- خوب آفاق همه رفتند.
- راستش سینا میخواهم حرفهایی را بگویم که واقعا برایم مشکل است ولی این را حق تو میدانم.
- اگر در مورد پیشنهادم است میتوانی بیشتر فکر کنی.
- نه به زمان احتیاج ندارم چون حقیقتی که میگویم گذشت زمان نمیتواند در آن اثری داشته باشد، سینا جان دلم میخواهد تا حرفهایم تمام نشده هیچ حرفی نزنی چون ممکنه نتوانم ادامه دهم. میدانی چرا دیروز آن کار احمقانه را کردم؟
به خاطر تو چون فکر میکردم که با ندانم کاری خودم تو را به این بازی کشاندم و باعث شدم تو بهم علاقه پیدا کنی، در حالی که من نمیتوانستم جوابگوی احساساتت باشم و دیدیم که فرقی با مهربان ندارم و من هم به صورتی از تو سؤ استفاده کردم و ازخودم بدم آمد، آنقدر که خود را مستحق مرگ میدانستم و چنان ناراحت بودم که اون تصمیم احمقانه را گرفتم.
راستش من قلبم را به کسی باخته ام و دیگر قلبی ندارم که بتوانم به کسی هدیه کنم پس ازت خواهش میکنم که مرا ببخشی. تو دومین نفر هستی که حقیقت زندگی خود را در برابرت عریان میکنم، من قلبم را به قاتل جانم باخته ام پس میبینی چقدر بدبخت هستم.
سینا جان باور کن که دائما با خود در حال جدال هستم که از این عشق شوم نجات پیدا کنم حتی تمام کارهایم را انجام داده ام که تا چند وقت دیگر آوارهٔ غربت شوم شاید بتوانم او را فراموش کنم، باور میکنی آنکه عاشقش هستم همین امید که به خون من تشنه است؟
پس حالا میدانی که من هیچ شانسی برای رسیدن به عشق خود ندارم ولی با تمام اینها نمیتوانستم با احساسات تو بازی کنم پس تو بزرگواری کن و مرا به بخش تا شاید وجدانم آرام شود.
وقتی ساکت شدم گفت:
- آفاق، تو اگر از امید میترسی که مزاحمت شود مطمئن باش من میتوانم در مقابلش بایستم.
- کاش چنین بود چون خودم هم ایمان دارم تنها تو میتوانی در برابر او بایستی ولی امید دیشب با من صحبت کرد و گفت که اگر با تو ازدواج کنم دیگر هیچ آزاری به من نمیرساند و کاری میکند که دیگر او را نبینم و حتی مرا تهدید کرد که اگر با تو ازدواج نکنم دوباره اذیت و ازارهایش را ادامه میدهد.
او همان دیشب مرا تشویق کرد که به تو جواب مثبت بدهم ولی با تمام اینها نمیتوانم تو را فریب دهم چون آنقدر دوستت دارم و برایت احترام قائلم که به خود اجازه نمیدهم تا برای رهایی خود از تو استفاده کنم، اگر حتی درصدی حدس میزدم که میتوانم عشق او را از قلبم برانم، با تمام وجود به طرفت میآمدم ولی میدانم تنها کاری که از من بر میآید این است که از او فرار کنم، شاید وقتی از او دور باشم بتوانم کمی نفس راحت بکشم.
به سینا نگاه کردم و گفتم:
- سینا، مرا میبخشی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- آفاق جان خوشحال هستم که با تو آشنا شدم اگر چه نتوانستم تو را به دست بیاورم ولی تو خیلی به من کمک کردی، کاری کردی که دیدگاه خود را نسبت به زنها تغییر دهم چون وقتی تو را میبینم که با شجاعت از تمام حقایق زندگیت صحبت میکنی میتوانم امیدوار باشم که روزی زنی مثل تو صادق و مهربان به دست آورم.
وقتی سینا این حرف را زد احساس کردم باری از روی دوشهایم برداشتند، بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سینا ممنونم، میخواهم وقتی امید برگشت با او به تهران برگردم چون دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم.
او فقط سرش را تکان داد و بعد از لحظه ای تامل گفت:
- آفاق دعا میکنم که خوشبختی خود را پیدا کنی.
به اتاقم آمدم و چمدانم را بستم و همانجا منتظر آمدن امید ماندم و وقتی بعد از خوردن ناهار به امید گفتم که میخواهم برگردم تهران، مرا میرسانی، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- آفاق فکرهایت را کرده ای، سینا موقعیت خوبی دارد.
- خواهش میکنم امید.
- البته، الان وسایلم را جمع میکنم.
تا نیمه های راه هر دو ساکت بودیم که ناگهان امید پرسید:
- چرا آفاق، چرا او را رد کردی او تو را خیلی دوست داشت؟
- منهم برای خود دلایلی داشتم که وقتی صادقانه به او گفتم راحت قبول کرد.
بعد از چند لحظه خندید و گفت:
- حتی تهدید من هم باعث نشد تصمیمات عوض شود.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو که عددی نیستی تا از تهدیدات بترسم.
- عجب رویی داری تو، از صبح تا شب جون میکنم و روزی چند جراحی انجام میدهم تا پول بیشتری به دست آورم، میدانی چرا؟ به خدا حتی نمیتوانی حدس هم بزنی. تمام پولهای را که به دست میآورم فقط خرج تو میکنم.
با تعجب پرسیدم:
- من؟ برای من چه کرده ای؟
- هیچی، همهٔ اون پول ها، خرج جاسوسهایی میشه که حرکات تو را وقتی کنارت نیستم به من گزارش میدهند. نمیدانی این رئیس شرکتت چه پولی از من گرفت تا حاضر شد تو را اخراج کند. باور کن اگر بگویم سرت سوت میکشد.
هنوز حرفش تمام نشده بود آنقدر خندیدم که مجبور شد گوشه ای بایستد و بعد با عصبانیت گفت:
- بله بخند، فکر کردم شوهر میکنی و از دستت راحت میشوم و حداقل این پولهای که اینقدر برایش زحمت میکشم به باد نمیدهم و دیگر میتوانم شبها بدون دلشوره بخوابم، اما میدانی بد شانسی من در چیست؟
در این است که از روز اول رقیب خود را یک زن انتخاب کردم، به خدا قسم اگر مردی بود تا حالا صد دفعه گفته بودم که من شکست خوردم و مات شدم و خودم را راحت میکردم ولی نمیتوانم شکستم را نسبت به یک زن تحمل کنم پس فکر کنم هنوز باید به اندازهٔ موهای سرم پول خرج کنم و اعصابم را بهم بریزم.
- ولی تو که میگفتی بعد از هر حرکت لذت میبری و احساس زنده بودن میکنی.
شانه ای بالا انداخت و گفت:
- خدا لعنتت کند آفاق، خوب حالا که خودت خواستی باید برنامهای که برایت در نظر گرفته ام را قبول کنی. ترا به خدا فقط راحت قبول کن و با این ایده های مسخره، نه مرا حرص بده و نه بچهٔ مردم را اذیت کن.
- از خواب جدیدت بگو.
- ببین آفاق، تو فقط هدفت اینه به اوج پرواز کنی و این در قدرت تحمل من نیست، رقیب من همیشه باید از من کمتر یا حداقل هم سطح من باشه.
وقتی بهم خبر دادند کارت آنقدر گرفته که داری کم کم در تمام شرکتها شناخته میشوی، ندانستم چطوری خودم را به ایران رساندم.
وقتی از نزدیک تحقیق کردم، متوجه شدم که اگر آزادت بگذارم تا چند سال دیگه برای نقشه ها و طرحهایت شرکتها با هم رقابت میکنند پس مجبور شدم اون بلا را سرت بیاورم ولی باور کن با اینکه خیلی خرج روی دستم گذشت زیاد ازش لذت نبردم. آخه دیدم از وقتی بیکار شدی بیشتر به مجالس میری و پاک تغییر قیافه دادی و از همان موقع دوباره افتادم به تلاش کردن، حالا تنها یک راه حل داری اونهم اینکه در شرکتی که من میگویم کار کنی بدون اینکه کسی بدونه اون نقشه ها کار توست.
باور کن آفاق اگر روزی بفهمم که خواستی خودی نشان بدهی دیگه نمیگذارم کار کنی حتی اگر شده پدرم را سر به نیست کنم و با کمک ثروتش همه رو بخرم.
بعد دوباره شروع به حرکت کرد، مدتی به پیشنهادش فکر کردم ولی بعد به یاد آوردم که من تا چند وقت دیگر میروم کانادا پس بهتره تا آن موقع بیکار نباشم و پیشنهادش را قبول کنم تا فکر کنه بازی را برده ولی وقتی بفهمه برای گرفتن دکترا به کانادا رفته ام آنوقت بازنده بازی خودشه. با این فکر لبخندی زدم و گفتم: باشه، قبوله.
برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- ولی این لبخند تو حاکی از یک نقشه جدیده.
و بعد با حرص دستش را محکم روی فرمان کوبید و گفت:
-ای لعنت به تو آفاق که باز مرا در مخمصه انداختی، آخه دختر شوهر میکردی میرفتی پی زندگیت، فرصت به این خوبی بهت دادم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)