با صداي بلند خنديد وگفت:
- آفاق،عزيزم،تو مثل هميشه يكدفعه جوش مي اوري و بدون فكر پيشنهادم را رد مي كني البته بايد خدا را شكر كرد كه اين دفعه را سيلي نخوردم.تو كي مي خواهي بفهمي پيشنهاد هاي من براي تو هميشه اخرين راه حل بوده،تو مي تواني طلاق بگيري و براي خودت زندگي جديدي را درست كني باور كن من هم تو را براي هميشه فراموش مي كنم ولي بايد بدون ميلاد بروي چون ميلاد متعل به من است يعني همان ايده مسخره از نظر فكر شما پس تو هيچ حقي به او نداري.
من شوكه نگاهش كردم كه لبخند زد وگفت:
- بسه افاق اينطور نگاهم نكن،چطور همه جوانب را نسنجيده بودي و فكر كردي من راحت خام حرفهايت مي شوم به نظرم بهتر است از اين به بعد بيشتر در احوالم دقيق شوي شايد بتواني بعد از سالها مرا بشناسي و در اين شناخت نقاط شادي اي برايت وجود داشته باشد.
حالا هم اگر قهوه ات را نمي خوري پاشو برويم چون حرفهايت مرا خيلي خسته كرده.
در همان حال مثل كودكي حرف گوش كن از پشت ميز بلند شدم و به طرف اتومبيلش به راه افتادم و احساس كردم رهايي از اين برزخ برايم هيچ موقع امكان پذير نيست و من در چنگال اميد اسير هستم وفقط مرگ ميتواند مرا از دست او نجات دهد.
انقدر در افكار پريشانم غوطه ور بودم كه تازه متوجه شدم دستم را گرفته و مي پرسد:
- آفاق حالت خوب است؟چرا از اين طرف مي روي.تو را به خدا بس كن افاق،مي دوني حال تو مرا به ياد روز عقدمان مي اندازد مثل اينكه از زمان جدا شدي وروح در بدن نداري.
بعد سرش را كنار گوشم اورد وگفت:
-يا دت مي ايد ولي بعد از ان بوسه حالت خيلي خوب شد و انقدر تغيير پيدا كردي كه احساس كردم بوسه ام معجزه مي كند،نكنه حالا بايد معجزه كنم.
با اين حرفش باز ياد مراسم عقدمان افتادم وفكر كردم كه ايا ان شب بوسه او باعث شد كه از ان حالت در آيم،چنان هر لحظه افكار مختلف به مغزم فشار مي اورد كه واقعا زمان ومكان را فراموش كرده بودم ونه متوجه شدم چطور سوار اتومبيل شدم و نه متوجه مسافت بودم.وقتي اميد دستم را گرفت وگفت،آفاق رسيديم بيا پايين وبعد كمك كرد كه پياده شوم هنوز او را مات نگاه مي كردم وفكر مي كردم شايد تمام اينها فقط يك كابوس باشد واگر بيدار شوم باز خود را در لباس مدرسه مي بينم وميفهمم هرگز اميدي وجود نداشته.
با اشاره اميد سرم را بالا گرفتم وبا خود فكر كردم چرا اين چشمهاي سبز چنين نگران به نظر مي رسد با ناتواني تمام گفتم:
-چكار مي كني؟
خنديد وگفت:
-باور كن آفاق حض ور من در كنار تو معجزه مي كنه،انقدر حالت بد بود كه هر چه تكانت مي دادم وباهات حرف مي زدم متوجه نمي شدي ولي حالا تازه به خودت امدي،حاضرم به يك شرط هر روز ترا از اين معجزه بي نصيب نگذارم.
با دست به شدت كنارش زدم و به طرف ساختمان دويدم و وقتي به اتاقم رسيدم خود را روي تخت انداختم وبا وحشت به خود گفتم،دارم همه چيز را از دست مي دهم.
ساعتها در اتاق راه مي رفتم تا توانستم كمي ارام شوم وتازه ان زمان بود كه به عمق حرفهاي اميد پي بردم وفهميدم كه اميد چطور از وجود ميلاد استفاده مي كند تا هميشه مرا اسير خود نگه ارد چون مي دانست من به هيچ عنوان لحظه اي ميلادم را ترك نمي كنم.
ده روزي از صحبت من واميد مي گذرد واميد رابطه اش را با ميلاد به كلي عوض كرده،روزها زودتر از من از سر كار مي ايد ومدتها با ميلاد بازي مي كند،او را پارك مي برد وانقدر كنار خود نگه مي دارد كه به خواب رود وبعد او را به اتاقم مي اورد ودر تختش جاي مي دهد.اوايل سعي مي كردم نسبت به اين رفتارش بي تفاوت باشم وخودم را با مطالعه سرگرم كنم ولي بعد از چند روز با احساس دلتنگي شديدي به سوي ميلاد رفتم كه در اتاق اميد مشغول توپ بازي بود،او را بغل كردم ومدتي بوسيدم وبوييدم،وقتي فهميدم خسته شده او را روي زمين گذاشته وبه اميد نگاه كردم كه با لبخند تمسخر اميزي نگاهم مي كرد وبعد دوباره بدون توجه به من شروع كرد به بازي كردن با ميلاد.
از ان موقع تا به امروز سعي كردم تحمل كنم وباعث تفريح اميد نشوم ولي احساس مادرانه ام وعلاقه عميق من به ميلاد ديگر توانم را بريده بود پس دوباره شوريده حال به سوي اتاق اميد رفتم و او را ديدم كه ميلاد را در اغوش گرفته واو را ارام تكان مي دهد كه بخواب رود،روي مبل نشستم وبه هر دوي انها نگاه كردم وبا خود فكر كردم اميد چه خوابي برايم ديده ومن چطور مي توانم خلاء ميلاد را كه جايگزين عشق او در قلبم شده بود از بين ببرم.
ديگر نتوانستم جلوي اب شدن بغضم را بگيرم وهمچنانكه محو هر دوي انها بودم آرام اشك مي ريختم ودر دل از خدا ياري مي طلبيدم وبه خود لعنت مي فرستادم كه با حرفهايم باعث شدم تا تنها دلخوشي ام را از دست بدهم.
اميد از اتاق خارج شد وبعد از مدتي تنها بازگشت وگفت:
-ميلاد خوابيد،تو نمي خواهي رفع زحمت كني چون من هم احتياج به استراحت دارم.
با التماس پرسيدم:
-چرا اميد؟چرا اينقدر ظالمي؟چرا حتي فرصت نمي دهي چند دقيقه او را در بيداريش در اغوش بگيرم.
كنارم نشست وگفت:
- تو فرصت زيادي داري،از صبح تا بعد از ظهر كه من برمي گردم ميلاد در اين خانه است ومن نيستم،مي تواني به سر كارت نروي وهر چه دلت مي خواهد او ا در اغوش بگيري.
-يعني از اين به بعد خيال داري مرا وادار به ترك كار كني؟
-نه اگر چنين قصدي داشتم به عنوان همسرت مي خواستم ديگر به سر كار نروي و مي داني كه مي توانستم،اين را براي اين گفتم كه از اين به بعد چنين وارد اتاقم نشوي و بخواهي با اشكهايت از در احساس وارد شوی و فکر کنی با این کارت من دوباره بیخیال شوم و میگذارم فقط تو را بشناسد و بتو علاقه داشته باشد من چند روز پیش گفتم که میخواهم او را غرق محبتم کنم تا بفهمد پدرش از مادرش بهتر است.
ناخودآگاه دستش را گرفتم و مقابل پایش زانو زدم و گفتم:
نکن امید با میلاد بعنوان مهره های شطرنجت بازی نکن رحم کن او یک موجود زنده است و نباید با احساسش بازی شود و مدتی من را داشته باشد و مدتی بعد متوجه شود که حالا باید فقط تو را داشته باشد بلکه او باید احساس کند ما هر دو همیشه در کنارش هستیم و در همه کارها درباره او همفکر هستیم.
اگر بخواهی میلاد را وارد بازیت کنی بدان که بزودی چنان از زندگی خودت و میلاد بیرون میروم که هیچوقت نتوانی مرا پیدا کنی این را از طرف یک رقیب بتو نمیگویم بلکه از طرف یک مادر میگویم خودت میدانی که بدون میلاد زندگی برایم غیر قابل تحمل است ولی اگر بفهمم که رفتن من به سود اوست باور کن قید او را میزنم چون دیگر نمیخواهم او هم یکی از بازیچه های ما باشد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)