امروز بعد از ظهر آقای محمودی همراه با خانمش به منزلمان آمدند،آنها را از پشت پنجره دیدم که سبد گل بزرگ زیبایی در دست داشتند و در همان حال فکر کردم حالا مادر می گوید چرا در این اوضاع و احوالی که ما هستیم آنها برایمان سبد گل می آورند.
بعد از چند ساعت مادرم در حالی که هنوز صورتش حالت تعجب خود را از دست نداده بود وارد اتاقم شد و گفت :
-آفاق دارم دیوانه می شم !
از حالت مادرم خنده ام گرفت و گفتم :
-چی شده ؟
-تو چرا راجع به امید حرفی نزده بودی که من اینطور جلوی آنها رفتار نکنم،حالا پیش خود می گویند عجب مادر و دختری هستند که دختره قرار ازدواج را هم گذاشتند ولی به مادرش هنوز حرفی نزده .
در حالی که در دل به امید لعنت می فرستادم با خودم فکر کردم خواستگاریش هم مثل آدمها نیست،مانده بودم چه بگویم که دوباره مادر گفت :
-مامان امید گفت شما ماه هاست که با هم در حال صحبت هستید و ما بنابر خواست امید اینجا هستیم و حالا فقط آمده ایم که در مورد مهریه و روز ازدواج صحبت کنیم چون مثل اینکه بچه ها به خاطر علاقه زیادی که نسبت بهم پیدا کرده اند تصمیم گرفته اند دوران نامزدی نداشته باشند. حتی وقتی پرسیدم پس خود امید چرا نیامده گفت که امید گفته آفاق اینجوری دوست داشته و فقط حرف مهریه مانده که آن هم باید به عهده پدر و مادرمان باشد، خلاصه اینها تاریخ ازدواج را بیست روز دیگه تعیین کرده اند و وقتی هم من گفتم اصلا امکان پذیر نیست مادرش گفت خودشان قبلا توافق کرده اند و شما بهتر است از آفاق خانم سوال کنید تا شما را در جریان بگذارد.
راست می گن آفاق؟تو همچین کاری کردی،یعنی واقعا تو ما را اینقدر پیش اینها کوچک کردی ؟
دست مادر را گرفتم و با التماس نگاهش کردم و گفتم :
-مادر خواهش می کنم منو بیشتر از این خجالت زده نکنید اینطور که امید گفته نیست،شما که او را می شناسید همیشه دوست دارد سر به سرم بگذارد و کاری کند که همه درباره ام بد فکر کنند.
مادر با تعجب پرسید :
-خوب چرا می خواهی باهاش ازدواج کنی راستش خودم هم از پیشنهادشان متعجب هستم آخه شما دوتا همیشه سایه همدیگر را با تیر می زدید ولی حالا اینها می گویند شما همدیگر را دوست دارید،واقعا موندم این وسط کی راست می گه.
در حالیکه از ناراحتی چشمانم غرق اشک بود صورت مادر را بوسیدم و گفتم :
-ترا به خدا مادر هیچی نپرسید، به نظر شما مگه امید مناسب نیست.
-من نمی گویم امید فرد مناسبی نیست ولی فکر نکنم تو و امید بتوانید یکساعت زیر یک سقف دوام بیاورید.
-نه مادر همه تغییر می کنند،ما هم تغییر کرده ایم .
-حالا راضی هستی همان یعنی همان بیست روز را می گویم.
گفتم بله،بلند شد و از اتاق خارج شود که دوباره برگشت و پرسید:
-آفاق می دونی مهریه ات چی است ؟
-نه .
-آقای محمودی گفت همان شرکت بابات،چون می دونم عروس گلم چقدر به این شرکت علاقه دارد برای همین همه بدهی های آن را پرداخت کرده ام و سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار می هم دو برابر سرمایه اولیه است.
البته گفت سود شرکت باید تقسیم به سه شود تو، پدرت و آرمان . بعد شانه ای بالا انداخت و گفت امید را کنار گذاشته و از اتاق بیرون رفت .
پوزخندی زدم وفکر کردم بعد از این همه سال این هم از مراسم خواستگاریم،خدا می داند برای مراسم دیگر امید چه ایده های عجیب و غریبی پیاده کنه و آنوقت من هم بدون هیچ اعتراضی باید بگویم که خودم چنین می خواهم و حالا احساس می کنم دیگر رقیب بازیش نیستم بلکه مهره ای بیجان مثل مهره های شطرنجش شده ام .
