صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #51
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از حرفهای مادر تعجب کرده بودم و او را نگاه می کردم،با صدای پدر به خود آمدم که گفت:
    راست می گویی محبت جان، با اینکه تمام اموال من متعلق به بچه ها است ولی خب سهم آفاق این وسط پایمال می شود.
    با اعتراض گفتم:
    ـ شرکت شما و من ندارد چه فرقی می کند،شما سود کنید مثل این است که من سود کردم.
    ـ نه آفاق جان،هرچه بیشتر فکر می کنم می فهمم حق با مادرت است در این چند سال همه طرح هایت برای شرکت سود فراوانی داشته و کلا طرح های با سود بالا را تو انجام داده ای،باید با بقیه صحبت کنم.
    هر چه از صحبت درباره این موضوع می گذرد بیشتر از سرانجام این کار وحشت دارم چون می دانم امید دیگر این خواسته را قبول نمی کند،من هنوز مانده ام که چطور با کار کردنم کنار آمده؟
    ولی می دانم از اینکه در سود شرکت بهره ای داشته باشم خشمناک می شود کاش می توانستم پدر را قانع کنم که از این کار پشیمان شود.
    امروز از آنچه می ترسیدم به سرم آمد،در محل کارم مشغول به کار بودم که در اتاق به ناگاه باز شد با تعجب سرم را بلند کردم و با دیدن امید همه چیز را فهمیدم.
    یک هفته ای از صحبت پدر می گذشت و دانستم که پدر کار خود را کرده،سعی کردم به خود مسلط باشم پس بلند شدم به سویش رفتم و با لبخند گفتم:
    ـ سلام امید چه عجب،در این یکسال که به شرکت آمده ام برای اولین بار است که به اتاقم می ایی.
    در اتاق را بست و به طرفم امد،با خشم نگاهش کردم ولی از چشمان سرخ شده و رنگ کبودش فهمیدم عصبانی تر از آن است که بتوانم به راحتی آرامش کنم پس ترجیح دادم حرفی نزنم تا خود شروع کند.
    روی مبل روبه رویم نشست و گفت:
    ـ آفاق،من تا به حال به احترام عمو(پدرم)کوتاه آمده ام ولی امروز دانستم که تو از این احترام داری سوءاستفاده می کنی و برخلاف گفته ات که از بازی خسته شده ای هر روز برنامه جدیدی می ریزی و مرا به مبارزه می طلبی.
    تو که از روز اول می دانستی من نسبت به پیشرفتت دلخوشی ندارم ولی در این یکسال خوب بال و پرت را باز کردی و به اوج رسیدی و حالا می خواهی کاری کنی که شرکت را کم کم از آن خود کنی ولی دیگر کور خواندی،امروز برای اولین بار جلوی پدرت نه گفتم و تاکید کردم که به هیچ عنوان حاضر نیستم از سهام خود به عنوان درصدی با تو کار کنم و بهتر است اصلا تو استعفا بدهی و ما کسی دیگر را بیاوریم که به حقوق قانع باشد حتی اگر حقوقش از عرف هم بیشتر باشد.
    پدرت خیلی عصبانی شد و همان موقع گفت که یا یک مقدار از سهام خود را به تو انتقال می دهد و یا از طرف خود و ارمان با تو درصدی کار می کنند ولی از طرف من به همان منوال سابق،دیگر کارد را به استخوانم رساندی پس منتظر باش چون من حاضر نیستم از تو شکست بخورم،حالا آمده ام که همه چیز را صادقانه بگویم تا بدانی که بدجوری دوباره فکر مرا به خود مشغول کرده ای.
    با التماس گفتم:
    ـ به خدا این پیشنهاد من نبود،مادرم چند شب پیش که پدر از کارم تعریف می کرد همچین پیشنهادی داد و من هر چه کردم نتوانستم پدر را منصرف کنم ولی حالا به خاطر ناراحتی تو حاضرم هر طور شده پدر را پشیمان کنم.
    خواهش می کنم امید منو درک کن،من به پول اهمیت نمی دهم چون همه چیز دارم و پول بیشتر می خواهم چکار؟ولی به کارم احتیاج دارم چون فقط با کار که زندگی نکبت بار خود را فراموش می کنم.
    من در میان فامیل موقعیت خوبی ندارم و تنها دختری هستم که به این سن رسیده ام و هنوز مجرد هستم و همه مرا با یک حالت دلسوزی نگاه می کنند و همین باعث شده که خیلی کم در جمع ظاهر شوم مگر اینکه مجبور باشم،نمی دانی همین هفته پیش خاله مونس به عنوان دلسوزی چه شوهری برایم پیدا کرده بود که دلم می خواست خودم را بکشم.
    ترا به خدا بسه،عمرم را به باد دادی بذار با این تنها دلخوشیم روزگار خود را بگذرانم و در این شرکت لعنتی احساس کنم برای خود کسی هستم ولی بدان وقتی از در این شرکت بیرون می روم همیشه خود را زیر نگاه ترحم بار اطرافیانم می بینم و زجر می کشم و هنوز اسیر بازی شوم تو هستم.
    به خاطر اینکه امید شاهد اشکی که در چشمانم جمع شده بود نباشد از جای خود بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و خود را مشغول دیدن فضای بیرون کردم،بعد از مدتی با صدای در رویم را برگرداندم و دیدم امید رفته.
    از آن موقع تا به حال که پاسی از شب گذشته هنوز به حرفهای امید فکر می کنم و نمی دانم چه خوابی برایم دیده،ولی می دانم باید پدر را مجبور کنم که از تصمیمش برگردد.
    خدایا چقدر زندگی برایم سخت شده،هنوز مزه شادی پیروزیم را نچشیده بودم که این موضوع باعث شد امید دوباره به فکر ازارم باشد.
    می دانم او همیشه قبل ازعمل تهدید می کند و بعد با یک حرکت نشان می دهد که چقدر دقیق فکر کرده و بهترین راه انتقام را پیدا کرده.
    یک ماهی از ملاقات من و امید می گذرد،در این مدت با خواهش و التماس و در آخر پدر با دیدن اشکهایم رضایت داد که بنا بر خواست خودم همان حقوق بگیر شرکت باقی بمانم و او در جلسه اعلام کند.
    ولی بعد در خلوت با ناراحتی بهم گفت:
    ـ با اینکه برایم سخت است البته نه به خاطر حق تو که نمی دانم چرا چنین از حقت میگذری بلکه برای اینکه امید از اول مخالف این موضوع بوده و حالا توانسته حرفش را به کرسی بنشاند،ولی من حتما مطرح می کنم بنابر خواست خودت و برخلاف میلم این تصمیم را گرفته ام تا این اقای دکتر که فکر نمی کردم اینقدر پول پرست باشد بفهمد.
    صورت پدر را بوسیدم و نفس راحتی کشیدم و حالا به امید فکر می کنم که این عقب نشینی من توانسته او را راضی کند یا خیر؟
    با اینکه خود را در مقابل او حقیر و زبون کردم ولی دوست دارم این ارامش هر چند کوچک را در محیط کارم حفظ کنم.
    در این چهار ماه مجبور شده ام مرتب به دبی رفت و آمد کنم،باید خوب مواظب اجرای طرحم باشم چون برای شرکت ارزش حیاتی دارد تازه به خاطر این رفت و امدها کمی روحیه ام بهتر شده است و از طرف امید خیالم کمی راحت شده چون مثل سابق رفتار می کند یعنی همانقدر که من سعی در ندیدن او دارم،او هم همین حالت را دارد.
    حالا احساس می کنم که کم کم این بازی به فراموشی سپرده می شود فقط دعا می کنم که موردی پیش نیاید تا دوبار امید را نسبت به من حساس کند،نمی دانم اسم این زندگی توام با دلشوره را چه بگذارم ولی مجبور به تحمل هستم چون اینطور زندگی را تقدیر خود می دانم.
    امروز بعد از مشاجره ای که با پدرم داشتم محل کارم را ترک کردم و ساعتها در پارک نشستم و به اینده خود فکر کردم ولی هنوز نمی دانم چه تصمیمی باید بگیرم،گویا در این رفت و آمدها به دبی یکی از سهامداران شرکت طرف قراردادمان از من خواستگاری کرده و پدر از پیشنهادش استقبال کرده است و حالا مرا تحت فشار گذاشته با اینکه قول داده بود هیچ وقت در ازدواج مرا تحت فشار قرار ندهد ولی مادر معتقد است من کار را به جایی رسانده ام که باعث شده ام پدر برایم تصمیم بگیرد.
    خواستگارم یک ایرانی است که در دبی زندگی می کند و یکی از سرمایه داران آنجا می باشد،حدود چهل سال سن دارد و یکبار ازدواج کرده ولی بعد از یک سال به علت عدم تفاهم با همسرش جدا شده.
    مردی است تقریبا جذاب ولی نمی دانم چرا هیچ نوع احساسی نسبت به او ندارم و از این موضوع وحشت دارم،می ترسم نتوانم در آینده با او کنار بیایم.
    نزدیک غروب بود از پارک بیرون امدم و به خانه رفتم که متوجه شدم خانم محمودی منزلمان است.مادر با ناراحتی گفت:
    ـ آفاق از صبح که از شرکت بیرون آمده ای تا به حال پدرت بیش از ده دفعه زنگ زده،تو آخرش باعث می شوی پدرت از دستت سکته کند.
    عزیزم،تو یک ایراد درست و حسابی بگیر بعد آنوقت ببین ما اصلا تورا تحت فشار می گذاریم یا نه؟
    در حالی که ناراحت بود مادر جلوی خانم محمودی این حرفها را می زند گفتم:
    ـ نمی دانم مادر،کمی به من فرصت بدهید شاید توانستم خودم را قانع کنم.
    خانم محمودی با تعجب پرسید:
    ـ چه شده که آفاق جان اینقدر پریشان است.
