-چرا افاق؟چرا اين كار را كردي؟
در حالي كه اشك چشمان مهربانش را پر كرده بود بلند شد ورويش را برگرداند.شيوا هم در حالي كه گريه مي كرد پرسيد:
-حالت خوبه افاق جان؟
سرم را تكان دادم وبا صدايي كه به زحمت از گلويم خارج ميشد گفتم
-بله
رضا- واقعا كه افاق از تو انتظار نداشتم،تو براي من يكي هميشه الگوي مقاومت در برابر مشكلات بودي حالا چرا اينطور احمقانه رفتار كردي؟
-رضا حالا موقع اين حرفا نيست كمك كن افاق را به ويلا ببريم.
در همان زمان نگاهم به اميد افتاد كه در نگاهش وحشت موج ميزد وهمانطور ساكت ايستاده بود،به كمك رضا وشيوا به ويلا رفتم و وقتي ديدم كسي نيست خوشحال شدم چون در تمام طو راه فكر ميكردم با چه رويي به بقيه نگاه كنم.با كمك شيوا به اتاقشان رفتم وپس از تعويض لباس روي تخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم وبه خواب رفتم وقتي چشمانم را باز كردم شيوا را ديدم كه با نگراني نگاهم ميكند.
لبخندي زدم وگفتم:
-ببخش شيوا جان،نگرانت كردم اين مدت خيلي تحت فشار بودم،از يكسو ازارهاي اميد وعشقي كه از او به دل دارم واز سوي ديگر سينا كه فكر كردم من باعث شدم كه احساسش به بازي گرفته شود.
اهي كشيد وگفت:
-اگر حالت خوبه بهتره بلند بشي، بچه ها برگشته اند.
وقتي با هم پيش بچه ها رفتيم سعي كردم به اتفاق ان روز فكر نكنم وتمام مدت بعد از شام را بين بچه ها گشتم وبا همه انها خوش وبش مي كردم واز نگاه متعجب سينا وشيوا ورضا مي گريختم،به اميد اصلا فكر نمي كردم.بعد از شام شيلا گفت:
-اقا سينا گيتارتان را برداريد برويم به ساحل.
بعد بقيه بچه ها هم اصرار كردند اما من خسته بودن را بهانه كردم چون ديگر توان ديدن ساحل ودريا را نداشتم،بعد از رفتن همه به حياط رفتم وروي تابي كه كنار استخر بود نشستم به خود فكر مي كردم كه يك دفعه متوجه شدم اميد كنارم نشست وبا عصبانيت گفت:
-افاق توضيح بده
خودم را به ندانستن زدم وگفتم:
-متوجه نميشم.
-بسه افاق در اين مدت به اندازه كافي حرص خوردم وديگه طاقت ندارم،براي چي اين كار را كردي؟
همچنان ساكت ماندم چطور مي توانستم برايش توضيح دهم،بعد از مدتي كه از حرف زدن من نااميد شد گفت:
-خوب تو چيزي نگو بگذار من حرف بزنم.من قبول كردم كه تو شكست خوردي چون تنها از يك ادم شكست خورده چنين عملي بر مي ايد پس بازي ديگه به نفع من تمام شد واز اين لحظه نه من به تو مي انديشم نه تو به من.
درست همان نتيجه اي را كه انتظار داشتم،يعني انقدر تو ر درمانده كردم كه فهميدي ياراي مقابله با مرا نداري و تصميم گرفتي خودت را بكشي.
نتوانستم تحمل كنم وفرياد زدم:
-من به خاطر شكست از تو اين كار را نكردم.
با پوزخند گفت:
-افاق بسه ديگه بازي تمام شد،ديگه نمي خواهد از خودت دفاع كني چون با اين كارت حقارت خود را نشان مي دهي.راستش من درباره تو اشتباه كردم و فكر نمي كردم اينطور در مقابل شكست حقير وناچيز مي شوي،حالم ازت به هم مي خورد.
-خفه شو،حقير وناچيز تويي نه من.اگر من اين كار را كردم به خاطر انسان بيگناهي بود كه وسط اين بازي احساساتش به بازي گرفته شد،بله از خودم بدم امد چون خود را زن كثيفي ديدم كه براي انتقام از تو از سينا استفاده كردم واصلا متوجه نبودم كه ممكن است در اين وسط از توجهي كه به او نشان مي دهم به من علاقمند شود،حالا پاشو گورت را گم كن.
- پس اينطور،همه اين مدت كه داشتي مرا حرص ميدادي يك بازي جديد بود حالا ميخواهي با وجدانت چه كني،نكند باز مي خواهي خودت را غرق كني.
دوباره نشستم ودستهايم را روي گوشهايم گذاشتم وگفتم:
- بس كن اميد خسته ام كردي ولي مطمئن باش انتقام ي ازت مي گيرم.
- دوباره چه كسي را مي خواهي قرباني كني،اين روش بازي ما نبود.
- نمي دانم فقط مي خواهم فكر كنم،مي خواهم بدانم ايا مي توانم روزي عاشقش شوم و اگر به اطمينان رسيدم به سويش مي روم وتو ميداني كه نميتواني جلوي مرا بگيري.
-خب من اصلا چنين قصدي را ندارم،نه اينكه توان مبارزه نداشته باشم بلكه متوجه شدم كه تو متعلق به او هستي.وقتي قرار شد سينابراي اوردن تو وغذا به ويلا بيايد نتوانستم تحمل كنم وگفتم،من هم مي ايم كه فوري رضا وشيوا قضيه را فهميدند و از ترس درگيري احتمالي ما گفتند كه همراهمان مي ايند.
وقتي تو را در ويلا نديديم وفهميديم كه چند ساعتي است كه به ساحل رفته اي، سينا به طرف ساحل امد ومن هم به دنبالش نميدانم چرا دلم شور ميزد،همان طور كه اطراف ساحل را نگاه مي كردم ديدم سينا مثل ديوانه ها صدايت مي زند و در دريا شنا ميكند وبه جلو ميرود.همانطور كه متعجب نگاهش ميكردم ديدم كه تو را بلند كرده وبه طرف ساحل مي ايد،وقتي ديدم انطوري اشك ميريزد وبراي زنده ماندنت تلاش مي كند وتو چطور با مرگ دست وپنجه نرم ميكني از همان موقع حس كردم كه تو متعلق به او هستي.
راستش از ظهر تا حالا حتي يك لحظه هم تصوير تو را كه بي جان افتاده بودي از جلوي چشمانم دور نمي شود چون وجدان من هم ناراحت است ولي فقط به تو يك نصيحت مي كنم هيچ چيز براي يك مرد از فهميدن اينكه همسرش بيشتر از انكه عاشقش باشد به خاطر دلسوزي با او زندگي مي كند بد نيست پس اگر فهميدي كه نميتواني عاشقش باشي به او رحم كن ودلسوزي برايش نكن.
بلند شد ودر حالي كه ميخواست به ويلا برود برگشت وگفت:
-افاق من منتظر تصميم تو ميمانم اگر ازدواج كردي بدان هيچ وقت ديگر مرا نخواهي ديدو براي هميشه تو را راحت مي گذارم ولي اگر ازدواج نكردي باز از ازارهاي من در امان نخواهي بود پس خوب فكر كن.
وقتي ديدم هوا دارد روشن مي شود از روي تخت بلند شدم و به طرف دريا نگاه كردم ودر همان حال فكر كردم صبح شد ولي هنوز من خوابم نبرده.به طلوع خورشيد نگا كردم و اهي كشيدم،در اين چند ساعت كه نخوابيده بودم به سينا فكر ميكردم واخر با طلوع خورشيد توانستم تصميم نهايي را بگيرم.
امروز روز سختي را در پيش دارم وبا خود فكر مي كنم اگر مي دانستم در دام خود گرفتار مي شوم ايا حاضر بودم چنين كاري انجام دهم.باز روي وتخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم شايد كه بتوانم چند ساعتي را بخوابم ولي دريغ كه هيچ گاه در زندگي ارامش به سويم نمي امد،بعد از مدتي از روي تخت بلند شدم و لباسم را پوشيدم وبه احمد اقا در تهيه صبحانه كمك كردم.
وقتي بچه ها بيدار شدند همه با هم صبحانه خورديم برنامه ان روز گردش در شهر بود كه همه براي اماده شدن به اتاق هايشان رفتند.
به سوی سینا رفتم و گفتم:
- سینا میشه تو نروی تا بتوانیم با هم صحبت کنیم.
- البته.
با دلشورهٔ عجیبی منتظر لحظه ای ماندم که بتوانم با سینا صحبت کنم که با صدای سینا به خودم آمدم، کنارم نشست و گفت:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)