستش بلند کردم و گفتم:
نگران نباش تو که می دانی من چقدر پوست کلفت هستم مطمئن باش، حالا هم بهتره زودتر به منزل برویم.
با اینکه هنوز نگران بود اما حرکت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
آفاق تو از ناراحتی به این حال افتادی، من متاسفم که با تو چنین رفتاری کردم راستش درباره نیما خیلی تند حرف زدم واقعا خیلی خودخواه هستم ولی باور کن نیما لیاقت تو را ندارد.
سرم را تکان دادم و با خود فکر کردم من در چه خیال و او در چه خیالی است ولی باز باید خدا را شکر کرد که متوجه نشد از خبر نامزدیش با زیبا چنین حالی شدم، در همان لحظه خود را آخر خط دیدم که دیگر ادامه این زندگی را ممکن نمی دیدم. وقتی به منزل رسیدیم امید تا در اتاقم مرا همراهی کرد و در حالیکه هنوز دستم در دستش بود گفت:
باز هم متاسفم آفاق، خواهش می کنم نفرینم نکن چون من همین جوری در جهنمی دست و پا می زنم که حتی تو نمی توانی تصور کنی.
سرم را تکان دادم و گفت:
نه امید جان مطمئن باش من هیچ وقت تو را نفرین نمی کنم.
بعد از شب به خیر به اتاقم برگشتم و ساعتی صبر کردم تا امید به خواب رود بعد دفترم را داخل کیفم قرار دادم و به روی صورت میلاد بوسه ای زدم و ارام اتاق را ترک کردم و با اتومبیل از پارکینگ منزل بیرون آمدم، قلبم به شدت می زد و هر آن منتظر امید بودم که سربرسد و مانعم شود. وقتی از منزل خارج شدم تازه توانستم نفس راحتی بکشم و بعد از اولین باجه تلفن شماره منزل رامین را گرفتم، وقتی گوشی را برداشت بدون اراده فقط توانستم بگویم رامین و اشک هایم جاری شد همانطور که گوشی را به دست داشتم پشت تلفن گریه می کردم و مدتی طول کشید تا توانستم آرام شوم.
صدای رامین را شنیدم که می خواست خود را معرفی کنم، وقتی گفتم آفاق هستم با نگرانی که از صدایش پیدا بود پرسید:
چی شده؟
می خواهم ببینمت.
آدرس را یادداشت کن، منتظرت هستم.
تمام مدتی که در راه بودم تا به منزل رامین برسم اشک ریختم. وقتی رامین در خانه را باز کرد گفت:
آرام باش آفاق.
بعد مرا به سوی خانه اش برد، .وقتی وارد منزل شدیم مبلی را نشانم داد و برایم کمی آب آورد و گفت:
من یک قهوه درست می کنم و تا تو آرام شوی آمده ام.
بعد از مدتی که آرام شدم، کنارم نشست و گفت:
امید متوجه شد که من و تو همدیگر را دیده ایم!
نه رامین کاش این بود هنوز چند ساعت از اینکه مرا دلخوش کردی امید مرا دوست دارد نمی گذرد که فهمیدم او بدون خبرم نامزد کرده.
با تعجب گفت: اشتباه نمی کنی؟
سرم را تکان دادم و در حالیکه دوباره اشک در چشمانم جمع می شد. همه ماجرا را تعریف کردم، با تاسف سری تکان داد و بعد از مدتی فکر کردن گفت:
سر در نمی آورم. چرا امید به من حرفی درباره اینکه با زیبا نامزد کرده نزده بود، شاید فقط خواسته اینطوری تلافی کار تو را دربیاورد.
نه رامین، او حالا که عشق خود را پیدا کرده از اینکه مرا مثل یک جنس بنجل و کهنه به دور بیندازد عذاب وودان دارد من اگر قبول نکرده بودم که میلاد را به او بدهم او الان با افتخار خبر نامزدی اش را به من می گفت و برای بدست آوردن میلاد راحت مبارزه می کرد. آه، چرا رامین چرا امروز مرا چنین امیدوار کردی در این چند ساعت خودم را سلطان قلبش می دانستم ولی چه راحت خودم را در جمع آنها مسخره کردم.
آفاق ولی هنوز برای تو فرصت هست، مگه نگفتی حتی نتوانست تحمل کند که نیما فردا تو را همراهی کنه.
بسه رامین، تو هم فریب بازی های او را خوردی او هنوز هم دلش نمی خواهد من کسی را داشته باشم فقط از من نفرت دارد و همه چیز را با هم می خواهد، هم با زیبا زندگی عاشقانه ای شروع کند هم عذاب وجدان نداشته باشد و هم بنابر حکم از پیش تعیین شده اش من مورد توجه هیچ کس نباشم و رنگ خوشبختی را به خود نبینم. من به او خرده نمی گیرم انهم به خاطر علاقه ام به او، ولی دیگر نتوانستم خود را مسخره کنم پس از من نخواه که دوباره به طرف امید برگردم.
باشه آفاق جان هر طور دوست داری، با اینکه با تو هم عقیده نیستم و هنوز به حرفم اعتقاد دارم ولی این را هم حق تو می دانم که دیگر نتوانی تحمل کنی فقط برای امید متاسفم که قدر ترا ندانست اما بعدا می فهمد که چقدر راحت خوشبختی را از دست داده است.
هر دو مدتی سکوت کردیم، وقتی بلند شدم پرسید:
کجا؟
در حالیکه مرا بسوی خانه پدری می برد گفتم:
می خواهم حرف هایی که به تو می زنم همه را به امید بگویی چون از فردا به آن شرکت نمی روم، به او بگو من هیچ مهری از او به خود ندیدم پس به مهریه اش هم احتیاج ندارم ولی خانه زیبایی برایش می سازم، خانه ای که عشق خود را نسبت به او و کودکم در ان چال کنم.
به او بگو هیچ موقع نفرینش نخواهم کرد و از طرف من عذاب وجدان نداشته باشد و راحت زندگی کند چون مستحق یک زندگی راحت و خوشبخت است و فکر کنم منهم مستحق هر چه که برسرم آمده هستم.
بگو به خاطر پدرم از او ممنون هستم که این چند سال را در زندان به سر برد و مرا هم به عنوان زندانبان خود تحمل کرد، تمام کارهایم را به وکیل ام می سپارم فقط یک خواسته دارم که دیگر برای دیدنم تلاش نکنه چون اگر او را در اطرافم ببینم کاری می کنم تا برای دیدنم به قبرستان بیاید.
رامین نگاهم کرد و گفت:
آفاق یه موقع کار مسخره ای ازت سر نزنه.
تا لحظه ای که او را نبینم. ولی به محض مشاهده او اینکار را خواهم کرد، می خواهم قول بدهی که همه حرف هایم را به او بزنی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)