    وقتی مادر موضوع را گفت،او آهی کشید و گفت:
    ـ می دانم چه می کشید ما هم هر کسی را به امید پیشنهاد می دهیم بهانه می آورد،از دست این بچه ها آدم نمی داند چه کند.
    دیگر حوصله این بحث ها را نداشتم با عذرخواهی به طرف اتاقم آمدم و به امید فکر کردم نمی دانم چرا او هنوز نتوانسته ازدواج کند،راستش دلم برایش می سوزد چون در تنهایی او من هم مقصر هستم.
    کاش هیچ وقت متوجه نمی شدم که می خواهد با پریسا ازدواج کند شاید اینطور عشق او را ازش نمی گرفتم،خدایا مرا ببخش.
    بعد از گرفتن فرصتی برای فکر کردن،پدر دیگر کمتر در اینباره صحبت می کند و تازگی ها متوجه شده ام که کاملا موضوع را فراموش کرده چون با اینکه موعد فکرکردنم رو به اتمام است ولی پدر در اینباره صحبت نمی کند.
    البته این روزها خیلی او را در فکر می بینم و احساس می کنم که پریشان است نمی دانم به خاطر من است یا نه،خدایا کمک کن که پیش از این باعث آزار پدر و مادرم نباشم.
    یک ماهی است از موعد قراری که برای جواب گذاشته بودم گذشته ولی هنوز پدر با من صحبتی نکرده،اما آنقدر ناراحت و پریشان است که مجبور شدم چند روز پیش خودم به اتاقش بروم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #52
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آرمان را انجا دیدم و خواستم برگردم که پدر صدایم زد و پرسید:
    ـ آفاق جان کاری داشتی؟
    ـ راستش من اصلا راضی به ناراحتی شما نیستم و آمدم بگویم هر چه بگویید قبول دارم.
    پدر آهی کشید و گفت:
    ـ فعلا شرایط جور نیست،حالا یک وقت دیگه در اینباره صحبت می کنم.
    به آرمان نگاه کردم و دیدم او هم سرش پایین است و اشفته به نظر می رسد،با دیدن قیافه او حدس زدم باید موضوعی پیش آمده باشد برای همین از پدر پرسیدم:
    ـ موضوعی پیش آمده،چند وقت است که شما ناراحت هستید.
    پدر کمی فکر کرد و گفت:
    ـ خب بله، یک موضوعی است که باعث نگرانی ما شده ولی مربوط به تو نیست و نمی خواهد تو فکرت را آشفته کنی،انشاالله به زودی حل می شود.
    با نگرانی پرسیدم:
    ـ من نمی توانم کمکی کنم؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    ـ نه دخترم.
    امروز بالاخره پدر بعد از یک هفته خانه نشینی،موضوع را به من و مادر گفت و ما فهمیدیم که حسابدار شرکت توانسته به اتاق پدر راه پیدا کند و به طریقی به گاو صندوق دستبرد بزند و دسته چک پدر را بردارد و حالا با استفاده از چک های متعدد،با ارقام بالا در بازار خرید می کند.
    پدر وقتی از ربوده شدن دسته چک باخبر می شود که حسابدار شرکت برایش بدهکاری زیادی را بر جای گذاشته و از کشور خارج شده.البته پدر بنابر خواست پلیس تا به حال بروز نداده بود ولی هفته پیش وقتی از طریق پلیس مطلع می شود که آن شخص از کشور خارج شده،بنابر برآوردی که با آرمان می کنند می فهمند بدهی ها بیش از سرمایه و موجودی آنها می باشد و حالا پدر از ناراحتی ورشکستگی و زندان،خانه نشین شده.
    وقتی من و مادر متوجه شدیم،هر دو تا شب غمزده بدون هیچ حرفی به آینده ی تاریک خانواده فکر کردیم و حالا با اینکه از نیمه شب گذشته ولی هنوز خواب به چشمانم راهی ندارد و چهره غمگین پدر یک لحظه از نظرم دور نمی شود.
    دو روزی است با اینکه به شرکت می روم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم،همه کارکنان شرکت موضوع را فهمیده اند و ما هر لحظه منتظر دستگیری پدر توسط پلیس هستیم.
    خدایا کمکمان کن.
    امروز اصلا به شرکت نرفتم چون محیط آنجا هم مثل خانه ما و قلبمان غمبار است،در خانه پرشور و شوق ما که خوشبختی در آن موج می زد انگار خاکستر مرگ افشانده اند هر کس در گوشه ای به لحظه های تاریک آینده ی خود فکر می کند.مادر را دیروز در حیاط دیدم که در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت،هم ناراحت پدر بود و هم ناراحت دربه دری خانواده مون هر چه زودتر باید خانه را برای فروش می گذاشتیم،مثل تمام زمین و اموالی که پدر داشت،البته مقدارشان بسیار کم است چون پدر همه را در شرکت سرمایه گذاری کرده بود و به غیر خانه و دو تکه زمین و ویلای شمال دیگر چیزی برای فروش برایش نمانده.
    در همین افکار بودم که از صدای خدیجه خانم به خود آمدم،وقتی از اتاق خارج شدم گفت:
    ـ کس پشت تلفن با شما کار دارد.
    وقتی گوشی را برداشتم صدای امید را شنیدم که از من می خواست حتما امروز به ملاقاتش بروم برای یک ساعت دیگر سر خیابان قرار گذاشتیم.
    با دلهره خاصی لباس پوشیدم و در ساعت مقرر به طرف محل قرار حرکت کردم،وقتی اتومبیل امید را دیدم سوار شدم و سلامی کردم خیلی آرام جواب داد ولی متوجه شدم که خیلی ناراحت و پریشان است پس ترجیح دادم که تا او حرفی نزده من سکوت کنم.
    به طرف جاده شمشک می راند که نزدیک رستوران کنار رودخانه توقف کرد و هر دو در سکوت پیاده شدیم و جایی را برای نشستن انتخاب کردیم.
    امید حالت عجیبی داشت و در عین ناراحتی در عالم خود غرق بود،با خود فکر کردم حتی فراموش کرده من در کنارش نشستم و بهتر دیدم که به سکوت خود ادامه دهم تا آمادگی صحبت را پیدا کند.
    به اطراف خود نگاه می کردم،طبیعت زیبایی فصل پائیز را به خوبی به نمایش گذاشته بود.
    بعد از مدتی با ،صدای امید به خود آمدم که گفت:
    ـ آفاق می خواهم خوب به حرفهایم توجه کنی چون مطمئن هستم تو هم مثل من از بازی سرنوشت در عجب می مانی،می دانی روزی که فهمیدم آرمان وپدرت به طور شراکتی می خواهند یک شرکت ساختمانی تاسیس کنند من هم خواستم که با آنها شریک بشم و چون خود پول قابل توجه ای پس انداز نداشتم از پدرم کمک گرفتم که پدر سرمایه خوبی را در اختیارم گذاشت،آن سرمایه آنقدر بود که توانستم صاحب نصف سهام شرکت شوم.
    نمی دانم از قرارداد ما چیزی می دانی یا نه،راستش قرارداد ما چنین بود که در تمام سود و زیان شرکت شریک باشیم حتی اگر یکی از ما هم باعث ضرر شرکت می شد فرقی در اصل قرارداد نداشت،آن موقع چون فکر می کردم خودم کمتر در شرکت هستم و نمیتوانم به صورت مستقیم در کاربرد شرکت دخالت داشته باشم به نظرم عادلانه آمد.
    همانطور که خودت میدانی تمام شرکت به همت پدرت و آرمان اداره می شد پس وقتی سود آن بدون در نظر گرفتن تلاشمان تقسیم می شد باید من هم در ضرر شرکت سهیم می بودم ، اگر حسابدار شرکت این کار را نکرده بود همه چیز خوب پیش می رفت ولی وقتی متوجه شدم که این ضرر از حد توان پدرت خارج است فکر کردم از سهم خودم شاید بتوانم کمکی به پدرت کنم ولی حتی با سهم من گره کور این ماجرا باز نمی شود و حالا نه تنها پدرت و آرمان بلکه من هم باید به زندان بیفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #53
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    البته می دانم پدرم سرمایه بسیار دارد اگر کمکی به ما می کرد می توانستیم هم قروض خود را بدهیم و هم سرمایه تازه ای برای ادامه کار شرکت به دست آوریم ، به خاطر همین با پدرم صحبت کردم که پدرم آنروز جوابی نداد اما روز بعد گفت حاضر است کمک کند حتی به اندازه ای که سرمایه شرکت از قبل هم بیشتر شود ، ولی در مقابل این کار برایم شرطی گذاشت که وقتی از شرطش آگاه شدم دنیا در برابرم تیره و تار شد و با عصبانیت آن را قبول نکردم و تا حالا هم مقاومت کرده ام .
    می دونی آفاق برایم زیاد مهم نیست که خودم وآرمان به زندان بیفتیم ، ولی همانطور که خودت می دانی خانواده ما سالهاست که با هم دوست هستند و من پدرت را مثل عموی واقعی خود می دانم و حتم دارم این ورشکست شدن و بی آبرویی خارج از تحمل پدرت است .
    الان دو شبانه روز است که نتوانسته ام حتی لحظه ای بخوابم و در این مدت در جدال سختی با خود بوده ام ولی بالاخره امروز متوجه شدم با اینکه شرط پدرم برایم مانند یک زندان همیشگی است که فقط مرگ می تواند مرا از آن نجات دهد ولی آن را قبول کردم ،حالا تو هم باید تصمیمت را بگیری و متاسفانه باید بگویم زیاد وقت نداری.
    با تعجب گفتم : من ؟ چه ربطی به من دارد ؟
    پوزخندی زد و گفت :
    ربطش این است که تو سر دیگر این معامله سخت هستی ،پدر گفته به شرطی کمک می کند که من به ازدواج رضایت دهم .
    ولی امید تو نباید اینقدر ناراحت باشی شاید بتوانی کسی را پیدا کنی که واقعا تو را خوشبخت کند .
