من فکر می کنم همینطور است چون همان روز صبح زنگ زد و گفت امروز می توانی آفاق را ببینی ولی ساعتش را بعدا بهت خبر می دهم.
آهی کشیدم و گفتم:
ـ ملاحظه می کنید آقای دکتر حتی حالا که می گوید از این بازی خسته شده باز حرکات و رفت و آمدهای مرا کنترل می کند.
ـ آفاق ولی این دیگه بازی نیست،من قبلا هم گفتم اون باید از نظر روحی اصلاح بشه.راستی فکر کنم برایت بعدازظهر راحتتر باشد.
ـ بله،ساعت چهار خوبه.
ـ می تونی ساعت سه بیایی،اون موقع بهتره.
ـ باشه.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم ولی دیگر نتوانستم کار کنم،از حرفهایی که رامین می خواست بگوید خبر نداشتم برای همین دچار دلشوره شده و به هر طریق بود زمان را تا ملاقات سپری کردم.
وقتی وارد مطب دکتر شدم،فقط منشی دکتر حضور داشت که وقتی اسمم را گفتم بعد از تماس کوتاهی گفت:
ـ بفرمایید،آقای دکتر منتظر شماست.
وارد اتاق رامین شدم و بعد از احوالپرسی گفتم:
ـ مطب شیکی دارید.
خندید و گفت:
ـ قصد دارم با چند تن از همکارانم یک ساختمان پزشکان بسازم و باید از همین الان قول بدهی که کارم را انجام می دهی.
ـ مطمئن هستید که می توانم کارتان را خوب انجام دهم.
ـ آفاق شکسته نفسی نکن،خیلی ها از روی طرح ساختمانهایت تو را می شناسند بدون اینکه حتی تو را دیده باشند.روز اولی که امید به اینجا آمد بعد از مدتی وقتی پرسیدم تحصیلات خانمت و کارش چیست و اون گفت تحصیلاتت اینه و اینکه یک شرکت داری،پرسیدم نکنه منظورت دکتر صادقی است که همین حرف من باعث شد از روی صندلی بلند شود و مدتی راه برود.
مانده بودم که آخر حدسم درست است یا نه و او از کدامیک ناراحت است که بعد از مدتی گفت«پس تو هم اورا می شناسی.»
با تعجب پیش خود فکر کردم یعنی از اینکه زنش به واسطه کارش اسمی در کرده ناراحت است.از اونجا فهمیدم که اولین مشکل او معروف بودن توست.
ـ براتون تعریف کرده که مرا مجبور می کرد طرح هایم را بدون اسم تحویل دهم.
سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
ـ بله همه را تعریف کرده،یعنی من خواستم چون برای کمک به او باید از همه چیز آگاه می شدم.
ـ آفاق شاید تو الان موجب حسد خیلی ها باشی و فکر کنند با چنین موفقیتی و شوهر ایده آلی و چه می دانم ثروتمند بودن خانواده همسرت و حتی خودت دیگر غمی نداری و اگر من از روابط تو و امید خبر نداشتم خودم یکی از آنها بودم،ولی روزی که تو را دیدم واقعا متاسف شدم البته بعد از صحبت های تو فهمیدم که چرا تا به حال تحمل کرده ای چون وقتی از خصوصیاتت آگاه شدم گفتم شاید ایرادی در ظاهرت داشته باشی ولی وقتی خودت را هم دیدم واقعا آن لحظه شک کردم که شاید تو آفاق نباشی پس تو را به نام صدا کردم و وقتی جواب دادی از کارهای امید خنده ام گرفت.
می دانی برداشت من در لحظه اول که تو را دیدم و فهمیدم همسر امید هستی از حرکات او چه بود فکر کردم کدام مرد است که به همسر خود حسادت کند،به موفقیتش به وقارش،به غرورش و جذابیتش خب اگر خود امید این خصوصیات را نداشت تقریبا امر مسلمی بود ولی او هم یک جراح معروف و موفق است و هم مردی بسیار جذاب.
من هر دوی شما را در کفه ترازو یکسان دیدم و شاید پیش خود بگویی امید از نظر زیبایی از من سرتر است،اگر ملاک زندگی یک شخصی زیبایی به تنهایی باشد بله این حرف درسته ولی من که می دانم ملاک زندگی امید حداقل این نیست بنابراین واقعا چون نتوانسته ام منشا اصلی بیماریش را تشخیص دهم نگرانش هستم.
ـ ولی شما گفتید حسادت.
رویش را برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و به آن تکیه داد و گفت:
ـ نه منشا بیماری امید فقط حسادت نیست اگر این بود او می توانست مثل قبل عمل کرده و کاری کند که حتی خانواده ات از خلاقیت ها و استعدادهای تو باخبر نشن،حسادت فقط منشا شروع بیماری اوست.
ـ به نظر شما اگر کارم را ترک کنم امید درمان می شود.
کمی فکر کرد و پرسید:
ـ اگر بگویم بله ترک می کنی؟
واقعا نمی دانستم چه بگویم چون من فقط کارم را داشتم و تمام آلام روحیم را با کار زیاد از بین می بردم،بعد از مدتی گفتم:
ـ نمی توانم دروغ بگویم خیلی برایم سخت است،مثل این می ماند که نیمی از وجودم را بگیرند ولی اگر احساس کنم با این کار حتما درمان می شود بله حاضرم.
