صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با صداي بلند خنديد وگفت:
    - آفاق،عزيزم،تو مثل هميشه يكدفعه جوش مي اوري و بدون فكر پيشنهادم را رد مي كني البته بايد خدا را شكر كرد كه اين دفعه را سيلي نخوردم.تو كي مي خواهي بفهمي پيشنهاد هاي من براي تو هميشه اخرين راه حل بوده،تو مي تواني طلاق بگيري و براي خودت زندگي جديدي را درست كني باور كن من هم تو را براي هميشه فراموش مي كنم ولي بايد بدون ميلاد بروي چون ميلاد متعل به من است يعني همان ايده مسخره از نظر فكر شما پس تو هيچ حقي به او نداري.
    من شوكه نگاهش كردم كه لبخند زد وگفت:
    - بسه افاق اينطور نگاهم نكن،چطور همه جوانب را نسنجيده بودي و فكر كردي من راحت خام حرفهايت مي شوم به نظرم بهتر است از اين به بعد بيشتر در احوالم دقيق شوي شايد بتواني بعد از سالها مرا بشناسي و در اين شناخت نقاط شادي اي برايت وجود داشته باشد.
    حالا هم اگر قهوه ات را نمي خوري پاشو برويم چون حرفهايت مرا خيلي خسته كرده.
    در همان حال مثل كودكي حرف گوش كن از پشت ميز بلند شدم و به طرف اتومبيلش به راه افتادم و احساس كردم رهايي از اين برزخ برايم هيچ موقع امكان پذير نيست و من در چنگال اميد اسير هستم وفقط مرگ ميتواند مرا از دست او نجات دهد.
    انقدر در افكار پريشانم غوطه ور بودم كه تازه متوجه شدم دستم را گرفته و مي پرسد:
    - آفاق حالت خوب است؟چرا از اين طرف مي روي.تو را به خدا بس كن افاق،مي دوني حال تو مرا به ياد روز عقدمان مي اندازد مثل اينكه از زمان جدا شدي وروح در بدن نداري.
    بعد سرش را كنار گوشم اورد وگفت:
    -يا دت مي ايد ولي بعد از ان بوسه حالت خيلي خوب شد و انقدر تغيير پيدا كردي كه احساس كردم بوسه ام معجزه مي كند،نكنه حالا بايد معجزه كنم.
    با اين حرفش باز ياد مراسم عقدمان افتادم وفكر كردم كه ايا ان شب بوسه او باعث شد كه از ان حالت در آيم،چنان هر لحظه افكار مختلف به مغزم فشار مي اورد كه واقعا زمان ومكان را فراموش كرده بودم ونه متوجه شدم چطور سوار اتومبيل شدم و نه متوجه مسافت بودم.وقتي اميد دستم را گرفت وگفت،آفاق رسيديم بيا پايين وبعد كمك كرد كه پياده شوم هنوز او را مات نگاه مي كردم وفكر مي كردم شايد تمام اينها فقط يك كابوس باشد واگر بيدار شوم باز خود را در لباس مدرسه مي بينم وميفهمم هرگز اميدي وجود نداشته.
    با اشاره اميد سرم را بالا گرفتم وبا خود فكر كردم چرا اين چشمهاي سبز چنين نگران به نظر مي رسد با ناتواني تمام گفتم:
    -چكار مي كني؟
    خنديد وگفت:
    -باور كن آفاق حض ور من در كنار تو معجزه مي كنه،انقدر حالت بد بود كه هر چه تكانت مي دادم وباهات حرف مي زدم متوجه نمي شدي ولي حالا تازه به خودت امدي،حاضرم به يك شرط هر روز ترا از اين معجزه بي نصيب نگذارم.
    با دست به شدت كنارش زدم و به طرف ساختمان دويدم و وقتي به اتاقم رسيدم خود را روي تخت انداختم وبا وحشت به خود گفتم،دارم همه چيز را از دست مي دهم.
    ساعتها در اتاق راه مي رفتم تا توانستم كمي ارام شوم وتازه ان زمان بود كه به عمق حرفهاي اميد پي بردم وفهميدم كه اميد چطور از وجود ميلاد استفاده مي كند تا هميشه مرا اسير خود نگه ارد چون مي دانست من به هيچ عنوان لحظه اي ميلادم را ترك نمي كنم.
    ده روزي از صحبت من واميد مي گذرد واميد رابطه اش را با ميلاد به كلي عوض كرده،روزها زودتر از من از سر كار مي ايد ومدتها با ميلاد بازي مي كند،او را پارك مي برد وانقدر كنار خود نگه مي دارد كه به خواب رود وبعد او را به اتاقم مي اورد ودر تختش جاي مي دهد.اوايل سعي مي كردم نسبت به اين رفتارش بي تفاوت باشم وخودم را با مطالعه سرگرم كنم ولي بعد از چند روز با احساس دلتنگي شديدي به سوي ميلاد رفتم كه در اتاق اميد مشغول توپ بازي بود،او را بغل كردم ومدتي بوسيدم وبوييدم،وقتي فهميدم خسته شده او را روي زمين گذاشته وبه اميد نگاه كردم كه با لبخند تمسخر اميزي نگاهم مي كرد وبعد دوباره بدون توجه به من شروع كرد به بازي كردن با ميلاد.
    از ان موقع تا به امروز سعي كردم تحمل كنم وباعث تفريح اميد نشوم ولي احساس مادرانه ام وعلاقه عميق من به ميلاد ديگر توانم را بريده بود پس دوباره شوريده حال به سوي اتاق اميد رفتم و او را ديدم كه ميلاد را در اغوش گرفته واو را ارام تكان مي دهد كه بخواب رود،روي مبل نشستم وبه هر دوي انها نگاه كردم وبا خود فكر كردم اميد چه خوابي برايم ديده ومن چطور مي توانم خلاء ميلاد را كه جايگزين عشق او در قلبم شده بود از بين ببرم.
    ديگر نتوانستم جلوي اب شدن بغضم را بگيرم وهمچنانكه محو هر دوي انها بودم آرام اشك مي ريختم ودر دل از خدا ياري مي طلبيدم وبه خود لعنت مي فرستادم كه با حرفهايم باعث شدم تا تنها دلخوشي ام را از دست بدهم.
    اميد از اتاق خارج شد وبعد از مدتي تنها بازگشت وگفت:
    -ميلاد خوابيد،تو نمي خواهي رفع زحمت كني چون من هم احتياج به استراحت دارم.
    با التماس پرسيدم:
    -چرا اميد؟چرا اينقدر ظالمي؟چرا حتي فرصت نمي دهي چند دقيقه او را در بيداريش در اغوش بگيرم.
    كنارم نشست وگفت:
    - تو فرصت زيادي داري،از صبح تا بعد از ظهر كه من برمي گردم ميلاد در اين خانه است ومن نيستم،مي تواني به سر كارت نروي وهر چه دلت مي خواهد او ا در اغوش بگيري.
    -يعني از اين به بعد خيال داري مرا وادار به ترك كار كني؟
    -نه اگر چنين قصدي داشتم به عنوان همسرت مي خواستم ديگر به سر كار نروي و مي داني كه مي توانستم،اين را براي اين گفتم كه از اين به بعد چنين وارد اتاقم نشوي و بخواهي با اشكهايت از در احساس وارد شوی و فکر کنی با این کارت من دوباره بیخیال شوم و میگذارم فقط تو را بشناسد و بتو علاقه داشته باشد من چند روز پیش گفتم که میخواهم او را غرق محبتم کنم تا بفهمد پدرش از مادرش بهتر است.
    ناخودآگاه دستش را گرفتم و مقابل پایش زانو زدم و گفتم:
    نکن امید با میلاد بعنوان مهره های شطرنجت بازی نکن رحم کن او یک موجود زنده است و نباید با احساسش بازی شود و مدتی من را داشته باشد و مدتی بعد متوجه شود که حالا باید فقط تو را داشته باشد بلکه او باید احساس کند ما هر دو همیشه در کنارش هستیم و در همه کارها درباره او همفکر هستیم.
    اگر بخواهی میلاد را وارد بازیت کنی بدان که بزودی چنان از زندگی خودت و میلاد بیرون میروم که هیچوقت نتوانی مرا پیدا کنی این را از طرف یک رقیب بتو نمیگویم بلکه از طرف یک مادر میگویم خودت میدانی که بدون میلاد زندگی برایم غیر قابل تحمل است ولی اگر بفهمم که رفتن من به سود اوست باور کن قید او را میزنم چون دیگر نمیخواهم او هم یکی از بازیچه های ما باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دیگر نتوانستم ادامه دهم و از بیاد آوردن اینکه مجبور هستم میلادم را ترک کنم چنان از خود بیخود شدم که با صدای بلند گریه میکردم سرم را روی پاهایش گذاشتم و آنقدر اشک ریختم که حس کردم دیگر اشکی برایم نمانده و آنوقع بود که امید دستهایش را از بین موهایم بیرون آورد و هر دو بازویم را گرفت و مرا مجبور به بلند شدن کرد و خودش هم در کنارم ایستاد و بعد از لحظه ای دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد .
    آنوقت بود که متوجه شدم صورت او هم از اشک خیس است گفت:
    یادت می آد اونروز در تجریش به شرافتم قسم خوردم که دیگر اسم میلادت را برای اذیت کردنت نیاورم و حالا بعد از چند سال این اولین بار است که اسم او را می آورم حالا هم به همان شرافتم قسم میخورم که با این میلادت هم بعنوان مهره ای برای بازی دادن تو استفاده نکنم.
    من فقط در این مدت خواستم که او را بخود عادت دهم راستش از حرف آن روزت وحشت کردم چون احساس میکردم واقعا میلاد هیچوقت مرا بعنوان پدر حس نکرده و همین فکر باعث شد که چنین رفتار کنم ولی هیچ خیال ندارم که او را فقط برای خود داشته باشم.
    تو درباره من چرا انقدر بد فکر میکنی چرا هیچوقت نخواستی درک کنی من همیشه آنقدر که بتو نشان داده ام بد نیستم باور کن فقط این حالت را نسبت بتو دارم و با دیگران سعی میکنم منطقی رفتار کنم.
    راستش خودم هم دارم شک میکنم که نکنه حق با تو باشه و من واقعا یک بیمار روانی باشم.
    از حرفهایش احساس آرامش کردم و حرف آخرش باعث شد که بخندم گفتم:
    خوبه بالاخره بعد از سالها به حرفم رسیدی میخواهی برایت پزشکی پیدا کنم.
    در حالیکه شیطنت را از نگاهش میخواندم گفت:
    من خودم پیدا کرده ام مگر زیبا را فراموش کرده ای من بخاطر تو عاشق اوشدم .
    بعد با صدای بلند خندید خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفرت گفتم:
    پس بهتره همه اوقاتت را با او بسر ببری چون درجه بیماریت زیاد است و فقط با چند ساعت در هفته نمیتوانی خودت را معالجه کنی.
    از حرفم دوباره خنده اش اوج گرفت و گفت:
    یعنی از همین حالا اگر بطرفش بروم و فقط همان چند ساعت درهفته را پیش شما بیایم ناراحت نمیشوی؟
    در حالیکه قلبم از حرفش فشرده شده بود بسوی در اتاق رفتم و گفتم:
    نه مطمئن باش چون من و میلاد بدون تو ساعات خوبی را کنار هم میگذارنیم و بتو احتیاج نداریم.
    بسویم شتافت و بازویم را گرفت و مرا بسوی خود برگرداند و گفت:
    ببین آفاق خودت تا حالا گریه میکردی که از میلاد بعنوان وسیله ای برای چزاندن هم استفاده نکنیم ولی خودت داری همین کار را میکنی.
    یعنی انتظار داری وقتی پیش زیبا میروی بگذارم میلادم را هم ببری.
    با خشم گفت:
    هنوز که نرفته ام ولی اگر لازم شد همین کار را میکنم اما حالا موقع این حرفها نیست چون هنوز تصمیم جدی برای زیبا نگرفته ام تو هم از این به بعد بهتر است اگر میخواهی میلاد وجود هر دوی ما را با هم حس کند کمی از کارت کم کنی و زودتر بخانه بیایی تا هر دوبا او باشیم چون من قصد دارم ساعات بعد از ظهرم را فقط به میلاد اختصاص بدهم اگر هم کارت را بیشتر دوست داری پس دیگر به این اتاق نیا و آبغوره نگیر و ادای مادران از جان گذشته را هم در نیاور.
    بعد بازویم را رها کرد در حالیکه بازویم از فشار دستش درد گرفته بود و احساس نارحتی میکردم از اتاقش بیرون امدم و مدتی به حرفهایش فکر کردم و مطمئن شدم که او فقط قصددارد وظیفه پدریش را انجام بدهد پس لازم دیدم بخاطر میلاد منهم ساعت کاریم را کاهش دهد تا او همزمان از لذت وجود پدر و مادر برخوردار شود.
    فردا روز تولد دو سالگی میلاد است و تلافی اینکه تولد یک سالگیش را جشن نگرفتیم هر دو قرار گذاشتیم جشن مفصلی را برای کودک عزیزمان بگیریم.
    در این چند ماه میلاد هم روحیه ای شادابتر دارد و حرکات شیرینش ما را چنان مجذوب خود کرده که گذشت زمان را حس نمیکردیم و حتی متوجه نبودیم که چطور برای اولین بار بخاطر میلاد همگام و همراه هم حرکت میکنیم و از هر وسیله برای شادی میلاد استفاده میکنیم بدون اینکه بخود فکر کنیم البته هنوز امید رابطه اش را با دوستانش حفظ کرده و بدبختانه متوجه شده ام که حسایت و حسادتم نسبت به زیبا قدری شده که تا جایی که امکان داشت خودم را از شرکت در مهمانیهای امید کنار میکشیدم و هربار که امید مرا آماده برای همراهیش نمیبیند با دقت نگاهم میکند و میپرسد نکنه خودت را بیحال نشان میدهی ولی از حسادت نمیتوانی شرکت کنی و من با این حرفش حرص میخوردم بدون اینکه بتوانم جوابی به او بدهم بعضی مواقع چقدر حرف حق تلخ است.
    امروز به شرکت نرفتم و سالن را با کاغذها رنگی و بادکنک تزیین کردم و بعد ماکسی مشکی ساده اما خوش دوختی را انتخاب کردم و پوشیدم لباس زیبایی را هم بتن میلاد کرده بودم و او را که با شوق درمیان سالن میدوید و از فضای آنجا شاد بود نگاه میکردم که پدر و مادرم وارد شدند.به طرفشان رفتم و هر دو را در آغوش گرفته و بوسیدم بعد از مدتی بقیه مهمانها کم کم وارد شدند و من شادمان در جمع شیوا و رضا و شهناز و پرویز بودم که بیاد قدیم سربسر پرویز گذاشته و در آن لحظه تمام غمهایم را فراموش کرده بودم.
    با صدای امید که میخواست به مهمانهایی که تازه وارد شده بودند خوش آمد بگویم بطرف در سالن رفتم و دوستان امید را دیدم که دست جمعی وارد شدند مشغول روبوسی با آنها بودم که زیبا در لباس لیمویی رنگ بسیار زیبایی که او را زیباتر کرده بود وارد شد.
    همینطور که در دل زیباییش را تحسین میکردم بسویش رفتم و از آمدنش تشکر کردم خندید و گفت:
    خانه بسیار قشنگی دارید.
    تشکر کردم و در حالیکه آنها رابسوی سالن راهنمایی میکردم همراه هم وارد شدیم و من شاهد نگاه پر از تحسین همه به زیبا بودم اما سعی کردم برای اینکه شبم را خراب نکنم به او فکر نکنم ولی او و امید از همان اول چنان عاشقانه با هم رفتار میکردند که تمام حاضران را متوجه خود کرده بودند.
    در آن شب از ورود شخصی بسیار شوکه و در عین حال خوشحال شدم پسردایی عزیزم علی که بعد از سالها به ایران برگشته بود .
    وقتی وارد شد چنان مشتاقانه بطرفش دویدم که باعث تعجب همه شده بود ولی اهمیتی ندادم چون فقط خودم میدانستم که علی چند سال پیش چقدر بمن کمک کرده بود پس سعی کردم پذیرایی او را خود بعهده بگیرم و آنقدر دور و بر او پلکیدم که آخر صدای محمد و ارمان در آمد که چه خبره آفاق بابا بقیه هم مهمانت هستند.
    خندیدم و گفتم:ولی علی فرق دارد
    وقتی نگاهم به علی افتاد دیدم به نقطه ای خیره نگاه میکند مسیر نگاهش را دنبال کردم و دیدم متوجه زیبا و امید است.
    وقتی دوباره بسوی علی برگشتم دیدم که با تاسف نگاهم میکند بشوخی گفتم:
    بیا علی جان این محمد و آرمان حسودی میکنند و نمیگذارند راحت با تو حرف بزنم.
    او را بطرف بالکن کشاندم دوست داشتم او را از این فضا دور کنم تا بیشتر از این شاهد رفتار زیبا و امید نباشد.
    در حالیکه به حیاط خیره شده بود گفت:
    آفاق خانه خیلی زیبایی دارید سرسبزی این حیاط واقعا آدم را محسور خود میکند فکر کنم باغبان خوبی داشته ولی بنظرم گل مهر و محبت عمه ام باغبان بی معرفتی دارد.
    وقتی وارد شدم متوجه چشمان غمگینت بودم با اینکه از مادر درباره زندگیت شنیده بودم ولی باور نداشتم یعنی تا جایی که یادم بود خصوصیاتی داشتی که هیچگاه زیر بار زور نمیرفتی پس چی بسرت آمده امید چه خصوصیت منحصر به فردی دارد که چنین خودت را آویزانش کرده ای و او غرورت را در مقابل همه خرد میکند و تو مثل کبک سرت را توی برف کرده ای و فکر میکنی بقیه متوجه حرکات او نیستند.واقعا برایت متاسفم درست است که رفتار امید صحیح نمیباشد ولی بنظر من بیشتر حرکات امید تقصیر توست وقتی یک نفر مظلوم باشد ظالم حق خود میداند که به او ظلم کند مثل همین امشب چه چیزی باعث شده که تو چنین اجازه ای بخود بدهی که با تو چنین رفتاری کنند اصلا این مهمانی او و زیبا و میلاد شده و تو علنا کنار گذاشته شدی چطور میتوانی این چشمها که بتو با حقارت نگاه میکنند را تحمل کنی.
    میدانی منهم زنی داشتم بسیار زیبا و دو کودک که خیلی دوستشان داشتم ولی وقتی دیدم که دیگر رفتار سوفی قابل تحمل نیست قید او را زدم و بچه ها را هم که حاضر نبودند همراهم بیایند به او سپردم ولی نخواستم یک سرسپرده باشم بخودت بیا تو حتی بخاطر میلاد هم نباید زیر بار زور بری چون همین پسرت یاد میگیرد که در آینده یا ظالم باشد و یا اجازه دهد هر کسی به ظلم کند چون ما بیشتر حرکاتمان باعث سرمشق کودکانمان میباشد نه حرفهایمان.
    تو اگر هزاران حرف خوب به میلاد بزنی مثل ذره ای از عملت نمیباشد و این اعمال توست که الگوی او قرار میگیرد بخودت بیا هر چقدر که شوهرت را دوست داشته باشی و او جذاب باشد حتی بخاطر پسرت نباید قبول کنی که چنین در یک جمع مورد تمسخر قرار بگیری.آفاق جان غرور الان تو حتی به اندازه غرور 5سالگیت نیست یعنی هیچ غروری نداری و انسان بی غرور مثل جسم بدون روح است که اگر خاکش کنند بهتر است چون بوی بدش بقیه را اذیت میکند .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تو خودت متوجه نیستی که پدر و مادرت آذین و از همه بیشتر ارمان چطور بخاطر تو بود میپیچیند و دم نمیزنند.
    باور میکنی آرمان را ما بزور به این جشن آوردیم میدونی آرمان وقتی از جشن ازدواجت حرف میزد بعد از مدتها هنوز نمیتوانست جلوی اشک خود را بگیرد .
    بیا برگرد و از اینجا به سالن نگاه کن و ببین کیک بزرگی که سفارش داده ای را آورده اند و نگاه کن زیبا چطور خندان داره شمع را روی آن قرار میدهد امید را ببین که میلاد تو را در آغوش گرفته و میخواهد کنار او کیک جشن را ببرند.
    بخودت بیا برو جلو و خیلی محترمانه زیبا را مجبور به عقب نشینی کن و به او بفهمان تو یک بره معصوم نیستی که اینطور آبروی او را به تمسخر بگیرند و تو از درون چنین خودت را داغون کنی بلکه به او بفهمان در این جشن اگر بخواهد پا را از گلیمش درازتر کند حق ماندن ندارد.
    تو باید خودت را باور کنی و اگر تو را از این خانه راندن و یا حتی کودکت را از تو گرفتند باز قبول نکن که چنین خوار و خفیف شوی آفاق تو نباید یک جسم بدون روح باشی پس بخودت بیا و ببین از تمام زنان حاضر در اینجا تحصیلاتت بیشتر است و آوازه کار خوبت تمام شهر را گرفته.
    تو یک زن مستقل هستی پس نگذار از نقطه ضعفت بیش از این استفاده کنند بیاد آور کودکانی که بدون مادر بزرگ میشوند ولی تا زنده هستند به مادرنشان افتخار میکنند ولی این رفتار تو در اینده باعث افتخار میلاد نیست بلکه موجب سرشکستگی او پیش همسالانش است.
    بعد دستش را به کمرم گذاشت و مرا بطرف سالن هل داد و گفت:
    برو و از هیچ چیز نترس و بدان از تمام زنها بهتری زیبا چیزی نیست بجز یک عروسک قشنگ تو خالی ولی داشتن تو باعث افتخار هر مردی میشود.
    حرفهای علی در گوشم زنگ میزد و تمام ذهنم را پر کرده بود به کنار امید و زیبا رسیدم و با لبخندی به زیبا گفتم:
    دیگه شما میتوانید بنشینید من توانستم به همه مهمانها برسم و اگر دیگر کاری باشد خدمتکارا هستند.
    زیبا در حالیکه کمی رنگش پریده بود شمع را به دستم داد و رفت شمع را در کیک قرار دادم بطرف امید برگشتم و دستانم رابرای در آغوش گرفتن میلاد پیش بردم و سعی کردم به چشمان میلاد نگاه نکنم نمیخواستم چشمان خشمناکش را ببینم.
    میلاد به آغوشم پرید و صدای عکاس را شنیدم که میخواست شمع را روشن کنیم امید شمع را روشن کرد و دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بطرف خود کشید و بعد از عکاس خواست که در حالتهای مختلف از ما عکس بگیرد.