    با حالت عصبی خندید و گفت :
    _آفاق مثل اینکه درست به حرفهای من گوش ندادی ، من گفتم یک سر معامله تو هستی .
    تا چند لحظه هر دو سکوت کردیم ، نمی دانستم منظور امید چیست و راستش احساس کردم که حتی نمی توانم به آن فکر کنم که امید گفت
    - بعضی وفتها آنقدر خنگ بازی در می آوری که می خواهم یک فصل کتکت بزنم .
    با خشم گفتم مودب باش و مثل آدم حرف بزن.
    -چشم مادمازل ،در این شرط ویرانگر شما را به همسری بنده انتخاب کرده اند و باید کسی همسرم شود که آخرین زن دنیاست که فکر می کردم روزی همسرم شود حالا متوجه شدی.باور کن اگر به خاطر پدرت نبود زندان که هیچ حاضر به مرگ بودم ولی حاضر به ازدواج با تو نمی شدم ،من که بهترین و زیباترین دخترها داوطلب هستند همسرم شوند باید تو را به همسری انتخاب کنم که اصلا در شان من نیستی .
    هر کلمه ای که ار دهانش خارج می شد مانند پتکی بر مغزم بود،دیگر تحمل رفتار نفرت انگیزش را نداشتم بلند شدم و با نفرت نگاهش کردم و سیلی محکمی به گوشش زدم و بعد به حالت دو از رستوران بیرون آمدم.
    درحالیکه اشک قدرت دیدم را کم کرده بود همه اطراف خود را محو می دیدم و مرتب حرفهای امید در ذهنم تکرار می شد "توآخرین زن در دنیا" "تو در شان من نیستی " "حاضر به مرگ هستم ولی تو همسرم نباشی" نمی دانستم به کدوم سو می دوم،وقتی به خود آمدم اتومبیل امید با سرعت کنارم ایستاد و پیاده شد و به دنبالم دوید و مجبورم کرد برگردم و بعد گفت :
    -آفاق بسه دیگه ،تمومش کن.
    به زحمت توانستم جلوی اشکم را بگیرم،مرا سوار اتومبیل نمود و حرکت کرد.
    سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آنقدر اشک ریختم تا کمی ارام شدم،با صدای امید به خود امدم که گفت :
    -وقتی تو اینطور منقلب و ناراحت شدی ببین و حس کن من چه حالی دارم،من که اینقدر به خودم می بالیدم و هرکس را به عنوان همسری خود قبول نداشتم حالا باید چه کسی همسرم شود؟
    باخشم گفتم:
    خفه شو و بدان هیچوقت این اتفاق نمی افتد .
    خندید و گفت :
    آفاق باز تو فکر نکرده جواب دادی،هر موقع من حرف یا پیشنهادی داشتم تو فوری مخالفت کردی ولی بعد از اینکه فکرکردی خودت متوجه شدی که این تنها راه حل است، حتما حالاهم باید مدتها فکر کنی و بعد قبول کنی. نصیحتی به تو می کنم به زمان فکرکن،شاید الان به در خانه شما برسیم پلیس به دنبال پدرت آمده باشد و تو خودت بهتر میدانی پدرت قبل از اینکه به زندان برسد از غصه سکته می کند.
    من روحیه تو را می دانم،تو به خاطر خواهرت یکبار حاضر به ازدواج شدی پس مطمئن هستم به خاطر پدرت که او را خیلی دوست داری جوابت مثبت است ولی همیشه قبل از فکر کردن حرف می زنی و مخالفت می کنی ولی بعد می فهمی تنها راه چاره است.
    -بس کن،اگر من به خاطرآذین ازدواج کردم با کسی بود که به این اندازه از او نفرت نداشتم.در ضمن او فقط یک انسان نبود بلکه فرشته بود ولی با تو که نه تنها انسان نیستی بلکه خود شیطانی نمی توانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #54
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    پوزخندی زد و گفت:
    به نظر من بهتر است مراقب حرف زدنت باشی چون در آینده نزدیک که به همسریم درآمدی تلافی تمام این حرکات و حرف ها را می کنم .
    دیگر تا منزل حرفی نزدیم ولی وقتی خواستم پیاده شوم،صدایم زدوگفت :
    -آفاق ترا خدا تا دیر نشده فکرهایت را بکن چون نمی دانم کی برای دستگیری پدرت اقدام می کنند،تمام راه حل ها را رفته ام و باور کن این تنها راه حل است .
    -من خودم پیش پدرت می آیم و به دست و پایش می افتم که بدون شرط به پدرم کمک کند و در عوض قول می دهم شبانه روز کارکنم و قرض پدرت را بدهم .
    دوباره حرکت کرد،وقتی کمی از خانه دور شدیم جلوی پارک نگه داشت و با عصبانیت گفت :
    -احمق چرا نمی فهمی،من اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که اینکار نتیجه می دهد خودم همچنین پیشنهادی را به تو می دادم.
    حالا دیگر مجبورم همه چیز را بگویم،من غیر از کاری که قصد انجامش را داری فکرهای دیگری هم کرده ام حتی می خواستم از پدرت بخواهم که خودش از پدرم درخواست کمک کند ولی بعد که فکر کردم متوجه شدم که پدرت هرگز حاضر به این کار نمی شود،تازه پدرت نباید هرگز متوجه علت ازدواج ما دوتا بشود چون باز مخالفت می کند.حالا بذار تمام شروط پدرم را بگویم،گفته اولا فقط باید با تو ازدواج کنم چون تو به خاطر دینی که احساس می کنی اخلاقم را تحمل می کنی و طلاق نمی گیری آخه من احمق تا به حال چندین نفر را که تا پای نامزدی پیش رفتیم باهاشون آنقدر بد اخلاقی کردم که خودشان پشیمان شوند حتی یکی را بعد از چهار ماه نامزدی از این راه وادار به فرار از خودم کردم برای همین هم پدرم دیگر دست مرا خوانده دیگر اینکه گفته به هیچ عنوان بعد از ازدواج حق طلاق دادن تو را ندارم حتی اگر بمیرد چون از من چک هایی می گیرد که اگر بعد از مرگش هم جدا شدیم دوباره من به زندان بیفتم و از ثروتش محروم شوم و حتی تعیین کرده که ثروتش مسکوت می ماند و فقط به نام نوه اش می شود . پدر همه فکرها را کرده و راه هیچ گریزی را نگداشته حتی گفته اگر تو هم التماس کنی قبول نمی کند چون فکر میکند تو هم باید تنبیه شوی چون تا بحال حاضر به ازدواج نبوده ای و پدر و مادرت را به خاطر این موضوع آزار داده ای .
    نمی دانم،فکر کنم پدرم دیوانه شده ولی هرچه است این تنها راه باقی مانده برای پدرت است البته من هم نجات پیدا می کنم البته خودت میدانی به چه قیمتی؟
    وبعد دوباره اتومبیل را به حرکت درآورد، وقتی پیاده شدم گفت :
    -من دیگر تماس نمی گیرم،هرچه خواستی بکن .
    بعد با سرعت دور شد،نمیدانم چطور به خانه آمدم و خود را به اتاقم رساندم ولی از اذان صبح که از مسجد محل به گوش می رسد متوجه شدم ساعتها است فکر کی کنم وحالا فقط این را می دانم که باید اول نماز بخوانم وبخدا روی آورم چون فقط اوست که می تواند از این برزخ نجاتم دهد .
    دو روز از ملاقات من و امید می گذرد،دو روز دلهره آور که با هر صدای در احساس می کنم برای تصمیم گیری دیر شده اما وقتی متوجه می شوم که پلیس نیست نفس راحتی می کشم.
    در این مدت خیلی فکر کردم و باز تنها راه باقی مانده را همان پیشنهاد امید می دانستم و حالافهمیدم که چقدر خوب مرا شناخته چون همیشه موقع عصبانیت حرفهایی می زنم که بعد از کمی فکر مجبور به پس گرفتن آن می شوم.
    نمی دانم چه زندگی در انتظارم است ولی می دانم باید همسر مردی شوم که به خونم تشنه است.آن موقع که به تعهد نداشتم چنین باید مطیع اوامرش می بودم و برای زندگیم تصمیم می گرفت حالا اگر همسرش شوم چه می شود،آیا به من اجازه نفس کشیدن خواهد داد.
    نمی دانم احساسم به او چیست فقط می دانم در گذشته هم از او نفرت داشتم و هم عاشقش بودم ولی حالا فقط احساسم نسبت به او یک حس بی تفاوتی است همراه با ترس. البته تنها چیزی که لبخند را به لبم می آورد این است که با این کار انتقام خود را از امید می گیرم بگذار تا آخر عمرش همدمش همانی باشد که همیشه از او نفرت داشته است .
    امروز صبح به امید زنگ زدم و باز مثل چند سال پیش توانستم بگویم من همه چیز را قبول دارم و بعد به اتاقم آمدم و ساعتها اشک ریختم،حالا فکر میکنم اگر تو را نداشتم چه می کردم و با چه کسی از عذابم صحبت می کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #55
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    امروز بعد از ظهر آقای محمودی همراه با خانمش به منزلمان آمدند،آنها را از پشت پنجره دیدم که سبد گل بزرگ زیبایی در دست داشتند و در همان حال فکر کردم حالا مادر می گوید چرا در این اوضاع و احوالی که ما هستیم آنها برایمان سبد گل می آورند.
    بعد از چند ساعت مادرم در حالی که هنوز صورتش حالت تعجب خود را از دست نداده بود وارد اتاقم شد و گفت :
    -آفاق دارم دیوانه می شم !
    از حالت مادرم خنده ام گرفت و گفتم :
    -چی شده ؟
    -تو چرا راجع به امید حرفی نزده بودی که من اینطور جلوی آنها رفتار نکنم،حالا پیش خود می گویند عجب مادر و دختری هستند که دختره قرار ازدواج را هم گذاشتند ولی به مادرش هنوز حرفی نزده .
