البته می دانم پدرم سرمایه بسیار دارد اگر کمکی به ما می کرد می توانستیم هم قروض خود را بدهیم و هم سرمایه تازه ای برای ادامه کار شرکت به دست آوریم ، به خاطر همین با پدرم صحبت کردم که پدرم آنروز جوابی نداد اما روز بعد گفت حاضر است کمک کند حتی به اندازه ای که سرمایه شرکت از قبل هم بیشتر شود ، ولی در مقابل این کار برایم شرطی گذاشت که وقتی از شرطش آگاه شدم دنیا در برابرم تیره و تار شد و با عصبانیت آن را قبول نکردم و تا حالا هم مقاومت کرده ام .
می دونی آفاق برایم زیاد مهم نیست که خودم وآرمان به زندان بیفتیم ، ولی همانطور که خودت می دانی خانواده ما سالهاست که با هم دوست هستند و من پدرت را مثل عموی واقعی خود می دانم و حتم دارم این ورشکست شدن و بی آبرویی خارج از تحمل پدرت است .
الان دو شبانه روز است که نتوانسته ام حتی لحظه ای بخوابم و در این مدت در جدال سختی با خود بوده ام ولی بالاخره امروز متوجه شدم با اینکه شرط پدرم برایم مانند یک زندان همیشگی است که فقط مرگ می تواند مرا از آن نجات دهد ولی آن را قبول کردم ،حالا تو هم باید تصمیمت را بگیری و متاسفانه باید بگویم زیاد وقت نداری.
با تعجب گفتم : من ؟ چه ربطی به من دارد ؟
پوزخندی زد و گفت :
ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفته به شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
با حالت عصبی خندید و گفت :
_آفاق مثل اینکه درست به حرفهای من گوش ندادی ، من گفتم یک سر معامله تو هستی .
تا چند لحظه هر دو سکوت کردیم ، نمی دانستم منظور امید چیست و راستش احساس کردم که حتی نمی توانم به آن فکر کنم که امید گفت
- بعضی وفتها آنقدر خنگ بازی در می آوری که می خواهم یک فصل کتکت بزنم .
با خشم گفتم مودب باش و مثل آدم حرف بزن.
-چشم مادمازل ،در این شرط ویرانگر شما را به همسری بنده انتخاب کرده اند و باید کسی همسرم شود که آخرین زن دنیاست که فکر می کردم روزی همسرم شود حالا متوجه شدی.باور کن اگر به خاطر پدرت نبود زندان که هیچ حاضر به مرگ بودم ولی حاضر به ازدواج با تو نمی شدم ،من که بهترین و زیباترین دخترها داوطلب هستند همسرم شوند باید تو را به همسری انتخاب کنم که اصلا در شان من نیستی .
هر کلمه ای که ار دهانش خارج می شد مانند پتکی بر مغزم بود،دیگر تحمل رفتار نفرت انگیزش را نداشتم بلند شدم و با نفرت نگاهش کردم و سیلی محکمی به گوشش زدم و بعد به حالت دو از رستوران بیرون آمدم.
درحالیکه اشک قدرت دیدم را کم کرده بود همه اطراف خود را محو می دیدم و مرتب حرفهای امید در ذهنم تکرار می شد "توآخرین زن در دنیا" "تو در شان من نیستی " "حاضر به مرگ هستم ولی تو همسرم نباشی" نمی دانستم به کدوم سو می دوم،وقتی به خود آمدم اتومبیل امید با سرعت کنارم ایستاد و پیاده شد و به دنبالم دوید و مجبورم کرد برگردم و بعد گفت :
-آفاق بسه دیگه ،تمومش کن.
به زحمت توانستم جلوی اشکم را بگیرم،مرا سوار اتومبیل نمود و حرکت کرد.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آنقدر اشک ریختم تا کمی ارام شدم،با صدای امید به خود امدم که گفت :
-وقتی تو اینطور منقلب و ناراحت شدی ببین و حس کن من چه حالی دارم،من که اینقدر به خودم می بالیدم و هرکس را به عنوان همسری خود قبول نداشتم حالا باید چه کسی همسرم شود؟
باخشم گفتم:
خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
خندید و گفت :
آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکته می کند.
من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنها راه چاره است.
-بس کن،اگر من به خاطرآذین ازدواج کردم با کسی بود که به این اندازه از او نفرت نداشتم.در ضمن او فقط یک انسان نبود بلکه فرشته بود ولی با تو که نه تنها انسان نیستی بلکه خود شیطانی نمی توانم.