    خیلی دلم میخواست که یک عکس تکی با میلاد داشته باشم پس به امید نگاه کردم و گفتم:
    میشه من و میلاد یک عکس دو نفره بگیریم؟
    لبخندی زد و گفت:
    یه یک شرط که من و تو هم یک عکس دو نفره بگیریم.
    در حالیکه تعجب کرده بودم قبول کردم و موقعیکه امید دستش را دور شانه ام انداخت آهسته در گوشم گفت:
    آفاق تو هم دستت را دو کمر من بینداز چون دوست دارم یک عکس با این حالت داشته باشیم.
    سرم را بطرف صورتش بالا بردم تا ببینم مرا مسخره میکند یا نه که دیدم حتی چشمانش هم میخندد از صورت شاد او منهم لبخند زدم بعد از گرفتن عکس صدای امید را شنیدم که مرا صدا میزد بعد بطرفم برگشت خندید و گفت:
    تقصیر خودت است آنقدر ازم فراری هستی که قوتی بطرفت می آیم حتی نمیدانم چطوری باید باهات رفتار کنم.
    در حالیکه به چشمان شوخش نگاه میکردم با شکی که بجانم افتاده بود گفتم:
    امید این بازی جدیدت مرا خیلی گیج کرده.
    سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
    چون جدیده لذت بخشه نگو نه که باور نمیکنم.
    همچنانکه در جادوی نگاهش بودم خندیدم گفت:
    از چشمهایم نمیتوانی به ذهنم راه پیدا کنی میدانی دلم میخواهد چکار کنم وقتی تو را چنین گیج و سردرگم میبینم دلم میخواهد از آن حرکات همیشگی ام استفاده کنم.
    با این حرفش خودبخود سعی کردم از او کناره بگیرم و او د رحالیکه مرا بیشتر بطرف خود میکشید خندید و گفت:
    حالا فهمیدم حتی حرفش هم باعث میشود تو هشیار شوی .صدای خنده آهسته اش را هنوز کنار گوشم میشنیدم و از بوی ادکلنش مست بودم که صدای آهنگ قطع شد ولی امید دستم را همچنان در دستهای خود میفشرد به یکی از خدمتکارا علامتی داد که او بعد از مدتی همراه با هدیه میلاد برگشت.
    وقتی هدیه میلاد را داد و او را بوسید از جیب کتش جعبه کوچکی در آورد و گفت:
    اینم هدیه همسر عزیزم که مرا چنین سعادتمند کرده است.
    وقتی جعبه را باز کردم حلقه بسیار زیبایی در آن دیدم و یک آن از فکر اینکه این هدیه مال من نبوده قلبم فشرده شد اما در حالیکه حلقه را بدستم میکرد گونه ام را بوسید و آرام کنار گوشم گفت:
    این حلقه دیگه نباید لحظه ای از انگشتت خارج شود نمیدانی در این مدت وقتی که میدیدم حلقه به انگشت نداری چقدر حرص میخوردم نگینهایش از بهترین الماسها و بسیار گرانقیمت خریده ام و تا قول ندهی همینجور اینجا می ایستم و دستت را رها نمیکنم.
    در حالیکه هنوز از حرفهایش گیج بودم گفتم:
    خیلی قشنگه قول میدهم تا هر وقت که در کنارت بودم این را به انگشت داشته باشم خواهش میکنم جلوی مردم خوب نیست دستم را رها کن.
    خندید و گفت:
    باشه.
    من که دیگر یارای ایستادن نداشتم بدنبال صندلی خالی میگشتم که علی را دیدم که علامت میدهد کنارش بنشینم وقتی خود را روی صندلی کنار علی رها کردم گفت:
    آفاق این امید عجب فیلمی است همینه که توانسته در این چند سال اینطور با احساسات تو بازی کند ولی باور کن وقتی کنار هم بودید چنان عاشقانه تو را نگاه میکرد و کنار گوشت زمزمه میکرد که به چشمهای خود شک کردم و باورم نشد این امید همان امیدی بود که با زیبا چنین رفتارمیکرد.
    آهی کشیدم و گفتم:
    این فقط یک چشمه از این بازی او با من بود الان من سالهاست که بازیچه این مار خوش خط و خال شده ام باور میکنی.
    سرش را تکان داد و گفت:
    بنظرم باید این امید را تحسین کرد اگر خودم شاهد نبودم ایراد را در تو میدیدم ولی بنظرم بازیگر قابلی است که توانسته تو را چنین در دستهای خود مانند موم نگه دارد آنهم آفاق مغروری که هیچ موقع توجهی به مردها نشان نمیداد.
    راستش سالها قبل آن اوایل فکر میکردم تو یک فرد بی احساس هستی ولی بعد متوجه شدم که اینطور نیست تو فقط بلند پرواز بودی هدفهای بزرگی در سر داشتی .موقعی به دانشگاه راه یافتی که دخترها خیلی کم به دانشگاه میرفتند اگر هم میرفتند بیشتر رشته های بخصوصی بود که با سرشت زنانه شام مطاقبت داشته باشد ولی تو یک رشته تقریبا فنی که بیشتر پسرها آنرا انتخاب میکردند انتخاب کردی و در کل در خط ازدواج نبودی خب حالا که به هدفت رسیدی و خانم دکتر شدی میخواهم بدانم خوشبخت هستی.
    آهی کشیدم و گفتم:
    مگه تو همان نبودی که نیم ساعت پیش او را حرفها را در بالکن بمن زدی چطور یکدفعه فریب نقش امید را خوردی .علی جان درسته به همه هدفهایی که داشتم رسیدم ولی همیشه غافل بودم از خدا بخواهم یک همراه خوب نصیبم کند حالا با اینکه مدرک دکترا دارم ولی بقول تو یک جسم بدون روح هستم که بوی بدنش همه را آزار میدهد هیچ موقع این حرفهایت را فراموش نخواهم کرد.
    دستم را گرفت و گفت
    آفاق نگاهم کن.
    به چشمان سیاهش نگاه کردم او گفت:
    من خیلی تند رفتم خواهش میکنم حرفهایم را فراموش کن با شنیدن صحبتهای مادرم و بعد با دیدن حرکات امید و زیبا کنترل خودم را از دست دادم و اونطوری بتو توپیدم ولی حالا پشیمان هستم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    علی جان فکر میکنی کدامیک از حرفهایت اشتباه بود میدانی که هیچکدام پس خواهش میکنم با دیدن رفتار امید تو هم به جمع دلسوزانم اضافه نشو بلکه گهگاهی این حرفهایت را برایم تکرار کن.درست است که امید خیلی زیرک و تواناست ولی اگر همیشه کسی را داشتم که این حرفها را بهم میگفت حال بقول تو مثل موم در دستانش نبودم.
    نه آفاق جان نمیدانم چطور توضیح دهم ولی امشب متوجه شدم یک چیزی بین شما است همانطور که همدیگر را ازار میدهید خودتان بیشتر زجر میکشید.
    بنظر من تو و امید بهم علاقه دارید ولی هیچکدام نمیخواهید اولین اعتراف کننده باشید .من حالا متوجه شده ام که تو همان آفاق سالهای قبل هستی فقط عشق امید چنین دست و پایت را بسته من دراین مدت کم شاهد این عشق بودم.
    در حالیکه سعی میکردم اشکم جاری نشود گفتم:
    بله عشقی وجود دارد ولی آن عشق یکطرفه است و همین باعث نابودیم شده من توانستم آذین را نجات بدهم ولی خود غرق شدم و حالا به هر طرف دست دراز میکنم دستاویزی برای نجات خود نمیبینم.
    صدای امید را شنیدم که گفت:
    آفاق اگر درد و دلهایتان تمام شده بهتره با هم پیش بقیه مهمانها برویم.
    وقتی به چشمانش نگاه کردم متوجه عصبانیتش شدم از علی عذرخواهی کردم و بدنبال امید رفتم که بطرف حیاط رفت و از سالن خارج شد برای همین مجبور شدم بدنبالش بروم که یکدفعه برگشت و گفت:
    خجالت نمیکشی که با این پسره تازه از فرنگ برگشته چنین دل میدی و قلوه میگیری.
    بس کن امید تو کاری با من کردی که فکر میکنم یک مرده هستم فقط راه میروم و نفس میکشم پس از چزهایی که در زندگیم وجود ندارد حرف نزن.
    بعد بسوی سالن رفتم و تا آخر مهمانی سعی کردم از علی دوری کنم چون احساس کردم امید پس از مدتها دوباره حساس شده و مرا زیر نظر دارد دیگر حوصله جر و بحث جدید با او را نداشتم.
    حال که به ستاره ها نگاه میکنم و با قلم مشکی بر روی دل سفیدت میکشم به قبل خود فکر میکنم که روزبروز از سفیدی عشق دور میشود و هر روز لکه سیاه نقش بسته بر روی قلبم پررنگتر میشود مانند دل سفید تو که با قلم سیاه من روزبروز سیاهتر میشود میترسم از زمانیکه دل سفید تو را سیاه غم فرا گیرد و قلب من به تکه ای سنگ سیاه بدل گردد.
    یک ماهی از تولد میلاد میگذرد وقتی از شرکت خارج شدم به پارکینگ رفتم تا سوار اتومبیل شوم متوجه امید شدم که به اتومبیل تکیه داده و منتظرم بود.
    با تعجب پرسیدم:
    اینجا چکار میکنی چرا نیامدی به اتاقم؟
    همین جا خوبه حرکت کن باید جایی را نشانت بدهم.
    همانطور که اتومبیل را به حرکت در می آوردم امید گفت:
    دوباره که حلقه ات را به دستت نکردی.
    باور کن امید عمدا نبوده وقتی از قیمتش آگاه شدم حیفم آمد که همیشه بدست کنم و آن را گذاشتم برای یک مراسم خاص.
    پوزخندی زد و گفت:
    اگر یک حلقه ساده و ارزان بخرم باز هم بهانه ای داری؟
    چرا انقدر به حلقه من حساس هستی در حالیکه خودت هم حلقه به انگشت نداری.
    من فرق دارم.
    بله حتما فرق تو دراین است که میخواهی حلقه زیبا را به انگشت داشته باشی.
    مگر تو که بدست نمیکنی چنین رویایی در فکرت داری؟
    تو همیشه فکرهای مزخرفی درباره من میکنی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بله این من هستم که مرتب باید تحمل کنم از زنم تعریف میکنند و با حسرت از من خواهش میکنند که طرح ساختمانشان را تو بکشی و من درخفا به منشی دفترت بگویم که کار دوستم را زودتر روی میزت قرار دهد تازه این شروع ماجراست چون باید مرتب از ویژگیهای طرحت تعریف بشنوم که چنین و چنان است.
    حالا این دوستانم هستند ببین بقیه چطور هستند دیگه کم کم احساس میکنم از تو و از این همه معروفیتت حالم بهم میخوره.
    در حالیکه بطرفی که اشاره میکرد میراندم گفتم:
    اینهم از بد شانسی من است که بجای خوشحال شدن ناراحت میشوی ولی مجبوری یک مقدار دیگر مرا تحمل کنی تا فکری برای خود بکنم.
    بسویم نگاه کرد و گفت:
    یعنی میخواهی از کارت کنار بکشی؟
    نه اونکه تنها نقطه مثبت زندگیم است که توانسته ام حفظش کنم دلم میخواهد صادقانه باهات حرف بزنم پس باید بگویم مدتیست که بدنبال خود حقیقیم میگردم.