    در حالی که در دل به امید لعنت می فرستادم با خودم فکر کردم خواستگاریش هم مثل آدمها نیست،مانده بودم چه بگویم که دوباره مادر گفت :
    -مامان امید گفت شما ماه هاست که با هم در حال صحبت هستید و ما بنابر خواست امید اینجا هستیم و حالا فقط آمده ایم که در مورد مهریه و روز ازدواج صحبت کنیم چون مثل اینکه بچه ها به خاطر علاقه زیادی که نسبت بهم پیدا کرده اند تصمیم گرفته اند دوران نامزدی نداشته باشند. حتی وقتی پرسیدم پس خود امید چرا نیامده گفت که امید گفته آفاق اینجوری دوست داشته و فقط حرف مهریه مانده که آن هم باید به عهده پدر و مادرمان باشد، خلاصه اینها تاریخ ازدواج را بیست روز دیگه تعیین کرده اند و وقتی هم من گفتم اصلا امکان پذیر نیست مادرش گفت خودشان قبلا توافق کرده اند و شما بهتر است از آفاق خانم سوال کنید تا شما را در جریان بگذارد.
    راست می گن آفاق؟تو همچین کاری کردی،یعنی واقعا تو ما را اینقدر پیش اینها کوچک کردی ؟
    دست مادر را گرفتم و با التماس نگاهش کردم و گفتم :
    -مادر خواهش می کنم منو بیشتر از این خجالت زده نکنید اینطور که امید گفته نیست،شما که او را می شناسید همیشه دوست دارد سر به سرم بگذارد و کاری کند که همه درباره ام بد فکر کنند.
    مادر با تعجب پرسید :
    -خوب چرا می خواهی باهاش ازدواج کنی راستش خودم هم از پیشنهادشان متعجب هستم آخه شما دوتا همیشه سایه همدیگر را با تیر می زدید ولی حالا اینها می گویند شما همدیگر را دوست دارید،واقعا موندم این وسط کی راست می گه.
    در حالیکه از ناراحتی چشمانم غرق اشک بود صورت مادر را بوسیدم و گفتم :
    -ترا به خدا مادر هیچی نپرسید، به نظر شما مگه امید مناسب نیست.
    -من نمی گویم امید فرد مناسبی نیست ولی فکر نکنم تو و امید بتوانید یکساعت زیر یک سقف دوام بیاورید.
    -نه مادر همه تغییر می کنند،ما هم تغییر کرده ایم .
    -حالا راضی هستی همان یعنی همان بیست روز را می گویم.
    گفتم بله،بلند شد و از اتاق خارج شود که دوباره برگشت و پرسید:
    -آفاق می دونی مهریه ات چی است ؟
    -نه .
    -آقای محمودی گفت همان شرکت بابات،چون می دونم عروس گلم چقدر به این شرکت علاقه دارد برای همین همه بدهی های آن را پرداخت کرده ام و سرمایه ای که در اختیار شرکت قرار می هم دو برابر سرمایه اولیه است.
    البته گفت سود شرکت باید تقسیم به سه شود تو، پدرت و آرمان . بعد شانه ای بالا انداخت و گفت امید را کنار گذاشته و از اتاق بیرون رفت .
    پوزخندی زدم وفکر کردم بعد از این همه سال این هم از مراسم خواستگاریم،خدا می داند برای مراسم دیگر امید چه ایده های عجیب و غریبی پیاده کنه و آنوقت من هم بدون هیچ اعتراضی باید بگویم که خودم چنین می خواهم و حالا احساس می کنم دیگر رقیب بازیش نیستم بلکه مهره ای بیجان مثل مهره های شطرنجش شده ام .
    ده روز از برگشت پدر به شرکت می گذرد و هر روز که بر می گردد و م چهره آرامش را می بینم خدا را شاکر هستم که توانسته ام وسیله ای برای برگشت آرامش به او باشم،در این مدت پدر مرتب اصرار می کند که روزها در خانه نمانم و به شرکت برگردم ولی من مراسم عروسیم را بهانه می کنم
    . تا اینکه مادر امشب به زبان آمد و گفت :
    -تو مثلا روزها غیر از اینکه خودت را در اتاق زندانی کنی چکار کرده ای،به خدا من تا به حال عروسی اینجوری دیگه ندیده بودم.تا خواستم برای جهیزیه اقدام کنیم خانم محمودی از طرف امید پیغام داد که فعلا جهیزیه لازم نیست چون می خواهیم چند سال اول زندگیمان در خانه پدر زندگی کنیم حتی حاضر نشدند وسایل اتاق خواب را تهیه کنیم و گفتند از خرید عروسی هم خبری نیست. دیشب که زنگ زدم گفتم یک روز را تعیین کنید تا با هم برای خرید کت و شلوار برویم دوباره آقا امید پیغام داد که احتیاج نیست چون قبلا سفارش داده اند،وقتی بالاخره خودم را راضی کردم و گفتم پس لباس عروس آفاق چی می شه دوباره آقا برایم پیغام فرستاد که آن هم سفارش داده شده . وقتی اینطور دیدم دیگه برای حلقه و سرویس حرفی نزدم.
    ناصر من که همچنین عروسی به عمرم ندیده ام که عروس حتی ندونه لباسش چیه،حلقه داره یا نداره . اصلا این پسره یکدفعه نیامده اینجا.اون حالا داماد ما به حساب می آید، در صورتیکه اصلا خودشو نشون نمیده.
    همه چیز این عروسی عجیبه،وقتی آذین صبح تلفن کرد و من گفتم که آقا امید هردقیقه برامون پیغام می فرسته و اصلا نه یک تلفن می کنه و نه حتی پاش رو توی خونمون گذاشته یک ساعت پای تلفن گریه کرد و گفت چرا آفاق قبول کرده،حتما یک خبری هست که ما نمی دانیم.
    پدر آهی کشید و گفت :
    -خانم زیاد شلوغش نکن اون الان عصبانی است شرکتی که حاضر نبود آفاق درصدی از سود کارهای خودش را داشته باشد حالا تمام و کمال به نامش شده اما مطمئن باش کم کم رفتارش درست می شه پس بهتره ما اصلا به روی خودمون نیاوریم چون اینطور که فهمیدم امید گفته با اینکه آفاق را بسیار دوست دارم ولی چون شرکت به نامش می شود می ترسم ظرفیت نداشته باشد و زود مرا فراموش کند.
    -ناصر یعنی تو اصلا ناراحت آینده آفاق نیستی .
    پدر با حسرت نگاهم کرد و بعد از کمی تامل گفت :
    -چطور نیستم،همین حرفهای امید نشون می ده که آفاق زندگی راحتی با او نخواهد داشت ولی خودشان همدیگر را خواسته اند،البته از یک چیز مطمئن هستم و میدانم با اون قلب مهربانی که آفاق داره همه چیز درست خواهد شد .
    دیگر نمی توانستم آنجا بنشینم و این حرفها را بشنوم و لبخندی زدم و گفتم:
    -درسته پدر جان من و امید با اینکه همدیگر را دوست داریم ولی هنوز در بعضی موضوعات اختلاف سلیقه داریم ولی به قول شما همه چیز درست می شود.
    بعد صورت مادر و پدر را بوسیدم و شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و تا به حالا این سطرها را می نوشتم اشک ریختم و امید و لعنت کردم که اینطور مرا در مقابل خانواده ام خرد می کنه ولی یادم افتاد که با این کار توانسته ام پدر را از ورشکستگی نجات دهم و دوباره آرامش به خانه مان برگشته،سعی کردم همه چیز را تحمل کنم و همانطور ساکت ناظر حرکات امید باشم .
    امروز خانم محمودی زنگ زد و قرار گذاشت که بعد از ظهر به آرایشگاه برویم،پس فردا عروسی من است و بعد از ملاقات تلخ من و امید برای اولین بار می خواهم از خانه خارج شوم.
    نمی دانم چطور می توانم چند ساعتی را تحمل کنم و در مقابل دیگران گریه نکنم چون تنها همدم من در این لحظه ها بوده است .
    تا چند ساعت دیگر برای مراسم ازدواجم به آرایشگاه می روم حتی دو روز پیش هم امید برای بردنم به آرایشگاه نیامد و باعث شد که مادر ساعتها گریه کند و من همانطور که او را آرام می کردم در دل به حال خود خون گریه می کردم .
    حالا دیگر فهمیده بودم پدر امید چرا مرا مناسب امید تشخیص داده بود چون واقعا احساس می کنم دین کارش نمی گذارد که زیر تمام قول ها و قرار ها بزنم،خود را مثل یک قربانی می بینم ولی از اینکه بخاطر پدر قربانی شدم خوشحالم و حس می کنم این خوشحالیم در برابر نگرانی از آینده تاریکم خیلی بیشتر است.
    در اتاق جدیدم هستم ولی نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی دارم با اینکه این اتاق نسبت به اتاق خودم خیلی زیباتر است ولی در آن راحت نیستم حتی دیوارهای اتاقم هم به حرفهایم گوش می دهند وبا من می گریند و یا می خندند.
    امروز بعد از تمام شدن کار آرایش صورت و موهایم هنوز لباسم نرسیده بود و آرایشگر مرتب تاکید می کرد که تلفن کنید تا لباس را بیاورند چون دیر می شود و در حالیکه از خونسردی من متعجب بود گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #56
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    -تا بحال عروسی به خونسردی شما ندیده ام .
    خندیدم و گفتم :
    -برایم مهم نیست که حتی لباسم نرسد چون با همین ها هم راحت می توانم به مجلس عقدم بروم .
    در حالیکه از نگاه آرایشگر به خود فهمیدم که فکر می کند از نظر عقلی مشکل دارم،با صدای بلند شروع کردم به خندیدن که آذین همراه با جعبه بزرگی وارد شد و بعد از اینکه لباس را از داخل جعبه در آورد از دهان باز از تعجبش نگاهم به سوی لباس رفت،تا بحال لباس عروسی به این زیبایی ندیده بودم.
    آرایشگر همانطور که لباس را تحسین می کرد گفت:
    -همین بود که اینقدر خونسرد بودید پس خودتان می دانستید که لباس حتما می رسد، آنهم چه لباسی نگاه کن ببین چه تور و تاجی دارد من که مطمئن هستم دوخت یک مزون خارجی است
    بعد از اینکه آماده شدم،خانم آرایشگر مرا به سوی آینه برد و گفت :
    - تا بحال ندیده بودم عروسی اصلا کنجکاو نباشد که ببیند چطور شده.
    وقتی در آینه نگاه کردم باورم نشد،همانطور که با تعجب نگاه می کردم با خود فکر کردم مثل اینکه جادویی شده چون این کسی که در آیینه پیداست خیلی زیباست.
    آذین در حالیکه هنوز نتوانسته بود از حالت بهت خود خارج شود گفت :
    - وای آفاق جان چی شدی،نمی دونم خودت قشنگتری یا لباست .
    با حرفش لبخند بر لبم نشست و گفتم :
    -خب معلوم است این لباس و رنگ و لعاب مرا چنین کرده .
    - ولی آفاق تا حالا کسی را ندیده ام اینقدرموقع عروسیش عوض شود،نمی گویم زیبا نبودی ولی حالا واقعا محشر شده ای،فکر کنم همش بخاطر اینه که همیشه ساده می گشتی و هیچ موقع به شکل و مدل و رنگ لباس اهمیت نمی دادی.
    راستش آفاق جان باید از تو یک عذر خواهی بکنم چون روزی که فهمیدم تو و امید می خواهید با هم ازدواج کنید پیش خود گفتم که حرفهای امید در مورد تو حقیقت داشته و تو آخر توانستی او را به طرف خود بکشانی،بدتر از آن فکر کردم تو باعث شده ای که آن موقع امید به خواستگاری من نیاید ولی در این مدت که رفتار امید را دیدم بارها خدا را شکر کردم چون من طاقت چنین رفتار و ازدواجی را نداشتم.
    در این مدت خیلی از او بدم آمده و حالا احساس می کنم چقدر خوشبخت هستم که همچین همسری ندارم ولی واقعا برای این سوال هیچ جوابی پیدا نکرده ام.تو که اینقدر به غرورت اهمیت می دادی چطور راضی شده ای که این رفتارهای امید را تحمل کنی، با اینکه از پدر و مادر شنیده ام که خودش تو را خواسته ولی از رفتارش چنین حالتی پیدا نیست و من فکر نکنم فقط به صرف اینکه پدرش شرکت را بنام تو کرده این رفتارها را می کند چون اگر واقعا عاشق بود این چیزها برایش فرقی نداشت.
    در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود نگاهم کرد و گفت :
    -منکه فکر کنم تو رازی را از ما پنهان می کنی چرا با من درد و دل نمی کنی،باور کن من و فریبرز می توانیم به تو کمک کنیم.
    دستهایش را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
    -نه آذین جان فکرت را اینطور ناراحت نکن،تو که مرا می شناسی و میدانی من آدمی نیستم که زیر بار زور بروم.تازه هیچ اجباری در اینکار ندارم فقط رابطه من و امید از روز اول چنین بوده و ما همینطور همدیگر را دوست داریم .
    چفدر در آن لحظه دلم می خواست همه حقایق را به او بگویم تا بداند که چه دل خونینی دارم ولی او حساس تر از آن بود که بتواند حرفهایم را تحمل کند،پس ترجیح دادم همچنان غمم را پنهان کنم.
    در همین موقع صدایمان کردند،وقتی آرمان را دم در دیدم که دست گل زیبایی در دست دارد و منتظر ایستاده یک لحظه احساس کردم که دنیا جلوی چشمانم سیاه می شود.
    آرمان زود متوجه شد و مرا گرفت که نیفتم و بعد همانطور که مرا میان بازوهای خود گرفته بود کمک کرد داخل اتومبیل تزیئن شده امید بنشینم و بعد رو به آذین کرد و گفت فریبز برای بردنش چند دقیقه دیگر می رسد وقتی سوار شد و اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:
    -خیلی دلم می خواهد این امید را با دستهای خودم خفه کنم .
    با تعجب به سویش نگاه کردم و صورتش را غرق اشک دیدم،وقتی تعجبم را دید دستم را گرفت و فشرد،گقت:
    -خواهر خوب و مهربونم می دونم که چرا حاضر شدی با او ازدواج کنی،تو واقعا فداکار هستی،یکبار به خاطر آذین و حالا به خاطر پدر.
    باالتماس گفتم : آرمان جان این حرف را نزن .
    نگذاشت ادامه دهم وگفت :
    مطمئن باش به هیچ کس نمی گویم ولی در این لحظه خواستم بدانی که از حالت خبر دارم و دیگر مثل ازدواج قبلت عمل نکرده ام بلکه حالا با تمام وجود تو را می شناسم و می دانم این خواهر خوبم که غرورش برایش بالاترین ارزش بود چرا حاضر شده کسی چنین او و غرورش را به بازی بگیرد.
    چقدر دلم می خواست که میتوانستم کمکت کنم و تو را از این رنج نجات دهم ولی هرچه فکر کردم چاره ای به نظرم نمی رسد و به خاطر پدر که نفهمد من هم مجبور به سکوت هستم ولی بدان که همیشه به یاد گذشت و فداکاری تو هستم و خودم را در برابرت کوچک می بینم .
    دستش را بوسیدم و در حالیکه اشکش را پاک می کرد نگاهم کرد و گفت : نمی دانی از این فیلم بازی کردن امید چقدر حالم بهم می خورد،آنقدر بهانه های جورواجور آورد که به دنبالت نیاید ولی می دانی وقتی کلید ماشین را ازش گرفتم که به دنبالت بیایم نتوانستم هیچ حرفی نزنم و به او گفتم بله این بهترین کار است چون هر نعمتی لیاقت می خواهد و تو لیافت آفاق ما را نداری و این را بدان به واسطه پدرت صاحب یک فرشته مهربان شدی.
    وقتی تو را چنین زیبا و معصوم منتظر امید دیدم از خودم بدم آمد ولی به تو قول می دهم خودم همین امیدی را که دوست و رفیقم می دانستم با دستهای خودم بکشم.
    آرام دستش را فشردم و حس کردم که چقدر به این حرفها احتیاج داشتم و چقدر دلم می خواست حتی یکنفر بداند که در درونم چه می گذرد،آهسته گفتم:
    -ممنون آرمان جان این حرفهایت برایم دنیایی ارزش داشت و حرفهایت قدرت عجیبی به من داد،مطمئن باش امشب طوری رفتار می کنم که همه فکر کنند من خوشبخترین زن زمینم.
    وقتی از اتومبیل پیاده شدم گوسفندی جلوی پایم قربانی کردند و من همچنان که بازوی آرمان را گرفته بودم به میان مهمانها رفتم و سعی کردم با نشاط به نظر آیم.
    در میان مهمانها به دنبال امید می گشتم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم،در همان حال که جوابگوی تبریک حضار بودم و لبخند به لب داشتم در دل از خدا یاری می خواستم که بتوانم همانطور خود را شاد نگه دارم و اشکم سرازیر نشود.وقتی در میان بازوان پدر قرار گرفتم و برایم آرزوی خوشبختی کرد،از لحن کلام غمگینش دانستم که او هم بسیار ناراحت است .
    آهسته گفتم :
    پدر من مطمئن هستم که خوشبخت می شوم فقط اگر شما را نگران خود نبینم.
    بعد به طرف سفره عقد رفتم که با زیبایئ خاصی چیده شده بود،وقتی آینه و شمعدان را دیدم با اینکه بسیار زیبا و گران قیمت به نظر می رسید ولی احساس دردی در سینه خود کردم چون من هم مثل همه دختران آرزو داشتم در انتخاب و خرید آن سهمی داشته باشم.
    همانطور که به خود در آینه نگاه می کردم،فارغ از اطراف خود به آینده تاریک و مبهم می اندیشیدم و آرزو می کردم که امید بیشتر از این باعث بی آبرویی من نشود چون کم کم همه به نبود امید پی برده و متعجب بودند. آذین کنارم نشست و در حالی که حلقه اشک در چشمانش بود آهسته گقت :
    -آفاق به نظرم همین حالا همه مراسم را بهم بزن ،امید لیاقت تو را ندارد .
    با خنده گفتم:
    - آذین جان این سرنوشت من است و مجبورم.
    در همان لحظه خانم و آقای محمودی به طرفم آمدند و تبریک گفنتد و بعد آقای محمودی آهسته کنار گوشم گفت: چنان بلایی سرش بیاورم که دیگر اینطور با آبروی ما بازی نکند.
    لبخندی زدم و گفتم :

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #57
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نه پدر جان حتما برایش کاری پیش آمده،تا چند لحظه دیگر می رسد شما به مهمانها برسید و حالت عادی داشته باشید.
    گونه ام را بوسید و گفت :
    می دانستم که دختر عاقل و فهمیده ای هستی و فقط تو می توانی امید را درست کنی .
    از دور دوستان خود را می دیدم و چشمم به نگاه غمگین شیوا افتاد که با ناراحتی تماشاگرم بود،می دانستم از این وصلت هنوز چنان شوکه هستند که قدرت نزدیک شدن و پرسیدن علت آن را ندارند.
    همانطور که با ناراحتی به آنها فکر می کردم عاقد وارد مجلس شد که چشمانم را از شدت خشم روی هم فشردم و حس کردم دیگر تحمل ندارم،نمیدانم چه مدت گذشت و من چنان در دنیای خودم بودم که صدای عاقد را شنیدم که می خواست مجلس را ترک کند .
    همان لحظه احساس کردم چیزی در وجودم شکست،یارای بلند شدن و ترک آنجا را نداشتم فقط در آن لحظه آرزو داشتم در اتاق خودم باشم و فارغ از اطرافم به اشک هایم فرصت رها شدن ار قفس چشمانم را دهم تا شاید از سنگینی غمی که بر روی قلبم فشار می آورد کم کنم.
    با هر نفس احساس دردی شدیدی در قفسه سینه داشتم،آه خدایا کاش حس بلند شدن داشتم تا از اینجا می گریختم.
    صدای جر و بحث عاقد که می خواست مجلس را ترک کند،زمزمه های مهمانها و چشم های نگران عزیزانم و نگاه پر از تحقیر بقیه مهمانها تمام اطرافم را گرفته بود که در همین زمان امید خوشتیپ تر و برازنده تر از همیشه وارد مجلس شد و یکدفعه سکوت در سالن حکمفرما شد .
    او را دیدم که بسویم می آید و چشمانش از شیطنت برق می زد که با لبخندی گشاده به نزدم رسید و نگاهش را با دقت به چشمانم که هنوز همانطور مات زده و گیج نگاهش می کرد،دوخت و پس از لحظه ای در کنارم نشست .
    بدون هیچ حرف و یا توضیحی.عاقد دوباره به مجلس برگشت و نمی دانم چطور خطبه عقد خوانده شد فقط لحظه ای که سندی به وسیله مادر امید به طرفم گرفته شد و آذین کنار گوشم آهسته گفت "آفاق دفعه سومه باید بله را بگویی،آفاق خواهش میکنم همه منتظر هستند بالاخره به زور توانستم لبانم را تکان دهم ولی نمی دانم بله ای که گفتم چطور به زبان آوردم و اصلا کسی آن را شنید و یا نه.
    وقتی باز حلقه ای به طرفم گرفته شد،صدای آذین را شنیدم که با التماس آهسته گقت :
    آفاق تو را به خدا،این را به دست امید کن.
    سرم را بلند کردم و به چشمان زیبایش خیره شدم در حالیکه حس کردم حلقه از دستانم رها شد و به میان سفره افتاد،هنوز عده ای به دنبال حلقه بودند که فکر کردم چرا موقعی که امید تور را از روی صورتم کنار زد چشمانش چنان وحشت زده بود و چرا این چشم های وحشت زده هیچ حسی در من برانگیخته نکرد.
    آن موقع دانستم که فقط جسمی هستم بدون روح در کنار امید و میان تماشاگران بسیار که باز آذین صدایم کرد و گفت :
    خواهش می کنم حواست کجاست،همه منتظر هستند باید عسل بگذاری به دهان امید.
    بعد خودش انگشتم را گرفتم و در ظرف عسلی که بسویم گرفته بود کرد و دوباره گفت :
    افاق اینو بذار تو دهن امید .
    تمام حرکات بعدی را بدون فکر و با کمک آذین انجام دادم متوجه کادو دادن اقوام و عکس گرفتن با آنها نبودم فقط یک عروسک بدون روح بودم که با تکان های شدید دست های امید به سویش نگاه کردم،در چشمایش نگرانی و وحشت موج می زد و من همانطور که فکر کردم این حلقه اشک چقدر در این چشم ها زیباست به اشک ها نگاه کردم که روی پهنای صورتش می بارید.
    همانطور که گذر اشک را نگاه می کردم فکر کردم چقدر زلال هستند که با دستانی محکم از روی مبل کنده شدم و همان دستها مرا بسوی خود کشید،صدایش را می شنیدم که مرتب مرا به نام صدا می کرد ولی یارای جواب در خود نمی دیدم و قدرت تکلم نداشتم.
    آنقدر صورتش نزدیک بود که اشک هایش برروی گونه ام می ریخت،ناخودآگاه دستم به سوی گونه ام رفت و خیسی آن را حس کردم و بعد زمزمه هایش را شنیدم که می گقت : آفاق جان، عزیز دلم تو چت شده،تو که مقاوم تر از اینها بودی.
    متعجب بودم چرا اینقدر با نگرانی صدایم می کند که دوباره مرا روی مبل نشاند.
    بعد از مدتی لیوانی در دستانش دیدم که با التماس می خواست کمی از آن را بخورم،لیوان را تا آخر سر کشیدم و از آب سرد و شیرین آن احساس بهتری پیدا کردم.
    بعد وقتی به اطراف خود نگاه کردم دیگر از آن چشم های پر از تحقیر خبری نبود،در واقع هیچکس به غیر از من و امید آنجا نبود ولی نمی دانستم چرا نمیتوانم نگاه پر از تحقیرشان و صدای پچ پچشان را از ذهنم دور کنم.
    امید چانه ام را گرفت و به سوی صورتش بالا کشید،به چشمانش نگاه کردم که هنوز پر از التماس و نگرانی بود.
    همچنان خیره نگاهش می کردم چون توان گریز از آنها را نداشتم،تمنایی در برق نگاهش بود که مرا بسوی خود می کشاند.
    گرمای وجودش را در کنارم احساس کردم بعد او را به کناری زدم که گفت:
    خدا را شکر دیگه داشتم سکته می کردم،تمام مدت طبابتم در بیمارستان بیماری به حال و روز تو ندیده بودم.
    به سفره عقد به اتاق خالی و به سبد گل های فراوانی که ما را در خود گرفته بود نگاه کردم و گفتم:
    چقدر این سالن زیبا شده.
    دستم را فشار دادم و صدایش را شنیدم که باز خدا را شکر کرد و بعد کمک کرد تا روی مبل نشستم و گفت:
    آفاق باور کن خوب تلافی کردی، من می خواستم کمی اذیتت کنم اما تو کاری کردی که نزدیک بود از ترس سکته کنم.
    از لحظه ای که وارد شدم تا الان هزاران بار خودم را لعنت کردم، منکه نتوانستم گربه معروف را بکشم ولی تو به جای گربه مرا کشتی و چنان زهرچشمی از من گرفتی که تا لحظه مرگ فراموش نمی کنم.
    بعد با صدای بلند خندید و گفت:
    عجب بازی بود، تازه چقدر هم تماشاچی داشتیم.
    بعد همانطور از خنده ریسه رفت و روی مبل افتاد، گفتم:
    ولی امید این بازی نبود بلکه تو واقعا با کارت روح مرا کشتی و جلوی همه فامیل و دوست و آشنا خرد کردی، آنقدر که فکر کنم تا آخر عمر نتوانم تکه های خرد شده وجودم را جمع کنم.
    تو امروز کاری کردی که تا اخر عمر هیچ گاه فراموش نمی کنم و تو را نمی بخشم، کاش مرا کشته بودی ولی چنین غرورم را به بازی نمی گرفتی. آخر یک روز تلافی می کنم همیشه این را به یاد داشته باش.
    دست هایم را گرفت و گفت:
    خواهش می کنم آفاق بس کن، من فقط می خواستم تو از این به بعد بدانی که من همه کاره هستم. در ضمن می خواستم قدرت خود را به تو نشان دهم چون تو یک زن معمولی نیستی و آنقدر مستقل هستی که هر مردی را به وحشت می اندازی.
    من فقط از استقلال تو بدم می آید و بهتر دیدم از همان اول ضربه شستی نشانت دهم ولی تو که بدتر از من کردی، جلوی همه به زور آذین بعد از کلی معطلی بله گفتی و حتی حلقه به دستم نکردی و بعد هم انگشت عسلیت را روی گونه ام خالی کردی، می دانی همین کارت باعث شد نیم ساعت همه بخندند.
    حالا پاشو زودتر به منزلمان برویم چون قرار بود نیم ساعته برویم ولی الان یک ساعت و نیم است که اینجائیم، با آن رفتار من و حال بد تو الانه که همه فکر برگردند چون فکر می کنند حتما بلایی سر خودمان آورده ایم.
    همچنانکه دستم در دستانش بود به طرف در خروجی رفتیم، وقتی در اتومبیل را برایم باز کرد با تمسخر گفت:
    بفرمایید مادمازل، ولی بدان این اولین و آخرین بار است که مرا چنین دست به خدمت می بینی چون امشب اگر غیر از این عمل کنم پدرم پوست از کله ام جدا می کند و همین حالا هم به شدت از دستم عصبانی است.
    بعد خود پشت رل نشست و به سوی منزل آقای محمودی که مراسم آنجا برگزار می شد حرکت کرد، در طی راه آهنگ غمگینی از پخش اتومبیلش به گوش می رسید که هر دو در سکوت به آن گوش می کردیم.
    در میان هلهله و شادی حاضرین وارد مجلس شدیم، افراد زیادی را دیدم که انتظار دیدنشان را نداشتم و یکی از آنها باعث شد حتی دیگر نتوانم یک قدم پیش بروم وجود آرشام بود که کنارم ایستاد و با لبخند تلخی تبریک گفت و بعد یک شاخه گل سرخ و یک انگشتر زیبای برلیان بهم هدیه داد.
    هنوز داشتم به چشمهای مهربانش نگاه می کردم و از اطراف خود غافل بودم، در آن لحظه فکر می کردم که اگر او به جای امید بود چقدر حالا احساس خوشبختی می کردم که با صدای امید و تکان دستش به خود آمدم که می خواست به طرف بقیه حاضرین برویم، بالاخره توانستم نگاهم را از چشمان مهربان آرشام به سوی امید بگردانم که متوجه نگاه خشمناکش شدم ولی از این نگاه احساس ترس نکردم بلکه کاملا برایم بی تفاوت بود.
    در حالی که به طرف بقیه می رفتیم گفت:
    خجالت نمی کشی شب عروسیت کنار همسرت اینچنین شیفته به مرد دیگری نگاه می کنی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #58
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حوصله جواب دادن به او را در خود نمی دیدم. بعد از اینکه از همه مهمانها به خاطر حضورشان تشکر کردیم به سوی جایگاه خود رفتیم، وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم البته خیلی دلم می خواست گوشه خلوتی بیابم و به احساسم نسبت به آرشام فکر کنم چون با دیدن رفتار امید در این چند روز به خصوص در این لحظات واقعا احساس می کردم که زندگی را باخته ام و به راحتی اجازه داده ام که امید مرا به دره نیستی سوق دهد. صدای امید را شنیدم که گفت:
    -بهتره دیگه بهش فکر نکنی، تو لیاقت خوشبختی را نداشتی.
    با شتاب بلند شد و به طرف دختر زیبایی که از وقتی به مجلس جشن وارد شده بودیم چشم از امید برنداشته بود رفت و بعد از مدتی صحبت با هم شروع به خنده و شوخی کردند، همچنانکه به آنها نگاه می کردم فکر کردم که چرا امید اعتقاد داشت من لیاقت خوشبختی را ندارم.
    با صدای آذین نگاهم را از امید به سویش گرداندم که گفت:
    می بینی امروز باید اینطور شیفته وار با تو رفتار می کرد نه با این دختره، اون از مراسم عقد که تو حالت آنقدر بد بود و مادر لحظه ای که آمدی و متوجه شد حالت بهتر شده در اتاق بالا اشک می ریخت، پدر هم در این مدت باور کن سه پاکت سیگار کشید و آرمان را دیگه نگو مجبور شدم به فریبرز و محراب و عمه را مامورش کنم که مجلس را بهم نزنه، یک دقیقه اشک می ریخت و یک دقیقه فریاد می زد که امید و می کشه ولی وقتی وارد شدی و وقتی دیدیم که چقدر حالت بهتره همه راحت شدیم، اما مثل اینکه این امید دست بردار نیست و فقط موقعی کوتاه می آد که ببینه تو به حالت مرگ افتادی.
    به روی آذین که از شدت عصبانیت قرمز شده بود، لبخندی زدم و گفتم:
    این اخلاق امید با من از سالها قبل بوده شما نمی خواهید ناراحت باشید، چه اشکالی دارد بگذار با کسی دیگر خوش بگذراند. این همه آدم، من هم می توانم با یکی دیگر خوش و بش کنم.

    پوزخندی زد و گفت:

    واقعا هر دوی شما آدم های عجیبی هستید، من نمی دانم شما چطور می خواهید با هم زندگی کنید. چون آن موقع که از هم دور وبدید و هر لحظه که همدیگر را می دیدید دائم به فکر نیش و کنایه زدن بهم بودید حالا که دیگر باید زیر یک سقف باشید چه می شود فقط خدا می داند؟ راستش خدا را شکر می کنم که خودتان تنها نیستید و پیش خانم و آقای محمودی زندگی می کنید و گرنه از فکر شما دو تا یک لحظه آرامش نداشتیم.

    از حرف های آذین می خندیدم که آرشام را در کنار خود دیدم، می خواست در باغ با هم قدم بزنیم، چشمکی به آذین زدم و آهسته کنار گوشش گفتم:
    حالا حواست به امید باشه، ببین چطور به جلز و ولز می افته.
    با لبخندی به سوی آرشام رفتم و با هم شروع به قدم زدن کردیم، آرشام گفت:
    خیلی خوشحالم که تو را در لباس عروسی می بینم و در حال حاضر که با تو قدم می زنم حس می کنم که داماد من هستم، نه آقای دکتر.
    بعد از همسرش که چند ماهی از جدائیشان می گذشت از دوری وطن و ناراحتی آن گفت که آخر مجبور به بازگشت شده و حالا تاسف می خورد که شاید اگر کمی زودتر می آمد دوباره شانسی برای پیشنهاد ازدواجش داشت. در حالی که با لبخند نگاهش می کردم فهمیدم که زیر چهره شادابش دلی مالامال از غم دارد که آن را پنهان کرده، پس منهم باید از این به بعد بتوانم غم خود را همیشه پنهان کنم و آن را بروز ندهم تا همه عزیزانم فکر کنند که خوشبختم. با صدای قطع آهنگ به سوی ارکستر نگاه کردم و امید را دیدم که با چشمهایی سرخ از عصبانیت به سویمان می آید. وقتی به کنارم رسید، دستش را دور کمرم انداخت و به طرف خود کشید و رو به آرشام گفت:
    آقای دکتر بهتره دیگه خاطرات گذشته رو مرور نکنید چون آفاق جان حالا همسری دارد که همیشه و در همه حال در کنارش هست، ولی من می توانم در همین مجلس کسانی را بهش ما معرفی کنم که به مراتب از همسر من بهتر هستند.
    آرشام با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    واقعا متاسفم چون فکر می کردم آفاق خوشبخت شده ولی با این حرف فهمیدم شما هنوز درک نکرده اید که صاحب چه فرشته ای شده اید، کسی که سالها من به دنبالش می گردم.
    من هنوز مات به رفتن آرشام نگاه می کردم که با دست های امید که مرا به طرف جایگاهمان می کشید رفتم، وقتی روی مبل نشستم امید گفت:
    آفاق فقط یکبار دیگر تو را کنار او ببینم، هم تو را می کشم هم او را.
    واقعا که ترقی کرده ای، تو که همیشه ظاهر متین ات را نگه می داشتی همه را متوجه حرکات خود کردی، اصلا نمی فهمم تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟ مگه من تا به الان اعتراض کرده ام.
    آرام گفت:
    بعدا بهت حالی می کنم من و تو با هم فرق داریم.
    من هم ارام کنار گوشش گفتم:
    بعدا هم همینطور است، از این به بعد تصمیم دارم هرطور با من رفتار کردی همانطور رفتار کنم و حتی یک لحظه کوتاه نیایم. هر وقت تو هوس کردی مرا جلوی بقیه خرد کنی من هم همین کار را انجام می دهم ولی تو مختاری وقتی نیستم هر غلطی دلت خواست انجام دهی، درست است که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست ولی باید در جمع مثل یک زن و شوهر خوشبخت رفتار کنیم و کوچکترین خلافت باعث می شود منهم همان کار را بکنم.
    به امید نگاه کردم و متوجه شدم که از حرفهایم دمق شده، از اینکه توانسته بودم خودم را پیدا کنم و با قدرت جلویش بایستم برای اولین بار در آن روز از ته دل خوشحال شدم و به رقص و پایکوبی جوانها نگاه کردم. تا آخر جشن امید لحظه ای از کنارم دور نشد و به هیچ یک از دخترها توجه ای نشان نداد و من سرخوش در میان عزیزانم می گشتم و از اینکه بعد از چند ساعت عذاب احساس آرامش می کردم غرق در لذت بودم.
    بعد از رفتن مهمانها وقتی خانواده ام قصد رفتن کردند با اینکه دوست نداشتم آنها را ناراحت کنم ولی دیگر طاقت نیاوردم و مدتی در آغوش پدر و مادرم اشک ریختم که آخر خانم محمودی مجبور شد مرا از آنها جدا کند و ضمن دلداری گفت، تو هر موقع که بخواهی می تونی خانواده ات را ببینی.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #59
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    هنوز به در بسته خیره نگاه می کردم که صدای امید را شنیدم وبه طرفش برگشتم، همراه با پوزخندی آرام گفت:
    می تونی همین الان به دنبالشان بروی.
    چنان از حرفش عصبانی شدم که با دست به کنارش زدم و به طرف طبقه بالا رفتم، وقتی به طبقه بالا رسیدم تازه متوجه شدم که نمی دانم به کدام اتاق باید بروم و همانطور حیران در راهرو به اطراف نگاه می کردم که باز صدای امید را از پشت سر شنیدم که گفت:
    ته راهرو، در روبرویی.
    با شتاب به آن سو رفتم و در را باز کردم وقتی کلید برق را زدم از تعجب دیگر نتوانستم قدم بردارم، اتاقی بود وسیع با تختخواب دو نفره خیلی خوش رنگ با پرده و نیم ست مبلمانی هماهنگ.
    مشغول دیدن تمام زوایای اتاق بودم که امید دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به داخل اتاق کشید و در را بست و من همانطور که به تختخواب دونفره نگاه می کردم، مات مانده بودم چون به چنین شبی اصلا فکر نکرده بودم.
    من و او در طی سالها همیشه رو در روی هم بودیم ولی حالا خود را کنار او می دیدم با وظائف جدید، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و یارای صحبت در خود نمی دیدم که در همان حال سرم را به طرف امید چرخاندم و او را با چشمانی شیطنت بار همراه با لبخندی بر لب دیدم و همین باعث شد نیرویی تازه پیدا کنم.
    خودم را کنار کشیدم و به طرف پنجره رفتم و در حالی که خود را سرگرم تماشای حیاط چراغانی شده نشان می دادم منتظر صحبت امید بودم که پرسید:
    نمی خواهی همه اتاق را ببینی.
    به طرفش برگشتم و او گفت:
    بیا تا خیالت را راحت کنم.
    به طرف در دیگری که به اتاق راه داشت رفت و من هم به دنبالش، وقتی وارد شدیم اتاقی دیدم از اتاق قبلی به مراتب کوچک تر که میز کار و کتابخانه بزرگی همراه با یک مبل بزرگ در آن وجود داشت. همانطور که می خندید گفت:
    خوشت اومد اینجا اتاق من است.
    به طرف مبل رفت و آن را بصورت تختی درآورد که راحت یکنفر روی آن می توانست استراحت کند و بعد کمد اتاق را باز و لباسهایش را نشان داد و گفت:
    از امشب آن اتاق که وارد شدیم اتاق شما و این اتاق کوچک و حقیرانه متعلق به من است ولی به خاطر اینکه پدر و مادر شک نکنند باید اینطوری نشان دهیم که این فقط اتاق مطالعه و کار آن اتاق خواب است، می پسندی؟
    نفس راحتی کشیدم و در حالی که نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم گفتم:
    ممنون امید، مثل همیشه از قبل فکر همه چیز را کرده ای.