ده روز از برگشت پدر به شرکت می گذرد و هر روز که بر می گردد و م چهره آرامش را می بینم خدا را شاکر هستم که توانسته ام وسیله ای برای برگشت آرامش به او باشم،در این مدت پدر مرتب اصرار می کند که روزها در خانه نمانم و به شرکت برگردم ولی من مراسم عروسیم را بهانه می کنم
. تا اینکه مادر امشب به زبان آمد و گفت :
-تو مثلا روزها غیر از اینکه خودت را در اتاق زندانی کنی چکار کرده ای،به خدا من تا به حال عروسی اینجوری دیگه ندیده بودم.تا خواستم برای جهیزیه اقدام کنیم خانم محمودی از طرف امید پیغام داد که فعلا جهیزیه لازم نیست چون می خواهیم چند سال اول زندگیمان در خانه پدر زندگی کنیم حتی حاضر نشدند وسایل اتاق خواب را تهیه کنیم و گفتند از خرید عروسی هم خبری نیست. دیشب که زنگ زدم گفتم یک روز را تعیین کنید تا با هم برای خرید کت و شلوار برویم دوباره آقا امید پیغام داد که احتیاج نیست چون قبلا سفارش داده اند،وقتی بالاخره خودم را راضی کردم و گفتم پس لباس عروس آفاق چی می شه دوباره آقا برایم پیغام فرستاد که آن هم سفارش داده شده . وقتی اینطور دیدم دیگه برای حلقه و سرویس حرفی نزدم.
ناصر من که همچنین عروسی به عمرم ندیده ام که عروس حتی ندونه لباسش چیه،حلقه داره یا نداره . اصلا این پسره یکدفعه نیامده اینجا.اون حالا داماد ما به حساب می آید، در صورتیکه اصلا خودشو نشون نمیده.
همه چیز این عروسی عجیبه،وقتی آذین صبح تلفن کرد و من گفتم که آقا امید هردقیقه برامون پیغام می فرسته و اصلا نه یک تلفن می کنه و نه حتی پاش رو توی خونمون گذاشته یک ساعت پای تلفن گریه کرد و گفت چرا آفاق قبول کرده،حتما یک خبری هست که ما نمی دانیم.
پدر آهی کشید و گفت :
-خانم زیاد شلوغش نکن اون الان عصبانی است شرکتی که حاضر نبود آفاق درصدی از سود کارهای خودش را داشته باشد حالا تمام و کمال به نامش شده اما مطمئن باش کم کم رفتارش درست می شه پس بهتره ما اصلا به روی خودمون نیاوریم چون اینطور که فهمیدم امید گفته با اینکه آفاق را بسیار دوست دارم ولی چون شرکت به نامش می شود می ترسم ظرفیت نداشته باشد و زود مرا فراموش کند.
-ناصر یعنی تو اصلا ناراحت آینده آفاق نیستی .
پدر با حسرت نگاهم کرد و بعد از کمی تامل گفت :
-چطور نیستم،همین حرفهای امید نشون می ده که آفاق زندگی راحتی با او نخواهد داشت ولی خودشان همدیگر را خواسته اند،البته از یک چیز مطمئن هستم و میدانم با اون قلب مهربانی که آفاق داره همه چیز درست خواهد شد .
دیگر نمی توانستم آنجا بنشینم و این حرفها را بشنوم و لبخندی زدم و گفتم:
-درسته پدر جان من و امید با اینکه همدیگر را دوست داریم ولی هنوز در بعضی موضوعات اختلاف سلیقه داریم ولی به قول شما همه چیز درست می شود.
بعد صورت مادر و پدر را بوسیدم و شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و تا به حالا این سطرها را می نوشتم اشک ریختم و امید و لعنت کردم که اینطور مرا در مقابل خانواده ام خرد می کنه ولی یادم افتاد که با این کار توانسته ام پدر را از ورشکستگی نجات دهم و دوباره آرامش به خانه مان برگشته،سعی کردم همه چیز را تحمل کنم و همانطور ساکت ناظر حرکات امید باشم .
امروز خانم محمودی زنگ زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر به آرایشگاه برویم،پس فردا عروسی من است و بعد از ملاقات تلخ من و امید برای اولین بار می خواهم از خانه خارج شوم.
نمی دانم چطور می توانم چند ساعتی را تحمل کنم و در مقابل دیگران گریه نکنم چون تنها همدم من در این لحظه ها بوده است .
تا چند ساعت دیگر برای مراسم ازدواجم به آرایشگاه می روم حتی دو روز پیش هم امید برای بردنم به آرایشگاه نیامد و باعث شد که مادر ساعتها گریه کند و من همانطور که او را آرام می کردم در دل به حال خود خون گریه می کردم .
حالا دیگر فهمیده بودم پدر امید چرا مرا مناسب امید تشخیص داده بود چون واقعا احساس می کنم دین کارش نمی گذارد که زیر تمام قول ها و قرار ها بزنم،خود را مثل یک قربانی می بینم ولی از اینکه بخاطر پدر قربانی شدم خوشحالم و حس می کنم این خوشحالیم در برابر نگرانی از آینده تاریکم خیلی بیشتر است.
در اتاق جدیدم هستم ولی نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی دارم با اینکه این اتاق نسبت به اتاق خودم خیلی زیباتر است ولی در آن راحت نیستم حتی دیوارهای اتاقم هم به حرفهایم گوش می دهند وبا من می گریند و یا می خندند.
امروز بعد از تمام شدن کار آرایش صورت و موهایم هنوز لباسم نرسیده بود و آرایشگر مرتب تاکید می کرد که تلفن کنید تا لباس را بیاورند چون دیر می شود و در حالیکه از خونسردی من متعجب بود گفت: