صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #41
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با دو دست موهایش را عصبی بالا زد و پرسید:
    - چرا آفاق؟ چرا داری میروی؟
    - فکر نکنم احتیاجی به گفتن من باشد، تو که همه مدارکم را دیده ای و میدانی برای تحصیل میروم.
    - آفاق خدا لعنتت کند، تا کی میخواهی تحصیل کنی؟ مگه حالا چیزی کم داری؟
    - اگر گذاشته بودی حالا یک کار خوب و یک زندگی راحت داشتم و مجبور نبودم که غربت را تحمل کنم ولی فکر کن تو چی برایم گذاشتی، من حتی نمیتوانم کارهای خودم را به اسم خودم تحویل دهم و با دیگران
    معاشرت داشته باشم چون هر لحظه میترسم که یک موقع شما هوس کنید و باعث آبرو ریزیم شوید چون ممکنه کسی از کارم یا از خودم تعریف کند. حالا که اینجا هیچ کاری نتوانستم بکنم گفتم حد اقل تحصیل کنم (با لبخند اضافه کردم) میخواهم همانطور که تو را صدا میزنند، مرا هم صدا بزنند ولی بدان دکترای من ارزشش از مال تو بیشتر است.
    - آفاق به خدا ارزش ندارد برای رقابت با من چند سال عمر خودت را آنجا بگذرانی، من چند سال آنطرف بودم، به خدا هر ثانیه ش برای کسانی مثل ما به اندازهٔ یک سال طول میکشه و این در توان تو نیست.
    داد زدم و گفتم:
    - حالا تو بس کن امید، همهٔ اختیاراتم را از من گرفته ای در حالی که خودت آزاد هستی که هر کاری انجام دهی حالا هم که داری ازدواج میکنی پس دیگر بازی را تمام کن بگذار من هم به سوی سرنوشت خودم بروم، داره عمرم همین طوری میگذرد و من هیچی نیستم جز یک بازیچه.
    بعد برای اینکه اشکم سرازیر نشود نفس عمیقی کشیدم و به کوههای اطراف خیره ماندم، سکوت بینمان مدتی طول کشید، تا اینکه با صدای امید شکست و گفت:
    - من و تو شرایطمان مثل همدیگر است، هر دو با زندگی هم بازی کرده ایم و هر دو خیلی موقعیتهایمان را از دست داده ایم.
    به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
    - پس به نظرت بهتر نیست در همین نقطه تمام شود؟
    با عجزی که در چشمانش موج میزد گفت:
    - نمیتوانم آفاق، نمیتوانم تمامش کنم این بازی کم کم همهٔ وجودم را گرفته و فکر میکنم اگر از دستش بدهم دیگر بهانه ای برای زنده ماندنم ندارم.
    بعد بلند شد و به طرف اتومبیلش رفت، دیدم که سیگاری روشن کرد و به اتومبیل تکیه داد و به فکر فرو رفت.
    وقتی او را به این حالت دیدم و به یاد نگاه غمگین ش افتادم احساس کردم که کم کم عزم رفتنم را از دست میدهم، دلم میخواست به طرفش بروم و بگویم باشه نمیرم ولی وقتی یادم افتاد که اگر بمانم باید شاهد ازدواجش باشم، پشیمان شدم و باز تنها راه باقی مانده را در رفتن خود دیدم.
    وقتی دوباره رو به رویم نشست به خودم و نگاهش کردم، احساس کردم کمی آرام شده گفت:
    - آفاق میخواهم از تو چند سوال بپرسم، قول میدهی حقیقت را بگویی؟
    آهی کشیدم و گفتم: بله.
    - تو فقط برای ادامهٔ تحصیل به آنجا میروی؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: بله.
    - یعنی باور کنم که نمیخواهی برای فرار از دست من به آنجا بروی و قصد نداری همانجا ازدواج کنی؟
    - امید منظورت چیه؟ من فقط به قصد ادامه تحصیل میروم و هیچ کس را برای ازدواج در نظر ندارم، راستش وقتی تو را میبینم از تمام مردها متنفر میشوم و از اینکه ممکنه با مردی ازدواج کنم که حتی یک درصد از خصوصیات تو را داشته باشه از ازدواج پشیمان میشوم چون تو بلایی به سرم آوردی که تا حالا قید همهٔ مردها را زده ام، ولی نمیدانم در آینده چه میشود شاید توانستم روزی تو را فراموش کرده و ازدواج کنم.
    در ضمن تو که قبلا اجازه ازدواج مرا با سینا دادی حالا چه فرقی میکند که من ازدواج کنم یا نه؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    سینا فرق میکنه و به قول خودت من اجازه دادم، مثل قبل که تو را مجبور به ازدواج کردم. من دوست ندارم تو بدون اجازه من کاری انجام دهی حتی ازدواج. با اینکه میتوانم همین حالا هم جلوی رفتنت را بگیرم، باشه برو اما به محض تمام شدن درست باید برگردی و بدانی که در آنجا همین شرایط را داری، نه باید فکر ازدواج به سرت بزند و نه فکر اینکه از نظر کاری خودت را مطرح نمأیی البته میتوانی کار کنی ولی مثل همینجا و مطمئن باش تمام تلاشم را میکنم که همیشه از تو خبر داشته باشم.
    وقتی سکوت کرد با خود فکر کردم گیر عجب دیوانه ای افتاده ام، گفتم:
    - امید بیا به حرفم گوش کن، به خدا قصدم فقط خیر خواهی توست درسته که خودم هم رنج میبرم ولی این گره تنها به دست تو باز میشه، بیا برو پیش یک روانپزشک. اون موقع به حرفهایم اعتقادی نداشتم ولی حالا دیگر مطمئن هستم که تو مشکل روانی داری البته نمیخواهم بگویم دیوانه هستی ولی باور کن اگر خودت به حرکاتت دقت کنی متوجه میشوی که این حرکات از یک آدم عادی سر نمیزند، شاید با چند جلسه بتوانی آرامشت را به دست آوری.
    پوزخندی زد و گفت:
    - دیگه توصیه ای نداری چون این حرفها برایم کهنه شده، تو از روز اول مرا روانی خطاب کردی و من هم خواستم همانطور با تو رفتار کنم حالا میگویی به پزشک مراجعه کنم، نخیر خانم من حالم خوبه.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - بله تو خوبی ولی فقط نسبت به من مثل روانیها هستی، در ضمن بهتره دیگه در این مورد صحبت نکیم چون فایده ای ندارد. راستی امید تو چرا به اتاقم آمدی، چه چیز تو را کنجکاو کرده بود؟
    - با اینکه این از رموز کارم است و ممکنه به تو کمک کنه و خودت میدانی که آدم نباید به رقیب بازیش رموزش را لو بدهد ولی دلم میخواهد بگویم، خودت میدانی که دربارهٔ تمام کارها و نامه هایت از شرکت بهم گزارش میدهند چند وقت پیش بهم تلفن کردند و گفتند پاکت نامهٔ بزرگی از کانادا برایت آماده و چکار کنیم که کمی فکر کردم و یادم آمد عمه ت اونجاست و پیش خود گفتم حتما نامهٔ عمه ت است برای همین گفتم اشکالی ندارد روی میز بگذارید ولی مدتی بعد متوجه شدم که مرخصیهایت روز به روز بیشتر میشود، گاهی یکی دو ساعت و گاهی تمام روز.
    کنجکاو شدم و مجبور شدم دوباره برایت مأمور بگذارم، کم کم فهمیدم که پاسپورتت را تمدید کرده ای به آژنس مسافرتی رفته ای و بلیت تهیه کرده ای و حساب بانکیت را خالی کرده و حسابی به نام آرمان باز کرده ای و پولهایت را به آن حساب ریخته ای.
    وقتی اینها را کنار هم چیدم متوجه شدم که تو نقشه ای داری ولی هر چه کردم از آن آژانس نتوانستم اطلاعات بگیرم فقط میدانستم که برای خارج از کشور بلیت تهیه کرده ای، یکم طول کشید تا یک آشنا پیدا کردم و از طریق او توانستم بفهمم که تو بلیت یک سره به مقصد کانادا گرفته ای. حسابی بهم ریخته بودم چون احساس کردم مهره هایت را تکان داده ای و دارم مات میشوم، باور کن آنقدر در فکر کارهایت بودم که اصلا متوجه خودم نبودم و یک دفعه به خودم آمدم و دیدم بدون اینکه حواسم باشه مجوز خواستگاری و ازدواج را به مادر داده ام، حالا میفهمی چرا اینقدر عصبانی هستم چون تو با زرنگی برنامهٔ سفرت را جور کردی و چنان مرا مشغول برنامه های خودت کردی که متوجه نشدم در چه چاهی افتاده ام.
    خنده ام گرفت و با صدای بلند شروع به خنده کردم بعد از مدتی که توانستم خودم را نگاه دارم و نخندم، به چشمان غضبناکش نگاه کردم و گفتم:
    - خوب تو رسم بازی را فراموش کردی چون همه توجه ت به حرکت حریف بود و از خود غافل شدی، در حالی که خیلی ادعا داری به رموز بازی وارد هستی.
    - بله بخند حالا همه چیز به وفق مرادت است ولی بدان که همیشه این جور نمیماند و نوبت من هم میرسد.
    - دوستش نداری امید؟
    - دست بردار تا به حال وقتی برایم نگذاشتی که بهش فکر کنم چه برسه که بفهمم دوستش دارم یا نه.
    - حالا که نمیتوانم شام عروسی ت را بخورم به جاش یک نهار بهم میدی؟
    برای اولین بار در آن روز خندید و گفت:
    - چشم، نهار هم برات سفارش میدهم.
    بعد برای سفارش غذا به داخل رستوران رفت، همانطور که رفتنش را نگاه میکردم، فکر کردم چطور میتوانم فراموشش کنم چون میدانم حتی برای آزارها و اذیتهایش دلم تنگ میشود چه برسد برای دیدنش.
    با خوردن نهار مدتی در اطراف رستوران قدم زدیم و بعد به سمت خانه آمدیم نزدیک منزلمان گفت:
    - آفاق حرفهایم یادت نرود اینها شرایط ماندنت بود ولی اگر بفهمم که میخواهی غیر از آن عمل کنی مطمئن باش فوری خودم را میرسانم.
    بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کردم تا به منزل رسیدیم، در حالی که میخواستم پیاده شوم گفتم:
    - خداحافظ امید و به یاد قدیمها میگویم امیدوارم دیگر تو را نبینم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #42
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خندید و گفت:
    - ساعت حرکت را میدانم، فردا شب آنجا هستم.
    بعد اتومبیلش را به حرکت در آورد و رفت و در همان حال که دور میشد با خود گفتم، از این لحظه باید سعی کنم که به جای عشق، مانند قدیم تخم نفرت را در دلم بکارم پس از حالا میگویم از تو متنفرم امید.
    امروز اول صبح از خانه بیرون آمدم و به طرف شرکت آرمان رفتم، وقتی به آنجا رسیدم خاطرات گذشته به یادم آمد که سعی کردم آنها را فراموش کنم ولی میدانستم هر چه را فراموش کنم نمیتوانم جای خالی میلاد را در اینجا ببینم و به خود بگویم فراموش کن. در حالی که احساس میکردم کم کم بغض در گلویم بزرگتر میشود به طرف اتاق آرمان رفتم و در زدم و وارد شدم، وقتی مرا دید چنان متحیر ماند که تا چند لحظه بدون گفتن کلمه ای نگاهم کرد ولی بعد یک دفعه به خود آمد و با سرعت به طرفم قدم برداشت و گفت:
    - آفاق جان خوش آمدی.
    دستم را گرفت و در را بست، وقتی روی مبل نشستم رو به رویم نشست و تا چند لحظه همانطور مرا نگاه کرد و بعد گفت:
    - میدانی آفاق خیلی بی وفا هستی، چند سال است مرا فراموش کرده ای، خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا آفاق همه را بخشید اما هنوز از من بدش میآید.
    در حالی که سعی میکردم اشکم سرازیر نشود، گفتم:
    - چون گناه تو از همه بیشتر بود.
    با تعجب پرسید:
    چرا آفاق، بیا بعد از این همه سال مرا از این برزخ نجات بده و بگو چرا هنوز مرا نبخشیده ای در حالی که همیشه فکر میکردم مرا بیشتر از همه دوست داری.
    - به همان دلیل، به خاطر اینکه به قول خودت ترا بیشتر از همه دوست داشتم و بعضی مواقع فکر میکردم حتی تو را از مادر و پدر هم بیشتر دوست دارم ولی تو رسم دوست داشتن را به جا نیاوردی و من به خاطر همان رسم نتوانستم هرگز تو را ببخشم. من از همه انتظار خشم و غضب و دوری از خودم را داشتم و خود را آماده کرده بودم ولی در برابر تو نه، برای همین، کار تو دلم را سوزاند اما تو هیچ وقت نخواستی بشنوی که چرا؟
    در حالی که اگر میخواستی و واقعا دوستم داشتی بدون اینکه بخواهی از زبان من بشنوی خودت میتوانستی بفهمی ولی حالا به تو میگویم. من نه با خواست خود بلکه به اجبار همسر میلاد شدم اما تو هیچ وقت نتوانستی بفهمی که در آن موقع در چه برزخی بودم چون احساس من نسبت به میلاد مثل احساسم نسبت به پدرم بود ولی به دلایلی مجبور به اینکار شدم. وقتی بدون هیچ حرفی مرا آنطور از خانهٔ پدر به محضر بردی و بدتر از آن مرا تنها در محضر رها کردی و حتی لحظه ای برنگشتی و دقت نکردی تا ببینی دختری که سالها در یک خانه کنارت بوده، دختری که تو را مثل یک بت میپرستید در چه حال و روزی است.
    رفتی و دیگر حتی نخواستی به حرمت همان دوست داشتن از دور ببینی من چه کار میکنم و چطور زندگی میکنم و البته میدانم چرا؟
    چون ازدواج من برایت موجب سر شکستگی بود و غرور خود را از دست رفته میدیدی و فهمیدی که دیگر به حرفات گوش نمیکنم، میبینی همه ش خودت مطرح بودی حتی یک ثانیه از خودت نگذاشتی که اگر گذشته بودی به عمق ایثاری که به خاطر خواهرم کردم پی میبردی و میفهمیدی که من حقم چنین مجازاتی نبود. من اون موقع یک مرهم میخواستم و فقط به تو امید داشتم ولی تو نه تنها مرهم نشدی بلکه به صورت نمکی در آمدی و روی زخم قرار گرفتی و من سال هاست که سوزش آن را احساس میکنم ولی حالا بدان من آن موقع نمیدانستم که خدا در چه رحمتی را برایم باز کرده، میلاد از همان لحظه ای که او را در این شرکت دیدم مرا به چشم دخترش نگاه کرد و تا لحظهٔ مرگش در بیمارستان مرا به اسم دخترم صدا زد.
    من شوهر نکردم بلکه فقط دختر او شدم و او تمام محبت هایی که در این چند سال ذخیره کرده بود نثارم کرد، من در آن دو سال معنی محبت واقعی را چشیدم و سیراب شدم آنقدر که دیگر احتیاجی به محبت دروغی تو نداشتم.
    آرمان همانطور که اشک در چشمانش بود گفت:
    - یعنی آفاق او هیچ وقت تو را به عنوان همسر نپذیرفت؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نه آرمان، او تا لحظهٔ مرگ فقط مرا دختر خودش میدانست و من عنوان همسر را فقط در محضر حس کردم ولی وقتی از آنجا بیرون آمدیم در اولین فرصت بهم گفت که نمیتواند مانند یک همسر مرا نگاه کند و مثل قبل دخترش هستم البته باید بگویم او به خاطر من و آینده ام حاضر به قبول این کار شد ولی خوشحالم چون موقع مرگش گفت که در این دو سال توانسته ام جای دخترش را بگیرم.
    دیگر نتوانستم خود را نگاه دارم و اشکهایم سرازیر شد آنقدر گریه کردم که آرمان خواهش میکرد دیگر گریه نکنم، لیوان آبی را که به طرفم گرفته بود از دستش گرفتم و آب را خوردم و سرم را به مبل تکیه دادم،...
    حوصله حرف زدن نداشتم ولی بعد از مدتی به اجبار پرسیدم:
    - آرمان آمده ام که کمکم کنی، آیا می توانم امیدوار باشم؟
    با خوشحالی گفت:
    - هر چه بخواهی آفاق، با حرفهایت از خودم بدم آمده و دلم می خواهد هر طور شده جبران کنم پس هر چه می خواهی بگو.
    از توی کیفم پاکت نامه را در آوردم و گفتم:
    - این را امشب بعد از اینکه مرا به فرودگاه بردی و برگشتی به پدر و مادر بده، من امشب برای تحصیل به کانادا می روم و تا حالا هیچ کس از این موضوع به غیر از تو چیزی نمی داند و قبل از هر چی می خواهم بدانی که ایندفعه هم مجبور هستم و از روی اجبار چنین تصمیمی گرفته ام و فکر کنم به نفعم باشد، از دانشگاه پذیرش شدم و پانسیونی هم گرفته ام.
    پاکت دیگری از کیفم درآوردم که اسم و آدرس دانشگاه و پانسیون را در آن نوشته بودم و گفتم:
    - به محض اینکه رسیدم و فرصت کردم هم تلفن می کنم و هم نامه می نویسم.
    - نه آفاق اینکار را نکن، عمه منیژه و علی هم از آنجا رفته اند و تو آنجا تنها هستی.
    - آرمان خواهش می کنم، همینطور که گفتم مجبورم باور کن برای خوشی نمی روم ولی برای خودم لازم می دانم که این محکومیت اجباری را بپذیرم حرف هایم را باور کن.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه آفاق ولی کاش می توانستم کمکت کنم که نروی، البته هر طور خودت می دانی بهتر است همان کار را بکن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #43
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - آرمان من چمدانم را بسته ام و می خواهم امشب به بهانه ای پدر و مادر را از خانه دور کنی تا من بتوانم به فرودگاه بروم و بعد بقیه زحمت ها می افته گردن تو، می دانم سخته و ممکن است پدر از دستت عصبانی شود ولی فقط فکرم به تو رسید اگر می دانی نمی توانی من سعی می کنم تا شب راه حل دیگری پیدا کنم.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - نه، ترتیب همه کارها را می دهم. دفترچه بانکی را از کیفم در آوردم به طرفش گرفتم و گفتم:
    - وقتی اونجا حساب بانکی باز کردم این پول را برایم بفرست، فکر کنم تا آخر تحصیلاتم کافی باشد.
    در حالی که به زور لبخند می زد گفت:
    - وقتی برگشتی دیگه باید خانم دکتر صدایت کنیم.
    با لبخند گفتم:
    - نه از همین حالا می توانی صدا کنی چون از هفته دیگر کلاسم شروع می شود. آرمان ساعت پرواز 23:0 دقیقه است، دیر نکنی.
    دستم را گرفت و صورتم را بوسید و گفت:
    - نه خواهر خوبم، مطئمن باش. در ضمن به خاطر اشتباهاتم از تو نمی خواهم که بگویی چرا مجبور بودی و هستی، مگر اینکه خودت بخواهی.
    - نه آرمان جان، نمی توانم و از اینکه مرا درک می کنی ممنونم.
    در اتاقم تنها هستم و مادر و پدر به خانه خاله مونس رفته اند، می دانم که این مهمانی را آرمان ترتیب داده. موقعی که می خواستند بروند صورت پدر و مادرم را غرق بوسه کردم، پدرم فقط خندید ولی مادر اخمی کرد و گفت:
    - واه آفاق، چقدر لوس بازی درمی آوری بس کن.
    در حالی که از حرفش خنده ام گرفته بود با خود فکر کردم چقدر دلم برایشان تنگ می شود. دفتر خوبم از همه بدتر خداحافظی کردن با تو است، تو که تنها مونسم در این سالها بودی ولی من می خواهم از گذشته خود فرار کنم تا شاید بتوانم عشق و امید را از دلم بیرون کنم و به جای آن نفرت را در قلبم پرورش دهم و می دانم اگر تو همراهم باشی برای اینکه او را به یاد آورم به سویت می آیم. نمی دانم دیگر می توانم روزی صفحات تو را دوباره ورق بزنم یا نه؟ ولی امیدوارم اگر روزی برگشتم و تو را ورق زدم آفاق دیگری باشم، به امید آن روز.
    وقتی دفترم را بستم، آهی از سر تاسف کشیدم و تازه متوجه روشن شدن هوا شدم و خورشید را در وسط آسمان دیدم.
    از جای خود بلند شدم و در همان حال فهمیدم که چرا اینقدر احساس گرسنگی می کنم چون نزدیک ظهر بود و من از دیشب تا آن موقع مشغول مرور خاطراتم بودم، بعد از گرم کردن غذا همانطور که مشغول خوردن بودم به گذشته و حال و آینده فکر کردم و بالاخره مدتی بعد از تمام شدن غذایم توانستم افکارم را کمی سر و سامان دهم.
    بعد از سه سال دوری از وطن، دوری از خانواده و اقوام و از همه مهم تر دوری از امید آخر توانستم او را فراموش کنم و به جای عشق او در قلبم تخم نفرت بکارم و با درد غربت آن را آبیاری کنم، حالا دیگر نفرت از او تمام وجودم را فرا گرفته است. من دیگر آفاق سه سال پیش نیستم که از عشق او می سوختم، بلکه حال انسانی دیگر بودم که می توانستم اگر امید دوباره مرا به مبارزه بطلبد در مقابلش بایستم چون قلبم از سنگ بود، سنگی که هیچ عشقی او را به تپش نمی انداخت.
    اگر چه امید باعث بازگشتم شد ولی دیگر حاضر به ادامه بازی شومش نخواهم بود، مگر اینکه باز او مرا به این بازی بکشاند ولی باید به او ثابت کنم که دیگر آن آفاق ترسو و بزدلی که از او می هراسید نیستم. باید به آینده خود با دید بهتری نگاه کنم و گذشته را به فراموشی بسپارم و دیگر به او اجازه ندهم که برایم تصمیم گیری نماید حتی اگر مجبور باشم تا ابد در خانه بمانم و کار و یا ازدواج نکنم، با این تصمیم یک حس رها شدن و آزادی به وجودم رخنه کرد که باعث آرامشم گردید.
    در حالی که به طرف اتاقم می رفتم فکر کردم با مرور خاطراتم توانستم این پریشانی روحی که باعث شده بود خودم را در این مدت پنهان نمایم از خود دور کنم و قوت قلبی به خود بدهم چون دیگر آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم در مقابلش بایستم و از خود دفاع نمایم.
    به در اتاقم رسیده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد، به اتاق پدر و مادر رفتم و گوشی را برداشتم و از صدای آقای جمشیدی که می پرسید منزل آقای صادقی خوشحال شدم و فریاد زدم:
    - آقای جمشیدی، خودتان هستید؟
    خندید و گفت:
    - سلام به دختر بی معرفتم، خوب ما رو با کارت غافلگیر کردی می دانی الیزا به شدت از دستت ناراحته و گفته حاضر نیست باهات صحبت کند.
    با ناراحتی گفتم:
    - ببخشید ولی به خدا مجبور شدم اون طوری برگردم یعنی باید فوری برمی گشتم.
    با نگرانی پرسید:
    - خانواده حالشان خوبه؟
    - بله آنها همه خوب هستند، همانطور که در نامه برایتان نوشتم احساس کردم دیگر نمی توانم بمانم و باید زود برگردم.
    - امیدوارم حدس الیزا درست نباشه، حالا از خودت بگو چکار می کنی؟
    - هنوز هیچی البته پدر پیشنهاد داده که در شرکتشان کار کنم ولی اول می خوام کارهای شما را تمام کنم، تا چند روز دیگه همه را برایتان پست می کنم.
    - آفاق جان خیلی ها مراجعه می کنند و می خواهند تو کارهایشان را انجام دهی در حالی که حتی نمی دانند اسمت چیه، وقتی هم می گم که دیگه کار نمی کنی باور نمی کنند و آدرس جدیدت را می خواهند.
    خندیدم و از خانمش و الیزا پرسیدم و از اینکه آیا مسافرت بهشان خوش گذشته یا نه گفت:
    - خیلی خوب بود ولی وقتی آمدیم و متوجه شدیم که تو به ایران برگشته ای خیلی ناراحت شدیم، دلم می خواهد بدانی هر وقت خواستی می توانی به اینجا برگردی.
    وقتی داشت خداحافظی می کرد گفتم:
    - آقای جمشیدی می توانم سوالی کنم؟
    - البته.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #44
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - در رابطه با حدس الیزا که اول صحبتتان اشاره کردید.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    - الیزا از دست من عصبانی بود و می گفت چرا آن آقا را که پسر دوست قدیمم بوده دعوت کرده ام چون فکر می کنه او باعث شده تو به ایران برگردی، حالا که خودت موضوع را مطرح کردی خواستم بدانم واقعا امید باعث برگشت تو بوده.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - نه آقای جمشیدی، به الیزا و خانمتان سلام برسانید.
    بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم و در حالی که به اتاقم می رفتم در فکر تلفن آقای جمشیدی بودم، روی تختم دراز کشیدم و به یاد الیزا که اولین و صمیمی ترین دوستم در کانادا بود افتادم بعد از مدتی که از اقامتم در کانادا می گذشت روزی در دانشگاه با الیزا آشنا شدم، باعث آشنائیمان چهره شرقی او بود که مرا به سوی خود کشاند.
    وقتی فهمیدم پدرش ایرانی است خیلی خوشحال شدم و از همان موقع دوستی ما روز به روز صمیمی تر می شد تا روزی که الیزا گفت پدر و مادرم دوست دارند تو را ببینند، بعد از کلاس با هم به منزل ما می رویم. از اینکه با آقای جمشیدی و همسرش آشنا شدم واقعا خوشحال بودم چون خانواده گرم و صمیمی بودند، آقای جمشیدی گفت:
    - از الیزا شنیده ام که دکترای معماری را می گذرانید و از او خواستم که حتما ما را با هم آشنا کند، راستش من یک شرکت ساختمانی دارم و دوست دارم برایم کار کنی چون خیلی از پروژه و طرح هایت تعریف شنیده ام.
    - البته من در کنار دانشگاه، دکوراتوری هم می روم در هفته شاید بتوانم دو روزی را پیش شما بیایم چون در اینجا احساس غربت می کنم و خیلی دوست دارم تمام اوقات فراغتم را پر کنم.
    - عالیه پس از همین حالا تو یکی از کارمندان شرکت من هستی.
    گفتم:
    - خوشحال می شوم ولی باید درباره مسائلی با خودتان صحبت کنم.
    و بعد قرار گذاشتیم که او را در شرکتش ملاقات کنم. روزی که به دیدنش رفتم و شرایطم را گفتم از حالت صورت و نگاهش به خنده افتادم، وقتی خنده ام را دید گفت:
    - پس شوخی می کردی؟
    - نه باور کنید، فقط اینطور حاضر به همکاری هستم.
    - ولی من اصلا سر در نمی آورم، مگر چه مشکلی داری که می خواهی هیچ کس از وجود تو آگاه نشود و طرح هایت به اسم گمنام ارائه بشه.
    - مشکل خاصی نیست، باور کنید برای شما هم مشکلی به وجود نمی آید فقط من اینطور راحت هستم.
    بالاخره آقای جمشیدی قبول کرد و کارمان را با هم شروع کردیم، کم کم رفت و آمدم را به شرکت کمتر کردم و فقط برای تحویل کار و یا گرفتن کار جدید به آنجا می رفتم که در این اواخر چون خیلی ها می خواستند از هویتم آگاه شوند خود آقای جمشیدی به خانه ام می آمد و کارها را تحویل می گرفت، تا روزی که به جشن تولد الیزا دعوت شدم و چون تازه کلاس گل آرایی را گذرانده بودم از الیزا خواستم تزئین آنجا را به عهده من بگذارد.
    سه ساعتی زودتر رفتم و همین که گل ها رسیدند مشغول تزئین آنجا شدم و از الیزا خواستم به کار خودش برسد.
    در حالی که تقریبا کارم تمام شده بود با صدای آقای جمشیدی به خود آمدم که در کت و شلوار زیبایش بسیار برازنده شده بود، خندید و گفت:
    - با اینکه الیزا گفته بود کسی وارد نشود ولی دیگر طاقت نیاوردم، در ضمن خواستم بگویم کم کم میهمانها می رسند.
    در حالی که به رویش لبخند می زدم به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    - کارم دیگر تمام شد.
    - آفاق تو واقعا بی نظیری، گل آرایی را کی یاد گرفتی؟
    - از وقتی که کلاس دکوراتوری تمام شد به کلاس گل آرایی رفتم چون دانشگاه هم نمی رفتم.
    آهسته گفت:
    - این هم باید پنهان بماند و کسی نفهمه کار توئه؟
    با لبخند گفتم:
    - خانواده شما که باید بدانند چون این کادوی من به الیزاست ولی دوست ندارم میهمانها بفهمند.
    دستم را گرفت و به طرف مبلمان کشید، وقتی نشستیم گفت:
    - بعد از این همه مدت هنوز نمی خواهی توضیح دهی که چه رازی داری.
    - این راز سال هاست که که آزارم می دهد، نه خود راز بلکه کسی که مرا مجبور کرده همیشه پشت نقاب بمانم.
    با تاسف گفت:
    - کاش می توانستم کمکت کنم.
    - فقط خودم می توانم به خودم کمک کنم و به خاطر همین که سه سال است به اینجا آمده ام، ولی حالا حس می کنم اون آرامش را پیدا کرده ام و امیدوارم که فقط خاکستری روی آتش نباشد.
    در همان زمان الیزا جیغی کشید و گفت:
    - اینجا چقدر زیبا شده.
    به سویم آمد و صورتم را بوسید، منهم او را بوسیدم و گفتم:
    - امیدوارم از هدیه ام خوشت آمده باشد.
    خندید و گفت:
    - عالیه، دلم می خواهد به همه دوستان بگویم که کار توئه.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - نه الیزا جان این فقط بین ما می مونه، دوست ندارم کسی بدونه.
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - هر طور دوست داری.
    بعد به سوی دوستانی که تازه وارد می شدند شتافت. در حالی که با یادآوری گذشته احساس می کردم غمی در سینه ام سنگینی می کند سعی کردم خود را شاد و خوشحال نشان دهم.
    در اواسط میهمانی بود که وقتی کنار الیزا و دوستانش بودم، با صدایی که مرا به نام می خواند برگشتم و در کمال ناباوری امید را دیدم.
    در حالی که می خندید گفت:
    - ببین کی اینجاست، خانم دکتر می دانی چند وقت است که تو را ندیده ام.
    چند لحظه طول کشید تا به خود آمدم، در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم او را به الیزا و دوستانش به عنوان پسر یکی از صمیمی ترین دوستان پدرم معرفی کردم و بعد با امید به طرف دیگر سالن که خلوتر بود رفتیم.
    وقتی مطمئن شدم کسی صدایم را نمی شنود، فریاد زدم و گفتم:
    - تو اینجا چه می کنی! مرا چطور پیدا کردی؟
    - مودب باش خانم دکتر بگذار یکی یکی جواب دهم، اولا من تو را گم نکرده بودم که پیدایت کنم و اگر در این مدت مرا ندیدی به خاطر این که کاری انجام ندادی که مجبور باشم خودم را نشانت دهم، دوما اینجا منزل یکی از دوستان قدیمی پدرم است. واقعا خوشحالم که تو در این مدت با خانواده آقای جمشیدی دوست بودی.
    احساس می کردم دیگر هوایی برای تنفس در سالن نیست، بدون اینکه به امید نگاه کنم به طرف الیزا رفتم و باز تولدش را تبریک گفتم و ازش عذرخواهی نمودم و خستگی را بهانه کردم و بعد از خداحافظی منزلشان را ترک کردم.
    همانطور پیاده به راه افتادم، در حالی که با خود فکر می کردم کاش به آژانس تلفن کرده بودم که اتومبیلی با سرعت در کنار پایم ترمز کرد و صدای امید را شنیدم که می خواست سوار شوم.
    آنقدر افکارم پریشان بود که بدون هیچ مقاومتی کنارش نشستم و هر دو ساکت به فضای بیرون نگاه کردیم، به امید فکر می کردم که چطور مرا پیدا کرده و حالا از من چه می خواهد یعنی واقعا این مدت مرا تحت نظر داشته.
    وقتی اتومبیل از حرکت ایستاد متوجه اطرافم شدم و خود را مقابل آپارتمانم دیدم، با دهانی باز از تعجب نگاهم به سوی امید برگشت و او را دیدم که با لبخند نگاهم می کند. وقتی نگاه متعجم را دید گفت:
    - مگر پیاده نمی شوی؟
    در حالی که پیاده می شدم گفت:
    - آفاق دیگه موقع برگشت تو به ایرانه، دانشگاهت را مدتی است که تمام کرده ای. وقتی دیدم خیال برگشت نداری مجبور شدم که این همه راه را بیایم و این را به تو گوشزد کنم در ضمن تا موقعی که برنگردی من اینجا می مانم و اگر خیال ماندن داشته باشی آنوقت باید طور دیگری عمل کنم.
    او که رفت تا پاسی از شب به حرف هایش فکر کردم و دانستم که واقعا در این مدت مرا تحت نظر داشته چون بدون دادن آدرس مرا به منزل رسانده بود، تا چند روز خود را در خانه زندانی کردم ولی آخر به این نتیجه رسیدم که باید برگردم.
    وسایلم را جمع کردم و ظرف سه روز به ایران برگشتم و چون آقای جمشیدی با خانواده اش به سفر رفته بودند برای الیزا و آقای جمشیدی نامه نوشتم و بدین طریق از آنها خداحافظی کردم و در صندوق پستی منزلشان انداختم.
    در حالی که هنوز به الیزا و پدرش فکر می کردم به خواب رفتم و صبح وقتی چشمانم را باز کردم دیدم خورشید طلوع کرده، بعد از آن خواب طولانی احساس کردم که خیلی سرحال هستم به طرف آشپزخانه رفتم و چای درست کردم و در حال خوردن صبحانه بودم که پدر وارد شد.
    سلام کردم و گفتم:
    - پدر جان صبحانه آماده است.
    لبخندی زد و گفت:
    - آفرین امروز خیلی زرنگ شده ای!
    - پدر تازه اولشه، می خواهم از هفته دیگر در شرکتتان مشغول به کار شوم و آنوقت است که شما می فهمید چه دختر زرنگی دارید.
    ابرویی بالا انداخت و گونه ام را بوسید و گفت:
    - آفاق سالهاست که تو را با این روحیه ندیده بودم، خبری شده؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - بله، خیلی فکر کردم و فهمیدم که من همیشه به خود سخت می گرفتم ولی دیگه می دانم زندگی آنقدر ارزش ندارد که بخواهی تمام لحظاتت را با دلشوره فردا سر کنی باید فقط در زمان حال زندگی کرد و غم ها را برای همان موقع که به سراغمان آمد بگذاریم. وقتی با این نگاه به زندگی نگریستم احساس خوبی پیدا کردم حالا شما کمکم می کنید تا بتوانم پرهایم را باز کنم و به اوج پرواز کنم.
    لبخندی زد و گفت:
    - آفرین دخترم، هر طور که بتوانم کمکت می کنم.
    - پدر می توانم بدانم در شرکت شما چه سمتی دارم؟ البته برایم مقدار حقوق و مزایا مهم نیست حتی انتظار مسئولیت رده بالایی را ندارم ولی خیلی دوست دارم که کارهایم را به نام خودم ارائه دهم چون دیگه دوست ندارم با نام گمنام و یا شخص دیگری طرح هایم را تحویل بدهم، خواهش می کنم پدر مرا درک کنید اگر غیر از این باشد ترجیح می دهم در جای دیگری مشغول به کار شوم.
    همانطور که با لیوان چایم بازی می کردم منتظر جواب پدر بودم و بعد از مدتی پدر را ساکت دیدم سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، او در حالی که لقمه ای در دست داشت متعجب مرا نگاه می کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #45
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی متوجه نگاهم شد، به خود آمد و پرسید:
    - تو چی گفتی آفاق؟ درست متوجه منظورت نشدم یعنی تو فکر می کنی در شرکت تو را مجبور می کنم که کارهایت را به نام کسی دیگر تحویل بدهی.
    واقعا تو درباره من چه فکری کرده ای؟ از روزی که برگشته ای من به عنوان مختلف در شرکت از تو صحبت کرده ام و مرتب ازت تعریف و تمجید نموده ام، تازه از روزی که این شرکت را تاسیس کرده ام همیشه در فکر تو بوده ام که روزی در کنارم مشغول به کار می شوی. تو را باعث افتخارم دانسته ام و همیشه در هر جمعی از کاردانی تو تعریف کرده ام، چنان با غرور از تو صحبت می کنم که همه از مدتها قبل در شرکت می دانند من دختری دارم که دکترا می خواند حتی به آقای نجفی گوشزد کرده ام که تو جانشین او سرپرست مهندسین آنجاست خواهی شد. حالا از حرفهای تو اینطور فهمیدم که درباره من برداشت غلطی داری، واقعا برای خودم متاسفم.
    با شنیدن حرف های پدر که از روی دلخوری بود ناراحت شدم و تازه فهمیدم بدون اینکه متوجه باشم چه اشتباهی کرده ام، صورتش را بوسیدم و در حالی که سعی می کردم بغضم در صدایم مشخص نباشد گفتم:
    - نه پدر، من قصد بدی نداشتم فقط درست نتوانستم منظور خود را برسانم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #46
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    من هم به شما افتخار می کنم و خوشحالم که همچین پدری دارم، من فقط منظورم این بود که آنجا برای کارهایم هیچ محدودیتی نداشته باشم چون بعد از سال ها تحصیل حالا حس می کنم که آماده کارهای بزرگ هستم. فقط خواستم بفهمم که به من اطمینان دارید یا نه؟
    پدرم شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - بله کاملا همانطور که گفتم پست مهمی هم برایت در نظر دارم ولی شاید یک یا دو ماهی مجبور باشی با آقای نجفی همکاری کنی تا از امور شرکت مطلع شوی حتی از مدتی قبل اتاقی که برایت در نظر گرفته بودم و تا به حال خالی بود دادم مبلمان کردند، آن طوری که لیاقت دختر گلم را داشته باشد. حالا که این حرف ها پیش آمد بگذار مطلبی را بگویم، من حتی قصد دارم تا چند سال آینده تو را جانشین خود کنم چون حس می کنم کم کم سنم بالا می رود و تنها تو هستی که می توانی جانشینم باشی البته آرمان و امید هم هستند. آرمان مسئول کارهای تدارکاتی و نظارت بر اجرای کارهاست و امید که نصف سهام شرکت از آن اوست و در هفته یک یا دو باری در جلساتی که به خاطر بررسی کارهای تاسیساتی و مالی شرکت تشکیل می شود شرکت می کنند، پس می بینی که مسئولیت تو در آینده از آن دو بیشتر خواهد بود و تقریبا می توان گفت در آینده شرکت با کاردانی تو اداره می شود.
    این همه رویاهایی است که برای تو در سر دارم پس بهتر است که دیدگاهت را نسبت به من عوض کنی چون من با هیچ کس کاری که تو گفتی انجام نمی دهم چه برسد که آن شخص آفاق عزیزم باشد، آرمان و امید هم از تمام نظریاتم آگاه هستند و می دانند حق هیچ مخالفتی را به آنها نمی دهم.
    با شنیدن حرف های پدر بیشتر احساس گناه کردم چون فکر می کردم شاید امید او را تحت تاثیر قرار داده باشد و مرا دوباره مجبور کند که پشت نقاب مشغول به کار شوم ولی فهمیدم که از این به بعد به پشتیبانی پدر آینده کارم تضمین شده می باشد. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم به روی پدر لبخند زدم و گفتم:
    - ممنونم پدر از اینکه درباره من چنین فکر می کنید، خوشحالم و قول می دهم که با جان و دل برایتان کار کنم.
    خندید و گفت:
    - بله مطمئن هستم که دخترم همیشه برایم بهترین خواهد بود حتی آرمان و امید هم می دانند و امید چند باری به شوخی گفته تو کاری می کنی که خیلی زود مرا وادار به بازنشستگی کنی.
    بعد در حالی که می خندید بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت، حرف های پدر باعث خوشحالیم شده بود، به امید فکر کردم که می خواسته فکر پدر را نسبت به من با این حرف ها تغییر دهد پس تصمیم گرفتم زودتر کارهای نیمه تمام را در این چند روزه تمام کنم و برای آقای جمشیدی پست کنم و تا شب جمعه که مادر همه را دعوت کرده برای کار در شرکت پدر آماده شوم برای همین هم به مادر گفتم چون باید زودتر طرح هایم را تمام کنم خواهش می کنم این چند روز مرا راحت بگذارد.
    چنان روزها غرق در کار بودم که حتی احساس گرسنگی نمی کردم و با صدا زدن مادر به خود می آمدم و آنوقت بود که می فهمیدم موقع غذا خوردن است، روز سوم تا آخر شب کار کردم تا توانستم آنها را تمام کنم و بعد با خیال راحت به رختخواب رفتم. صبح ساعت نه بود که بیدار شدم و برای پست کردن آنها از خانه خارج شدم و بعد از اینکه از اداره پست بیرون آمدم احساس کردم دوست دارم در شهرم کمی گردش کنم، بعد از ظهر وقتی در حال برگشت به خانه بودم تازه فهمیدم که چقدر دلتنگ وطنم بوده ام و با خود عهد کردم نگذارم هیچ عاملی مرا وادار به ترک اینجا کند.
    وقتی وارد خانه شدم از دیدن آرمان و مهدیس خوشحال شدم بعد از مدتها احساس بودن در خانواده چقدر برایم لذت بخش بود، تا آخر شب ساعات خوشی را با آنها گذراندم.
    وقتی چشمانم را باز کردم تازه یادم آمد امشب همه دوستان و اقوامم را خواهم دید، با اینکه تقریبا بیست روزی از برگشتم می گذشت اما هنوز نتوانسته بودم خود را قانع کنم که به دیدار کسی بروم.
    همانطور که بلند می شدم با خود فکر کردم از حالا باید اول به خود ثابت کنم که تغییر کرده ام و آفاق گذشته نیستم تا به دیگران هم ثابت شود، پس با عزمی راسخ لباس پوشیدم و در آشپزخانه همانطور که صبحانه می خوردم فکر کردم برای خرید لباس بیرون بروم و سری هم به آرایشگاه بزنم چون دوست داشتم امشب مرتب و زیبا به نظر آیم، بعد از خداحافظی از مادر از خانه خارج شدم و زودتر از بعد از ظهر نتوانستم برگردم.
    وقتی به خانه رسیدم مادر با دیدنم گفت:
    - چه خوب شده ای آفاق جان ولی دیگر داشتم نگران می شدم، حالا زودتر برو آماده شو که الات مهمانها می رسند.
    اول به حمام رفتم و دوشی گرفتم و موهایم را خشک کردم و لباس جدیدم را پوشیدم کمی آرایش کردم و بعد به طرف طبقه پایین رفتم که متوجه شدم عمو نادر آمده است، به سویش رفتم و با صدایی ذوق زده سلام کردم و در آغوشش جای گرفتم و هنوز با زن عمو مشغول احوالپرسی بودم که عمه ناهید و خاله مونس همزمان رسیدند و با دیدن اقوام فهمیدم که چقدر دلتنگشان بودم.
    در حالیکه شادی و محراب سر به سرم می گذاشتند که دیگر دختر ترشیده ام با صدای شیوا به خود آمدم و به سویش رفتم و او را محکم در آغوش گرفتم، آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.
    بعد از مدتی با صدای رضا که گفت آفاق به سویش نگاه کردم و او را دیدم که دختر کوچک زیبایی را در آغوش داشت، وقتی تعجب مرا دید خندید و گفت:
    - با دختر زیبایم رامش، آشنا شو.
    در حالیکه او را از آغوش رضا در می آوردم به گونه اش بوسه زدم و گفتم:
    - پس چرا نگفته بودید که یک کوچولوی زیبا دارید؟
    رضا خندید و گفت:
    - چون می خواستم برایت سورپریز شود، تازه یک سورپرایز دیگر هم برایت داریم.
    - یعنی یکی دیگه هم؟
    شیوا به بازویم زد و گفت:
    - دست بردار آفاق هنوز رامش خیلی بچه است، از حالا برای ماه دیگه به عروسی شهناز دعوت هستی.
    با تعجب پرسیدم:
    - آخر قبول کرد تا ازدواج کند؟
    رضا گفت:
    - بله وقتی این همه سال صبر کرد تا آن کسی را که دوست داشت به خواستگاریش آمد چرا ازدواج نکند، تازه شانس آورد پرویز آخر قبول کرد که ازدواج کند.
    شیوا با تغییر گفت:
    - رضا؟ پرویز خیلی هم از خداش باشه که شهناز حاضر شده اونو قبول کنه.
    با تعجب پرسیدم:
    - یعنی در تمام این سال ها شهناز از پرویز خوشش می آمد؟
    شیوا در حالیکه سعی می کرد خود را دلخور نشان دهد گفت:
    - آفاق تو هم؟ خودت که می دانی شهناز قصد ازدواج نداشت ولی وقتی پرویز به خواستگاریش آمد ترسید به پرویز نه بگوید، هر کس او را نشناسه تو که می شناسی.
    بعد هر سه خندیدیم و شیوا گفت:
    - شهناز تاکید کرده که ما زودتر بیایم و به تو بگوییم چون نمی خواهد شاهد تعجبت باشد و گفته که دیگر سربه سر پرویز نگذاری، دیگه الانه که اونها هم برسند.
    در همان حال محمد را دیدم که با خانمی زیبا داشت به طرفم می آمد، در حالیکه دسته گل زیبایی را که آورده بودند را از دستشان می گرفتم تشکر کردم و محمد هم همسرش را معرفی کرد، مشغول تبریک و صحبت با آنها بودم که شهناز و پرویز را دیدم که وارد شدند.
    بعد از عذرخواهی از آن دو به طرف شهناز رفتم و او را در آغوش گرفتم و بعد از تبریک گفتم:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #47
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - شهناز معلومه که از ترس ترشیدگی پرویز را قبول کردی.
    در حالیکه او می خندید شیوا گفت:
    - آفاق خوبه این همه سفارش کردم.
    امید را دیدم با سبد گل زیبایی که در دست داشت به طرفم آمد و سلام کرد، با تکان دست شیوا به خود آمدم و نگاهم را از چشمان امید دزدیدم و به سبد گل نگاه کردم و با تشکر آن را گرفتم و خیلی رسمی با او برخورد کردم.
    در حالیکه می خواستم حال پدر و مادرش را بپرسم آنها را دیدم که وارد شدند، به طرفشان رفتم و خانم محمودی را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بعد با آقای محمودی احوالپرسی کردم و منتظر ورود همسر امید ماندم ولی بعد از مدتی متوجه شدم که کس دیگری همراهشان نیست.
    وقتی از خانم محمودی پرسیدم پس همسر آقا امید کجاست، دستم را گرفت و به سمتی کشاند و آهسته گفت:
    - چه همسری آفاق جان، مگه مادرت برایت نگفته نامزدیشون فقط چهار ماه طول کشید. نمی دانم این امید چکار کرد که دختره از خیر ازدواج گذشت و الان با کسی دیگری ازدواج کرده و یک بچه هم دارد.
    باور کن دیگه نمی دانم از دستش چکار کنم، سال هاست که آرزو داریم ازدواج کند ولی همیشه بهانه می گیره و دیگه داره کم کم پیر می شه و می ترسم آخرش آرزو به دل بمیرم.
    در همان لحظه امید کنارمان ایستاد و گفت:
    - مادر باز شروع کردی، ببین آفاق با اینکه دختره اما هنوز شوهر نکرده در حالی که داره کم کم سی سالش می شه، آنوقت تو اینقدر نگران من هستی.
    در حالی که متوجه نیش کنایه امید بودم خندیدم و گفتم:
    - درسته خانم محمودی هنوز آقا امید خیلی وقت دارد ولی به شما قول می دهم که چند تا دختر خوب برایشان پیدا کنم که از بین اونها یکی را انتخاب کند.
    خانم محمودی گونه ام را بوسید و گفت:
    - قربون تو دختر خوبم برم.
    وقتی خانم محمودی ما را تنها گذاشت، امید گفت:
    - آفاق واقعا می خواهی مرا داماد کنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - باور کن یکی از آرزوهای بزرگ من داماد شدن توئه.
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - به عروسی که کنارم می ایسته فکر کرده ای.
    - هنوز نه ولی از امشب بهش فکر می کنم و یکی که لایقت باشد پیدا می کنم، می دونی امید احساس می کنم حالا دو برادر دارم پس همان طور که به آرمان کمک کردم حالا می خواهم به تو کمک کنم.
    - جالبه، حالا دیگه احساس می کنی که خواهر من هستی.
    بعد کنار گوشم آهسته گفت:
    - ولی من تو را به عنوان خواهر قبول ندارم، باید چکار کنم؟
    - باید تحمل کنی چون دیگه باید باور کنی که گذشته ها گذشته و همه ما بزرگ شدیم و عاقلانه فکر می کنیم، پس دیگر قید اون حرکات را بزن.
    بعد به طرف دایی اکبر رفتم و تا آخر شب هر لحظه کنار کسی بودم و از دیدنشان سیر نمی شدم، دیگر امید و تا آخر مهمانی که خداحافظی کرد در اطراف خود ندیدم.
    در حالی که کفش هایم را از پا در آورده بودم و با تنی خسته به سوی اتاقم می رفتم فکر کردم فردا را باید کاملا استراحت کنم چون از پس فردا باید با پدر سرکار بروم، روز جمعه را به طور کامل در کنار پدر و مادر گذراندم.
    صبح قبل از پدرم آماده شدم و او وقتی مرا آماده دید، خندید و گفت:
    - می بینم کارمند وقت شناسی دارم.
    بعد از مدتی با هم به سوی شرکت رفتیم، وقتی شرکت پدر را دیدم با لبخند گفتم:
    - تبریک می گویم شرکت بزرگی دارید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #48
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
    با دلخوری گفتم:
    - اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
    دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
    - بله و با این پشتکاری که از تو سراغ دارم مطمئن هستم به زودی تمام امور را به دست می گیری و کاری می کنی که من احساس کنم باید بازنشسته شوم.
    با دلخوری گفتم:
    - اگر اینجوری فکر می کنید همین الان برمی گردم.
    دستم را گرفت و به طرف اتاقش کشاند و گفت:
    - عزیزم، اگر چنین اتفاقی بیفته، نه تنها باعث ناراحتیم نمی شوی بلکه باعث افتخار است پس خواهش می کنم همه تلاشت را بکن.
    وقتی وارد اتاق پدر شدیم چندین نفر را در انتظارمان دیدم که پدر بعد از معرفی من آنها را معرفی کرد، پنج مهندس بودند که کارهای نقشه کشی و طراحی و اجرایی را انجام می دادند.
    پدر، آقای نجفی را که مردی میانسال بود به عنوان رئیس آنها معرفی کرد و گفت:
    - مدتی تو با آقای نجفی همکار هستی که بنابر خواهش من، قبول کرد که مدتی اینجا بماند تا بتوانیم کسی را برای جانشینی ایشان انتخاب کنیم.
    وقتی من و پدر تنها شدیم، پدر گفت:
    - سعی کن زودتر به همه کارهای شرکت به کمک آقای نجفی آشنا شوی چون از چند وقت پیش تو را برای جانشینی او مد نظر داشتم که تنها آقای نجفی در جریان است.
    به طرف اتاق آقای مهندس نجفی رفتم و وقتی اجازه ورود داد وارد
    اتاقش شدم، با لبخندی که بر لب داشت از پشت میز بلند شد و مبلی را تعارف کرد و خودش روبه رویم نشست و گفت:
    ـ خانم دکتر خیلی دوست دارم که شما زودتر با همه کارهای شرکت آشنا شوید پس در این مدت خیلی تلاش کنید.
    ـ مطمئن باشید چون من سالهاست که همراه با تحصیل ،کار می کنم.
    ـ می توانید چند تا از نمونه کارهایتان را بگویید و یا طرح هایتان را ببینم.
    با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم:
    ـ نه آقای نجفی،طرحی به نام من وجود ندارد ولی از این به بعد می توانم طرح هایم را به همه نشان دهم.
    با تعجب پرسید:
    ـ ولی شما گفتید سابقه کاری زیادی دارید،همانطور که می دانید اینجا شرکت بزرگ و معتبری است البته درسته که شما از نظر مدرک تحصیلی در رده بالایی هستید ولی تجربه کاری ضروری می باشد.
    ـ شما درست می فرمایید،خواهش می کنم به من اطمینان کنید.
    بلند شد و فرم هایی را آورد و گفت:
    ـ خانم دکتر می خواهم طرح اینها را به شما بسپارم،بعد از اتمام کار آن را اول به من نشان می دهید.
    بعد زنگی را فشار داد و گفت:الان شما را به اتاقتان راهنمایی می کنند،از همین امروز شروع کنید چون وقت زیادی برای این مناقصه نداریم.
    بعد از گرفتن فرم ها همراه آقایی که به دم در آمده بود به طرفی که مرا راهنمایی می کرد رفتم،با کلیدی در اتاقی را باز کرد و رفت.
    وقتی وارد اتاق شدم از تعجب دهانم باز ماند،اتاقی بزرگ بود که به مراتب زیباتر از اتاق آقای نجفی دکوربندی شده بود.
    در حالیکه از پدر ممنون بودم زود کارم را شروع کردم و به قدری مشغول کار بودم که زمان را فراموش کردم،با صدای در به خود آمدم و بعد از دادن اجازه ورود مستخدم شرکت وارد شد و پرسید:
    ـ ناهارتان را به اینجا بیاورم و یا به سالن ناهارخوری می رویم.
    ـ ممنون می شوم اگر نهارم را به همین جا بیاورید.
    با اینکه اصلا اشتهایی نداشتم ولی می دانستم حتما برای ادامه کار به تجدید قوا احتیاج دارم،بعد از خوردن ناهار دوباره به کار مشغول شدم.وقتی تلفن به صدا درآمد متوجه شدم که غروب شده،تلفن را برداشتم و صدای پدرم را شنیدم که گفت:
    ـ آفاق جان موقع رفتن است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #49
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ـ خواهش می کنم پدر،من هنوز چند ساعت دیگر اینجا کار دارم و بعد خودم با تاکسی می آیم.
    ـ پس می سپارم آقا رحمت،راننده شرکت تو را برساند.وقتی خواستی بیایی به نگهبانی زنگ بزن تا به او بگوید،در ضمن خودت را در این روز اول کاری زیاد خسته نکن.
    گفتم چشم و دوباره سخت مشغول کار شدم،نقشه راحتی بود ولی می خواستم تمام تلاشم را بکنم تا بهترین طرح را ارائه دهم تا آقای نجفی را از این حالت دو دلی و شک خارج کنم.تا ساعت نه شب در شرکت ماندم و بعد به خانه رفتم و بعد از خوردن شام،شب به خیر گفتم و چون خیلی احساس خستگی می کردم زود به اتاقم رفتم.
    سه روز متوالی را سخت مشغول بودم و از اتاقم فقط موقعی خارج می شدم که قصد داشتم به خانه بروم،احساس می کردم این آزمایشی است برای سنجیدن صحت گفته های من و پدرم که در این مدت در غیاب من خیلی ازم تعریف کرده بود.
    روز چهارم طرح آماده شده را به اتاق آقای نجفی برده و تحویل دادم که او گفت بررسی می کند و بعد درباره آن با من صحبت می کند ولی تا طرح را بررسی نکند کار دیگری نمی تواند به من بدهد،پس می توانم امروز به منزل بروم.
    درجوابش گفتم:
    ـ نه همینجا هستم،هر موقع لازم بود صدایم کنید.
    ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود ولی هنوز از آقای نجفی خبری نشده بود،در حالی که کم کم مایوس می شدم وسایلم را جمع کردم به خانه بروم که صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را که برداشتم آقای نجفی از پشت تلفن خواست تا به اتاقش بروم،وقتی وارد اتاقش شدم بلند شد و خواهش کرد که بنشینم.
    بعد از مدتی که در فکر بود گفت:
    ـ خانم دکتر راستش طرح بسیار جالبی است،به گونه ای که نشان می دهد طراح آن خلاقیت بسیاری نشان داده.
    درحالیکه با ناراحتی فکر می کردم چرا اینطوری صحبت می کند مثل اینکه از شخص دیگری دارد تعریف می کند،افزود:
    ـ خانم دکتر حقیقتا می دانم تعریف های پدرتان موجب شده که شما مجبور به این شوید ولی به نظر من شما هنوز جوان هستید و راه طولانی را در پیش دارید و می توانید با کار تجربه به دست آورید و در آینده ای نزدیک چنین خلاقیت هایی داشته باشید،یعنی چطور بگویم همیشه که نمی توانید از کسی کمک بگیرید بلکه بعضی مواقع مجبور می شوید که به خودتان تکیه کنید.
    با ناراحتی بلند شدم و گفتم:
    ـ من که نمی فهمم شما چه می گویید یعنی شما منظورتان این است که این طرح کار من نیست و من به عنوان کار خود طرح شخص دیگری را تحویل شما داده ام.
    آهی کشید و گفت:
    ـ بله متاسفانه از قبل به من گفته شده بود،وقتی من طرح شما را دیدم فهمیدم شما جوانتر از آن هستید که چنین نقشه ای را بکشید.
    از فشار ناراحتی حس می کردم نمی توانم صحبت کنم که دوباره ادامه داد و گفت:
    ـ ببینید خانم صادقی،شما شاید بتوانید به عنوان دختر موسس شرکت پست مهمی را بگیرید ولی باید بدانید که فقط پست اهمیت ندارد بلکه وظایفی را که به عهده می گیرید مهم است و اگر این وظایف از حیطه قدرتتان خارج باشد شما هم باعث ضرر و زیان به شرکت می شوید و هم خوشنامی شرکت را زیر سوال می رود و آن وقت شما بیشتر ضرر می کنید چون این شرکت تقریبا مال خود شماست پس به سود دهی و خوشنام ماندن آن باید بیشتر اهمیت دهید.
    با ناراحتی گفتم:
    ـ لطفا تمامش کنید آقای نجفی حالا که با این طرح نتوانستم کاردانی خود را به شما ثابت کنم،فردا صبح در اتاقتان هستم و از شما کار جدیدی می خواهم و پیش خود شما همه ی آنها را مو به مو انجام می دهم و تا تمام نشود به منزل نمی روم.
    در ضمن از طرف دختر رئیس به شما پیشنهاد می کنم از فردا حداقل تا چند روز قید خانه را بزنید تا در کنارتان کار را انجام داده و تحویلتان دهم فقط با این کار است که می توانم از توهینی که به من کرده اید به پدر حرفی نزنم.
    به طرف در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن دوباره به سویش نگاه کردم که هنوز با تعجب نگاهم می کرد و گفتم:
    ـ خواهش می کنم تا آخر این آزمایش موضوع فقط بین من و شما بماند،هیچ کس نباید از این موضوع باخبر شود مخصوصا پدر و آن کسی که از قبل به شما گفته من توانایی انجام کار را ندارم،فردا صبح ساعت هفت پشت همین در منتظر شما هستم.
    از اتاق خارج شدم و در حالی که هنوز تمام بدنم می لرزید بدون اینکه منتظر پدر بمانم بسوی خانه آمدم،وقتی به مادر سلام کردم اظهار سر درد نمودم و بعد یک مسکن خوردم و خواهش کردم مرا تا صبح بیدار نکند چون اصلا گرسنه نیستم.
    مادر با نگرانی گفت:
    ـ اتفاقی افتاده،از موضوعی ناراحت هستی؟
    ـ نه مادر،من که گفتم فقط سر درد دارم و اگر بخوابم تا صبح خوب می شوم.
    شب به خیر گفتم و به طرف اتاقم آمدم و بعد از تعویض لباس خود به خود بسوی کشو رفتم و دفترم را خارج کردم هنوز دستهایم می لرزید،با خود فکر کردم چه زود به تو احتیاج پیدا کردم و دفتر را باز کردم و در حالیکه اشک می ریختم قلم را به دست گرفتم.
    بعد از سالها باز به سویت آمدم،امشب دلم بدجوری شکست و احساس کردم غرور خرد شده ام را نمی توانم به هیچ صورت جمع کنم.
    وای امید چقدر نفرت انگیز هستی هنوز یک ماه از برگشتم نگذشته که زشتی حرکاتت را به من یادآوری کردی،منکه برای صلح و دادن دست دوستی به تو آمده بودم ولی حالا با این کارت بیشتر از آنکه از تو ناراحت باشم از خود ناراحت هستم که چطور من روزی عاشق تو بودم و کارهایت را تحمل می کردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #50
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حالا به تنها کاری که می اندیشم خنثی کردن نقشه جدیدت است با اینکه می دانم با این کارت مرا دوباره به بازی می خوانی ولی دیگر نمی توانم از غرورم بگذرم،چون ارزش غرورم بالاتر از ارزش عشق تو بوده و به همین دلیل هم بهت ثابت می کنم که بازنده این بازی تو هستی.
    امروز صبح قبل از پدر از منزل خارج شدم و یک ربع مانده به هفت پشت در اتاق آقای نجفی بودم و مدتی منتظر ماندم تا آمد،وقتی مرا منتظر دید گفت:
    ـ فکر نمی کردم که بیاید.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ـ آقای مهندس،شما را عاقل تر از این می دانستم که به این راحتی بازیچه قرار گیرید اما در آخر که نتیجه ی کارم را دیدید متوجه خواهید شد.
    کاری که آقای نجفی به عهده من گذاشت بسیار مشکل بود، با تعجب نگاهش کردم اما وقتی دیدم با لبخند نگاهم می کند من هم به رویش لبخند زدم و گفتم:
    ـ فکر کنم این کار برج هایی باشد که تا به حال فقط خودتان در شرکت می توانستید انجام دهید،درسته؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    ـ برای شما فرقی دارد؟
    ـ نه اتفاقا شبیه این را چند وقت پیش انجام دادم و پول خوبی گیرم آمد ولی از حالا بگویم این کار احتیاج به دقت فراوان دارد پس خودتان پدر را یک طوری متوجه کنید که باید شبانه روز به مدت چندین روز هر دو اینجا باشیم،راستی جای خواب چی؟چون دوست ندارم شما فکر کنید شبها به جای خوابیدن به دنبال اطلاعات می روم تا در کشیدن این طرح کمکم کنند.
    گفت،خودم روی کاناپه در همین اتاق می خوابم و بعد به طرف دیگر اتاق رفت و در آن را باز کرد و گفت:
    ـ من چون میگرن دارم همیشه اتاقی را انتخاب می کنم که جایی برای استراحت داشته باشد،شما هم می توانید شبها روی تخت این اتاق استراحت کنید.
    بلند شدم و اتاق را دیدم،اتاق کوچکی بود که دارای تخت و یک یخچال بود.
    لبخندی زدم و گفتم:
    پس وضع من بهتر است.
    دیگر منتظر جواب نماندم و بسوی میز رفتم و کارم را شروع کردم،بعد از دو روز به کنارم آمد و گفت:
    ـ می توانم طرح راببینم و از پیشرفت کار آگاه شوم.
    ـ نه آقای مهندس چون در پایان کار ممکنه ادعا کنید خودتان در طی کار کمک کرده اید.
    عصبانی شد و گفت:
    ـ شما درباره ی من چه فکر می کنید.
    ـ فعلا درباره شما فکر نمی کنم بلکه درباره ی کسی که توانسته شما را نسبت به من بدبین کند فکر می کنم و همه تلاشم را اینکه شما بفهمید آن شخص چه موجودی است و از این به بعد بدانید بعضی مواقع چقدر انسان ها خبیث می شوند،البته سالهاست که ایشون با من چنین رفتاری دارد و من شما را گنهکار نمی دانم چون به نظر من گناه شما تنها سادگیتان است و آن هم به خاطر اینکه شناختی از من ندارید ولی باید نصیحتی را از طرف خواهر کوچکتان بپذیرید و آن هم اینکه همیشه سعی کنید اگر می خواهید کسی را متهم کنید با چشم باز متهم کنید.
    بعد دوباره شروع به کار کردم البته به خاطر اینکه بتوانم ضرب شستی نشان امید دهم سعی می کردم خیلی در کارم دقت داشته باشم و می توانم قسم بخورم تا به حال کاری اینقدر برایم مهم نبود.
    بالاخره روز ششم کارم را تحویل آقای نجفی دادم و با هم شروع به بررسی آن کردیم و تمام نقاط را برایش توضیح دادم،از طرح برجهایی که در شرکت آقای جمشیدی کشیده بودم استفاده کرده بودم.
    بعد از چند ساعت توضیح و پرسش،آقای نجفی بالاخره سرش را بلند کرد و گفت:
    ـ خانم صادقی،من فردا استعفایم را به آقای صادقی تحویل می دهم و آرزو دارم روزی کسی مثل شما شریک کاریم شود ولی سوالی از شما دارم،چرا آقای دکتر اینقدر نسبت به شما بدبین است؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    ـ سالهاست که خودم به دنبال این جواب هستم و در مورد استعفا خواهش می کنم این کار را نکنید چون هنوز سخت به شما محتاجم،شما که نمی خواهید مرا در مقابل دکتر تنها بگذارید.
    کمی فکر کرد وگفت:
    ـ نه تنهایتان نمی گذارم.
    حال که اینها را می نویسم هنوز از برق تحسین نگاه آقای نجفی سر مستم.
    امروز صبح آقای نجفی با خوشحالی وارد اتاقم شد و گفت:
    ـ خانم دکتر باور می کنید طرح شما یک مناقصه بود که من برای امتحان همین جوری به شما دادم ولی بعدا هر چه فکر کردم دیدم بهتر از این نمی شود،به خاطر همین طرح شما را در مناقصه شرکت دادم که با قیمت بالا برنده شدیم.
    امروز مرا خواستند و گفتند طرح بسیار جالبی است و یک کار جدید هم پیشنهاد کردند،تا به حال فقط یکی دو مورد بوده که با چنین قیمت بالایی آن را انتخاب کرده اند.
    واقعا پدرتان حق داشت و من از حالا به شما اطمینان می دهم در آینده ای نزدیک بهترین ساختمانها را به ما پیشنهاد دهند.
    ـ واقعا خوشحالم آقای نجفی،چون امروز بعد از سالها توانستم طرحم را با اسم خود ارائه دهم.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    ـ من حدس می زدم که شما رازی دارید پس شما کارهای بزرگ را هم قبلا انجام داده اید،ولی چرا کسی نمی داند؟
    ـ می توانم به راز داری شما مطمئن باشم؟
    ـ البته،من احترام خاصی نسبت به شما پیدا کرده ام.
    ـ نظر لطفتان است،موقعی که دانشجوی دوره ی لیسانس بودم مشغول به کار نیمه وقت شدم آنهم به خاطر علاقه ام به کار و همین علاقه باعث پیشرفتم شد ولی بعد از مدتی مرا مجبور به ترک کارم کردند فقط به شرطی توانستم کار کنم که به صورت گمنام باشد واسمی از من برده نشود بعد از سالها این اولین کار من است که به نام خودم ارائه شده.
    مدتی همانطور با تعجب نگاهم کرد و بعد گفت:
    ـ نمی دانم شما را چطور مجبور کرده اند ولی می توانم حدس بزنم چه کسی پشت این قضیه است،خانم صادقی این را بدانید از این لحظه به بعد من همیشه حاضر هستم در هر شرایطی به شما کمک کنم،مرا دوست واقعی خود بدانید.
    در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم:
    ـ آقای نجفی می شود از این به بعد مرا به اسم کوچک صدا کنید چون اینجوری احساس می کنم که همیشه دوستم هستید.
    ـ البته،تازه خوشحال هم می شوم.
    حالا که این سطرها را می نویسم از شکست امید احساس لذت می کنم.
    هشت ماهی است که در شرکت پدر کار می کنم با اینکه آقای نجفی قصد داشت برای خود شرکت جدید تاسیس کند ولی با سرمایه اش تعدادی سهم در شرکت پدر خرید و حالا جز سهامداران شرکت است.
    البته مقدار سهامش زیاد نیست ولی خب از اینکه او سهامدار شرکت شده و دیگر از اینجا نمی رود خوشحالم،با اینکه اصرار داشت بنابر خواست قبلی پدر جانشین او شوم ولی قبول نکردم و از او خواستم تا در کنارش کار کنم.
    مدتی است که وضع شرکت دارد روز به روز بهتر می شود و پدر همه را از چشم من می بیند و می گوید هم پا قدمت خوب بوده و هم با کارهای خوبت باعث شدی که کارهای جدید و بهتری به شرکت پیشنهاد شود.
    احساس می کنم امید دیگر کنار کشیده است و خوشحال هستم که مثل سابق مرا اذیت نمی کند ولی حسی به من می گوید که باید منتظر طوفانی باشم چون همیشه امید می گفت شاید ماه ها طرفت نیایم و شاید هر روز با آزاری جدید،کنارت باشم.
    خدایا از این حس می ترسم پس خودت مرا یاری ده.
    امروز یکی از مشتریان قدیمی ما پیشنهاد مجتمع بزرگی را در دبی داد،وقتی آقای نجفی بهم گفت که باید من روی آن کار کنم،راستش چون کمی ترسیدم از این پیشنهاد استقبال نکردم.
    وقتی علت را پرسید و به او گفتم می ترسم،با تعجب پرسید:
    ـ از چه؟
    ـ این پیشنهاد بزرگی است و ممکن باعث تحریک دکتر شود.
    خندید و گفت:
    ـ نه فکر نمی کنم،او دیگه عقب کشیده.
    ـ ولی حس می کنم اون حالا مثل شیر زخمی است که هر چه من پیشرفت کنم او را بیشتر عذاب میدهم.
    ـ این فکرها نکن تو تنها نیستی بلکه پدرت،آرمان و من و خیلی های دیگر طرفدارت هستیم و او نمی تواند کاری کند پس این افکار را به دور بریز و حالا که او قصد دارد دیگر با تو کاری نداشته باشد نگذار این فکر باعث رکود در کارت شود،این کار بسیار مهمی است که اگر موفق بشوی راه طولانی را یک شبه طی می کنی.
    آخر با تشویق های او قبول کردم که روی آن طرح کار کنم.
    امروز بعد از یک ماه کار مداوم نقشه مجتمع را تحویل آقای نجفی دادم.دو روز دیگر مناقصه آن بود و اقای نجفی فردا قرار بود که به دبی برود خیلی اصرار داشت که همراهش باشم ولی قبول نکردم،نمی دانم چرا احساس می کنم کاش این کار با نام من ارائه نمی شد.
    بعد از سه روز آقای نجفی زنگ زد و گفت در مناقصه برنده شده ایم که باعث خوشحالی تمام کارکنان شرکت شد ،چون کار بسیار بزرگی بود و اقای نجفی گفت که باید خودم حتما فوری به دبی بروم تا با صاحبان کار ملاقاتی داشته باشم چون خواسته اند از نزدیک برایشان از طرح خود ساختمان و امکانات ورزشی و فرهنگی آن مجتمع صحبت کنم و توضیحات لازم را روی نقشه بدهم.
    بعد از یک ماه امروز صبح به ایران برگشتم،تمام کارها به خوبی پیش می رفت.
    امشب وقتی پدر سر میز غذا از کارهایم در ظرف یکسال تعریف می کرد،مادر گفت:
    ـ ولی به نظر من منصفانه نیست که اینقدر آفاق سود دهی شرکت بشه ولی فقط یک حقوق بگیر ساده باشد،شما باید طور دیگری با او برخورد کنید چون او هم باید از این سودهای کاری خود درصدی داشته باشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 5 از 10 نخستنخست 123456789 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/