    خوبه، فکر کنم این اولین باره که از من به خاطر افکارم تشکر می کنی. راستش من تمام لباسهایی که فکر می کردم احتیاج داشته باشی تهیه کردم و در کمد اتاقت آویزان است ولی اگر دوست نداشتی می توانی سر فرصت خودت خرید کنی، حالا لطفا از اتاقم برو چون خیلی خسته هستم و می خواهم بخوابم.
    در حالی که هنوز لبخندی به لب داشتم به طرف اتاق خود حرکت کردم که دوباره صدایم زد:
    راستی آفاق، متاسفانه حمام فقط در اتاق تو وجود داره که به طور شراکتی باید از آن استفاده کنیم.
    چشم قربان.
    در حال که در را می بستم با خود گفتم واقعا امید فکر همه چیز را کرده، دو اتاق تو در تو که می توانستیم تقریبا مستقل زندگی کنیم بدون اینکه پدر و مادرش متوجه شوند.
    به طرف کمد رفتم تا لباسی انتخاب کنم و لباس عروسیم را عوض کنم. وقتی داخل کمد را نگاه کردم از سلیقه امید خوشم اومد، لباسها خیلی زیبا و همه از مدل هایی بود که خیلی دوست داشتم.
    با خود فکر کردم او همیشه متوجه تمام علایقم چه لباس و چه غذا بوده و من بارها شاهد آن بوده ام، در صورتی که من از علایق او هیچ نمی دانستم پس باید بیشتر توجه کنم تا بفهمم او چه رنگ لباس و چه مدل و یا چه غذاهایی دوست دارد که امید در زد و بعد سرش را داخل آورد و گفت:
    راستی آفاق فردا ساعت چند حرکت کنیم؟
    با تعجب پرسیدم:
    مگه تو هم می آیی؟ منکه فکر کنم ساعت نه به شرکت بروم.
    یعنی تو می خواهی روز بعد از عروسی به شرکت بروی، در حالی که چندین روز است پایت به شرکت نرسیده؟
    خب چکار کنم بالاخره باید کارم را شروع کنم چون خیلی از کارها عقب افتاده ام.
    وارد اتاق شد و روی مبل نشست و گفت:
    ببین آفاق مثل اینکه تو حالیت نیست، ما باید بعد از این به اصطلاح ازدواج به ماه عسل برویم و من هم اعلام کرده ام که به ویلایمان در شمال می رویم.
    در حالی که روی مبل روبرویش می نشستم گفتم:
    ولی امید تو خیلی چیزها را فراموش کردی، مثل خرید عروسی که نرفتیم. همین طور خرید حلقه و لباس.
    حتی وسایل اتاق خواب که من باید به عنوان جهیزیه می آوردم. ولی در انتخاب هیچ کدام از اینها حضور نداشتم.
    تو حتی دنبال من به ارایشگاه نیومدی و آخرین نفر بودی که به مجلس عقدت آمدی پس وقتی همه اینها از نظر تو طبیعی است به نظر من اگر به ماه عسل برویم دیگه خیلی مصنوعی می شود.
    همانطور که تو از مراسم خواستگاری شروع کردی ما به رسم جدید ماه عسل را خاتمه می دهیم، یعنی تو فردا سرکارت می روی یا خودت تنها به ماه عسل می روی و اگر خواستی من هم فردا به سرکار می روم و از این به بعد کار هر روز ما همین است. صبح با هم می رویم و بعد از ظهر که به خانه برگشتیم نقش یک زن و شوهر خوشبخت را برای پدر و مادرت بازی می کنیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #60
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    البته تاکید می کنم در جمع که هستیم باید نقشمان را خیلی خوب بازی کنیم ولی بقیه ساعات به خودت مربوط است، می خواهی با هر کس یا هر جور دیگر بگردی منتها در خفا چون نمی خواهم با آبرویم بازی شود.
    از روی مبل بلند شد و گفت:
    خوب در خفا چطور؟ یعنی همان آزادی که به من می دهی برای خودت هم قائل هستی؟
    من هم به علایق خودم می رسم ولی اون فکر مسموم را از ذهنت بیرون کن چون من اهل کثافت کاریهای تو نیستم.
    در حالیکه به طرف اتاقش می رفت گفت:
    تو هیچ وقت نباید ساعات مخفی داشته باشی آنهم حالا که همسر من هستی، آن موقع که نبودی از همه زندگیت خبر داشتم دیگه چه برسد به حالا.
    حدود سه ماهی از ازدواج ما می گذرد و خوشبختانه تا امشب هیچ موردی که باعث جر و بحث ما بشود به وجود نیامده بود.
    واقعا فکر نمی کردم که امید اینقدر مهربان و بذله گو باشد، شب ها وقتی با پدر و مادرش دور هم جمع می شدیم با صحبت هایش فضای شادی را به وجود می آورد که واقعا در این مدت احساس لذت می کردم. در جمع مهمانها هم سعی می کرد که احترام مرا نگه دارد، البته من هم سعی می کردم از کارهایی که حدس می زدم باعث ناراحتیش شود جلوگیری کنم. حتی وقتی لباس می پوشیدم نظرش را می پرسیدم و او هم همیشه با تعجبی که در نگاهش بود نظرش را می داد و هر موقع که مخالف بود فورا آنرا با لباسی که او دوست داشت عوض می کردم.
    همچنین در جمع سعی می کردم کمتر اظهار نظر کنم و یا با کسانی که احساس می کنم او به آنها حساس است کمتر طرف صحبت می شوم و عجیب بود که او رفتارش خیلی متین شده بود و کارهایی نمی کرد که باعث ناراحتی من بشود، تا امشب که جرو بحث سختی با هم داشتیم.
    امروز وقتی از شرکت به خانه آمدم تقریبا غروب بود و کمی دیرتر از همیشه ولی بعضی مواقع که زیاد کار داشتیم دیر می آمدم او را چنین عصبانی ندیده بودم، وقتی وارد اتاقم شدم با تعجب امید را منتظر خود دیدم که روی مبلی نشسته و از حالت نگاهش فهمیدم که عصبانی است چون حتی جواب سلامم را نداد.
    با تعجب پرسیدم:
    اتفاقی افتاده؟
    که یکدفعه با خشم فریاد زد:
    بله امروز فهمیدم که خانم یک پیشنهاد مناقصه از دبی دریافت کرده و می خواهد در این مناقصه شرکت کند.
    خندیدم و گفتم:
    خبرها زودتر از خودم به منزل می رسد، پس هنوز جاسوس هایت را داری.
    آفاق نباید این مناقصه را قبول کنی.
    در حالی که لبخند به لبم خشک شده بود پرسیدم:
    به چه دلیلی؟ این کار خیلی خوبی ایت، تازه چون از طرح و نقشه های من خوشش آمده پیشنهاد مناقصه را فرستاده اند و گرنه برای هر شرکتی نمی فرستند، در آمد آن خیلی بالاست و پدر هم موافق صد در صد این موضوع است.
    با خشم گفت:
    ولی دیگه اجازه تو دست پدرت نیست که تو را به هر جا که دلش می خواهد بفرستد، بلکه این منم که باید اجازه بدهم و من هم به هیچ عنوان اجازه چنین کاری به تو نمی دهم.
    بس کن امید، مثل مردهای عصر حجر حرف می زنی، خوب این شغل من است و باید همه تلاشم را بکنم تا در کارم موفق شوم و تو هم به هیچ عنوان نمی تونی جلوی کار مرا بگیری چون فوری به پدرت گزارش می دهم.
    در ضمن دیگه خیلی دیر شده و قرار است تا دو روز دیگه برای بازدید محل آنجا باشم و بعد از بازدید مدارک مناقصه را تحویل بگیریم، امروز هم آمادگی خود را اعلام کرده ام.
    بلند شد به سویم آمد و در حالی که بازویم را محکم فشار می داد گفت:
    من فقط یک کلمه گفتم نه، نکنه دوباره می خواهی یک خواستگار از آن طرف برای خودت دست و پا کنی.
    ولم کن امید، دستم درد گرفت. اگر نمی دانی بدان من یک زن متاهل هستم و به این چیزها فکر نمی کنم، من فقط به آینده شغلیم فکر می کنم و تو هم نمی توانی مانعم شوی.
    در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت:
    تا الان به تو فهمانده بودم که این بازی ها در دست های من می گردد و نمی دانم چطور فراموش کرده ای. ولی حالا که دوست داری باشه دوباره برایت یادآوری می کنم.

    حالا بعد از چند ماه دچار دلشوره شده ام و نمی دانم چه کنم؟ ولی می دانم که اگر این دفعه را در مقابلش کوتاه بیایم از این به بعد در تمام کارهایم دخالت می کند.

    ده روز از مشاجره من و امید می گذرد و با تمام وجود احساس می کنم که در مقابل امید شکست خورده ام، هر چه من در این مدت غمگین بودم او سرحال و شاداب بود و سرمست از اینکه به قول خودش به من یادآوری کرده بود می تواند مرا به هر مسیری که بخواهد بکشاند.
    آن شب بعد از جر و بحث تصمیم گرفتم به حرف های امید اهمیت ندهم و کار خود را انجام دهم و اگر دوباره امید مخالفت کرد موضوع مخالفتش را باپدرش در میان بگذارم.
    چون در این مدت متوجه شده بودم که بنابرخواست پدرش با کار کردن من مخالفت نمی کند، صبح با خیال راحت می خواستم عازم محل کارم بشوم ولی در پارکینگ هر چه کردم اتومبیلم روشن نشد وقتی ناامید شدم از خانه بیرون آمدم که با تاکسی به محل کارم بروم.
    همانطور که منتظر تاکسی بودم، اتومبیل امید کنار پایم ترمز کرد و پرسید

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 6 از 10 نخستنخست ... 2345678910 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/