منم،شیوا.
وقتی در راباز کرد او هم از دیدن امید تعجب کرد،گفتم:
ـ امید آمده حالت را بپرسه.
تشکر کرد و تعارف نمود که وارد شویم،با پاهایی لرزان وارد شدیم و متوجه شدم که شیوا خود را به بی حالی زده.
وقتی امید حالش را پرسید گفت:
ـ امروز بهترم افاق اگرکاری داری می تونی بروی.
ـ نه می مونم.
امید چند لحظه ای نشست و بعد خداحافظی کرد و گفت:
-هر وقت خواستی بروی زنگ بزن شرکت تا بیایند دنبالت.
وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و خودم را روی صندلی رها کردم. شیوا که برای بدرقه امید رفته بود برگشت و با صدای بلند خندید و گفت:
باور کن فکر کردم الانه که غش کنی، تو که اینقدر ترسو نبودی.
بعد آقای وثوق را صدا زد و گفت:
-امید رفته.
رامین را دیدم که از اتاق خواب بیرون آمد و نگاهم کرد، بعد از سلام لبخندی زد و گفت:
می دانستم که همراهت می آید و حتما از این به بعد تو را شدیدا کنترل می کند.
چرا دکتر؟ یکدفعه چی شد.
کمی فکر کرد و گفت:
فکر کنم حدسم درست بوده و حالا تو می توانی کمکم کنی.
شیوا گفت:
اجازه دهید تا شما صحبت می کنید من بروم کمی خرید کنم. رامش هم تا ساعت ده، یازده خواب است.
خواهش می کنم ما رو ببخشید که شما را به زحمت انداختیم.
شیوا در حالیکه می خندید گفت:
شما چرا عذر خواهی می کنید ما از روزی که شیوا را شناختیم فهمیدیم که باید مرتب حرکات غیر عادی او و امید را تحمل کنیم.
بعد از رفتن شیوا، رامین گفت:
دیروز بعد از رفتن تو هنوزم بیمارم در اتاقم بود که امید سراسیمه وارد شد ، مجبور شدم از بیمارم بخواهم که یک وقت دیگر بیاید چون فهمیدم که امید خیلی پریشان است.
خلاصه اولین سوالش این بود که چرا من به او نگفتم که قراره تو به دیدنش بروی، گفتم لازم نبود و بعد از او خواستم بنشیند و برایم توصیح بدهد که از چی اینقدر ناراحت و پریشان است.
می خواهم بدانم آفاق دو ساعت و نیم در اتاق تو چی می گفت؟
اصلا در این دو دفعه ای که افاق را ملاقات کردی او را چطور زنی دیدی؟
مانده بودم که چه بگویم چون می دانستم در برابر هر جواب من یک عکس العملی از خودش نشان می دهد چون او تو را در دو حالت مختلف برایم شناسانده بود پس تصمیم گرفتم راه میانه را انتخاب کنم و گفتم:
به نظر من یک زن معمولی می آمد البته نمی خواهم قابلیت او را نفی کنم چون قبل از دیدن تو، او را با کارهایش می شناختم و می توان اینطور گفت که او زنی کاردان و تواناست.
از نظر اخلاق و ظاهر چطور بود؟
خندیدم و گفتم:
فکر کنم تو از همسرت جذاب تری و خوش مشرب تری.
-رامین فقط یک سوال می پرسم و دوست دارم عقیده ات را بگویی بعد از شکست در ازدواج اولت، از نظر تو زن مناسب چطور زنی می باشد. یعنی می تواند زنی مانند آفاق باشد؟
او هم مثل بقیه قابل تعمق و فکر کردن است.
فقط مثل بقیه، یعنی هیچ امتیازی بیشتر از بقیه در او ندیدی؟
او کارش خیلی با بقیه فرق دارد.
صدایش را بلند کرد و گفت:
به غیر از کارش خواهش می کنم راستش را بگو، نه به عنوان یک پزشک بلکه به عنوان یه دوست قدیمی.
به نظر من اون یه زن ایده آلی است البته اگر سلیقه من او را بپسندد چون به عنوان یک مورد ازدواج روی او فکر نکرده ام.
فریاد زد و گفت:
حدس می زدم، رامین دیگه حق نداری او را ببینی و من از این به بعد بیست و چهار ساعته او را سخت زیرنظر دارم پس وای به حالت که بخواهی به هر علت او را ببینی.
از مطب که خارج شد باور کن آفاق دیگه نتونستم در مطب بمانم و مدتی را در پارک گذراندم و تا صبح هم درباره او فکر کردم و آخر تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم چون از این به بعد فقط تو می توانی از او مداوا کنی.
خندیدم و گفتم:
ولی رامین مدرک دکتری من فقط برای کشیدن خطوط است نه برای روان انسانها.
سرش را تکان داد و گفت:
آفاق طفره نرو، بذار حقیقتی را به تو بگویم البته تا دیروز فقط یک حدس بود ولی حالا یقین دارم وبرای همین است که می گویم فقط تو می تونی کمکش کنی.
نمی دانم از کی و چطور و چرا، ولی آفاق اون سخت به تو علاقه مند شده. البته می دانم از روز اول یک حس حسادت یا نفرت او را به طرف تو کشاند و در حالیکه می خواسته او را شکست خورده ببیند به طرفت آمده ولی در این میان فکر کنم بدون اینکه متوجه بشود به تو علاقهمند شده و عاشقت است.
اما دارد به شدت از این فکر فرار می کند و این ناراحتی روحی به این خاطر است که بدجوری در حال جدال با خودشه چون تو یک جهنم واقعی را برایش درست کرده ای، در کنارش زندگی می کنی آنهم در کمال استقلال کامل حتی به او فهمانده ای از او نفرت داری و او فکر می کند آنقدر از او متنفر و بیزاری که برای رهایی خودت حتی حاضر به ترک میلاد هم هستی.
آفاق تو تا به حال احساس حسادت را نسبت به زیبا و کسانی که دور و بر او می چرخند نشان داده ای؟
در حالیکه هنوز از شوک حرفهای رامین نتوانسته بودم خارج شوم گفتم:
نه، همیشه سعی می کردم خیلی خوددار و خونسرد باشم.
ان حرکت تو به او فهمانده که تو هیچ احساسی به او نداری، در حالیکه او مدام ترا کنترل می کند و احساس حسادتش را بارها به تو نشان داده، پس چطور تا به حال نفهمیده ای؟
ولی اون به قول شما حساسیت ها فقط برای آزار من بوده چون از سالها پیش وجود داشته.
نه آفاق، شاید قبلا چنین بوده ولی نمی دانم از چه زمانی به علاقه و عشق تبدیل شده و شاید حتی خودش هم زمانش را نداند چون شما همیشه در حال درگیری بوده اید ولی او به شدت می ترسد که تو را از دست بدهد.
مدتی در سکوت نگاهم کرد و بعد ادامه داد:
آفاق، تو که او را دوست داری فقط کافی است کمی از این علاقه و عشق را نشانش دهی، مطمئن باش با آن همه غرورش به طرفت می آید و زندگیت را نجات پیدا می کند.
از جای بلند شدم و راه افتادم واقعا برایم سخت بود، حرف رامین را قبول نداشتم و اگر اشتباه می کرد حتی دیگر این نیمچه غرورم را از دست می دادم. پس گفتم:
نه رامین می ترسم. فقط کافی که اشتباه کرده باشی آنوقت دیگر هیچ چیز برایم نمی ماند.
من مطمئن هستم ولی اگر یک درصد هم اشتباه کرده باشم تو تمام راههایی که می توانستی به خودت و میلاد کمک کنی را رفته ای، درست است که آنوقت امید از عشقت آگاه می شود ولی تو باید این ریسک را انجام بدهی چون فکر کنم که ارزشش را داشته باشد.
تو هیچ وقت نمی توانی عشق او را از قلبت خارج کنی مگر زمانی که بفهمی او از این عشق آگاه بوده و باز تو را نخواسته، خوب به حرف هایم فکر کن و اگر موافق بودی اولین قدم تو نزدیک شدن و نشان دادن حس حسادت حتی وانمود کردن به اینکه دوست داری بدانی در محل کارش چه می کند و ساعت رفت و برگشتش برایت مهم است. از وقتی این حالات را از تو ببیند خودش به طرفت می آید. فقط سعی کن به او محبتت را نشان دهی، نه آن را از او پنهان کنی.
بعد بلند شد و تلفن منزلش را داد و گفت:
می دانم تا چند وقت نمی توانی با من صحبت کنی ولی وقتی امید یک مقدار به محبت تو اطمینان پیدا کرد آنوقت می دانم راحت می توانیم همدیگر را ببینیم.
بعد شماره تلفن منزل شیوا را خواست که در صورت لزوم با او تماس بگیرد و بعد خداحافظی کرد و رفت و مرا در دنیایی از فکر تنها گذاشت.
در مقابل حرف هایش دنیایی جدید روبرویم می دیدم، دنیایی که اگر حقیقت داشت بهشتی بود که همیشه ارزویش را داشتم و با اینکه به حرفهای رامین شک داشتم ولی تصمیم گرفتم بالاخره آخرین راه را هم بروم، راهی که سالها از آن فرار کردم و شاید باعث تمسخر و در پایان طرد امید از خودم می شدم ولی فکر کردم شاید به قول رامین به ریسکش بیارزد.
با شرکت تماس گرفتم، وقتی راننده آمد از شیوا که تازه برگشته بود خداحافظی ردم و در دل ممنون او بودم که با پرسشهایش مرا در منگنه نمی گذارد چون حتی نپرسید این دکتر کی بود و با تو چکار داشت و یا کی رفت.
از آقای شمس خواهش کردم مرا به خانه برساند چون دیگر حوصله کار نداشتم و حتی از پرستار میلاد خواستم او را سرگرم کند که کمتر به طرفم بیاید.
در تمام مدت که هوا روشن بود به حیاط خیره شده بودم و به خودم و امید فکر می کردم و به روشی که از این به بعد باید با او رفتار کنم، با صدای در برگشتم و امید را دیدم که با کنجکاوی نگاهم می کرد.