    میدانی امید گاهی یک اتفاق یک جمله و یا حتی دیدن یک صحنه تو را متوجه خیلی از اتفاقها میکنه بدون اینکه بدانی در جریانی چنان غرق هستی و آرام آرام از آنچه همیشه دوست داشتی باشی و بودی دور شده ای که اگر خودت را ببینی نمیتوانی بشناسی چون به کسی تبدیل شده ای که همیشه مورد نفرتت بوده.
    به گوشه ای از خیابان اشاره کرد و گفت:نگه دار.
    همانجا پارک کردم و بطرف مغازه ای که اشاره میکرد نگاه کردم و متوجه شدم که مغازه جواهرفروشی میباشد همراه او وارد آنجا شدیم امید گفت:
    یک حلقه ساده میخواهیم.از میان حلقه هایی که فروشنده آورده بود یکی را که بنظرم هم ساده و هم زیبا بود انتخاب کردم و به امید دادم و گفتم:
    خواهش میکنم این سومین حلقه را هم خودت به انگشتم کن ولی بدان این اولین خریدی که مرا همراهت آوردی تا با سلیقه خودم بخرم.
    وقتی امید پول حلقه را داد و سوار اتومبیل شدیم بطرفی که اشاره کرد و بعد پرسید:
    منظورت چی بود؟
    با تعجب گفتم:
    از چی حرف میزنی؟
    از اینکه گفتی این اولین خرید که به انتخاب خودم است.
    لبخندی زدم و گفتم:
    فکر نمیکردم فراموش کار باشی چون تمام خریدهای عروسی حلقه و آینه شعمدان و سرویس طلا به انتخاب تو بود حتی لباس.
    تو مرا قابل ندانستی حلقه ای که باید آنرا سالها به انگشتم کنم خودم انتخاب کنم شاید یکی از دلایل دست نکردن حلقه ام همین بود چون نمیخواستم با دیدن آن مرتب صحنه هایی که سعی در فراموش کردن آن دارم برایم تکرار شود.
    حرفهای جدیدی ازت میشنوم ادامه بده نکنه اینهم یکی از خصوصیاتی است که میگویی گمش کرده ای.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    درست حدس زدی شاید اگر من مرتب به حرکات تو دقت میکردم و واکنش نشان میدادم حالا چنین مستاصل از فکر اینکه به چه موجودی تبدیل شده ام خجالت نمیکشیدم.
    نمیدانم منظورت چیست ولی حرفهایت باعث میشه از این به بعد کاملا هشیار باشم.
    خندیدم و گفتم:
    نه امید مطمئن باش بازی جدید برایت تدارک ندیده ام البته خواهشی ازت دارم ولی بدان بازی نیست بلکه به همان تصمیمی که برای خودم گرفته ام برمیگردد.
    کنجکاو شدم بگو.
    از تولد میلاد به بعد سعی کرده ام رابطه ام را با میلاد کمتر کنم پس همانطور که من رابطه ام را کم میکنم از تو میخواهم میلاد را بیشتر با زیبا اشنا کنی و سعی کنی بفهمی که میتوانند با هم کنار بیایند یا نه.
    خوبه از حرفهایت بوی تهدید به مشام میرسه و اینطور بنظر می اید که میخواهی طلاق بگیری درسته؟
    فعلا نه من حالا فقط دنبال خود حقیقیم میگردم شاید روزی آفاق حقیقی را یافتم و متوجه شدم برای نجات و حفظ آن باید از خیلی چیزها بگذرم هر چند گذشتن از آنها برایم مرگ آور باشد امید سوالی دارم صادقانه جوابگویم هستی؟
    با تکان سرش جواب مثبت داد گفتم:
    وقتی برای اولین بار مرا دیدی بنظرت چگونه آمدم؟
    با صدای بلند خندید و گفت:
    خب فهمیدم تو کمی خل هستی.
    واقعا مرا خل دیدی؟
    نه اونطوری که تو فکر میکنی واقعا اگر بخواهم به سوالت جواب درست بدهم باید اول درباره خودم حرف بزنم و آنوقت فکر کنم در اتومبیل جای مناسبی نباشه پس بعد از دیدن زمین با هم به یک جای مناسب میرویم تا بتوانیم راحت حرف بزنیم.
    وقتی گفت همینجاست نگه داشتم و بعد از پارک اتومبیل همراه او پیاده شدم که تقریبا بهترین نقطه شهر بود.
    این دوستت وضع مالی خوبی داره هم مساحت زمینش زیاده و هم جای خوش آب و هوایی است.
    بله خوب نگاه کن چون میخواهم از همه هنرت استفاده کنی و آن را طوری برایش بکشی که بهترین طرحت باشه حتی ناظر باشی که طرحت کاملا اجرا شود اصلا فکر کن برای خانه خودت است.
    همراه با پوزخندی گفتم:
    نکنه برای همسر و هوویم دارم خانه درست میکنم.
    خندید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:
    نه دیگه به هوو فکر نکن چون میدانم یک طویله تحویلم میدهی اصلا فکر کن قراره میلاد اینجا زندگی کنه .خواهش میکنم آفاق در مدتی که روی این پروژه کار میکنی به هیچکس جز میلاد فکر نکن چون حقیقتا فقط حالا میدانم که میلاد یکی از ساکنین حتمی اینجاست با حرفهای امروز تو از همراهان آن هیچ نمیدانم شاید هر سه با هم و شاید تو میلاد بدون من و شاید من و میلاد بدون تو قیم این خانه شویم باور کن صادقانه میگویم.
    باشه حالا که صادقانه میگویی بهترین کارم را انجام میدهم.
    خندید و گفتم:
    پولش چقدر میشود؟
    به قیمت جونت.
    سرش را تکان داد و گفت:
    پس کمر به قتلم بستی خب اشکالی ندارد ایراد تو همیشه این بوده که در تصمیم گیریهایت مرا حذف میکنی و بعد متوجه ضررش میشوی در همین نزدیکیها یک رستوران خوب میشناسم بیا برویم تا بتو بگویم از روز اول تو را چگونه دیدم.
    وقتی در گوشه ای خلوت در رستوران نشستیم امید اول سفارش قهوه با کیک داد و بعد از خوردن قهوه گفت:
    حرفهایی که میخواهم بگویم شاید تو از خیلی از آنها خبر داشته باشی ولی میخواهم بدانی که اینها در بوجود آوردن شخصیتم چه نقشی داشته از وقتی که خودم را شناختم متوجه شدم در یک خانواده سرمایه دار زندگی میکنم که پدر و مادرم بشدت همدیگر را دوست دارند و این یک موهبت برایم بود چون نقش پول نتوانسته بود انسجام خانواده ام را تحت شعاع قرار دهد و چون تنها فرزند خانواده بودم متوجه شدم که برایشان خیلی عزیز هستم و به حرکات و کارهایم با حساسیت زیادی نگاه میکنند.
    مادر همیشه مرا لوس میکرد ولی پدر نقطه برعکس او بود از همان کودکی ساعاتی از وقتش را بمن اختصاص داده بود البته آنموقع متوجه نبودم ولی وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که پدر توانسته با برنامه خود مرا آنطوری که دوست دارد تربیت کند.
    او اعتقاد داشت چون دارای شرایط خوب و ویژه هستم باید نهایت سعیم را بکنم که از آنها خوب استفاده کنم از همان کودکی مرا مجبو ربه معاشرت کرد و روی تمام دوستانم شناخت کامل داشت و با اینکه وضع مالیمان خوب بود ولی تمام خواسته های مرا قبول نمیکرد حتی گاهی برای داشتن چیزی باید حتما قیمت آنرا میپرداختم.
    به صورتهای مختلف برای هر چیز شرط میگذاشت یعنی در قبال خواسته ام باید یک ورزش و یا یک آلت موسیقی و یا یک زبانی را فرا میگرفتم این بود که از همان کودکی قدر چیزهایی را كه داشتم مي دانستم حتي در تابستانها مرا مجبور مي كرد كه كار كنم و به واسطه دوستانش هر سال در محل كار جديدي مشغول بودم گاهي فروشنده، گاهي آهنگري و گاهي در كارخانه اي به عنوان يك كارگر بعضي مواقع كه خسته مي شدم،سعي مي كردم از محبت مادر استفاده كنم تا پدر را مجبور كند ديگر آن كارها را انجام ندهم ولي پدر هميشه زودتر متوجه مي شد و من هم موفق نمي شدم ولي همين كارهاي پدر مجبور شد كه با اجتماع بيشتر برخورد داشته باشم و بدانم پول به راحتي به دست نمي آيد و براي به دست آوردن آن چقدر بايد زحمت كشيد و قدر آن را دانست.بعضي مواقع مرا به جاهايي مي برد كه تا چند روز از نظر روحي ناراحت بودم.
    با اينكه مادر سخت مخالف اين مورد بود ولي پدر باز كار خودش را انجام مي داد، گاهي مواقع به يتيمخانه و بعضي اوقات به سالمندان و يا به نقاطي مي برد كه در نهايت فقر زندگي مي كردند و ضمن اينكه آنها را نشانم مي داد لذت كمك كردن به آنها را هم بهم مي آموخت. به اين وسيله فهميدم بايد از فرصت هايي كه دارم بهترين استفاده را بكنم و هميشه سعي مي كردم در هر چيزي بهترين باشم و تا حدودي هم موفق بودم. وقتي در جمعي شركت مي كردم روي رفتار آنها دقت داشتم و رفتارشان را براي خود مورد تجزيه و تحليل قرار مي دادم و خود را با آنها مي سنجيدم و سعي مي كردم از رفتارهايي كه مورد تاييد بقيه بود الگو بگيرم.
    وقتي بزرگ شدم چندين زبان مختلف را فرا گرفته بودم و چند آلات موسيقي را به راحتي مي نواختم و از نظر درسي جز بهترين محصلين بودم، بعد از مدتي با يك احساس تازه آشنا شدم و آن توجه اكثر دختران به من بود و بعدها كه سنم بيشتر شد ديگر مي دانستم كه از نظر ظاهري جذاب هستم و راستش بايد صادقانه بگويم آفاق همين توجه همجنسان تو باعث يك غرور كاذب در من شد كه پدر ديگر نتوانست با آن كاري كند. با اينكه مرتب مرا نصيحت مي كرد و هنوز هم بعضي مواقع بهم هشدار مي دهد ولي وقتي در جمعي هستم باز فراموش مي كنم، ظاهر خوبم و اينكه راحت مي توانستم با هر كس رابطه برقرار كنم و او را نسبت به خود علاقه مند كنم طرفدارانم را بسيار كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    موقعي كه پا به دانشگاه گذاشتم وضعم بدتر شد و اين غرور كاذب روزبه روز بيشتر در من قوت گرفت و ديگر حاضر نبودم كم محلي يا عدم توجه كسي را تحمل كنم. نمي دانم شايد سال پنجم دانشگاه بودم كه متوجه تو شدم آن موقع تازه با خانواده شما آشنا شده بودم و پدرم به پدرت علاقه علاقه پيدا كرده بود چون بعد از سال ها يك دوست واقعي يافته بود كه خيلي علاقه داشت هم روابط خانوادگي را بيشتر كند و هم از نظر كاري با هم همكاري داشته باشند، همين علاقه پدر باعث شد كه روابطمان كم كم نزديك شود.
    اوايل كه آذين را ديدم چنان زيبايي اش مرا محسور خود كرده بود كه درباره ازدواج با او مصر بودم و در جمع سعي مي كردم بيشتر در كنار او باشم پدر هم كه از خانواده شما خوشش آمده بود مانع من نبود ولي بعد از مدتي همصحبتي با آذين فهميدم كه فقط ظاهر زيبايش را دوست دارم ولي از فكر و اخلاق او خوشم نمي آيد.
    او را خيلي بچه و سطحي مي ديدم و كلا روحيه اش با روحيه ي من فرق مي كرد و بعد از ساعتي صحبت با او احساس مي كردم كسل مي شوم و حوصله ام سر مي رود.
    پس خود به خود ساعات ديدارم با او كمتر مي شد و متوجه ديگران مي شدم، بايد بگويم آخرين نفري كه متوجه اش شدم تو بودي چون تابحال فقط از دور به هم سلام مي كرديم و ديگر تو را نمي ديدم و يا يك لحظه گذرا چشمم به تو مي افتاد ولي آنقدر دور و برم هميشه پر بود كه تو خيلي در نظرم كمرنگ بودي.
    ببين آفاق نمي خوام فكر كني من آدم تنوع طلبي بودم كه دوست داشتم هر دفعه با دختري باشم، به خدا شايد تنها موردي كه من اصرار داشتم باهاش صحبت كنم تو بودي و بقيه خودشان به طرفم مي آمدند.
    همين عملشان باعث مي شد از همان اول نسبت به آنها با ديد خوبي نگاه نكنم و بعد از مدتي واقعا ديگر دوست نداشتم در كنارم باشند و كم كم از اين همه توجه احساس بدي پيدا مي كردم. پس بعضي مواقع در جمع به دنبال جاي خلوتي مي گشتم.
    وقتي در جمع شما بودم برايم عجيب بود كه هر وقت اين خلوت را پيدا مي كردم تو را مي ديدم كه بدون توجه به اطراف خود سرت هميشه در كتاب است و چنان مشغول مطالعه بودي كه اين حالت تو صحنه اي را جلوي ديدگانم مجسم مي كرد، تو را مثل گرسنه اي ميديدم كه تازه به غذا رسيده و با ولع مشغول خوردن است و همين باعث مي شد كه خنده ام بگيرد چون فكر مي كردم شايد از نظر عقلي كم داري.
    شروع كرد به خنديدن، با دلخوري نگاهش كردم و گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اگر كم نداشتم حالا بازيچه دست تو نبودم.
    با شيطنت نگاهم كرد و گفت:
    - برعكس چون بعدها فهميدم بسيار زيرك هستي ولي خب اين طرز رفتارت مرا نسبت به تو مشكوك كرده بود، از دور به حالت تمسخر نگاهت مي كردم و با خود مي گفتم در آن كتابها دنبال چه هستي كه چنين به اطراف خود بي اعتنايي ولي بعد در خلال صحبتهاي پدر و مادرمان هميشه از نمرات بالا و هوش سرشارت مي شنديم.
    همين تعريف ها هم باعث شد كه بخواهم ايرادهاي تو را به همه نشان بدهم چون فهميدم در اين جمع تقريبا همانطور كه از استعدادهاي من در دروسم و يادگرفتن زبانهاي مختلف صحبت مي كنند از توهم تعريف مي كنند، اما من كه تو را لايق اين تعاريف نمي دانستم و بايد بي لياقتي تو را ثابت مي كردم كم كم به سويت آمدم.
    اولين زني بودي كه مرا مجبور كردي به سويت بيايم، تازه فقط همان چند لحظه اول مات زده نگاهم مي كردي ولي بعد با شدت و جسارت جوابم را مي دادي و مرا مثل زيردست خودت مي ديدي. در اون بازي شطرنج خودت را با حيله چنان كودن نشان دادي كه من اصلا به بازي توجه نداشتم و بيشتر به اين فكر مي كردم كه حالا موردي خوب براي به تمسخر گرفتنت در جمع پيدا كرده ام، وقتي مرا چنان ساده مات كردي تا چند روز از حالت شوك خارج نشدم و همين شوك باعث شد بيشتر از تو بدم بيايد و سعي مي كردم بيشتر تو را بكوبم طوري كه كم كم متوجه شدم تبديل به آدمي شده ام كه همه فكر و حواسم در فراغت متوجه اين است كه دفعه بعد تو را چطور حرص بدهم و مجبورت كنم كه شتابت را در يادگيري كمتر كني و به چيزهاي ديگر مشغول شوي.
    باور كن باعث تمام آن كارها همان غرور كاذب بود كه دوست داشتم در جمع فقط خودم تنها مطرح باشم و تو را خطري نسبت به موقعيت خود مي ديدم. اين اولين نظرم نسبت به تو بود ولي بعدها متوجه شدم هر بار كه تو را مي آزارم بعد از مدتي تلافي ميكني و اين جنگ و گريز باعث مي شد احساس خوبي پيدا كنم، حس مي كردم حالا هدفي پيدا كرده ام و ديگر زندگي ام آن پوچي گذشته را ندارد ولي متاسفانه اين ديگر عادت من شد كه به هر راهي براينكه تو را ذليل و خوار ببينم وارد شوم.
    كارهايي كردم كه با اينكه لذت مي بردم ولي از فكرش فراري بودم و سعي مي كردم اگر يادم مي آيد چه بلايي سرت آوردم با دليل و برهان براي خودم آن را موجه قلمداد كنم، حقيقتا در اعماق قلبم مي دانستم در مقابل تو يك ظالم هستم درحاليكه هميشه از اين خصوصيت بدم مي آمد و يكي از دلايل نفرتم از تو همين بود چون وقتي تو را مي ديدم ديگر به عواقب كارهاي خود فكر نمي كردم ولي بعد از آنكه مدتي از آزارت مي گذشت تازه با وجدانم مشكل پيدا مي كردم كه چرا چنين كردم.
    بعضي مواقع كه در جمع مرا مورد تمسخر مي گرفتي دلم مي خواست با دستهاي خود خفه ات كنم ولي هميشه بعد از عصبانيتم هوش و ذكاوتت را در خفا تحسين مي كردم، تا روزي كه تو را روي دست هاي سينا بدون جان و بي هوش ديدم كه از آب بيرون آورده شدي.
    در تمام لحظاتي كه شاهد تلاش سينا براي برگرداندن تو به زندگي بودم در درون خود اشك مي ريختم و خود را نفرين مي نمودم چون فكر مي كردم تو به خاطر آزارهاي من چنين كاري كردي و همان موقع قسم خوردم كه اگر زنده بماني تو را به سينا ببخشم. ساعات بدي را گذراندم كه هنوز يادم نرفته و چون مي دانستم سينا، تو را خيلي دوست دارد فكر كردم اين براي تو بهترين كار است.
    ساكت شد و بعد از مدتي كه سرش را بلند كرد، لبخندي زد و گفت:
    خودت خواستي، اگر همان موقع قبول كرده بودي حالا بهترين زندگي ها را داشتي و چنين جهنمي را تجربه نمي كردي، اما تو خيلي پوست كلفت تر از آن بودي كه فكر مي كردم و آخر هم به همه هدف هايت رسيدي و بدتر از همه اينكه من مجبور شدم با تو ازدواج كنم.
    هنوز فكر مي كنم كه ما با زندگي هم بازي كرديم يا سرنوشت با زندگي ما بازي كرد. چون همان قدر كه تو حالا احساس بدبختي مي كني من هم همانطور هستم، بدتر از همه ميلاد است كه به هر دوي ما تعلق دارد. حالا كه من مي خواهم تو را رها كنم چون خسته از اين بازي هستم اين زندگي است كه مرا به تو وصل كرده، شايد حقم باشد در ميان هيزم هايي بسوزم كه خودم جمع كردم. آره آفاق، من فكر كنم دارم مكافات عملم را پس مي دهم ولي هر چه فكر مي كنم تو چرا مي سوزي؟ نمي دانم واقعا نمي دانم تو داري مكافات چه را پس مي دهي؟
    ولي حقيقتا بگويم ديگر اين بازي از دستم خارج شده، نه تحملت را دارم و نه مي توانم رهايت كنم.
    با تاسف سرش را تكان داد و گفت: اگر ميلاد را نداشتم؟
    بعد از مدتي كه توانستم بغضم را درون خود آب كنم بدون اينكه او متوجه شود چطور با حرف هايش قلبم را تكه تكه كرده و دارم خون گريه مي كنم، گفتم:
    اميد بالاخره خدا طلاق را براي همچين وقتي خواسته، تو بايد به اين فكر كني كه بعضي مواقع صلاح يك بچه در جدايي پدر و مادر است.
    شانه اي بالا انداخت و گفت:
    آفاق بگذار اين حقيقت آخر را هم بداني، همه چيز ميلاد نيست بلكه بعضي مواقع كه واقعا دلم نمي خواهد تو را ببينم ولي از فكر اينكه تو بعد از من يك زندگي راحت داشته باشي و با كسي ازدواج كني ديگر تحمل رها كردنت را ندارم. تو خودت خبر نداري كه من چه كساني را از دورت پراكندم بدون اينكه تو حتي متوجه شوي، هميشه در تعجب بودم و هستم با اين ظاهر ساده و اخلاقي كه تو داري چطور كساني به طرفت جذب مي شوند كه آرزوي خيلي از دختران زيباست تا مورد توجه اين مردها قرار گيرند.
    آهي كشيد و گفت:
    بهتر است ديگر سفارش شام دهيم.
    بعد از اينكه بزور كمي از شامم را خوردم همراه اميد از رستوران خارج شديم، سوئيچ اتومبيل را به طرفش گرفتم و خواستم كه او هدايت ماشين را به عهده بگيرد چون احساس مي كردم هر آن ويرانه هاي وجودم بر روي زمين مي ريزد.
    مدتي در سكوت گذشت كه گفتم:
    اميد حالا بعد از اين همه سال بهتر نيست به جدايي فكر كني.
    - خيلي وقت است كه فكر مي كنم ولي به نتيجه نمي رسم، آفاق به حرفت ايمان آورده ام و احساس مي كنم از نظر رواني بيمار هستم.
    آن شب را كه جلوي پايم زانو زدي و با اشك و التماس گفتي كه ميلاد را وارد اين بازي شوم خود نكنيم را به ياد داري؟ آن شب يكي از بدترين شب هاي زندگيم بود چون تو، مرا با يك حقيقت وحشتناك رو به رو كردي و آن هم اينكه شايد از نظر روحي بيمار باشم.
    خنديدم و گفتم:
    خب تو كه دكترت را پيدا كردي، او مي تواند روح بيمارت را درمان كند.
    - نه آفاق، تو زيبا را خيلي بزرگتر از چيزي كه هست مي بيني. من آن شب به فكر دكتر روانشناس معروفي كه از دوستان قديمم بود افتادم و صبح آن روز به او مراجعه كردم و مدتها درباره خودم، تو و زندگيمان برايش صحبت كردم و ازش كمك خواستم و الان مدتي است كه به او مراجعه مي كنم. البته اين دكتر تازگي ها خواستار ديدار تو شده و مي خواهد با شناخت تو به من كمك كند وگرنه موضوع را هيچوقت به تو نمي گفتم. هر بار كه من او را مي بينم مرتب اين سوال را تكرار مي كنم كه چرا وقتي اينقدر از تو بدم مي آيد نمي توانم لحظه اي بدون تو زندگي كنم، راستش خيلي سعي كردم كه اين نفرت را از دلم جدا كنم و به طرفت بيايم ولي تحملت را نداشتم. تو را مي خواستم ولي نه اينقدر نزديك مثل يك زن و شوهر معمولي، چهارماهي كه لجبازيم باعث شد در كنارت باشم هميشه از خودم بدم مي آمد يعني همان احساسي كه تو به من داشتي منتها تو حاضر به ترك من هستي ولي من باز دوست دارم تو را نگه دارم. آفاق كمكم مي كني، يعني منظورم اينست هر موقع كه خواستم پيش اين دكتر مي روي.
    تمام وجودم را وحشت فراگرفت چون مي دانستم در همان جلسه اول دكتر متوجه عشق من به اميد خواهد شد پس گفتم:
    نه اميد اين را هيچ وقت از من نخواه.
    با تعجب نگاهم كرد و گفت:
    اگر من بتوانم خودم را درمان كنم اولين كسي كه احساس آرامش مي كند خودت هستي، آفاق به ميلاد فكر كن من دوست دارم او پدري داشته باشد مثل پدر خودم. دوست ندارم با آزار تو باعث بشم كه از ما نفرت پيدا كنه.
    سرم را به شدت تكان دادم و گفتم:
    به هيچ عنوان حاضر نيستم.
    تازه وارد پاركينگ خانه شده بوديم و در حاليكه هنوز نگاه متعجب اميد به سويم بود، در اتومبيل را باز كردم و پياده شدم و با شتاب به سوي ساختمان دويدم و فوري به اتاقم آمدم و حتي در اتاق را قفل كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مدتي گذشته ولي هنوز نتوانسته ام كمي آرام شوم، مرتب در ذهنم اين حرف اميد تكرار مي شود ((همان چهار ماه كه در كنارت بودم از خودم بدم مي آمد، مثل تو)) و بعد در حاليكه اشك هايم را پاك مي كردم با خود گفتم ((ولي در همان چهارماه عشق خاكستر شده من دوباره شعله ور گرديد و تا به حال از آتش اين عشق مي سوزم، چقدر تو درباره من اشتباه فكر مي كني.)) در حاليكه از هيجان در اتاق راه مي رفتم فكر كردم خدايا چرا يكي از ما وجودش پر از نفرت است و ديگري وجودش پر از عشق، خدايا خودت كمك كن تا از اين برزخ نجات پيدا كنم.
    دو ماه از صحبت من و اميد مي گذشت، تمام تلاشم را براي طرح تازه اي روي زمين اميد گذاشتم و سعي كردم فقط به ميلاد فكر كنم و نگذارم كه حسادت باعث خرابي كارم شود، با اينكه سخت بود چون هر لحظه كه مي خواستم كارم را شروع كنم از فكر اينكه زني به غير از خودم كنار اميد و فرزندم در اين خانه زندگي مي كند خود به خود دلسرد مي شدم. ولي بالاخره توانستم با فكر كردن به ميلاد طرح را بكشم چون مرتب تكرار مي كردم كه اگر خودم هم كنارش نباشم او هميشه متوجه خواهد بود كه به عشق او نقشه و كارهاي آن ساختمان را انجام داده ام، خوشبختانه مساحت زمين طوري بود كه مي توانستم طرحي را كه دوست دارم در آن پياده كنم.
    بعد از مدتي كه طرحم به پايان رسيد به اميد گفتم :
    طرح آماده است.
    او گفت:
    خودت بايد تمام كارهاي آن را انجام دهي و فقط هزينه ها را به من بگو نگران قيمت آن نباش.
    - اگر اجازه دهي مي توانم از نظر هزينه هم كمك كنم.
    چقدر آرزو داشتم اميد قبول كند ولي متاسفانه گقت:
    نه حتي يك ريال هم نبايد از جانب تو باشد.
    با اينكه از حرفش دلخور شدم ولي سعي كردم متوجه نشود و موقعي كه از اتاقش بيرون آمدم گفتم:
    فردا مي روم دوباره زمين را ببينم.
    وقتي امروز خود را به آنجا رساندم به اطراف دقت بيشتري كردم، خياباني بن بست و تقريبا عريضي بود كه در دو طرف آن درختان بلند وجود داشت كه فضاي زيبايي را ايجاد كرده بود. اكثر خانه هاي آنجا نوساز و زيبا درست شده بودند ولي خانه هاي قديمي هم وجود داشت كه از درختان زيادش معلوم بود كه هنوز به حالت باغ هستند كه دور ساختمان را محسور كرده بودند ولي از بيرون نماي ساختمان پيدا نبود.
    همانطور كه به اطراف نگاه مي كردم بنز سفيد رنگي را ديدم كه نزديك شد و كنار زمين ايستاد و بعد متوجه مردي شدم كه از آن پياده شد و به سويم آمد، مردي بلند قد كه در حدود چهل ساله به نظر مي آمد و موهايي مشكي داشت كه تارهاي سفيدي در آنها پيدا بود. وقتي كنارم ايستاد متوجه چشمان درشت مشكي او شدم كه جذابيتش را بيشتر كرده بود، بعد از لحظاتي به خود آمدم و چون كسي را در اطرافمان نديدم كمي احساس ترس كردم و سعي كردم ازش دور شوم چون متوجه نگاه دقيق او به خود شدم.
    ولي هنوز چند قدم دورتر نرفته بودم صدايش را شنيدم كه پرسيد: خانم دكترصادقي؟
    با تعجب به سويش برگشتم و گقتم: بله؟
    به سويم آمد بعد از احوالپرسي گرمي گفت:
    مي دانستم مي توانم شما را اينجا ببينم.
    درحاليكه هنوز درباره هويت او فكر مي كردم حدس زدم شايد يكي از مشتريان پولدار شركت است چون از سر و وضعش پيدا بود كه از وضع مالي خوبي برخوردار است.
    - معذرت مي خواهم، ولي من شما را به جا نمي آورم.
    لبخندي زد و نگاهم به چال كوچكي كه روي گونه اش افتاده بود، افتاد و ناگهان خود را در حال ارزيابي او ديدم كه همين حس باعث شد كمي خود را جمع و جور كنم چون متوجه شدم كه او هم هنوز داشت مرا به دقت نگاه مي كرد.
    - مي بخشيد شما با من كاري داشتيد؟
    به خود آمد و گفت:
    آه، من بايد عذرخواهي كنم. راستش داشتم شمارا با حرفهايي كه درباره تون شنيده بودم در ذهنم مقايسه مي كردم و متوجه نبودم، خب حقيقتش مي شه گفت من يك آشنا هستم كه شما را به خوبي از دور مي شناسم.
    حرف هايش باعث شد كه حس بدي پيدا كنم پس ترجيح دادم زودتر محل را ترك كنم، عذرخواهي كردم و به طرف اتومبيلم رفتم. صدايش را شنيدم كه گفت:
    آفاق انتظار نداشتم از كسي كه اينقدر وصفش را شنيده بودم چنين رفتاري ببينم.
    با اين حرفش خود به خود قدم هايم تندتر شد، درحاليكه در اتومبيل را باز مي كردم پرسيد:
    مگر شما نمي خواهيد از دست اميد راحت شويد و ميلاد را هم براي خود داشته باشيد؟
    حس كردم كه فلج شدم چون ديگر قدرت هيچ حركتي را در خود نمي ديدم، به طرفش برگشتم و پرسيدم:
    - شما كي هستيد؟ چطور انتظار داريد بدون اينكه خودتان را حتي معرفي كنيد به حرف هايتان گوش دهم.
    - من خودم را معرفي مي كنم البته آنطور كه فعلا صلاح مي دانم.
    به سويم آمد و لبخند زد و گفت:
    - فكر كنم چون در مقابل يك آدم غير معمولي ايستاده ام بايد اينطور صحبت كنم.
    دلم مي خواست با حرف تندي جوابش را بدهم ولي با حرفي كه درباره اميد و ميلاد زده بود كنجكاوم كرده بود براي اينكه خود را كمي آرام كنم چشمانم را بستم و با خود تكرار كردم، آفاق كمي تحمل كن بعدا هم مي تواني رفتار بدي به او نشان دهي. بعد از لحظه اي وقتي نگاهش كردم او را لبخند به لب منتظر ديدم كه گفت:
    - آفاق آروم شدي، حالا دوست داري براي صحبت كردن به يك پارك خوب كه همين نزديكي هاست برويم يا رستوران را ترجيح مي دهي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - لطفا خودماني صحبت نكنيد، اگر يك دفعه ديگر چنين صحبت كنيد قيد اين كنجكاوي را مي زنم و چنان شما را متوجه بي ادبي تون مي كنم كه ديگر هرگز هوس ديدن من به سرتان نزند.
    در حالي كه سعي مي كرد جلوي خنده خود را بگيرد گفت:
    - متاسفم خانم دكتر، خوب من آنقدر با روحيه ي شما آشنا شده ام كه يكدفعه با شما اين برخورد را داشتم باز هم معذرت مي خواهم، حالا لطفا تصميم خود را بفرمائيد چون من منتظر فرمايش شما هستم.
    درحاليكه مي دانستم از قصد دارد چنين صحبت مي كند كه دوباره مرا عصباني كند گفتم:
    - به نظرم به رستوران برويم بهتر است البته من از جاهاي خلوت و دنج خوشم نمي آيد.
    - با اينكه فكر كنم سليقه اتان غير از اين است ولي چشم، خواهش مي كنم پشت سر من حركت كنيد چند خيابان آن طرف تر يك رستوران خوب مي شناسم البته مطمئن نيستم كه شلوغ باشد ولي اگر از نظر شما خلوت بود از كاركنان آنجا خواهش مي كنم همه در كنار ميزمان بنشينند كه نظر شما جلب شود.
    دلم مي خواست با حرف تندي او را تنبيه كنم و حتي احساس كردم دوست دارم يك سيلي به گوشش بزنم، به طرف اتومبيلم رفتم و پشت اتومبيلش حركت كردم.
    وقتي جلوي رستوراني ايستاد به ياد اميد افتادم چون دفعه قبل او مرا به همين رستوران آورده بود. درحاليكه سعي مي كردم حرف هاي اميد را به خاطر نياورم با آن آقا وارد رستوران شديم. وقتي از من خواست سفارش غذا بدهم گفتم:
    - نه حالا ميل ندارم فقط قهوه، اگر ممكنه.
    درحاليكه سعي مي كردم نگاهش نكنم به طرف مكاني كه آن روز با اميد نشسته بوديم نگاه كردم و از يادآوري آن آهي كشيدم كه گفت:
    - خانم دكتر قهوه اتان را ميل كنيد و سعي كنيد به اميد فكر نكنيد، من اگر جاي شما بودم به آن طرف نگاه نمي كردم.
    - شما علم غيب داريد؟
    - نخير بعدا متوجه مي شويد البته بگذاريد اول خودم را معرفي كنم، من رامين وثوق هستم و مدتي است كه از دور با روحيات و زندگي شما آشنا شده ام ولي براي اولين بار است كه شما را مي بينم.
    در حاليكه فكر مي كردم او كيست كه اين چنين از زندگي خصوصي و روحيات من صحبت مي كند گفتم:
    - آقاي وثوق نمي دانم واقعا منظورتان از اين ملاقات چيست و نمي خواهم جسارتي كرده باشم ولي به نظر من شما فقط يك آدم حقه باز هستيد كه حرف هايي از زندگي من شنيده ايد و فكر مي كنيد مرا به راحتي مي توانيد با اين حرف ها خام كنيد. شما فقط چند لحظه فرصت داريد تا منظور خودتان را بگوييد در غير اينصورت من اينجا را فورا ترك مي كنم. و اين را هم بايد بگويم كه اگر به گوش شما رسانده اند كه زندگي من و اميد چنين و چنان است بايد به شما اطمينان بدهم كه همسرم بسيار آدم حسابي است و كافي است همين حالا به او زنگ بزنم و بگويم شما مزاحم من هستيد، باور كنيد چنان بلايي به سرتان مي آورد كه اسمتان را فراموش كنيد.
    سرش را تكان داد و گفت:
    - بله خودم همه اينها را مي دانم و قبل از اينكه زماني را كه شما تعيين كرده ايد تمام شود بايد بگويم، من فقط براي كمك به همسرتان اينجا هستم يعني يك مامور از طرف ايشان هستم.
    - چطور حرفتان را باور كنم؟
    - خود همسرتان به من گفت كه شما امروز به اينجا مي آييد و در اين ساعت من مي توانم شما را ملاقات كنم، من مي توانم يك نشاني بدهم، مثلا شما طرحي را كه براي منزلتان كشيده ايد يك ساختمان مدور است كه طبقه پايين آن از دو طبقه كاملا مجزا تشكيل مي شود.
    در آن لحظه دانستم او واقعا از طرف اميد آمده چون فقط او از طرح ساختمان خبر داشت و اين اطلاعات را من ديروز به او گفته بودم. بعد از لحظه اي فكر كردن، درحاليكه قهوه ام را مي خوردم نگاهش كردم و گفتم:
    - اين بازي جديد اميد است؟
    سرش را تكان داد و گفت:
    - تاحدودي، به من گفته شما را فقط مي توانم اينطوري ببينم.
    - شما در اين بازي چه نقشي داريد و چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
    - ببينيد خانم دكتر، من اينطور نمي توانم راحت صحبت كنم و از اينكه مرتب به شما بله قربان و نمي دانم خانم دكتر بگويم رشته كلام از دستم خارج مي شود. البته اگر شما اصرار داريد اشكالي ندارد ولي اگر اجازه دهيد با شما كمي خودماني تر شوم چون شرايط صحبتمان چنين ايجاد مي كند.
    - باشد، هر طور راحتيد.
    - ببين آفاق، تو از بازي صحبت كردي و من هم مي دانم اين بازي از چند سال پيش شروع شده و اينطور كه از صحبتهاي اميد فهميدم تو هم به او ضربه هايي زده اي البته او خودش هم مي گفت كه بيشترين ضربه ها متوجه تو بوده ولي تو هم به حد توانت با زندگي او بازي كرده اي. راستش مي خواهم نظرت را درباره اميد بدانم، يعني از وقتي كه او را براي اولين بار ديدي حالا بعد از سالها چه نظري نسبت به او داري؟
    از حرف هايش احساس خوبي نداشتم و به خاطر همين پرسيدم:
    - به چه دليل بايد نظر خودم را درباره اميد به شما بگويم. فقط به صرف اينكه شما دوست اميد هستيد و مي خواهيد به او كمك كنيد، حالا بماند كه من مانده ام شما چطور مي خواهيد به او كمك كنيد؟
    و در همان لحظه موضوعي به خاطرم آمد و قبل از اينكه او حرفي بزند، درحاليكه ترسيده بودم گفتم:
    - شما روانپزشك او هستيد؟ خواهش مي كنم حقيقت را بگوييد.
    آهي كشيد و گفت:
    - اميد گفته بود تو خيلي باهوشي و انتظار داشتم كه مرا زودتر بشناسيد.
    - ولي درست نگفته، من اگر باهوش بودم بايد همان اول كه شما را ديدم مي شناختم.
    - چطور بايد همان اول مرا مي شناختيد منكه حتي اسم خودم را به شما نگفتم و فقط اسم اميد و ميلاد را آوردم ولي بگذريم، آفاق چرا نمي خواستي به ديدنم بيايي؟ حتي دوباري به شركتت آمدم ولي نتوانستم تو را ملاقات كنم.
    - كارم در شركت زياد است و وقت ملاقات كسي را ندارم ولي اينكه چرا نخواستم شما را ببينم لزومي در اين كار نمي ديدم.
    - ولي اگر اميد بتواند ديدگاهش را نسبت به تو عوض كند وضع تو كاملا تغيير مي كند و از اين عذاب چند ساله راحت مي شوي، درضمن من براي كمك به اميد لازم بود كه تو را ببينم و باهات صحبت كنم.
    لبخند تلخي زدم و گفتم:
    خب حالا مرا ديديد و متوجه نفرت او از من شديد، شما هم فكر مي كنيد كه من در حد و اندازه او نيستم و تعجب كرديد اميدي كه اينقدر جذاب، خوش برخورد، اجتماعي و تحصيلكرده و پولدار است چا من بايد در سرنوشتش باشم و به قول خودش مني كه در دنيا به عنوان آخرين زن براي ازدواج به او فكر مي كرده.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    البته شايد حق دارد ولي بازي را شروع كرد و بعد خودش دچار بازي سرنوشت شد. چرا بايد براي لجبازي با من حاضر شود لحظه هاي تلخي را بگذراند و حتي آنقدر عقل نداشته باشد كه بفهمد دارد يك موجود زنده ديگر را به اين بازي وارد مي كند البته درسته كه حركت من بد بود ولي اين رسم بازيش بود.
    او موجب شد كاري را كه دوست داشتم از دست بدهم و من همان كار را با حيله به سرش آوردم، ولي او روز به روز كار را خراب تر كرد و حالا كه خودش خسته شده نمي داند كه ميلاد را چكار كند.
    درحاليكه سعي مي كردم بغضم در صدايم پيدا نباشد. كمي مكث كردم هنوز ادامه نداده بودم كه ليوان آبي را به طرفم گرفت و گفت:
    - آفاق با من راحت باش فكر كنم اگر كمي گريه كني آرامتر مي شوي. اينجا من يك پزشك هستم و مطمئن باش كه هيچ وقت حرف هايت را به اميد منعكس نمي كنم و ديگه اينكه اگر كمي اشك بريزي به غرورت لطمه اي نمي خورد. پس خواهش مي كنم همانطور كه در خلوت خود اشك مي ريزي جلوي من هم راحت باش و باور كن كه من بيشتر ناراحت تو هستم تا اميد.
    با حرف هاي رامين اشكم سرازير شد و او مدتي سكوت كرد تا من كمي آرام شوم، وقتي توانستم صحبت كنم گفتم:
    - ولي من به اميد گفته ام در حال تصميم گيري هستم و مدتي كه سعي مي كنم خودم را به دوري از ميلاد عادت دهم حتي از او خواستم ميلاد را به زيبا عادت دهد، من همه كمكي كه مي توانستم كرده ام و ديگر لزومي براي ديدن شما نمي ديدم.
    - مي دوني آفاق زندگي عجيبي داري، راستش وقتي تو را ديدم كمي جا خوردم و پوزخندي زدم ولي نه به آن دليل هايي كه تو گفتي بلكه تعجبم از اين بود مگر تو چه نقطه ضعفي داري كه تا به حال حركات اميد را تحمل كرده اي.
    تو امتيازهاي اميد را گفتي ولي تا به حال به امتيازهاي خودت فكر كرده اي اصلا تو چرا فكر مي كني زيبا نيستي، آيا تابحال كسي به تو گفته غرور و اطمينان تو به توانايي هايت باعث جذابيت خاصي در تو شده. مي داني چرا نتوانستم به اميد كمك كنم چون او در تعريف هايش از تو دچار يك حالت ضد و نقيض بود. يك موقع خيلي راحت همين خصوصياتي را كه با برخورد با تو متوجه شدم مي گفت و يك موقع ترا يك طبل توخالي مي خواند طوري كه من نتوانستم تو را از بين حرف هايش بشناسم.
    همچنين با حرص از افرادي كه به طرفت جذب مي شوند حرف مي زد. مثلا مي گفت از اين مي سوزم كساني جذب او مي شوند كه از اين جوانهايي نيستند كه يك روز عاشق مي شوند و دو روز بعد فارغ، بلكه همه شون داراي امتيازات و قابليت هاي بسياري هستند، چرا بعضي از مردها اينقدر بي سليقه اند.
    بعد بعضي اوقات مي گفت:
    رامين، تو نمي دوني من با چه تعداد از زنها رابطه داشته ام ولي فقط آفاق توانسته مرا جذب روحيه ي خود كند و به نظرم او باعث خوشبختي هر مردي مي شود. ببين آفاق، من آدم بيكاري نيستم كه به خاطر بيمارهايم به دنبال مردمي بدوم، اولا اميد از دوستان دانشگاهي من است دوما من گوشه اي از حرف هايش را نسبت به تو زدم كه بداني او دوران سختي را مي گذراند و با اين حرف ها خودت بايد بتواني حدس بزني او چقدر پريشان است و روحيه بدي دارد. حقيقتا اول فكر كردم به خاطر نفرتت حاضر به كمك نيستي ولي حالا به اين فكر اعتقادي ندارم. به ديلي خود فكر كن و خواهش مي كنم اين را مد نظر داشته باش من به هيچ عنوان اسراري را كه نمي خواهي اميد بداند حتي اگر موجب كمك به او شود نخواهم گفت، خواهش مي كنم وقتي به اميد فكر ميكني اين را در نظر بگير كه او پدر فرزندت است و چه در حال و چه در آينده در زندگي و ساختار اخلاقي پسرت نقش دارد.
    تو يك مادري آفاق كه در مقابل فرزندت مسئول هستي اگر روزي بفهمد كه تو مي توانستي به پدرش كمك كني و نكرده اي نظرش نسبت به تو خوشايند نخواهد بود.
    درحاليكه از پشت ميز بلند مي شد كارتش را به طرفم گرفت و گفت:
    - دو خواهش از تو دارم اگر خواستي طلاق بگيري قبل از اينكه اميد بداند به من بگو چون بايد او را آماده كنم. مسئله دوم بيماري اميد را جدي بگير و اختلاف و كينه هاي ديرينه را دور بريز و حتما به ياد داشته باش كه اميد هر چه هم باشد پدر فرزندت است.
    ضمن عذرخواهي خداحافظي كرد ولي هنوز چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و گفت:
    - باز هم تاكيد مي كنم اميد از حرف ها و احساس واقعي تو نسبت به خود آگاه نخواهد شد.
    با تعجب به چشمانش نگاه كردم، چشمكي زد و گفت:
    - فقط يك حدس است و به نظرم اگر اين احساس وجود نداشت تو قدرت داشتي سالها پيش اميد را شكست كامل دهي و بعد رفت.
    از موقعي كه برگشته ام چند ساعتي مي گذرد و هنوز كنار پنجره اتاقم نشسته ام و به حرف هاي رامين فكر مي كنم و متوجه شدم او از عشق من به اميد آگاه شده، حالا چطور نمي دانم و دلم مي خواهد حتما در اين باره از او سوال كنم ولي اين را مي دانم كه همين حرف او باعث شد وحشتم از اينكه پيش او بروم از بين برود چون توانست اطمينان مرا به خود جلب كند و احساس مي كنم كه حرف هايش صادقانه است.
    خدايا نگران اميد هستم و حاضرم تا آنجا كه مي توانم كمكش كنم، پس خدايا تو هم ما را به حال خود وانگذار.
    امروز صبح بعد از دو روز كه از ملاقاتم با رامين مي گذشت به او تلفن كردم و گفتم:
    - حاضرم تو را ببينم ولي به شرطي كه اميد از ملاقات ما باخبر نشود البته اين در صورتي است كه خودش خبر نداشته باشد چون از حرف هاي آن روزت كه حتي ساعت بودن مرا مي دانستي حدس مي زنم هنوز تحت كنترل اميد هستم.
    خنديد و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من فکر می کنم همینطور است چون همان روز صبح زنگ زد و گفت امروز می توانی آفاق را ببینی ولی ساعتش را بعدا بهت خبر می دهم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    ـ ملاحظه می کنید آقای دکتر حتی حالا که می گوید از این بازی خسته شده باز حرکات و رفت و آمدهای مرا کنترل می کند.
    ـ آفاق ولی این دیگه بازی نیست،من قبلا هم گفتم اون باید از نظر روحی اصلاح بشه.راستی فکر کنم برایت بعدازظهر راحتتر باشد.
    ـ بله،ساعت چهار خوبه.
    ـ می تونی ساعت سه بیایی،اون موقع بهتره.
    ـ باشه.
    بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم ولی دیگر نتوانستم کار کنم،از حرفهایی که رامین می خواست بگوید خبر نداشتم برای همین دچار دلشوره شده و به هر طریق بود زمان را تا ملاقات سپری کردم.
    وقتی وارد مطب دکتر شدم،فقط منشی دکتر حضور داشت که وقتی اسمم را گفتم بعد از تماس کوتاهی گفت:
    ـ بفرمایید،آقای دکتر منتظر شماست.
    وارد اتاق رامین شدم و بعد از احوالپرسی گفتم:
    ـ مطب شیکی دارید.
    خندید و گفت:
    ـ قصد دارم با چند تن از همکارانم یک ساختمان پزشکان بسازم و باید از همین الان قول بدهی که کارم را انجام می دهی.
    ـ مطمئن هستید که می توانم کارتان را خوب انجام دهم.
    ـ آفاق شکسته نفسی نکن،خیلی ها از روی طرح ساختمانهایت تو را می شناسند بدون اینکه حتی تو را دیده باشند.روز اولی که امید به اینجا آمد بعد از مدتی وقتی پرسیدم تحصیلات خانمت و کارش چیست و اون گفت تحصیلاتت اینه و اینکه یک شرکت داری،پرسیدم نکنه منظورت دکتر صادقی است که همین حرف من باعث شد از روی صندلی بلند شود و مدتی راه برود.
    مانده بودم که آخر حدسم درست است یا نه و او از کدامیک ناراحت است که بعد از مدتی گفت«پس تو هم اورا می شناسی.»
    با تعجب پیش خود فکر کردم یعنی از اینکه زنش به واسطه کارش اسمی در کرده ناراحت است.از اونجا فهمیدم که اولین مشکل او معروف بودن توست.
    ـ براتون تعریف کرده که مرا مجبور می کرد طرح هایم را بدون اسم تحویل دهم.
    سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
    ـ بله همه را تعریف کرده،یعنی من خواستم چون برای کمک به او باید از همه چیز آگاه می شدم.
    ـ آفاق شاید تو الان موجب حسد خیلی ها باشی و فکر کنند با چنین موفقیتی و شوهر ایده آلی و چه می دانم ثروتمند بودن خانواده همسرت و حتی خودت دیگر غمی نداری و اگر من از روابط تو و امید خبر نداشتم خودم یکی از آنها بودم،ولی روزی که تو را دیدم واقعا متاسف شدم البته بعد از صحبت های تو فهمیدم که چرا تا به حال تحمل کرده ای چون وقتی از خصوصیاتت آگاه شدم گفتم شاید ایرادی در ظاهرت داشته باشی ولی وقتی خودت را هم دیدم واقعا آن لحظه شک کردم که شاید تو آفاق نباشی پس تو را به نام صدا کردم و وقتی جواب دادی از کارهای امید خنده ام گرفت.
    می دانی برداشت من در لحظه اول که تو را دیدم و فهمیدم همسر امید هستی از حرکات او چه بود فکر کردم کدام مرد است که به همسر خود حسادت کند،به موفقیتش به وقارش،به غرورش و جذابیتش خب اگر خود امید این خصوصیات را نداشت تقریبا امر مسلمی بود ولی او هم یک جراح معروف و موفق است و هم مردی بسیار جذاب.
    من هر دوی شما را در کفه ترازو یکسان دیدم و شاید پیش خود بگویی امید از نظر زیبایی از من سرتر است،اگر ملاک زندگی یک شخصی زیبایی به تنهایی باشد بله این حرف درسته ولی من که می دانم ملاک زندگی امید حداقل این نیست بنابراین واقعا چون نتوانسته ام منشا اصلی بیماریش را تشخیص دهم نگرانش هستم.
    ـ ولی شما گفتید حسادت.
    رویش را برگرداند و پشت به پنجره ایستاد و به آن تکیه داد و گفت:
    ـ نه منشا بیماری امید فقط حسادت نیست اگر این بود او می توانست مثل قبل عمل کرده و کاری کند که حتی خانواده ات از خلاقیت ها و استعدادهای تو باخبر نشن،حسادت فقط منشا شروع بیماری اوست.
    ـ به نظر شما اگر کارم را ترک کنم امید درمان می شود.
    کمی فکر کرد و پرسید:
    ـ اگر بگویم بله ترک می کنی؟
    واقعا نمی دانستم چه بگویم چون من فقط کارم را داشتم و تمام آلام روحیم را با کار زیاد از بین می بردم،بعد از مدتی گفتم:
    ـ نمی توانم دروغ بگویم خیلی برایم سخت است،مثل این می ماند که نیمی از وجودم را بگیرند ولی اگر احساس کنم با این کار حتما درمان می شود بله حاضرم.
    با دقت نگاهم کرد و گفت:
    ـ پس عشق امید هنوز در تمام وجودت است.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    ـ متوجه نمی شوم،ما حرفی از عشق نزدیم اصلا عشقی بین ما وجود ندارد.
    خندید و گفت:
    ـ نه دیگه نشد آفاق، قراره با هم صادقانه حرف بزنیم من که همان جلسه قبل به تو فهماندم که متوجه عشق تو به امید شده ام ولی چون تو در حال تصمیم گرفتن برای جدایی بودی نمی دانستم هنوز چه مقدار از این عشق باقی مانده و به نفرت و کینه تبدیل نشده که تو حالا با این حرفت میزان عشقت را مشخص کردی.
    نمی دانم برای تو متاسف باشم یا برای امید چون می دانم تو با خیلی کمتر از این علاقه در مقابل هر مردی می توانی در دریای عشق او شناور باشی در حالیکه امید حتی نمی داند که تو او را دوست داری و فکر می کند هنوز از او متنفری و یا برای امید متاسف باشم که این دریای عشق را نمی بیند و مانند پرنده ای آشیانه گم کرده هنوز ویلان و سرگردان به دنبال عشق حقیقی می گردد.خودت بگو آفاق،کدامتان بیشتر زجر می کشید؟
    مدتی به حرفهایش فکر کردم و آخر گفتم:
    ـ نمی دانم چون انقدر امید این قلب عاشقم را هر ثانیه زیر تیغ بی رحم حرفهایش خون آلود کرده که نمی توانم در مورد میزان زجر او عادلانه قضاوت کنم.
    قدم زنان به سویم آمد و روی مبلی روبه رویم نشست و گفت:
    ـ آفاق قول می دهم کمکت کنم ولی اگر نتوانستم کاری می کنم که راحت تو را طلاق دهد و امیدوارم روزی مرهم قلب خون آلودت را پیدا کنی،نمی دانم چرا ولی نسبت به تو احساس عجیبی دارم با اینکه امید بیمار من است ولی من خودم را در مقابل تو مسئول تر می بینم.می خواهم بگویم که کاش جای امید بودم و زنی چینین مرا عاشقانه دوست داشت،زنی که پاکی ومعصومیت چشمان غمگینش هر انسانی را تکان می دهد.
    باور کن غم آن چشمانت خواب ارام را از من گرفته می خواهم حمایتت کنم چون می دانم که چقدر تنهایی و چه عاشقانه می سوزی،این را وقتی که گفتی داری خودت را به نبود میلاد عادت می دهی در چشمانت خواندم.می دونم میلاد توانسته بود که گوشه ای از قلبت را از عشق امید خالی کند و حالا از هر دو خالی شدن سخت است،باور کن ترا ستایش می کنم.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    این نظر لطف شماست ولی من هم بی گناه نیستم خیلی فرصت داشتم که خود را از قید امید آزاد کنم حتما موضوع سینا را می دانید،اون خودش خواست که رهایم کند ولی خودم نخواستم با اینکه می دانستم عشق یکطرفه ثمری ندارد.
    اینها همه از بی فکری خودم است،من انتظار داشتم آذین متوجه شود که چون امید به او علاقه ندارد باید از عشقش بگذرد و حتی او را دختر احمقی می دانستم ولی حالا متوجه شدم که احمق واقعی خودم هستم.آقا رامین می دانم که از حرفهای امید و شاید ظاهر غلط انداز من شما را احساساتی کرده ولی به نظر من تمام اتفاق های بدی که برای دو نفر که بهم ارتباط دارند می افتد تمام گناهان متوجه یک نفر نیست،بلکه این عشق امید بوده که چشمانم را کور کرده و خود گذشته ام چنین به سرم بیاید و حا فهمیده ام که عشق فقط به وصال رسیدن نیست به نظر من انسان می تواند عاشق بماند و تنها زندگی کند ولی غرورش را از دست ندهد اما من ضعیف بودم و بیراهه را انتخاب کردم،فکر می کردم همین که در کنار امید باشم کافی است و همین بیراه رفتن بود که حتی شما که یک پزشک هستید چنین با نگاه دلسوزانه مرا می نگرید.اگر چند وقت پیش بر اثر صحبتهای رک و پوست کنده پسر دائیم به خود نیامده
    بودم حالا هنوز در ندانم کاری خود غرق بودم ولی او آینه ای شد در مقابلم که با دیدن خود حقیقتم آن هم نه در همان لحظه اول بلکه بعد از مدتی وقت و فکر کردن با دیدن خودم بدم آمد و فهمیدم که به بیراهه رفته ام،اما حالا حاضرم قید عشق امید و میلاد را هر دو بزنم ولی دیگر غرورم را چنین لگد مال شده جلوی چشمانم نبینم.می دانم راه سختی است و شاید تحمل نکنم ولی هرگز برنمی گردم فقط منتظر شما هستم که به من بگویید کی موقع جدایی است و موضوع دیگر اینکه دوست دارم منزل امید و میلاد را خود بسازم،دلم می خواهد که در نبودم یک یادگاری برای فرزندم بگذارم چون قصد دارم وقتی از امید جدا شدم چنان خود را از نظر هر دو محو کنم که هیچگاه دیگر نه من آنها را ببینم و نه آنها من را.
    بعد از حرفهایم رامین بلند شد و از منشیش خواست چای بیاورد،تا لحظه ای که منشی او همراه چای وارد شد او به نقطه ای خیره ماند و سکوت کرده بود که وقتی چای را تعارفش کرد به خود آمد و در حالیکه چای را می خورد گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 10 نخستنخست ... 45678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/