با دقت نگاهم کرد و گفت:
ـ پس عشق امید هنوز در تمام وجودت است.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ متوجه نمی شوم،ما حرفی از عشق نزدیم اصلا عشقی بین ما وجود ندارد.
خندید و گفت:
ـ نه دیگه نشد آفاق، قراره با هم صادقانه حرف بزنیم من که همان جلسه قبل به تو فهماندم که متوجه عشق تو به امید شده ام ولی چون تو در حال تصمیم گرفتن برای جدایی بودی نمی دانستم هنوز چه مقدار از این عشق باقی مانده و به نفرت و کینه تبدیل نشده که تو حالا با این حرفت میزان عشقت را مشخص کردی.
نمی دانم برای تو متاسف باشم یا برای امید چون می دانم تو با خیلی کمتر از این علاقه در مقابل هر مردی می توانی در دریای عشق او شناور باشی در حالیکه امید حتی نمی داند که تو او را دوست داری و فکر می کند هنوز از او متنفری و یا برای امید متاسف باشم که این دریای عشق را نمی بیند و مانند پرنده ای آشیانه گم کرده هنوز ویلان و سرگردان به دنبال عشق حقیقی می گردد.خودت بگو آفاق،کدامتان بیشتر زجر می کشید؟
مدتی به حرفهایش فکر کردم و آخر گفتم:
ـ نمی دانم چون انقدر امید این قلب عاشقم را هر ثانیه زیر تیغ بی رحم حرفهایش خون آلود کرده که نمی توانم در مورد میزان زجر او عادلانه قضاوت کنم.
قدم زنان به سویم آمد و روی مبلی روبه رویم نشست و گفت:
ـ آفاق قول می دهم کمکت کنم ولی اگر نتوانستم کاری می کنم که راحت تو را طلاق دهد و امیدوارم روزی مرهم قلب خون آلودت را پیدا کنی،نمی دانم چرا ولی نسبت به تو احساس عجیبی دارم با اینکه امید بیمار من است ولی من خودم را در مقابل تو مسئول تر می بینم.می خواهم بگویم که کاش جای امید بودم و زنی چینین مرا عاشقانه دوست داشت،زنی که پاکی ومعصومیت چشمان غمگینش هر انسانی را تکان می دهد.
باور کن غم آن چشمانت خواب ارام را از من گرفته می خواهم حمایتت کنم چون می دانم که چقدر تنهایی و چه عاشقانه می سوزی،این را وقتی که گفتی داری خودت را به نبود میلاد عادت می دهی در چشمانت خواندم.می دونم میلاد توانسته بود که گوشه ای از قلبت را از عشق امید خالی کند و حالا از هر دو خالی شدن سخت است،باور کن ترا ستایش می کنم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
این نظر لطف شماست ولی من هم بی گناه نیستم خیلی فرصت داشتم که خود را از قید امید آزاد کنم حتما موضوع سینا را می دانید،اون خودش خواست که رهایم کند ولی خودم نخواستم با اینکه می دانستم عشق یکطرفه ثمری ندارد.
اینها همه از بی فکری خودم است،من انتظار داشتم آذین متوجه شود که چون امید به او علاقه ندارد باید از عشقش بگذرد و حتی او را دختر احمقی می دانستم ولی حالا متوجه شدم که احمق واقعی خودم هستم.آقا رامین می دانم که از حرفهای امید و شاید ظاهر غلط انداز من شما را احساساتی کرده ولی به نظر من تمام اتفاق های بدی که برای دو نفر که بهم ارتباط دارند می افتد تمام گناهان متوجه یک نفر نیست،بلکه این عشق امید بوده که چشمانم را کور کرده و خود گذشته ام چنین به سرم بیاید و حا فهمیده ام که عشق فقط به وصال رسیدن نیست به نظر من انسان می تواند عاشق بماند و تنها زندگی کند ولی غرورش را از دست ندهد اما من ضعیف بودم و بیراهه را انتخاب کردم،فکر می کردم همین که در کنار امید باشم کافی است و همین بیراه رفتن بود که حتی شما که یک پزشک هستید چنین با نگاه دلسوزانه مرا می نگرید.اگر چند وقت پیش بر اثر صحبتهای رک و پوست کنده پسر دائیم به خود نیامده
بودم حالا هنوز در ندانم کاری خود غرق بودم ولی او آینه ای شد در مقابلم که با دیدن خود حقیقتم آن هم نه در همان لحظه اول بلکه بعد از مدتی وقت و فکر کردن با دیدن خودم بدم آمد و فهمیدم که به بیراهه رفته ام،اما حالا حاضرم قید عشق امید و میلاد را هر دو بزنم ولی دیگر غرورم را چنین لگد مال شده جلوی چشمانم نبینم.می دانم راه سختی است و شاید تحمل نکنم ولی هرگز برنمی گردم فقط منتظر شما هستم که به من بگویید کی موقع جدایی است و موضوع دیگر اینکه دوست دارم منزل امید و میلاد را خود بسازم،دلم می خواهد که در نبودم یک یادگاری برای فرزندم بگذارم چون قصد دارم وقتی از امید جدا شدم چنان خود را از نظر هر دو محو کنم که هیچگاه دیگر نه من آنها را ببینم و نه آنها من را.
بعد از حرفهایم رامین بلند شد و از منشیش خواست چای بیاورد،تا لحظه ای که منشی او همراه چای وارد شد او به نقطه ای خیره ماند و سکوت کرده بود که وقتی چای را تعارفش کرد به خود آمد و در حالیکه چای را می خورد گفت: