صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 97

موضوع: رمان شطرنج عشق

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از لحظه اي گفت:
    - آفاق ترا به خدا بس كن هنوز تو حالت شوكي، بابا باور كن من يك روي ديگه هم دارم كه تا حالا فقط تو آن را نديده بودي و امروز مي خواهم همانطور كه با بقيه هستم با تو هم باشم ، اينكه اينقدر تعجب نداره عزيزم.
    با چشماني خندان منتظر جوابم ماند، در حالي كه از طرز حرف زدنش احساس كردم چيزي در قلبم فرو ريخت گفتم:
    - باشه بذار ما هم آرزو به دل نمانيم و بدانيم اين اميدي كه همه مي گويند مهربان و خوشرو هست چه شكليه، ولي نمي ترسي بد عادت شوم و ازت خوشم بياد و آنوقت من هم به صف عاشقانت بپيوندم.
    با خواهش گفت:
    - آفاق فقط همين امروز را با هم اينجوري حرف نزنيم، تو فكر كن اصلاً من كسي ديگر هستم مثلاً رضا يا اون پرويز كه باهاش اونجوري مي خنديدي يا چه مي دانم همين همكاراي شركت كه سخت طرفدار خودت كردي و اكثرشون را به جمع خاطر خواهانت در آوردي.
    - ببين اميد، تو خودت هم نمي تواني با من مثل بقيه صحبت كني حتي حالا كه اصرار داري مثل بقيه باشيم با حرف هات به من توهين مي كني، من كي خاطرخواه در شركت داشتم كه خودم خبر ندارم.
    گفت كه تو از خيلي چيزها خبر نداري و بعد افزود بگذريم با اينكه به قول خودت سخته ولي بذار اينجا شروع كنيم و بعد در حالي كه صدايش را نازك كرده بود با تمسخر گفت:
    - از لحظه اي كه به ميلاد گفتي دوست دارم خانه جديدم را زودتر ببينم.
    وقتي اسم ميلاد را آورد ديگر نتوانستم جلوي خود را بگيرم، در حالي كه اشك مي ريختم از روي تخت بلند شدم و فرياد زدم:
    - اميد اگر بخواهي يكدفعه ديگه اسم ميلاد را به زبون بياوري و او را هم به تمسخر بگيري به خداي يگانه قسم كه خودم تو را مي كشم، تو حتي لياقت نداري اسم او را به زبان بياوري چه برسه كه بخواهي درباره ي او حرف بزني. در آن دو سال من از خانواده خود كه آنقدر دوستشان داشتم بريدم چون فقط مي دانستم از ميلاد خوششان نمي آيد حالا مگه از روي نعش من رد شوي كه بتواني اسم او را به زبان بياوري.
    در حالي كه هق هق گريه ام تواني برايم نگذاشته بود به سمت پايين كوه مي دويدم و همچنان زار مي زدم كه ديدم اميد به دنبالم مي آيد.
    - آفاق قول شرف مي دهم كه ديگر اسم او را نياورم، متأسفم نمي دانستم هنوز يادش تو را ناراحت مي كند.
    با فرياد گفتم:
    - اميد فقط اين را بدان ميلاد تنها مرد جوانمردي بود كه در دنيا وجود داشت، هيچ گاه خاطراتش را فراموش نمي كنم حتي تا لحظه مرگ. در ضمن هيج مردي نمي تواند به جايگاهي كه او در قلبم دارد نزديك شود، چه رسد كه جايش را بگيرد. از همين الان تا لحظه مرگ اگر توهيني به ميلاد بكني اگر نتوانم ترا بكشم حتم بدان خود را خواهم كشت.
    وقتي نگاهش كردم از ديدن اشك هايش متعجب شدم، وقتي ديد كه نگاهش مي كنم اشك هايش را پاك كرد و گفت:
    - آفاق، من اگه اونو آدم محترمي نمي دانستم كه تو را به او نمي سپردم و حالا از اين احساس تو نسبت به او دانستم همانطور كه فكر كردم بوده يا شايد هم برتر. راستش خيلي دوست دارم روزي زني برايم اينچنين فرياد بزند و اشك بريزد، ميلاد اگر زجر كشيد ولي داراي خوشبختي هايي بود كه كمتر كسي آنها را دارد.
    در همين حال غذايمان را آوردند كه هر دو در سكوت خورديم و اميد پس از پرداخت صورت حساب، دستش را دوباره به سويم گرفت و گفت:
    - پاشو تنبل يكم راه بريم.
    بدون گرفتن دستش بلند شدم، خنديد و گفت:
    - نه آفاق مثل دو تا دوست، الان بيشتر از نصف روز گذشته ولي ما هنوز نتوانستيم جمله اي حرف دوستانه بزنيم حداقل دستم را رد نمي كردي تا فكر كنم اولين قدم را برداشته ايم.
    - اميد جان حتماً كه نبايد دستت را بگيرم تا حس كنيم مثل دو دوست هستيم، همين گفتن اميد جان را اولين قدم از طرف من بدان.
    در همان حال با خود گفتم، منكه ديگه جرأت ندارم دستت را بگيرم.
    - آفاق در اين چند سال خيلي سختي كشيدم و از همه چيز دور شده بودم، از خانواده و دوستانم و همه اقوام. باور كن وقتي به طبيعت آنجا هم نگاه مي كردم دلم مي گرفت، با اينكه از اينجا خيلي قشنگتر بود ولي آدم هاش سرد و بي احساس بودند.
    خنديدم و پرسيدم:
    - حتي نسبت به تو؟ حتماً بي سليقه بودند.
    با صداي بلند خنديد و گفت:
    - به تو نمي توانم دروغ بگويم، دختر هاشون وقتي مرا مي ديدند اكثراً به طرفم جلب مي شدند و اوايل چون قيافه هاشون برام تازگي داشت خوشم مي آمد و من هم جواب رد نمي دادم ولي با هر كدومشون كه مدتي رفت و آمد مي كردم باور كن آفاق احساس بدي نسبت بهشون پيدا مي كردم و از حركاتشون بدم مي آمد. مي دوني وقتي فكر مي كردم كه ممكنه اين همسرم بشه و هميشه همين رفتار را داشته باشه حالا من با يا بقيه چندشم مي شد، البته نمي گويم كه جلف بودند چون اونهايي هم كه من احساس مي كردم جلف هستند از نظر خودشان خوب بودند يعني فرهنگشان همين بود. البته بودن اشخاصي كه همان رفتار از نظر من جلف را هم نداشتند و من تا روزي كه بيام باهاشون دوست بودم ولي فقط دوست، در اين چند سال هيچ كدومشون كه بتونه چند تا از خصوصياتي كه باعث لرزش قلبم بشه را نداشتند و اين شد كه به قول مادرم يالقوز برگشتم.
    هر دو به حرفش خنديدم و من پرسيدم:
    - پس دختر عمويت چي؟
    - اونكه قبل از اينكه برم مي دانستم نامزد داره و مدتي بعد هم ازدواج مي كنه، هنوز سه ماه از رفتنم نگذشته بود كه عروسي كرد و حالا يك دختر خوشگل داره و از زندگيش هم راضيه.
    - پس به من درباره ازدواجت دروغ گفتي؟
    - اونهم يك بازي بود ولي به خاطر آذين مجبور بودم، راستي آذين و شوهرش و اون پسر خوشگلش را ديدم و خيلي خوشحال شدم ولي مي داني وقتي شهروز را ديدم كه اونقدر بامزه و خوشگله يك لحظه حسرت خوردم چون شهروز مي تونست حالا بچه ي من باشه.
    با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
    - اميد تو از اين احساس ها هم داري؟
    خنديد و گفت: چي شد، قرار بود كه امروز به عنوان دوست مرا فقط اميد جان صدا كني.
    خنديدم و گفتم: شدي عين بچه ها، باشه اميد جان از همين احساسي كه به شهروز گفتي برام حرف بزن چون خيلي مشتاق شنيدنم.
    - تو راستي راستي فكر مي كني من آدم نيستم، من هم عشق و تجربه كردم و بچه ها را هم دوست دارم و دلم مي خواد كه حداقل دو تا بچه داشته باشم.
    - اميد جان، تو گفتي عشق را تجربه كردي يعني هنوز پريسا را يادت نرفته.
    آهي كشيد و گفت: نه پريسا را يادم نرفته.
    با ناراحتي گفتم:
    - متأسفم، نمي دونستم اينقدر عاشقي.
    - اشتباه نكن، من اونو دوست داشتم و براي تكامل خود مناسب مي ديدم و تا حالا هم مثل او پيدا نكرده ام والا فوري باهاش ازدواج مي كردم ولي عاشق اون نبودم بلكه عاشق كسي بودم كه هيچ وقت مرا دوست نداشت.
    از تعجب بر جاي خود ماندم، برگشت و به دهان باز از تعجبم خنديد و گفت:
    - چرا اينقدر تعجب كردي؟
    - اون چه لعبتي بوده كه ترا نخواسته؟
    پوزخندي زد و پرسيد:
    - از نظر تو لعبت چيه؟
    - خوب با اين همه خاطرخواه كه تو داشتي و بدبختي كه من از دست يكي از اون خاطر خواهات كشيدم بايد بگويم بسيار زيبا، با تحصيلات بالا از خانواده بسيار متشخص و چه مي دونم هزار تا امتياز ديگه.
    - اشتباه مي كني من هميشه مورد توجه همه نبوده ام كه حالا حتماً يك همچين آدمي با اين مشخصات مرا نخواهد، مثلاً براي ثانيه اي مورد توجهت قرار داشته ام نه، چون از همان اول مورد نفرتت بودم و اگر علاقه اي به اينكه حرصت را در آورم نداشتم و به طرفت نمي آمدم صد سال حاضر نبودي مرا ببيني پس آفاق جان شايد خيلي امتياز داشته باشم ولي وقتي اون خصوصيتي را كه معشوقم مي خواست نداشتم از نظر خودم هيچي نيستم.
    هنوز غرق در گفته هايش بودم و راستش دلم يك جورهايي برايش مي سوخت، او را خيلي شبيه خود مي ديدم چون اكثر جوانهاي فاميل و دوست و آشنا توانسته بودند جفت خود را پيدا كنند ولي ما هر دو هنوز تنها بوديم. درسته دو موقعيت داشتم كه برايم مناسب بود ولي توجه آنها به من، مرا به سويشان كشيد نه اينكه خودم به سويشان جلب شوم.
    همانطور كه در فكر بودم صداي اميد را شنيدم و وقتي برگشتم ديدم او روي تختي نشسته و من بدون توجه دور شده ام، به سويش رفتم و وقتي به كنارش رسيدم و به چشمان منتظرش نگاه كردم و در يك لحظه برق آن نگاه مرا به خود گرفت و احساس كردم كه در آنها غرق شدم، در همان حال كه سعي مي كردم نگاهم را از قفل نگاهش نجات دهم در ذهن خود هم در جدال بودم و نمي خواستم باور كنم كه سال ها قبل همين چشم ها مرا مجذوب خود كرده بود اما وقتي شانسي براي خود نديدم با تمام وجود سعي در فرار از آنها كردم.
    اميد صدايم زد و گفت: آفاق حالت خوبه؟
    بعد مرا مجبور كرد بنشينم و گفت:
    - چرا يكدفعه اين رنگي شدي، داري مي لرزي؟
    در حالي كه نمي توانستم جلوي لرزيدن خود را بگيرم گفتم:
    - چند وقتي است كه بعضي مواقع اين حالت بهم دست مي دهد، خواهش مي كنم يك قرص آرامبخش از توي كيفم بهم بده.
    در حالي كه براي آوردن آب مي دويد گفتم:
    - خدايا حالا همه چيز ما شبيه هم است، او عاشق كسي بوده كه او را نخواسته و من حالا فهميده ام سال هاست عاشق كسي هستم كه فقط از او آزار و اذيت ديده ام، كسي كه دوست دارد مرا شكست خورده و خرد شده ببيند.
    اميد در حالي كه ليواني آب و پتويي در دست داشت به كنارم آمد و گفت:
    - اين پتو را از قهوه خانه گرفتم، بگير دورت.
    بعد از داخل كيفم آرام بخش در آورد و بخوردم داد و اصرار كرد تا كمي دراز بكشم، پتو را به دور خود كشيدم و آنقدر به خودم و اميد فكر كردم تا اينكه پلك هايم سنگين شد و بخواب رفتم. با تكان دستي بيدار شدم و نگاه به چشمان اميد افتاد كه خندان گفت:
    - امروز چه گردشي كردم، انگار من لَلِه شده ام و بايد از تو پرستاري كنم آخر مي خواهي كاري كني كه از خير همين يك روز دوستي با تو هم بگذرم. پاشو بابا، دو ساعته بالاي سرت نشسته ام كه خانم در آرامش استراحت كنه.
    در يك لحظه آن چشمان خندان به چشماني دلخور تبديل شد كه همين باعث شد با صداي بلند بخندم، بعد بلند شدم و گفتم:
    - براي اينكه جبران كنم حاضرم پتويم را بدهم به تو و دو ساعت هم من بنشينم نگاهت كنم تا در آرامش بخوابي.
    با لبخند گفت:
    - حالا نه، ولي امشب تا صبح حاضري همين كار را كني.
    از فكر اينكه باز مسخره بازيش گل كرده داد زدم:
    - بس كن اميد اينجا ايران است و از اون دخترها كه اطرافت بودند خبري نيست، تازه آنهم من كه حاضر نيستم سر به تنت باشه.
    با اشاره دستش ساكتم كرد و گفت:
    - خواهش مي كنم آفاق هنوز امروز تمام نشده، باور كن منظورم اين نبود كه از در توهين در آيم ولي اگه اينطور فكر كردي معذرت مي خواهم. اين حرفم را هم فقط يك آرزو بدان، باشه؟
    از جمله آخرش از تپش قلبم شديد شد و قبل از اينكه به خود اجازه دهم كه درباره ي حرفش فكر كنم، بلند شدم و با لبخند گفتم:
    - خوب اميد جان، ديگه چه برنامه اي براي امروز داري؟
    با صورتي كه از خوشحالي مي درخشيد گفت:
    - اول مي خواهم بريم روي اون كوه، راه زيادي نيست و بعد با هم شاهد غروب آفتاب باشيم قبوله؟
    حرفش خيلي به دلم نشست و همانطور به طرفي كه اشاره كرده بود راه افتادم گفتم: آرزومه.
    به دنبالم آمد و گفت:
    - آفاق جان خيلي دوست دارم همه ي آرزوهايت را بدانم.
    - امروز كه نميشه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با تعجب پرسيد: چرا؟
    - خوب امروز قرار گذاشتيم دوستانه صحبت كنيم در صورتيكه آرزوهايم همه غير دوستانه است.
    در حاليكه دمغ شده بود گفت:
    - حدس مي زدم. به نظرت، تنفر من و تو از كدام نقطه شروع شده؟
    از نقطه اي به نام شطرنج، از اون عشق ديوانه وار تو به بازي شطرنج. از زمانيكه به جاي مهره هاي بي جان افتادي به جان لحظه هاي عمر من و آنها را به بازي گرفتي و مرا هم به اين راه كشاندي، اول برايم اين بازي كمي غريب بود ولي بعد متأسفانه شدم عين خودت و همانطور كه مي خواستي با هر شكستي از تو فكر انتقام توأم با هوشياري در من برانگيخته مي شد. مي داني اميد به نظر من هيچ بازي مثل بازي شطرنج نيست، در اين بازي انسان بايد مواظب حركت حريف باشه چون بعضي مواقع حركتي از حريفت مي بيني كه فكر مي كني حتما مي بري در حاليكه همان حركت باعث شكستت مي شود مثل شوهر دادن من كه آن را يك شكست كامل مي دانستم ولي اميد بايد بهت بگويم تو شكست خوردي چون بهترين لحظات عمرم را به دست آوردم، ميلاد چنان مرا در محبت خود غرق كرد كه بعضي مواقع حتي برايت دعا مي كردم. در آن مدت خيلي از ديدگاه هاي من عوض شد و فهميدم خيلي از محبت ها تا زماني است كه به مراد دل آنها رفتار كني مثل محبت آرمان، وقتي مرا از خانه ي پدري بيرون آورد و در محضر رها كرد و بعد ديگر سراغي هم ازم نگرفت فهميدم آرمان محبتش تا وقتي بود كه به مراد او عمل مي كردم. از آن زمان خيلي گذشته ولي هنوز دلم باهاش صاف نشده و شايد باور نكني مني كه اينقدر با آرمان صميمي بودم حالا سعي مي كنم كمترين ملاقات را با او داشته
    باشم و هميشه از جمعي که او در آن حضور دارد فراري هستم، برعکس به آذين نزديکتر شده ام و احساس مي کنم حالا که آذين از اون حالت بچگي درآمده عمق محبتش به خاطر اين نيست که به خواسته دل او عمل کنم بلکه به خاطر اين است که خواهرش هستم.
    آنقدر حرف زده بودم که متوجه نشدم از چه وقت بالاي کوه ايستاده ايم. اميد گفت نگاه کن خورشيد چقدر از اينجا زيباست، من در حالي که محو خورشيد آسمان و خورشيدي که کنارم بود شده بودم با خود فکر کردم خدايا اين ديگر چه سرنوشت جديدي است و از اين به بعد با اين احساس چه کنم، تا حالا که مي دانست ازش نفرت دارم چنين مرا مي دواند اگر بفهمد که دوستش دارم چه به روزگار من خواهد آورد بايد از او فرار کنم تا اين احساس فراموشم شود. حالا که در اتاقم هستم هنوز به روزي که گذرانده ام فکر مي کنم،روزي عجيب،روزي لذت بخش همراه با احساسي جديد که بيشتر موجب وحشتم مي شد.
    امروز به خانه خاله مونس رفتم و در فرصتي مناسب شماره تلفن علي را از دفتر تلفنشان به دست آوردم و يادداشت کردم چون بعد از دو روز فکر کردن تصميم خود را گرفته بودم و در اين راه فقط علي مي توانست کمکم کند چون وقتي براي ادامه تحصيل به کانادا پيش عمه منيژه رفت بعد از مدتي در دانشگاه عاشق يکي از همکلاسي هايش شد و عليرغم مخالفت شديد خاله مونس و همسرش آخر با همان دختر ازدواج کرد و همين کارش باعث شد تا از خانواده اش طرد شده و همانجا ماندگار شود، مي خواستم مدارکم را برايش بفرستم تا از دانشگاه آنجا برايم پذيرش بگيرد و وقتي کارهايم تمام شد آنوقت به خانواده ام بگويم و آنها را در مقابل عمل انجام شده قرار دهم و اينطوري فرصت مخالفت را به هيچ کس ندهم فقط اميدوارم علي قبول کند که به طور مخفيانه به من کمک کند.
    امروز صبح به مخابرات رفتم و توانستم بعد از ساعتي با علي تماس برقرار کنم، علي که از اين تماس خيلي تعجب کرده بود مرتب احوال همه را مي پرسيد. وقتي او را مطمئن کردم که همه حالشان خوب است، موضوع را به او گفتم و تاکيد کردم که نمي خواهم حتي عمه منيژه بفهمد چون ممکن است به پدر خبر دهد. بعد از لحظاتي که ساکت بود و من مي دانستم به حرف هايم فکر مي کند گفت:
    من حاضرم به تو کمک کنم ولي قبل از آن بايد از مشکلاتي که در اين جا برايت پيش مي آيد صحبت کنم، اول اينکه سارا ازدواج کرده و همراه همسرش تا چند روز ديگر عازم آمريکا هستند و مي خواهند همانجا بمانند. من و سوفيا هم تصميم گرفته ايم که همين کار را انجام دهيم و الان سخت به دنبال کارهاي اقامت خودمان هستيم و مي توانم بگويم تقريباً نود درصد کار انجام شده و تا چند ماه ديگر ما هم به آمريکا مي رويم، عمه منيژه شما هم با اينکه دوست ندارد ولي مي دانم به محض اينکه چند ماه از رفتن سارا بگذرد او هم برخلاف ميلش به ما مي پيوندد و انوقت تو اينجا واقعا تنها مي ماني. يک دختر تنها در يک کشور بيگانه خيلي مشکلات دارد البته مي تواني به پانسيون بروي ولي خب درد غربت خيلي اذيتت خواهد کرد، به نظر من بهتر است يک مدت درباره ي تصميمت دوباره فکر کني.
    آهي کشيدم و گفتم:
    - علي جان، هيچ راهي غيراز رفتن از ايران ندارم حتي اگر تو هم حاضر به کمک نشوي من هر جوري شده از ايران خارج مي شوم.

    با نگراني پرسيد:
    - آفاق کسي در آنجا نمي تواند کمکت کند؟
    - نه.
    - اگه مي داني کاري ازم برمي آيد حاضرم فوري بيايم ايران.
    - نه علي جان تنها کاري که از تو برمي آيد اين است که زودتر کارهايم را رديف کني، باور کن تا آخر عمر اين کمکت را فراموش نمي کنم.
    - باشه حالا که نظرت اينه اشکالي نداره،ولي تو مي تواني به جاي کانادا به آمريکا بيايي حداقل ما آنجا هستيم.
    کمي فکر کردم و يکدفعه ياد اميد افتادم که مي توانست راحت به دنبالم بيايد،گفتم:
    - نه همان کانادا بهتر است.
    - باشه مدارکت را به آدرسم بفرست و شماره تلفن بده که بتوانم بهت خبر دهم.
    آدرسش را ياد داشت کردم و تلفن منزل شيوا دادم و باز هم از او تشکر کردم.
    سه هفته اي از پست کردن مدارکم مي گذرد و من هنوز منتظر جواب علي هستم، در محل کارم اوضاع خيلي تغيير کرده و نمي دانم چرا؟چند وقتي است نامه هايي به دستم مي رسد که خود را از همکارانم معرفي مي کنند و در آن نامه حرف هاي عاشقانه مي زنند و پيشنهادهايي مي دهند که اعصابم را بهم مي ريزد. به غير از نامه ها از چند تا از همکاراني که تا به حال هميشه نسبت به من با احترام رفتار مي کردند حرکاتي مي بينم که به خود شک کرده و بارها به لباسم نگاه مي کنم، مثل هميشه کت و شلوار ساده و تيره اي به تن داشتم و هيچگاه هم از لوازم آرايش استفاده نمي کردم. هرچه فکر مي کنم نه رفتارم تغيير کرده و نه طرز لباس پوشيدنم ولي نمي دانم چرا با من چنين رفتار مي کنند، جلو رويم با هم حرف هاي زننده اي مي زنند که واقعاً بعضي از مواقع از شرم خيس عرق مي شوم و با اينکه سعي مي کنم کمتر در جمع باشم و بيشتر در اتاقم بمانم ولي بعضي مواقع لازم است که در جمع باشم و اين شده برايم يک کابوس. نمي دانم حالا که اميد مرا رها کرده و هيچ سراغي ازم نمي گيرد چرا آرامشم اينطوري بهم خورده، خدايا خودت کمکم کن.
    مدتي است که کمتر به من پروژه اي محول مي شه وحتي احساس مي کنم که رفتار رئيس شرکت هم با من عوض شده، در نگاهش بيشتر تحقير مي بينم و اين نگاه عذابم مي دهد.
    بعد از يک ماه و نيم هنوز از جو به وجود آمده در شرکت گيج بودم که با تلفن به اتاق رئيس احضار شدم، وقتي وارد شدم رئيس با دست اشاره اي به مبل کرد و گفت:
    ـ بفرماييد خانم صادقي، در اين مدت اينقدر براي شرکت خوب کار کرده ايد و متين و محجوب بوديد که هميشه شما را از بهترين مهندسين شرکتم مي دانستم ولي نمي دانم چه مشکلي برايتان پيش آمده که هم از نظر کاري افت کرده ايد و هم از نظر اخلاقي از شما ناراضيم. مدتي بود که شايعاتي درباره ي سوء رفتار شما مي شنيدم ولي با سابقه اي که داشتيد نمي توانستم باور کنم ولي ديروز نامه هايي به دستم رسيد که واقعا از شما نااميد شدم، يعني من خواسته بودم نامه هايي که به آدرس شما به شرکت مي آيد به اتاقم بياورند و آنهم به دليل حرفهايي بود که شنيده بودم. ديروز چند تا از نامه ها را باز کردم که حالا هم از خواندن آنها احساس شرم مي کنم، واقعاً متأسفم چون هميشه شما را الگويي از متانت و نجابت و
    کارداني مي دانستم و بايد بگويم که از امروز شما از کار برکنار مي شويد،الان هم مي توانيد به حسابداري برويد و تصويه حساب کنيد.
    همانطور مات زده به رئيسم که سرش پائين بود نگاه مي کردم و بعد از مدتي ليواني آب از روي ميز براي خود ريختم تا توانستم بغضم را فرو دهم و بعد گفتم:
    ـ شما چطور توانستيد اين شايعات را درباره ي من باور کنيد،سرتان را بالا بگيريد و مرا ببينيد و بگوييد آيا تغييري در من مي بينيد.اين همه مدت براي شما صادقانه کار کردم و همانطور که خودتان مي دانيد چند تا از شرکتهاي رقيبتان از من خواستند که با حقوق بيشتر به استخدام شرکتشان در بيايم و مي دانم که از همه ي آنها با خبر هستيد ولي من ماندم چون اعتقاد داشتم بايد در همان شرکتي کار کنم که به من کمک کرده تا به اوج برسم، تمام نقشه هاي حساس و پول سازتان را به من واگذار مي کرديد و هميشه از من راضي بوديد ولي حالا با چند تا نامه و شايعه اينطور مرا زير سؤال مي بريد. شما حتي يک لحظه فکر نکرديد شايد کسي بخواهد با اين کارها مرا مجبور به ترک اينجا کند، نه براي من متأسف نباشيد بلکه براي خودتان متأسف باشيد که حتي به اعتقادهاي خودتان هم پايبند نيستيد.
    از جاي خود بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم و به اتاقم رفتم، وسايل شخصيم را جمع کردم و به خانه آمدم و حالا که نيمه شب است چشمهايم از گريه اي طولاني باز نمي شود و احساس مي کنم که قلبم تکه تکه شده است. درست در موقعي که فکر مي کردم ممکن است اميد نظرش نسبت به من عوض شده باشد متوجه شدم که در اين مدت در خفا مشغول بازي وحشتناکي با من بوده که تا لحظه آخر نتوانسته بودم بفهمم فقط موقعي فهميدم که در اتاق رئيسم نشسته بودم و خود را چنين مورد اتهام مي ديدم و اين ماجرا لحظه اي مرا به گذشته برد، لحظه اي که رضا همين اتهام را در دانشگاه به من زد. آه اميد با من چه کردي، به غير از اينکه مرا در اين بازي شکست دادي قلبم را هم شکستي. کاش مي دانستي که از آن روز تا به حال چقدر نهال عشقت در وجودم رشد کرده بود يا شايد بهتر که ندانستي چون قصد دارم تا مورد تمسخر تو قرار نگرفته ام اين نهال را از ريشه بکنم و به دست طوفان بسپارم.
    امروز بعد از سه روز خود را در اتاق زنداني کردن و فکر کردن به اين نتيجه رسيدم که نبايد خيلي راحت شکست را بپذيرم و خانه نشين شوم بايد تلاش کنم، همان کاري که اميد نمي خواست. با شرکتي که قبلاً مصر در استخدام من بودند تماس گرفتم و خودم را به منشي معرفي کردم و گفتم که قبلاً اين شماره را به من داده اند تا اگر خواستم براي استخدام تماس بگيرم، منشي شرکت از پشت تلفن گفت:
    ـ لحظه اي منتظر بمانيد تا با خود رئيس صحبت کنيد.
    بعد از لحظاتي که يک عمر برايم گذشت همان منشي از پشت تلفن گفت که آقاي رئيس گفتند، متأسفانه فعلاً احتياجي به شما نداريم. وقتي به شرکت بعدي زنگ زدم و منشي آن شرکت هم همين جواب را داد، خونم به جوش آمد و گفتم:
    ـ لطفا به رئيستان بگوييد مي خواهم حتماً با ايشان صحبت کنم و اگر همين الان با من صحبت نکنند به دفترشان مي آيم و تا وقتي که حرفهايم را نشنوند همانجا مي نشينم.
    بعد از لحظاتي صداي آقايي را از پشت تلفن شنيدم که گفت بفرماييد، وقتي متوجه شدم که رئيس شرکت است از او خواستم که صادقانه دليل ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با عذر خواهی تماس را قطع کردم و متوجه شدم که امید تمام راهها را به رویم بسته، به فکر افتادم که دیگر به شرکتهای معروف و معتبر مراجعه نکنم، میتوانستم به شرکتهای کوچک مراجعه کنم و با دستمزد کمتر کارم را شروع کنم. به سرعت لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم هنوز مقدار زیادی از راه را طی نکرده بودم که فکر کردم وقتی امید بتواند چنین راحت به شرکتهای معتبر نفوذ کند، پس خیلی راحتتر میتواند مرا از هر کار در شرکت کوچکی محروم کند. مستاصل در کنار خیابان پارک کردم و به فکر فرو رفتم، به امید فکر میکردم چون حالا دیگر کار کردن برایم مهم نبود بلکه باید همانطور که مرا به بازی گرفته بود او را به بازی میگرفتم. بعد از مدتی که فکر کردم و به نتیجه نرسیدم به طرف خانهٔ شیوا حرکت کردم و وقتی از او در مورد تلفن پرسیدم، او گفت تلفن نداشتهای و بعد گفت چرا خودت تماس نمیگیری.
    به سوی تلفن رفتم و شمارهٔ علی را گرفتم ولی نتوانستم صحبت کنم چون کسی گوشی را بر نمیداشت، دیگر رمق اینکه به خانه برگردم را نداشتم و مانده بودم چه کنم که شیوا صدایم کرد و گفت:
    - آفاق دلم نمیخواد در کارت دخالت کنم ولی آنقدر پریشان هستی که دیگر نمیتوانم حرفی نزنم، اتفاقی افتاده؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    - تو دانشگاه را یادت میاد یعنی آن موضوع که باعث شد مدتی دانشگاه را ترک کنم.
    شیوا با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
    - اره یادم هست، حالا چرا یاد آن موقع افتادی؟
    - یادت هست که گفتم این کارها از رضا بر نمیآید و کسی پشت این ماجرا هست، حالا همان شخص عزمش را جزم کرده و مرا بیکار کرده، باز هم درست از همان راه و من میدانم که هیچ شانسی برای کار کردن ندارم.
    با ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
    - منظورت امید است؟
    سرم را تکان دادم و گفتم: تو از کجا میدانی؟
    رضا برایم تعریف کرده و هنوز متاسف که به حرفهاش گوش داده، ولی حالا چطور توانسته؟
    - نمیدانم، چیزی که برایم مهم است این نیست که چطور توانسته بلکه این است که حالا باید چه کنم چون خیلی دوست دارم تلافی کنم.
    شانهای بالا انداخت و گفت:
    -من که نمیدانم، ولی اگر به جای تو بودم یک اسلحه گیر می اوردم و او را می کشتم.
    چنان جدی حرف میزد که مرا به خنده انداخت، گفتم:
    - نمیتوانم.
    -آخر چرا نمیگذارد تو راحت زندگی بکنی، از تو چه میخواهد؟
    شانهام را بالا انداختم و گفتم:
    - چه میدانم، میگوید تا زنده هستم باید این بازی را تحمل کنم اما چیزی که تو نمیدانی اینکه حتی اجازه شوهر کردن من هم دست ایشان است. استاد پناهی را یادت است؟ او خواستگار من بود و درست در همان موقعی که دیگر میخواستم جواب مثبت بدهم مرا با تهدید مجبور کرد به او جواب رد بدهم، یا ازدواجم با میلاد که باز او تصمیم گرفت من باید ازدواج کنم آنهم با شخصی که او میخواهد یعنی میخواهد تمام کارهایم با اجازه او باشد.
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - شما دیوانه هستید؟
    - آره، آنهم از نوع عجیب و غریبش.
    بلند شد و گفت:
    - برم غذا درست کنم، الان رضا میآید، میدانی از حرفهایت سرم درد گرفت.
    وقتی تنها شدم باز به انتقام از امید فکر کردم و آنقدر در فکر بودم که متوجه آمدن رضا نشدم، وقتی صدایم کرد سرم را بلند کردم و با دیدنش لبخند زدم و گفتم: کی آمدی؟
    - چند لحظهای است، چی شده کشتیهایت غرق شده که اینقدر در فکر هستی؟
    - آره چه جور هم.
    بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و دوباره شمارهٔ علی را گرفتم، ایندفعه خانمش گوشی را برداشت که به زبان انگلیسی به او فهماندم با علی کار دارم و بعد از چند لحظه صدای علی توی گوشی پیچید. آنقدر خوشحال شدم که گفتم:
    - وای علی خودتی، خیلی خوشحالم.
    خندید و گفت:
    - کاش همیشه کارم داشتی و اینطور از شنیدن صدایم خوشحال میشدی.
    - خجالتم نده علی، میدونم دختر عمّه خوبی نبوده ام.
    - شوخی کردم، کارات داره درست میشه ولی فکر کنم دو سه ماهی طول بکشه.
    باز ازش تشکر کردم و بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم و نفسی راحت کشیدم و رو به رضا که نگاهم میکرد گفتم:
    -دارم میرم کانادا.
    با تعجب پرسید:
    - چرا تو که اینجا کارت گرفته، میدونی همه از نقشههای تو تعریف میکنند و من هم پز میدهم که با هم همکلاسی بودیم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    همه چیز تموم شد. همهٔ اونها که التماس میکردند برم شرکتشان حالا حاضر نیستند حتی باهام حرف بزنند و از طریق منشیشان جواب ردّ میدهند.
    با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    - به خاطر دوست جنابعالی، آقا امید همان بلایی که در دانشگاه به کمک تو سرم آورد دوباره تکرار کرده.
    - آخه مگه مرض داره؟
    - اون که آره، من مدتهاست که میدونم اون بیمار روانیه و به خودش هم بارها گفتهام ولی میدانی حالا چی دلم میخواد، دلم میخواد که ازش انتقام بگیرم خیلی فکر کردم تا راهش را پیدا کردهام ولی فقط تو میتوانی کمکم کنی.
    بلند شد و آمد کنارم نشست و گفت:
    - آفاق از همین حالا تا آخرش باهاتم فقط بگو چطوری؟
    - کلی فکر کردم رضا، اون از اینکه من مورد توجه باشم عصبی میشه یعنی احساس میکنم که دیوانه میشه. این مدت کارم گرفته بود و خیلیها مرا از روی نقشهها و طرحهایم میشناختند و اون همیشه میگفت که نمیگذارم خودی نشان بدهی، حالا که از طریق کار نمیتونم میخواهم از طریق دیگه اونو از میدون به در کنم ولی کسی به نظرم نمیرسه.
    - من یک پسر خاله دارم که از نظر آداب و معاشرت خیلی باکلاس ، همین امشب بهش زنگ میزنم و میگویم با اون ماشین بنزش که توی ایران تکه بیاد تهران.
    با تعجب گفتم:
    - مگه کجاست؟
    - شیراز زندگی میکنه.
    - رضا اون مجرده؟
    - خیالت راحت، هم مجرده هم پسر قابل اطمینان یه،
    - آخه اینجوری خیلی زحمتش میشه، ممکنه مجبور بشه مدتی در تهران بمونه.
    - اون همیشه در سال چند ماهی تهرانه چون شعبه اصلی تجارت خانه ش تهرانه و صادرات فرش داره ولی چون خانوادهاش شیرازه و خودش هم شیراز رو دوست داره بیشتر اونجاست، البته اینجا خونهٔ بسیار بزرگی داره و چند ماهی که برای سرکشی به تهران میاد اونجا اقامت میکنه پس هیچ زحمتی برایش ندارد.
    خیلی خوشحال شدم و تمام غمهایم از یادم رفت و تا ساعتی بعد از شام به نقشه کشیدن برای امید و خندیدن گذشت. حالا که در اتاقم هستم خیلی به نقشهام امیدوارم و دلم میخواد که حرص خوردن امید را زودتر ببینم.
    امروز در حالی که به دروغی که به پدر گفته بودم فکر میکردم، رضا زنگ زد و گفت:
    - آفاق امشب بیا خونهٔ ما، میخواهم با سینا اشنا شوی.
    آنقدر فکرم مشغول پدر بود که متوجه نشدن و پرسیدم:
    - سینا؟
    -ای بابا! یادت رفت، بیچاره توانست ظرف یک هفته کارهایش را در شیراز ردیف کند و خودش را به تهران برسونه آنوقت خانوم میپرسه سینا کیه.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خندیدم و گفتم:
    - ببخشید در فکر پدر بودم.
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه فقط خیلی سوال میکرد که چرا سر کار نمیروم آخرش مجبور شدم دروغ بگویم، بهش گفتم چند ماهی مرخصی گرفتهام چون خیلی خسته شدهام ولی همه ش دلشوره دارم و میترسم که امید حرفی بهش زده باشه.
    - ولی من فکر نمیکنم چون در مورد دانشگاه امید هیچ حرفی نزد پس سعی کن اعصاب خودت را ناراحت نکنی چون برای نقش بازی کردن باید آرامش داشته باشی، امید خیلی زیرکه و فوری میفهمه.
    - مثل اینکه تو هم امید را خیلی خوب شناخته ای.
    - خوب اره با اینکه اول از کارش ناراحت بودم ولی بعدا خیلی عذر خواهی کرد و از همون موقع هم اکثرا مییاد سراغم، آفاق متاسفانه اینو فهمیدم که فقط با تو اینجوره ولی با بقیه بسیار مهربان و از خود گذشته است که من هم از این خصوصیات ش خوشم میآید و اگر پای تو وسط نبود حاضر نبودم ناراحتش کنم.
    بعد از کمی صحبت خداحافظی کرد و تاکید نمود که شب زود بروم، وقتی شب به خانهٔ شیوا رفتم از دیدن سینا جا خوردم. پسری بود، با چشم و ابروی مشکی که موهای مشکی خوش حالتش او را جذابتر کرده بود و بسیار شیک پوش بود. بعد از معرفی و احوالپرسی وقتی رضا دربارهٔ نقشهای که کشیده بودیم صحبت میکرد یکدفعه شروع کردم به خندیدن که آنها با تعجب نگاهم کردند.
    شیوا - واه چرا بی خود میخندی، انگار امید خیلی روت اثر گذشته.
    در حالی که هنوز لبخند به لب داشتم گفتم:
    - نه به این فکر میکنم که من و سینا اصلا به هم نمیآییم.
    شیوا با تعجب نگاهی به من و سینا کرد و پرسید:
    - چرا؟
    - خوب خنگه آقا سینا این همه شیک پوشه و اصلا با من که اینقدر ساده میگردم و حتا بیشتر مواقع بد سلیقه لباس میپوشم، مثل شب و روز میمانیم.
    سینا خندید و گفت:
    - اینکه کاری ندارد، در عرضه یک روز میتوانم کاری کنم که خودتان را نشناسید، یک خانمی میشناسم که متخصص این کارهاست.
    با ناراحتی گفتم:
    - ولی من دوست ندارم با ظاهری اجق وجق بگردم حتا به خاطر انتقام از امید.
    سینا - آفاق خانم شما نگران نباشید این خانم فقط به شما پیشنهاد میکنه که چه مدل و چه رنگی بیشتر به شما میآید و شما از قبل میتوانید بگویید که دوست دارید لباسهایتان در عین زیبایی از پوشیدگی کامل برخوردار باشد، مطمئن باشید این خانم شما را فقط راهنمایی میکنه.
    - باشه، پس از فردا خودم را به شما میسپارم که ظاهرم را طوری درست کنید که وقتی با هم راه میرویم مرا مسخره نکنند.
    - چرا اینطوری دربارهٔ خودتان حرف میزنید، شما همین الان هم به نظر من بسیار چشمگیر هستید و خیلی مردها حسرت همین سادگی و متانت تان را دارند.
    رضا وسط حرفش پرید و گفت:
    - از حالا بگویم که آفاق اصلا قصد ازدواج نداره.
    سینا خندید و گفت:
    - ببین کاری کردم که از همین حالا خودتان هم فریب نقش بازی کردن مرا بخورید.
    در حالیکه از حرف آخر سینا دلخور شده بودم ولی همراه بقیه خندیدم و حالا که در اتاقم هستم فکر میکنم کاش همانطور که سینا میگفت بود.

    امروز صبح به آدرسی که سینا داده بود رفتم، یک بوتیک بزرگ بود که وقتی وارد سالن شدم تعجب کردم چون هیچ لباسی ندیدم. خانمی به طرفم آمد و بعد از خوش آمد گوئی خواست که بگویم چه سفارش داده ام، گفتم:
    - شما را یکی از دوستان معرفی کرده.
    - معذرت میخواهم لطفا همراه من تشریف بیاورید.
    با هم به آخر سالن رفتیم، در اتاقی را به صدا در آورد و وارد شد و بعد از لحظهی بیرون آمد و گفت:
    - خانم ستایش منتظر شما هستند، بفرمائید.
    وقتی وارد شدم خانم خوش تیپ و زیبایی که میانسال بود به طرفم آمد و خودش را مرضیه ستایش معرفی کرد که منهم گفتم، صادقی هستم و آقای رحیمی آدرس اینجا را داده.
    لبخندی زد و گفت:
    خوش آمدید خانم مهندس، بله آقا سینا صبح زنگ زد و سفارش شما را کرد، بفرمائید بنشینید تا من خیّاط مان را خبر کنم.
    وقتی خیّاط آمد خانم ستایش ضمن اینکه با دقت نگاهم میکرد به خانم خیّاط که مشغول اندازه گیری بود، در مورد مدل و رنگ بندی لباس به خیّاط سفارش میکرد.
    آخر طاقت نیاوردم و گفتم:
    - خانم ستایش من روی لباس خیلی حساس هستم و همه نوع مدلی را نمیتوانم بپوشم.
    قبل از اینکه ادامه دهم، لبخندی زد و گفت:
    - بله کاملا متوجه هستم، آقا سینا سفارش کامل کرده و گفته لباس باید متناسب با شخصیت یک خانم محترم باشه. آنقدر سفارش رنگ
    بندی و پوشیدگی لباس کرد که خیلی کنجکاو شدم شما را ببینم.
    تشکر کردم. وقتی خیّاط کارش تمام شد و رفت، خانم ستایش گفت:
    - تا دو سه روز دیگر براتون چند دست لباس آماده میکنم و ظرف روزهای آینده بقیه لباسها همراه کیف و کفش آماده است ولی خواستم اجازه دهید جسارتی کنم.
    - خواهش میکنم، بفرمائید.
    - به نظر من شما به آرایشگاه هم یک سر بزنید، اگر کمی مدل به موهایتان بدهید و از این حالت دخترانه خارج شوید فکر کنم از نظر ظاهر خیلی تغییر میکنید.
    کارتی را داد که به آنجا مراجعه کنم، بعد از ظهر به آن آدرس رفتم و وقتی از آریشگاه بیرون آمدم حس میکردم آدم تازهای شده ام. وقتی به خانه رسیدم، مادر از دیدنم تعجب کرد و به طرفم آمد و خوب نگاهم کرد و گونهام را بوسید و گفت:
    - آفاق جان خیلی تغییر کردهای و زیبا شده ای، چرا همیشه به خودت نمیرسی؟
    شب هم رضا تلفن کرد و گفت:
    - برای شنبه شب به خانهٔ سینا دعوت شده ایم و صد البته اول امید را دعوت کردیم و اونهم قبول کرد پس یادت نرود سعی کن کمی دیر به مهمانی برسی، ساعت هشت خوبه چون تا آن موقع حتما امید آمده.
    وقتی تماسمان قطع شد با خود فکر کردم چقدر خوشحالم که دوستان خوبی مثل شیوا و رضا دارم.
    وقتی به خانه سینا رسیدم متوجه شدم از آنچه فکر میکردم ثروتمندتر است، خانهای بزرگ در بهترین نقطه تهران داشت که خیلی زیبا و با سلیقه دکوربندی شده بود. از اتومبیل هایی که در پارکینگ و دم در دیدم متوجه شدم که اکثر مهمانها از سرمایه دارن هستند، در همین فکر بودم که با راهنمایی خانمی وارد سالن شدم و آن خانم با صدأیی تقریبا بلند ورودم را اعلام کرد. راستش از اینکه خودم را یکدفعه در میان افراد زیادی دیدم که اکثرشان را هم نمیشناختم دچار کمی اضطراب شدم ولی بعد سینا را دیدم که به سویم میآید، کت و شلوار شیکی پوشیده بود که خیلی او را برازنده تر کرده بود. ضمن خوش امدگویی گفت:
    - آفاق محشر شدهای فقط نترس، اینها هیچکدام آدمخوار نیستند.
    با این حرف او لبخند به لبم نشست، گفت:
    - آفرین، حالا کمی بهتر شد چون واقعا رنگت پریده بود.
    بعد دستم را گرفت و مرا به سوی مهمانها برد و با تک تک آنها آشنا کرد، در حالیکه من با معرفی آنها هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد چون اکثرا اشخاص مهمی بودند که اسمشان را شنیده بودم. وقتی مرا به امید معرفی کرد، امید گفت:
    - به خانم مهندس، میدانید الان چند ماه است که شما را ملاقات نکرده ام.
    با لبخندی گفتم:
    - از این به بعد تمام وقت من آزاد است و قصد دارم که اوقاتم را اینطوری پر کنم، من هم امیدوارم شما را بیشتر ملاقات کنم.
    بعد سینا مرا به طرف بقیه مهمانها برد، بعد از آشنایی با آنها به طرف رضا و شیوا رفتم و نفس راحتی کشیدم و گفتم:
    - وای چقدر سخت بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شیوا خندید و پرسید:
    - امید چی؟
    به طرفش نگاه کردم و دیدم با چند خانم سخت مشغول صحبت میباشد، گفتم:
    - شاید باور نکنی همانقدر که ازش متنفرم همانقدر هم به محبتش محتاجم.
    دستم را گرفت و با تأسف نگاهم کرد و پرسید:
    - آفاق! تو اونو دوست داری؟
    وقتی دیدم رضا و سینا به طرفمان میآیند، در حالیکه اشکم را پاک میکردم سرم را تکان دادم و آهسته گفتم:
    - شیوا جان نمیخواهم هیچکس این موضوع را بداند حتی رضا.
    هنوز با تعجب نگاهم میکرد که با صدای سینا به طرفش نگاه کردم گفت: خیلی فرق کرده اید آفاق خانم.
    - حالا باب سلیقه شما هستم؟
    لبخندی زد و گفت:
    - شما را از همان لحظه که دیدم و باهاتون صحبت کردم باب سلیقهام یافتم، احتیاج به این رنگ و لعابها نبود.
    در حالیکه از حرفش میخندیدم، گفتم:
    - سینا خیلی خوب نقش بازی میکنی، کاری نکن که دست آخر یک عاشق روی دستت بماند.
    مرا به گوشهای از سالن که خلوت تر بود کشاند و گفت:
    - اینکه خیلی عالی میشه چون هم از تنهائی در میام و هم از قر زدن مادرم راحت میشوم.
    چنان با جدیّت حرف میزد که باعث تفریحم شده بود و دیگر خود را مثل اول میهمانی غمگین نمیدیدم، سینا در مورد خیلی مسائل حرف زد و چنان خوش صحبت بود که پاک اطراف خود را فراموش کرده بودم و همچنان مشتاق نگاهش میکردم. وقتی امید اجازه خواست تا کنارمان بنشیند، با لبخند بسویش نگاه کردم و فوری صندلی کنار خود را نشان دادم. کنارم نشست و به سینا گفت:
    - آقای رحمتی چنان با خانم صادقی گرم صحبت هستید که بقیه مهمانها را فراموش کردید.
    سینا لبخندی زد و گفت:
    - این آفاق جان، آنقدر مرا مجذوب خود کرده که متاسفانه نتوانستم مهماندار خوبی باشم.
    امید - عجیب است چون من، آفاق را سالهاست میشناسم ولی تا حالا کسی او را اینطور توصیف نکرده بود خیلی به آفاق امیدوار شدم.
    سینا - من که اصلا حرفهای شما را باور نمیکنم ولی از حالا از آفاق جان قول گرفتهام که بتوانم مراتب ایشان را ببینم.
    - مطمئن باشید چون مدتی است که دیگر از کار کردن خسته شدهام و احساس میکنم حالا باید کمی استراحت و تفریح کنم، امید میدونه که من چقدر قبلا کار میکردم و خیلی کم در این مجالس شرکت داشتم.
    امید همچنانکه متفکر به حرفهای ما گوش میداد گفت:
    - بله آفاق درست میگوید ولی از این متعجب هستم که شما در این یک ساعت خیلی با هم صمیمی شده اید.
    خندیدم و گفتم:
    - نمیدانی امید، سینا جان چقدر خوش صحبت و بذله گوست چون در همین یک ساعت توانستم تمام ناراحتیهای این مدت اخیر را فراموش کنم.
    دوباره ادامه دادم:
    - سینا جان قول میدهی هر موقع وقت داشتی من بتونم ترا ببینم، در این مدت خیلی روحیه کسلی داشتم ولی حالا متوجه شدم که با صحبت کردن با تو روحیه تازهای پیدا کردم.
    سینا که به شدت رنگ صورتش سرخ شده بود با لکنت گفت:
    - حتما، حتما خیلی هم خوشحال میشوم.
    در همین زمان یکی از میهمانها صدایش کرد و با اینکه از قبل قرار گذشته بودیم که سینا مرا به هیچ عنوان با امید تنها نگذارد ولی مجبور شد به طرف مهمانش برود. در همان حال که دور شدنش را نگاه میکردم فکر کردم خدایا چقدر خوب نقش بازی میکند حتی تغییر رنگش، ولی متوجه شدم تغییر رنگ ارادی نیست به همین دلیل هم تصمیم گرفتم دیگه اینقدر خودم را به او نزدیک نکنم چون ممکنه باعث ناراحتیش بشم و اون نتونه بگه.
    با صدای امید که پیدا بود خشمگین است ولی سعی میکرد صدایش را آرام نگاه دارد به خودم آمدم، گفت:
    - بسه دیگه آفاق چقدر نگاهش میکنی واقعا که همهٔ دخترها پست هستند، چطوری در عرض یک ساعت شیفته شدهای که نمیتوانی خودت را کنترل کنی.
    نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
    - خوب چه عیبی دارد، مگه بده آدم از کسی خوشش بیاد.
    - چطور در این یک ساعت تونستی تشخیص بدهی اون از همه نظر خوبه، به غیر از اینکه از وضع ظاهری و ثروتش خوشت آماده وگرنه در

    از صفحهٔ ۲۳۶ تا آخر صفحهٔ ۲۴۱



    به این بازی کشاندم و باعث شدم که اینقدر عصبی بشوی، به نظرم بهتره همین امشب تمامش کنیم و دیگر ادامه ندهیم چون تو روحیه حساسی داری.

    همانطور که متعجب نگاهم میکرد، به سویم آمد و گفت:

    - من فکرهایم را کردم و تا آخرش هستم ولی ازت خواهش میکنم اگر میتوانی تمومش کن چون تو استحقاق یک زندگی آرام و خوشبخت را داری و با ادامه آن فقط باعث بیهوده تلف کردن عمر خودت میشوی.

    در حالی که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم گفتم:- سینا، سینای خوبم، نمیدانی که دیگه دیر شده؟ من چنان غرق شدهام که هیچ راه نجاتی نیست و حالا به غیر از خودم، تو هم بدان که هیچ وقت رنگ آرامش را به خود نخواهم دید حتی اگر امید دست از این بازی بردارد.

    بعد از ساعتی که در باغ گردش کرده و از همه جای آن دیدن کردیم به سالن مهمانی برگشتیم، دیگه حوصلهٔ نقش بازی کردن در آن شب را نداشتم پس موقع شام برای خود غذا کشیدم و از سینا خواستم کمی تنهایم بگذرد. گوشهای دنج و تاریک را انتخاب کردم و نشستم، خیلی دلم گرفته بود و همان طور که غذایم را میخوردم به امید نگاه میکردم، چنان با دختر زیبائی گرم گرفته بود که اصلا متوجه اطرافش نبود، با خود فکر کردم چقدر سخت است که انسان قلبش را به عزرائیل جانش ببازد. بعد از شام وقتی کم کم مهمانها رفتند و مهمانی حالت خصوصی به خود گرفت، سینا همه را به سکوت دعوت کرد و گفت:

    - از دوستان عزیزم، همین حالا دعوت میکنم که دو شب دیگه به اینجا بیایند چون قصد دارم جشن تولد شیوا خانم را هم اینجا بگیرم و کادوی تولدشان را همین حالا الام میکنم چون به بقیه هم ارتباد پیدا میکند. از روز سه شنبه بعد از زهر همهٔ شما به ویلای من در شمال دعوت هستید. میتوانیم چند روز آخر هفته را همه با هم در آنجا خوش بگذرانیم و خاطره آاش را تا تولد سال دیگه شیوا جان برای خود حفظ کنیم.

    وقتی حرف سینا تمام شد، همه برایش دست زدند و با خوشحالی الام کردند که حتما به شمال میآیند. همانطور که داشتم به جمعه نگاه میکردم امید صدایم کرد و وقتی برگشتم او را پشت سر خود دیدم که پرسید:

    - آفاق تو هم به شمال میروی؟

    شانهای بالا انداختم و گفتم:

    - خوب نمیتوانم به تو دروغ بگویم، چون مدتی است که کارم را از دست دادهام و بیکارم و فکر کنم اوقاتم را اینجوری میتوانم پر کنم. امید بعد از کمی فکر گفت:

    - من هم میایام، پس با من میآیی و با من هم بر میگردی یعنی هر موقع که خواستم.

    - امید دست بردار، در این مدت اینقدر فشار روحی تحمل کردهام که دیگه حوصله تو را ندارم.

    در حالی که دندانهاهایش را به هم میفشرد گفت:

    - میدانی که من کاری به حوصله تو ندارم، هر وقت دیدم صلاح نیست اونجا بمونی باید همراهم برگردی فهمیدی.

    با صدای سینا که میگفت اینجا چه خبره، رهایم کرد و گفت:

    - آفاق جان پس حالا که ماشین آوردهای من میروم.

    از سینا تشکر و خداحافظی کرد و همراه دختری که بیشتر وقتش را کنارش گذرانده بود از خانه بیرون رفت، سینا پرسید:

    - امشب خوب بود؟

    در حالی که سعی میکردم خودم را خوشحال نشان دهم گفتم:

    - عالی بود واقعا دیگه داری مرا شرمنده خودت میکنی، حالا خرجش به کنار ولی اینهمه مهمان را چند روز در ویلایت پذیرائی کردن خیلی سخت است.

    خندید و گفت:

    - اینها که چیزی نیست، تو جان به خواه ببین چطور فوری تقدیم میکنم.

    همانطور که میخندید صدای رضا را شنیدم که نزدیک شد و گفت:

    - سینا به تو اخطار کرده بودم، مثل اینکه یادت رفت.

    سینا در حالیکه هنوز میخندید گفت:

    - رضا باور کن فکر کردم هنوز تو نقشم و یادم رفت که امید نیست.

    بعد از تشکر و خداحافظی به خانه آمدم، وقتی به اتفاقهای امشب فکر میکنم احساس میکنم به جای اینکه من امید را حرص دهم خودم بیشتر حرص خوردم چون نسبت به معاشرت امید با خانمها حساس شدهام و وقتی میبینم برای امید چنین دلبری میکنند حرصم در میآید. حالا باید دعا کنم علی زودتر کارهایم را درست کند چون با زیرکی امید میدانم خیلی زود دستم را میخواند و آنوقت است که فاتحهام خوانده است.

    امشب وقتی خودم را در آینه دیدم به جان خانم ستایش و آرایشگر دعا کردم چون واقعا تغییر کردهام و خیلی زیبا شده ام. لحظههای همانطور به خودم در آینه نگاه میکردم، به تو نمیتوانم دروغ بگویم حس میکردم از خودم خوشم آماده و بعد در حالی که به سختی دلا از آینه کندم پایین آمدم. وقتی تعجب را در نگاه پدر و مادر دیدم به سویشان رفتم و هر دو را بوسیدم، مادرم پرسید:

    - تو برای عروسی شیوا اینقدر به خودت نرسیدی حالا چی شده که برای تولدش اینقدر شیک کردی؟ میدانی آفاق میخواهم بلند شوم و برایت اسفند دود کنم چون واقعا به نظرم زیبا شده ای.

    بعد به آشپز خانه رفت، پدر چشمکی زد و پرسید:

    - آفاق جون خبریه؟

    با اخم گفتم:

    - پدر یعنی من اگر یک کم به خودم برسم باید خبری باشه؟

    - خوب تقصیر خودته، آخه هیچ وقت اینطور نمیگشتی.

    - اینهم موقتی است چون اینجوری زیاد راحت نیستم، در ضمن مادر به شما گفت فردا با دوستانم به شمال میرویم.

    پدر - بله، هم مادرت گفت و هم امید تلفن کرد و مرا مطمئن نمود که مراقب تو هست.

    پوزخنی زدم و گفتم:

    - خیلی خوش خیالید، اگر امید نیاید فکر کنم جان من کمتر در مرض خطر باشد.

    پدر که فکر میکرد شوخی میکنم، خندید و گفت:

    - یادم باشه حتما به امید بگویم، حالا برو چون میترسم دیر برسی.

    با آهی خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم و به طرف منزل سینا راندم، وقتی به آنجا رسیدم سینا با اشتیاق به سویم آمد و بعد از خوش آمد گویی آهسته کنار گوشم گفت:

    - آفاق محشر شده ای، حالا احساس میکنم که من نباید کنارت راه

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با آهی خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم و به طرف منزل سینا راندم، وقتی به آنجا رسیدم سینا با اشتیاق به سویم آمد و بعد از خوش آمد گویی آهسته کنار گوشم گفت:
    - آفاق محشر شده ای، حالا احساس میکنم که من نباید کنارت راه بيايم.
    با لبخند نگاهش كردم و گفتم:
    -فريب اين رنگ و لعاب رو نخوريد شما هنوز هم از من سرتر هستيد.
    -ولي من از همان لحظه اي كه ديدمت متوجه شدم كه از من سرتر هستي،حالا بگو چه كار كنم كه باور كني؟
    و چنان منتظر نگاهم كرد كه خنديدم و گفتم:
    -فرصت بدهيد فكر كنم.
    صداي اميد را شنيدم كه گفت:
    -درباره چه فرصت ميخواهي كه فكر كني؟
    قبل از اينكه من جواب دهم سينا گفت:
    -الان يه موضوع خصوصيه ولي وقتي افاق جان جوابشو داد به همه اعلام ميكنم.
    از حرف سينا دلخور شدم چون ميدانستم الان اميد چه فكري ميكنه،فوري وسط حرف سينا پريدم و گفتم:
    -راستي فردا كي حركت ميكنيم؟
    سينا گفت:
    -قراره ساعت سه بعداز ظهر همه بيرون شهر همديگه رو ببينيم و بعد حركت كنيم ولي شما ساعت دو اماده باشيد چون هم ميخواهم بيام دنبالتان و هم با خانواده تان اشنا شوم.
    -شما زحمت نكشيد پدر افاق،اونو به من سپرده و قراره با هم بريم وبرگرديم.
    -ولي اينجوري من خيلي تنها ميمونم چون شكيلا مي خواهد با شما بيايد.راستي اقا اميد،شكيلا در اين چند روز خيلي سراغ شما را ميگرفت طوريكه كلافه ام كرد.
    امید-چون من به پدر افاق قول داده ام نميتوانم شكيلا خانم را همراهم ببرم البته اگر شكيلا خواست با شما بيايد ولي اگر دوست داشت حتما همراه من باشد انوقت شما ناچار هستيد در اتومبيلتان تنها باشيد.
    از حرف اميد عصباني شدم و گفتم:
    -اولا مثل اينكه من ادم هستم و خودم بايد نظر بدم كه با كي همراه باشم،در ضمن اميد خان ميدانيد كه پدر هيچ ايرادي از من نميگيرد و من دوست دارم سينا با پدر و مادرم اشنا شود و هم اينكه همراه ايشون به شمال بيايم،حتي اگر در اتومبيلشان تنها نباشند من يكي از مسافران ايشان هستم.
    بعد از يك عذرخواهي به طرف شيوا رفتم و فكر كردم چه سفري ميشود،وقتي كنار شيوا رسيدم صورتش را بوسيدم و تولدش را تبريك گفتم وگردن اويزي را كه كادو گرفته بودم به گردنش اويختم و گفتم:
    -نميداني شيوا از همين اول بسم ا...انگار وارد ميدان جنگ شده بودم،اين اميد واقعا ادم و ديوونه ميكنه،همچين نظر مي ده كه تا حالا پدرم اينطور نظرشو به من تحميل نكرده.
    -بيچاره مثل اينكه خودت هنوز هم باور نداري كه مثل موم تو دست هاي اين اميد هستي و به هر صورتي كه ميلش بكشه تو را در مي اورد.
    سينا كنارم امد وگفت:
    -افاق جان خوب جوابش رو دادي،اگر كمي ديگر پافشاري مي كرد باور كن نقش و مشق يادم ميرفت و چنان به دهنش ميكوبيدم كه كيف كنه.
    شيوا با صداي بلند خنديد و گفت:
    -چه شود از فردا بايد دو دسته شويم ومرتب تو واميد را از هم جدا كنيم.
    -نه اميد اينطوري نيست اون هيچ وقت دشمني خودش را علني نشان نمي دهد و هميشه زير زيركي كارهايش را انجام ميدهد،به عنوان پيشنهاد پيشم مي ايد و ميگويد ميتواني قبول نكني و بعد از چند روز كه فكر ميكنم متوجه ميشوم كه هيچ راهي برايم باقي نگذاشته و اين شگرد اوست نه اينكه اينجوري وارد ميدان بشه.شما نميدانيد من با چه كسي دام رقابت ميكنم،انقدر باهوش و زيركه كه اصلا هيچ درصدي براي موفقيت خود نميبينم.
    سينا-افاق بيا برويم به جاي كمي خلوت تر.
    با سينا همراه شدم و در گوشه اي ايستادم،سينا به خاطر اينكه فكر اميد را از سرم بيرون كند شروع به صحبت از كار خودش و مسائل ديگر كرد و كم كم مرا به حرف گرفت،زماني به خود امدم كه داشتم از ارزوهاي كاريم برايش صحبت ميكردم و تا موقع شام به كل اميد را فراموش كردم.
    وقتي اخر شب موقع خداحافظي به سينا گفتم:
    -واقعا ساعات خوبي را در كنارت گذراندم و متشكرم.برگشتم و اميد را با چشماني غضبناك ديدم كه او هم مشغول خداحافظي بود همزمان با هم به حياط امده و به طرف اتومبيل هايمان ميرفتيم كه اميد گفت:
    -دختر، تو عجب ادمي هستي از هر طرف تو را به زمين ميزنم از طرف ديگر با قدرت بيشتري از جا بلند ميشوي.
    ايستاد،من هم مجبور شدم بايستم و او ادامه داد:
    -خيلي از بازي كردن با تو روحيه مي گيرم،ميداني در اين مدتي كه به ايران امده ام بعد از ساعاتي كه كارم تمام مي شود فقط تو در نظرم هستي وهمش به اين فكر ميكنم كه با تو چكار كنم،هنوز چند روزي نبود از پيروزي خود لذت ميبردم كه اين برنامه پيش امد.امشب مرا انقدر حرص دادي كه مطمئن باش تا صبح نميتونم بخوابم و وقتي هم بيدار باشم مجبورم به تو فكر كنم و برايت نقشه جديد بكشم،افاق تا حالا فكر مي كردم كارت را ازت گرفته ام و پيروز شدم ولي حالا فكر ميكنم اگر كار داشتي و مشغول بودي ديگه اينجا نبودي، ميبيني چطور مرا مشغول كرده اي حالا ديگه مطمئن باش هيچ وقت رهايت نميكنم.
    سپس به طرف اتومبيلش رفت،حالا كه فكر ميكنم واقعا خوشحالم چون از همين حالا ميدانم در فكر است كه چطور مرا دوباره به سر كار برگرداند.
    وبه قول خودش من هم از اين بازي احساس شادابي مي كنم ولذت ميبرم.
    امروز صبح قبل از اينكه پدر از خانه خارج شود پائين امدم وكنارش نشستم،پدر نگاهم كرد وگفت:
    -زود بيدار شدي.
    لبخندي زدم وپرسيدم:پدر؟ميشه ازتون خواهش كنم امروز زودتر بيايد اخه ميخواهم شما را با كسي اشنا كنم.
    پدر ابرويي بالا انداخت وگفت:
    -هموني كه انقدر به خاطرش تغيير كرده اي؟
    -نميدانم ولي اين را ميدانم كه دوست دارم شما هم او را ببينيد يعني خودش ديشب پيشنهاد كرد كه قبل از سفر با شما ومادر اشنا شود،قراره ساعت دو بعداز ظهر كه به دنبالم مي ايد شما را ببيند.
    در حالي كه بلند مي شد گفت:
    -مطمئن باش من خيلي مشتاق تر هستم پس حتما زودتر مي ايم.
    بعد خداحافظي كرد و رفت،وقتي ساعت دو صداي زنگ در بلند شد چمدانم را برداشتم و در حالي كه از پله ها پايين مي امدم صداي سينا را شنيدم كه مشغول صحبت با پدر ومادر بود.
    به كنارشان كه رسيدم،ديدم پدر خنديد و گفت:
    -نه من به افاق اعتماد خاصي دارم و حالا كه دوست دارد همسفر شما شود از نظر من ايرادي ندارد.
    بعد از كمي صحبت همراه سينا راه افتاديم،وقتي به جايگاه قرار رسيديم هنوز بعضي ها نيامده بودند.
    شيوا-از اميد چه خبر،شايد به خاطر اينكه همراه سينا هستي نيايد.
    -نه حتما ميايد
    -افاق ديشب وقتي برميگشتيم رضا مي گفت فكر كنم سينا اينقدر در نقشش جا افتاده كه ديگه نقش بازي نميكنه و به تو علاقه پيدا كرده.
    دست بردار،تو ديگه چرا اين حرف وميزني مگه استاد پناهي يادت رفته

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ولي سينا فرق داره هم از نظر قدرت نفوذش از اميد بيشتره هم از نظر مالي.شايد اميد بتونه با پول چند كارمند ورئيس را وسوسه كنه و تو اينجور از شركت اخراج بشي،اما با سينا نميتونه اين كارو بكنه چون اون از همه حيله هاي اميد خبر داره.
    به نظر من مورد خوبي است وديگه لازم نيست كه تو به خارج بروي،سينا حتي ميتونه كمك كنه تو شركتي تاسيس كني و براي خودت كار كني و تو با استفاده از اين موقعيت ميتوني يك گوشمالي حسابي به اميد بدهي.
    حرف هاي شيما مرا به فكر فرو برد،هر چه بيشتر فكر ميكردم بيشتر متوجه ميشدم كه به وسيله سينا ميتوانم اميد را شكست دهم،در همين افكار بودم كه اتومبيل اميد و يكي از دوستان سينا همزمان رسيدند و جمع كامل شد.
    اميد پياده شد وبه طرفم امد وبا لبخند وشادي احوالم را پرسيد،با تعجب نگاهش مي كردم كه شكيلا صدايش كرد واميد به طرفش رفت،اهي با حسرت كشيدم و با خود فكر كردم كه در تله خود گير افتاده ام و از خود عصباني بودم كه انقدر به روابط اميد حساس شده بودم.
    در طي راه سينا از خود وخانواده اش گفت كه متوجه شدم پسري خوش فكر است و سخت كوش،گفت شش فرزند هستند كه سه خواهرش شوهر كرده ويكي از برادرانش وكيل مي باشد وبرادر ديگرش مثل او تجارت مي كند وخودش اخرين فرزند است كه بعد از ديپلم چون علاقه اي به ادامه تحصيل نداشته پدرش سرمايه اندكي به او ميدهد كه براي خود كار كند واو ميتواند بعد از مدتي ان سرمايه را دو برابر كند.
    وقتي پدرش ميفهمد كه در كارش موفق است به او كمك بيشتري ميكند واو به فكر صادرات فرش مي افتد و ميتواند درعرض ده سال درعرصه تجارت براي خود صاحب نام شود و شركتش جزء شركت هاي بزرگ صادرات فرش در ايد.
    هر چه بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از او خوشم مي امد،از تلاش و شم اقتصادي اش، از كمك هايي كه به موسسات خيريه مي كرد.
    در اخر از نامزدش گفت گويا چهار سال پيش با دختري كه دوست داشته نامزد كرده ولي بعد از يك سال نامزدش عاشق دوست سينا مي شود و به طور مخفي همراه هم از ايران خارج ميشوند و همين كار نامزدش ضربه سختي برايش بوده كه باعث مي شود ديگر تمايلي به ازدواج نداشته باشد.انقدر در طول راه گرم وصميمي صحبت ميكرد كه گذشت زمان را احساس نكردم،وقتي جلوي ويلايش نگه داشت گفتم:
    -واقعا خيلي خوش سفر هستي.
    در حالي كه پياده ميشد گفت:
    -خوشحالم كه توانستم نظرت را جلب كنم.
    وقتي وارد ويلا شديم متوجه شدم ويلاي بزرگي دارد كه شش اتاق خواب داشت و بعد از اينكه هر دو سه نفر در يك اتاق جاي گرفتيم با هم به سوي ساحل رفتيم،نزديك غروب بود ومن با ديدن غروب خورشيد به ياد روزي افتادم كه اميد دست دوستي داده بود وبا هم روز خوبي را گذرانده بوديم.كمكم از جمع جدا شدم،نياز به خلوت وتنهايي داشتم تا شايد بتوانم در ارامش به اينده خود فكر كنم در حالي كه به زيبايي غروب خورشيد نگاه مي كردم با صداي سينا به خود امدم گفت:
    -افاق حس ميكنم كه دل نگران هستي،براي همين نتوانستم طاقت بياورم كه همين جور در فكر باشي و با اينكه ميدانستم تمايل به تنهايي داري ولي باز به سويت امدم،اگر مزاحمت هستم...
    ميان حرفش پريدم و گفتم:
    -نه سينا جان،ناراحتي من فقط از اينده است.
    -بهش فكر نكن چون هر اتفاقي كه بايد بيفتد چه تو به ان فكر كني وچه نكني اتفاق خواهد افتاد،پس همه چيز را به زمان بسپار وسعي كن از لحظاتت لذت ببري.
    نگاهش كردم و گفتم:
    -ممنون سينا،در اين مدت كم با حرف ها و حركاتت ارامش پيدا كرده ام.
    -حالا بيا و در پذيرايي از اين مهمان ها كمكم كن،درست مثل يك صاحبخانه.
    بلند شدم وگفتم:
    -چشم قربان.
    همراه سينا زودتر البته به ويلا برگشتم ودر حالي كه به طرف اشپزخانه ميرفتيم گفت:
    -البته من از قبل به سرايدار اينجا زنگ زدم وگفتم اشپزي پيدا كند تا در اين چند روز كارها را انجام دهد ولي خواهشي ازت دارم چون من در خانه داري هيچ سر رشته اي ندارم دستور نوع غذا و ساعت سرو ان و خلاصه بقيه پذيرايي با تو،قبوله؟
    خنديدم و گفتم:
    -حتما، ديگرامري نداريد؟
    وقتي وارد اشپزخانه شديم متوجه شدم شام اماده است،سينا گفت:
    -احمد اقا از الان به بعد دستور غذا را از خانوم مهندس بگيريد،ايشان كدبانوي اينجا هستند،پس در همه موارد با ايشان هماهنگي كن.بعد از اشپزخانه بيرون رفت و من ماندم معطل چون خود هم هيچ سر رشته اي از خانه داري نداشتم براي همين گفتم احمد اقا خدا رو شكر كه شما اينجاييد،اگر نبوديد همين حالا پنهاني از اينجا فرار مي كردم.
    احمد اقا كه پيرمرد مهرباني به نظر مي امد،غذاها را نشان داد و ساعت سرو غذا را پرسيد و دستور غذاي فردا را خواست.
    -ببين احمد اقا هر غذايي را كه بهتر مي تواني درست كني را بنويس و به من بده تا من بگويم كدام را درست كن.
    بعد از اشپزخانه بيرون امدم و به اتاقم رفتم وتا نزديك سرو شام همان جا ماندم و بعد از اينكه لباسم را عوض كردم وبه طبقه پايين امدم همه را در سالن ديدم كه مشغول صحبت با هم بودند.كنار شيوا نشستم و با انها صحبت ميكردم كه احمد اقا امد و گفت:
    -خانم شام امده است اجازه مي دهيد بياورم.
    -البته احمد اقا خيلي ممنون.
    چند دقيقه بعد همه به طرف ميز شام رفتيم،در تمام مدت سينا يك لحظه هم از من غافل نبود و از كنارم تكان نمي خورد طوري كه از اين حالتش كم كم داشت خنده ام مي گرفت.سعي كردم نخندم چون مي دانستم اميد با اينكه با شكيلاست ولي مراقب رفتار من هم هست.
    بعد از شام سينا گفت:
    -چون امشب همه خسته اند،در ويلا مي مانيم ولي از فردا شب به ساحل مي رويم چون شب چون شب در كنار ساحل زيبايي خاصي دارد.
    همه مشغول صحبت و گفتگو بودند كه شكيلا گفت،اقا سينا،شنيدم خوب پيانو مي زنيد و به پيانويي كه گوشه سالن بود اشاره كرد.متاسفانه من از گيتار زدن خوشم مي ايد و قول مي دهم فردا كنار ساحل حتما برايتان گيتار بزنم.
    شكيلا اين بار رو به اميد كرد و گفت:
    -اميد جان،شما گفتيد پيانو زدن را دوست داريد،يك كم برايمان ميزنيد؟
    اميد لبخندي زد وگفت:حتما عزيزم.
    بعد بلند شد و دست شكيلا را گرفت و گفت:
    -به شرطي كه تو هم بيايي و روبرويم بنشيني.
    اميد اهنگ زيباي عاشقانه اي مينواخت و هر چند لحظه با لبخند به شكيلا نگاه مي كرد و من در هر نگاه او به شكيلا،دردي را در قلبم احساس مي كردم.
    بعد از لحظاتي چشمانم را روي هم نهادم و با خودم گفتم افاق اين يك عشق ممنوعه است،اذين را به خاطر بياور كه هيچ سودي از عشق يك طرفه اش نبرد و چطور سرخورده شد پس بايد با احساس خود بجنگي.
    وقتي چشمانم را باز كردم سعي كردم اميد را فراموش كنم و به بقيه نگاه كنم،همه انها در سكوت به اميد نگاه مي كردند و در چشمانشان برق تحسين را مي ديدم.همان طور كه تك تك انها را از نظر مي گذراندم چشمم به سينا افتاد كه به نقطه اي خيره مانده بود،حلقه اشكي را در چشمان غمگينش ديدم و دلم از غم چشمانش لرزيد.
    بلند شدم وبه سويش رفتم و ارام كنار گوشش گفتم:سينا جان مي دانم خسته هستي ولي تا كنار ساحل مرا همراهي ميكني.
    نگاهم كرد وارام بلند شد در حالي كه اميد هنوز اميد مي نواخت از ويلا بيرون امديم وبا سكوت به طرف ساحل رفتيم براي مدتي همچنان در بينمان سكوت حكم فرما بود،ميدانستم كه غمگين است پس بايد به او فرصت ميدادم تا ارام شود،در حالي كه به شدت كنجكاو بودم راز ان نگاه غمگين را بدانم چون در اين مدت ان قدر شاداب بود كه فكر نمي كردم غمي در دل داشته باشد.بعد از يك ساعتي كه در تاريكي به دريا خيره مانده بود تازه به خود امد ومتوجه من شد،به طرفم برگشت و گفت:
    -متاسفم افاق،هميشه با صداي پيانو اينچنين مي شوم و خوشحالم كه مرا از ان محيط دور كردي و با سكوتت باعث شدي كه ارامش خود را به دست بياورم.
    -با ديدن چشم هاي غمگينت ناراحت شدم،مي داني در اين مدت فكر نميكردم موضوعي تو را رنج دهد چون روحيه خوبي داشتي.
    لبخند زد وگفت:حاضري قدم بزنيم،مي خواهم كمي برايت درد دل كنم.
    بلند شدم و با هم در ساحل شروع به قدم زدن كرديم كه سينا گفت
    -يك سال پس از نامزديم روزي يكي از دوستانم پيشم امد وگفت سينا خانواده اي ميشناسم كه خيلي محتاج هستند وچون خانواده بسيار محترمي هستند نميتوانيم به عنوان كمك پولي به انها بدهيم ولي از تو خواهشي دارم چون پدر خانواده بيمارشده وتوان كار كردن ندارد و هرچه كه اندوخته داشته اند خرج بيمارستان و دكتر كرده اند اگر بشه دخترشان را به تو معرفي كنم تا در محل كارت به او كاري محول كني با يك حقوق خوب تا كمكي به اين خانواده باشد،حقوق اين خانم هم با من.
    -محمود اين چه حرفيه كه ميزني من از اين كارها استقبال ميكنم فردا بگو بيايد.
    اين شد كه پاي مهربان به محل كارم باز شد،روز اول چشمان معصوم او باعث جلب نظرم شد و بعد از مدتي كه بيشتر او را ديدم زيباييش مرا به طرف خود كشيد وتا به خود امدم فهميدم كه عاشقش شده ام براي همين هم به عناوين مختلف سعي ميكردم كه از نظر مالي انها را تامين كنم،كم كم حقوقش را اضافه كردم وبه مناسبت هاي مختلف پاداش هاي زيادي را برايش در نظر گرفتم طوريكه زندگيشان رو به راه شد.
    مهربان كم كم عوض شد،بيشتر به ظاهر ولباس خود ميرسيد وروز به روز زيباتر مي شد ودراين بين من سعي ميكردم كه با او صميمي تر شوم.
    روزي فهميدم كه خيلي به موسيقي علاقه داشته و قبل از اينكه پدرش بيمار شود مرتب به كلاس موسيقي ميرفته وتمرين پيانو ميكرده،براي همين هم اسم او را در كلاس موسيقي نوشتم كه مثل سابق تمرين كند وپيانويي هم برايش خريدم.نميداني چقدر قشنگ مينواخت،شبي كه به عيادت پدرش رفته بودم برايم اهنگ زيبايي نواخت وهمان شب متوجه شدم كه ديگر بدن او نميتوانم زندگي كنم پس با پدر و مادرم مشورت كردم و به خواستگاريش رفتيم و در عرض كمتر از يك ماه به نامزدي هم در امديم با اينكه به او گفتم ديگر احتياجي به امدن او به شركت نيست ولي خودش دوست داشت كه هنوز كار كند،وضع من خوب بود واز هر نظر به او ميرسيدم و بهترين لباس ها را برايش ميخريدم،اتومبيل مدل بالايي به او هديه دادم وحتي خانه بزرگي برايشان خريدم وانها به انجا نقل مكان كردند.
    دنيا به كامم بود،هم وضع ماليم روز به روز بهتر مي شد وهم عاشقتر شدم كه اشتباه من از همان زمان شروع شد چون انقدر او را در رفاه قرار دادم و ازاد گذاشتم كه بيش از ظرفيتش بود و با اينكه مي ديدم كم كم رفتارش تغيير مي كند و ديگر ان مهربان معصومي كه تازه به شركتم امده بو نبود اما باز به خود نيامدم.
    با هر كس كه دوست داشت بدون اجازه رفت وامد ميكرد ،در همان زمان دوستي داشتم به نام سروش كه در تهران زندگي مي كرد ولي چون خانواده اش در شيراز بودند مدام به شيراز رفت وامد داشت والبته در اين اواخر مرتب او شيراز بود.مدتي ميشد كه مهربان را كمتر ميديدم،وقتي ازش سوال كردم گفت كه براي عروسيمان كارهاي زيادي براي انجام دادن مانده كه وقتش را پر كرده،خود هم حسابي درگير كارهايم بودم وچند روز بود كه اصلا ازش خبر نداشتم وبراي ديدنش به خانه شان رفتم كه پدر ومادرش گفند به خانه يكي از دوستانش رفته و تا شب برنمي گرد.خيلي تعجب كردم چون قبلا پيش نيامده بود كه مهربان شب را بيرون از خانه بماند،فرداي ان روز باز وقتي از پدر ومادرش جواب سربالا شنيدم سراغش را از همه دوستانش گرفتم و هر جا كه فكرميكردم ممكنه رفته باشد سر زدم ولي بي فايده بود .
    وقتي از پيدا كردنش نااميد شدم و دوباره سراغ پدر و مادرش رفتم وبا التماس خواستم كه بگويند چرا مهربان خود را از من پنهان ميكند،پدر مهربان كه در ين روزها انگار شكسته تر شده بود در حالي كه قطره اشكي چشمهايش را مرطوب كرده بود از من خواست كه مهربان را براي هميشه فراموش كنم و گفت كه او عاشق سروش شده وبا هم از ايران خارج شده اند.
    از شنيدن اين خبر شوكه شدم و براي مدتها كارم را فراموش كردم ولي به كمك خانواده ام كم كم به خود امدم و سعي كردم هميشه خيانت مهربان را به ياد اورم تا بتوانم به جاي عشق او كينه را در قلبم بكارم ولي مدتها طول كشيد تا توانستم فراموشش كنم اما ديگر نتوانستم به هيچ زني اعتماد كنم.
    به سويم برگشت وگفت:
    -ناراحتت كردم؟
    -ناراحت شدم ولي از اين خوشحالم كه با من درد و دل كردي،سينا جان اين را بدان او لياقت تو را نداشت وچه بهتر كه زود خود را نشان داد.تو خيلي فرصت داري و با اون قلب مهربانت حتما روزي دوباره عاشق ميشوي و من به تو اطمينان ميدهم كه همه زنها مثل هم نيستند.
    -افاق از همان روزي كه تو را ديدم نظرم نسبت به همه زنها عوض شد.
    با اين حرفش دلم را لرزاند،پس براي اينكه ديگر ادامه ندهد گفتم:
    -بهتره برگرديم چون خيلي دير وقته.
    باز در سكوت تا ويلا امديم،وقتي شب به خير گفتم وخواستم به طرف پله ها بروم گفت:
    -افاق شايد الان با اين مشكلاتي كه داري وقت مناسبي نباشه ولي مي خوام بدوني كه من زن زندگيم رو پيدا كردم من تو را پيدا كرده ام واگر منو قبول داشته باشي قول ميدهم هميشه پشتيبانت باشم ونگذارم هيچ كس به تو گزندي بزند.قول مي دهم انقدر به تو محبت كنم كه روزي عاشقم شوي،درباره من فكر كن.
    بعد شب به خير گفت و به طرف اتاقش رفت از حرف هاي سينا شوكه شده بودم وبه زور خودم را به اتاقم رساندم.نميدانم چرا دلم مي خواست ساعتها گريه كنم ولي از ترس اينكه هم اتاقي خو را بيدار كنم قرص خوابي خوردم ودراز كشيدم وانقدر به سينا فكر كردم كه خوابم برد.
    صبح وقتي از خواب بيدار شدم خورشيد را در وسط اسمان ديدم،زود از جاي بلند شدم ودوشي گرفتم و لباس پوشيدم وبه طبقه پايين رفتم ولي هر جا را نگاه كردم كسي را نديدم وبا خود فكر كردم يعني كجا هستند وچرا مرا بيدار نكردند.
    به اشپزخانه رفتم وبه احمد اقا سلام كردم در حالي كه ميخنديد جواب سلامم را داد وگفت:
    -خانم همه بيدار شدند به غير از شما،فكر كردم واقعا پنهاني فرار كرديد،وقتي از اقا پرسيدم گفت:
    -ديشب دير خوابيديد هنوز خواب هستيد.
    در حالي كه از حرف احمد اقا خنده ام گرفته بود گفتم:
    -عجب افتضاحي شد،من مهماندار بودم اما بعد از همه بيدار شدم.
    -خانم ناراحت نباشيد از خود اقا دستور غذا را گرفتم.
    بعد صندلي را از پشت ميز بيرون كشيد وگفت:
    -بفرماييد بنشينيد تا صبحانه را بياورم.
    -نه احمد اقا الان نزديك ظهره.
    ليواني شير جلويم نهاد وگفت:
    -اين شير را با كمي كيك بخوريد تا مهمانها برگردند.
    -در حالي كه شير را ميخوردم پرسيدم:
    -حالا كجا هستند؟
    -همه با هم رفتند بيرون واقا هم سفارش كرد شما را بيدار نكنم.
    تشكر كردم و بلند شدم وگفتم:
    -احمد اقا پس من به ساحل مي روم وتا انها برگردند كمي قدم ميزنم.
    ساعتي را كنار ساحل نشستم وهمين طور كه به امواج چشم دوخته بودم به حرف هاي سينا فكر مي كردم،ميدانستم كه منها سينا ميتواند در برابر اميد از من حمايت كند در اين مدت با اخلاق سينا خوب اشنا شده بودم وتنها راه فرار از عشق اميد را ازدواج با سينا ميديدم،ولي لحظه اي كه چهره مهربان سينا در نظرم امد از فكر خود بدم امد من نبايد از او به عنوان پلي براي عبور از اميد استفاده مي كردم در حالي كه فقط دوستش داشتم او لايق ان بود كه همسرش عاشقش باشد،اگر اين كار را مي كردم ديگر چه تفاوتي بين من ومهربان وجود داشت در صورتي كه به او گفته بودم همه زنها مثل هم نيستند.
    بعد به عشق خود فكر كردم كه هيچ اميدي در ان نبود،يك عشق بيهوده ،واقعا احساس بد بختي ميكردم،شايد اگر قلبم چنين اسير اميد نبود راحتتر مي توانستم به سوي سينا بروم وهم خودم را از اين برزخ نجات دهم وهم مرهمي بر قلب شكست خورده سينا باشم.
    از فكر اينكه سينا در مقابل جواب ردم ناراحت شود حس بدي داشتم،وقتي محبت و دل نگرانيش را نسبت به خود ياد اوردم خود را ادمي ناسپاس ديدم كه ناجي خود را با قساوت عذاب مي دهد،دچار پوچي شده بودم و دوست نداشتم ديگر زنده بمانم.
    وقتي به خود امدم در دريا بودم وحس مي كردم او مرا به خود مي خواند،هر چه جلوتر مي رفتم بيشتر چهره سيناي مهربان در نظرم مي امد ولي نميتوانستم جوابگوي احساسش باشم همچنين چهره اميد نا مهربان كه با قساوت تمام به وجودم چنگ انداخته بود و قلبم را شكسته بود وازارم مي داد،طوريكه ياس ونا اميدي تمام وجودم را گرفته بود وبا خود تكرار مي كردم كه ادامه زندگي بيهوده است و همچنان پيش مي رفتم وخود را به دست امواج پر فروغ مي سپردم با ينكه صداي سينا در گوشم زنگ مي زد ومرا به نام صدا ميزد در حالي كه نفسي برايم نمانده بود گفتم خداحافظ سيناي مهربان كه هنوز مرا به زندگي فرا مي خواني و خداحافظ اميد كه از روز اول قلب عاشقم را به بازي گرفتي وبا غرورت ان را شكستي.
    وقتي چشمانم را باز كردم از ديدن سينا و شيوا و رضا واميد كه دراطرافم بودند متعجب بودم كه سينا فرياد زد:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    -چرا افاق؟چرا اين كار را كردي؟
    در حالي كه اشك چشمان مهربانش را پر كرده بود بلند شد ورويش را برگرداند.شيوا هم در حالي كه گريه مي كرد پرسيد:
    -حالت خوبه افاق جان؟
    سرم را تكان دادم وبا صدايي كه به زحمت از گلويم خارج ميشد گفتم
    -بله
    رضا- واقعا كه افاق از تو انتظار نداشتم،تو براي من يكي هميشه الگوي مقاومت در برابر مشكلات بودي حالا چرا اينطور احمقانه رفتار كردي؟
    -رضا حالا موقع اين حرفا نيست كمك كن افاق را به ويلا ببريم.
    در همان زمان نگاهم به اميد افتاد كه در نگاهش وحشت موج ميزد وهمانطور ساكت ايستاده بود،به كمك رضا وشيوا به ويلا رفتم و وقتي ديدم كسي نيست خوشحال شدم چون در تمام طو راه فكر ميكردم با چه رويي به بقيه نگاه كنم.با كمك شيوا به اتاقشان رفتم وپس از تعويض لباس روي تخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم وبه خواب رفتم وقتي چشمانم را باز كردم شيوا را ديدم كه با نگراني نگاهم ميكند.
    لبخندي زدم وگفتم:
    -ببخش شيوا جان،نگرانت كردم اين مدت خيلي تحت فشار بودم،از يكسو ازارهاي اميد وعشقي كه از او به دل دارم واز سوي ديگر سينا كه فكر كردم من باعث شدم كه احساسش به بازي گرفته شود.
    اهي كشيد وگفت:
    -اگر حالت خوبه بهتره بلند بشي، بچه ها برگشته اند.
    وقتي با هم پيش بچه ها رفتيم سعي كردم به اتفاق ان روز فكر نكنم وتمام مدت بعد از شام را بين بچه ها گشتم وبا همه انها خوش وبش مي كردم واز نگاه متعجب سينا وشيوا ورضا مي گريختم،به اميد اصلا فكر نمي كردم.بعد از شام شيلا گفت:
    -اقا سينا گيتارتان را برداريد برويم به ساحل.
    بعد بقيه بچه ها هم اصرار كردند اما من خسته بودن را بهانه كردم چون ديگر توان ديدن ساحل ودريا را نداشتم،بعد از رفتن همه به حياط رفتم وروي تابي كه كنار استخر بود نشستم به خود فكر مي كردم كه يك دفعه متوجه شدم اميد كنارم نشست وبا عصبانيت گفت:
    -افاق توضيح بده
    خودم را به ندانستن زدم وگفتم:
    -متوجه نميشم.
    -بسه افاق در اين مدت به اندازه كافي حرص خوردم وديگه طاقت ندارم،براي چي اين كار را كردي؟
    همچنان ساكت ماندم چطور مي توانستم برايش توضيح دهم،بعد از مدتي كه از حرف زدن من نااميد شد گفت:
    -خوب تو چيزي نگو بگذار من حرف بزنم.من قبول كردم كه تو شكست خوردي چون تنها از يك ادم شكست خورده چنين عملي بر مي ايد پس بازي ديگه به نفع من تمام شد واز اين لحظه نه من به تو مي انديشم نه تو به من.
    درست همان نتيجه اي را كه انتظار داشتم،يعني انقدر تو ر درمانده كردم كه فهميدي ياراي مقابله با مرا نداري و تصميم گرفتي خودت را بكشي.
    نتوانستم تحمل كنم وفرياد زدم:
    -من به خاطر شكست از تو اين كار را نكردم.
    با پوزخند گفت:
    -افاق بسه ديگه بازي تمام شد،ديگه نمي خواهد از خودت دفاع كني چون با اين كارت حقارت خود را نشان مي دهي.راستش من درباره تو اشتباه كردم و فكر نمي كردم اينطور در مقابل شكست حقير وناچيز مي شوي،حالم ازت به هم مي خورد.
    -خفه شو،حقير وناچيز تويي نه من.اگر من اين كار را كردم به خاطر انسان بيگناهي بود كه وسط اين بازي احساساتش به بازي گرفته شد،بله از خودم بدم امد چون خود را زن كثيفي ديدم كه براي انتقام از تو از سينا استفاده كردم واصلا متوجه نبودم كه ممكن است در اين وسط از توجهي كه به او نشان مي دهم به من علاقمند شود،حالا پاشو گورت را گم كن.
    - پس اينطور،همه اين مدت كه داشتي مرا حرص ميدادي يك بازي جديد بود حالا ميخواهي با وجدانت چه كني،نكند باز مي خواهي خودت را غرق كني.
    دوباره نشستم ودستهايم را روي گوشهايم گذاشتم وگفتم:
    - بس كن اميد خسته ام كردي ولي مطمئن باش انتقام ي ازت مي گيرم.
    - دوباره چه كسي را مي خواهي قرباني كني،اين روش بازي ما نبود.
    - نمي دانم فقط مي خواهم فكر كنم،مي خواهم بدانم ايا مي توانم روزي عاشقش شوم و اگر به اطمينان رسيدم به سويش مي روم وتو ميداني كه نميتواني جلوي مرا بگيري.
    -خب من اصلا چنين قصدي را ندارم،نه اينكه توان مبارزه نداشته باشم بلكه متوجه شدم كه تو متعلق به او هستي.وقتي قرار شد سينابراي اوردن تو وغذا به ويلا بيايد نتوانستم تحمل كنم وگفتم،من هم مي ايم كه فوري رضا وشيوا قضيه را فهميدند و از ترس درگيري احتمالي ما گفتند كه همراهمان مي ايند.
    وقتي تو را در ويلا نديديم وفهميديم كه چند ساعتي است كه به ساحل رفته اي، سينا به طرف ساحل امد ومن هم به دنبالش نميدانم چرا دلم شور ميزد،همان طور كه اطراف ساحل را نگاه مي كردم ديدم سينا مثل ديوانه ها صدايت مي زند و در دريا شنا ميكند وبه جلو ميرود.همانطور كه متعجب نگاهش ميكردم ديدم كه تو را بلند كرده وبه طرف ساحل مي ايد،وقتي ديدم انطوري اشك ميريزد وبراي زنده ماندنت تلاش مي كند وتو چطور با مرگ دست وپنجه نرم ميكني از همان موقع حس كردم كه تو متعلق به او هستي.
    راستش از ظهر تا حالا حتي يك لحظه هم تصوير تو را كه بي جان افتاده بودي از جلوي چشمانم دور نمي شود چون وجدان من هم ناراحت است ولي فقط به تو يك نصيحت مي كنم هيچ چيز براي يك مرد از فهميدن اينكه همسرش بيشتر از انكه عاشقش باشد به خاطر دلسوزي با او زندگي مي كند بد نيست پس اگر فهميدي كه نميتواني عاشقش باشي به او رحم كن ودلسوزي برايش نكن.
    بلند شد ودر حالي كه ميخواست به ويلا برود برگشت وگفت:
    -افاق من منتظر تصميم تو ميمانم اگر ازدواج كردي بدان هيچ وقت ديگر مرا نخواهي ديدو براي هميشه تو را راحت مي گذارم ولي اگر ازدواج نكردي باز از ازارهاي من در امان نخواهي بود پس خوب فكر كن.
    وقتي ديدم هوا دارد روشن مي شود از روي تخت بلند شدم و به طرف دريا نگاه كردم ودر همان حال فكر كردم صبح شد ولي هنوز من خوابم نبرده.به طلوع خورشيد نگا كردم و اهي كشيدم،در اين چند ساعت كه نخوابيده بودم به سينا فكر ميكردم واخر با طلوع خورشيد توانستم تصميم نهايي را بگيرم.
    امروز روز سختي را در پيش دارم وبا خود فكر مي كنم اگر مي دانستم در دام خود گرفتار مي شوم ايا حاضر بودم چنين كاري انجام دهم.باز روي وتخت دراز كشيدم وچشمانم را بستم شايد كه بتوانم چند ساعتي را بخوابم ولي دريغ كه هيچ گاه در زندگي ارامش به سويم نمي امد،بعد از مدتي از روي تخت بلند شدم و لباسم را پوشيدم وبه احمد اقا در تهيه صبحانه كمك كردم.
    وقتي بچه ها بيدار شدند همه با هم صبحانه خورديم برنامه ان روز گردش در شهر بود كه همه براي اماده شدن به اتاق هايشان رفتند.
    به سوی سینا رفتم و گفتم:
    - سینا میشه تو نروی تا بتوانیم با هم صحبت کنیم.
    - البته.
    با دلشورهٔ عجیبی منتظر لحظه ای ماندم که بتوانم با سینا صحبت کنم که با صدای سینا به خودم آمدم، کنارم نشست و گفت:

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوب آفاق همه رفتند.
    - راستش سینا میخواهم حرفهایی را بگویم که واقعا برایم مشکل است ولی این را حق تو میدانم.
    - اگر در مورد پیشنهادم است میتوانی بیشتر فکر کنی.
    - نه به زمان احتیاج ندارم چون حقیقتی که میگویم گذشت زمان نمیتواند در آن اثری داشته باشد، سینا جان دلم میخواهد تا حرفهایم تمام نشده هیچ حرفی نزنی چون ممکنه نتوانم ادامه دهم. میدانی چرا دیروز آن کار احمقانه را کردم؟
    به خاطر تو چون فکر میکردم که با ندانم کاری خودم تو را به این بازی کشاندم و باعث شدم تو بهم علاقه پیدا کنی، در حالی که من نمیتوانستم جوابگوی احساساتت باشم و دیدیم که فرقی با مهربان ندارم و من هم به صورتی از تو سؤ استفاده کردم و ازخودم بدم آمد، آنقدر که خود را مستحق مرگ میدانستم و چنان ناراحت بودم که اون تصمیم احمقانه را گرفتم.
    راستش من قلبم را به کسی باخته ام و دیگر قلبی ندارم که بتوانم به کسی هدیه کنم پس ازت خواهش میکنم که مرا ببخشی. تو دومین نفر هستی که حقیقت زندگی خود را در برابرت عریان میکنم، من قلبم را به قاتل جانم باخته ام پس میبینی چقدر بدبخت هستم.
    سینا جان باور کن که دائما با خود در حال جدال هستم که از این عشق شوم نجات پیدا کنم حتی تمام کارهایم را انجام داده ام که تا چند وقت دیگر آوارهٔ غربت شوم شاید بتوانم او را فراموش کنم، باور میکنی آنکه عاشقش هستم همین امید که به خون من تشنه است؟
    پس حالا میدانی که من هیچ شانسی برای رسیدن به عشق خود ندارم ولی با تمام اینها نمیتوانستم با احساسات تو بازی کنم پس تو بزرگواری کن و مرا به بخش تا شاید وجدانم آرام شود.
    وقتی ساکت شدم گفت:
    - آفاق، تو اگر از امید میترسی که مزاحمت شود مطمئن باش من میتوانم در مقابلش بایستم.
    - کاش چنین بود چون خودم هم ایمان دارم تنها تو میتوانی در برابر او بایستی ولی امید دیشب با من صحبت کرد و گفت که اگر با تو ازدواج کنم دیگر هیچ آزاری به من نمیرساند و کاری میکند که دیگر او را نبینم و حتی مرا تهدید کرد که اگر با تو ازدواج نکنم دوباره اذیت و ازارهایش را ادامه میدهد.
    او همان دیشب مرا تشویق کرد که به تو جواب مثبت بدهم ولی با تمام اینها نمیتوانم تو را فریب دهم چون آنقدر دوستت دارم و برایت احترام قائلم که به خود اجازه نمیدهم تا برای رهایی خود از تو استفاده کنم، اگر حتی درصدی حدس میزدم که میتوانم عشق او را از قلبم برانم، با تمام وجود به طرفت میآمدم ولی میدانم تنها کاری که از من بر میآید این است که از او فرار کنم، شاید وقتی از او دور باشم بتوانم کمی نفس راحت بکشم.
    به سینا نگاه کردم و گفتم:
    - سینا، مرا میبخشی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - آفاق جان خوشحال هستم که با تو آشنا شدم اگر چه نتوانستم تو را به دست بیاورم ولی تو خیلی به من کمک کردی، کاری کردی که دیدگاه خود را نسبت به زنها تغییر دهم چون وقتی تو را میبینم که با شجاعت از تمام حقایق زندگیت صحبت میکنی میتوانم امیدوار باشم که روزی زنی مثل تو صادق و مهربان به دست آورم.
    وقتی سینا این حرف را زد احساس کردم باری از روی دوشهایم برداشتند، بلند شدم و با لبخند گفتم:
    - سینا ممنونم، میخواهم وقتی امید برگشت با او به تهران برگردم چون دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم.
    او فقط سرش را تکان داد و بعد از لحظه ای تامل گفت:
    - آفاق دعا میکنم که خوشبختی خود را پیدا کنی.
    به اتاقم آمدم و چمدانم را بستم و همانجا منتظر آمدن امید ماندم و وقتی بعد از خوردن ناهار به امید گفتم که میخواهم برگردم تهران، مرا میرسانی، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - آفاق فکرهایت را کرده ای، سینا موقعیت خوبی دارد.
    - خواهش میکنم امید.
    - البته، الان وسایلم را جمع میکنم.
    تا نیمه های راه هر دو ساکت بودیم که ناگهان امید پرسید:
    - چرا آفاق، چرا او را رد کردی او تو را خیلی دوست داشت؟
    - منهم برای خود دلایلی داشتم که وقتی صادقانه به او گفتم راحت قبول کرد.
    بعد از چند لحظه خندید و گفت:
    - حتی تهدید من هم باعث نشد تصمیمات عوض شود.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - تو که عددی نیستی تا از تهدیدات بترسم.
    - عجب رویی داری تو، از صبح تا شب جون میکنم و روزی چند جراحی انجام میدهم تا پول بیشتری به دست آورم، میدانی چرا؟ به خدا حتی نمیتوانی حدس هم بزنی. تمام پولهای را که به دست میآورم فقط خرج تو میکنم.
    با تعجب پرسیدم:
    - من؟ برای من چه کرده ای؟
    - هیچی، همهٔ اون پول ها، خرج جاسوسهایی میشه که حرکات تو را وقتی کنارت نیستم به من گزارش میدهند. نمیدانی این رئیس شرکتت چه پولی از من گرفت تا حاضر شد تو را اخراج کند. باور کن اگر بگویم سرت سوت میکشد.
    هنوز حرفش تمام نشده بود آنقدر خندیدم که مجبور شد گوشه ای بایستد و بعد با عصبانیت گفت:
    - بله بخند، فکر کردم شوهر میکنی و از دستت راحت میشوم و حداقل این پولهای که اینقدر برایش زحمت میکشم به باد نمیدهم و دیگر میتوانم شبها بدون دلشوره بخوابم، اما میدانی بد شانسی من در چیست؟
    در این است که از روز اول رقیب خود را یک زن انتخاب کردم، به خدا قسم اگر مردی بود تا حالا صد دفعه گفته بودم که من شکست خوردم و مات شدم و خودم را راحت میکردم ولی نمیتوانم شکستم را نسبت به یک زن تحمل کنم پس فکر کنم هنوز باید به اندازهٔ موهای سرم پول خرج کنم و اعصابم را بهم بریزم.
    - ولی تو که میگفتی بعد از هر حرکت لذت میبری و احساس زنده بودن میکنی.
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - خدا لعنتت کند آفاق، خوب حالا که خودت خواستی باید برنامهای که برایت در نظر گرفته ام را قبول کنی. ترا به خدا فقط راحت قبول کن و با این ایده های مسخره، نه مرا حرص بده و نه بچهٔ مردم را اذیت کن.
    - از خواب جدیدت بگو.
    - ببین آفاق، تو فقط هدفت اینه به اوج پرواز کنی و این در قدرت تحمل من نیست، رقیب من همیشه باید از من کمتر یا حداقل هم سطح من باشه.
    وقتی بهم خبر دادند کارت آنقدر گرفته که داری کم کم در تمام شرکتها شناخته میشوی، ندانستم چطوری خودم را به ایران رساندم.
    وقتی از نزدیک تحقیق کردم، متوجه شدم که اگر آزادت بگذارم تا چند سال دیگه برای نقشه ها و طرحهایت شرکتها با هم رقابت میکنند پس مجبور شدم اون بلا را سرت بیاورم ولی باور کن با اینکه خیلی خرج روی دستم گذشت زیاد ازش لذت نبردم. آخه دیدم از وقتی بیکار شدی بیشتر به مجالس میری و پاک تغییر قیافه دادی و از همان موقع دوباره افتادم به تلاش کردن، حالا تنها یک راه حل داری اونهم اینکه در شرکتی که من میگویم کار کنی بدون اینکه کسی بدونه اون نقشه ها کار توست.
    باور کن آفاق اگر روزی بفهمم که خواستی خودی نشان بدهی دیگه نمیگذارم کار کنی حتی اگر شده پدرم را سر به نیست کنم و با کمک ثروتش همه رو بخرم.
    بعد دوباره شروع به حرکت کرد، مدتی به پیشنهادش فکر کردم ولی بعد به یاد آوردم که من تا چند وقت دیگر میروم کانادا پس بهتره تا آن موقع بیکار نباشم و پیشنهادش را قبول کنم تا فکر کنه بازی را برده ولی وقتی بفهمه برای گرفتن دکترا به کانادا رفته ام آنوقت بازنده بازی خودشه. با این فکر لبخندی زدم و گفتم: باشه، قبوله.
    برگشت و نگاهم کرد و گفت:
    - ولی این لبخند تو حاکی از یک نقشه جدیده.
    و بعد با حرص دستش را محکم روی فرمان کوبید و گفت:
    -ای لعنت به تو آفاق که باز مرا در مخمصه انداختی، آخه دختر شوهر میکردی میرفتی پی زندگیت، فرصت به این خوبی بهت دادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حالا که در اتاقم هستم و به حرفهای امید فکر میکنم آهی از حسرت میکشم که نتوانستم جوابش را بدم و بگویم، آخه بی انصاف با کدام قلب.
    امروز درست یک ماه از کار کردنم در شرکتی که امید معرفی کرده بود میگذارد، سخت مشغول کار هستم بدون اینکه کسی بفهمد نقشه و طرحها را من میکشم. وقتی کارم را موفق میبینم واقعا از اینکه به نام کس دیگری است دمغ میشوم، ولی چاره ای ندارم چون دیگر توان مبارزه را در خود نمیبینم. صبح وقتی که مشغول کار بودم تلفنم زنگ زد و صدای شیوا را که شنیدم خوشحال شدم، چون مدتی بود که ازش خبر نداشتم. شیوا بعد از مدتی حرف زدن گفت:
    - آفاق خبر خوبی برایت دارم، علی دیشب زنگ زد و گفت کارهایت درست شده و بعد تاکید کرد که حتما باهاش تماس بگیری، خواستم همان دیشب بهت زنگ بزنم ولی رضا نگذاشت و گفت شاید یک موقع خانواده ت متوجه شوند.
    با خوشحالی ازش تشکر کردم و فوری مرخصی گرفتم و از شرکت بیرون آمدم و به مخابرات رفتم ولی چون علی تلفن را جواب نداد، به رستورانی رفتم و نهار خوردم و بعد در پارکی نزدیک مخابرات کمی قدم زدم و فکر کردم که باید از این به بعد چه کنم، اگر پدر موافقت نکند چه؟ ولی بعد به خودم امیدواری دادم که بالاخره راضی شون میکنم و یک دفعه یاد امید افتادم و دچار دلشوره شدم، بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که تا لحظه آخر نباید کسی از رفتنم با خبر شود. بلند شدم و به مخابرات رفتم و دوباره تماس گرفتم که ایندفعه علی خودش گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی گفت:
    - آفاق همه کارهایت درست شده و دو ماه دیگر باید در دانشگاه باشی، برایت پانسیون هم گرفته ام ولی متاسفانه چون تا چند هفتهٔ دیگر ما هم از کانادا میرویم مجبورم که تمام مدارک را برایت پست کنم که وقتی وارد اینجا شدی بتوانی مستقیم به پانسیون و دانشگاه مراجعه کنی.
    - مگه عمه منیژه هم با شما میآید؟
    - بله، راستش آفاق خیلی نگرانت هستم چون آن اوایل با اینکه عمه منیژه ت اینجا بود باز احساس غربت میکردم، حالا تو دیگر واقعا تنها هستی البته تا روز پرواز فرصت داری که پشیمان شوی پس خوب فکرهایت را بکن.
    آدرس شرکت جدید را دادم و بعد از تشکر، خداحافظی کردم و مستقیم به خانه آمدم. حالا چند ساعتی است که در اتاقم هستم و به آینده تاریکم فکر میکنم و نمی دانم میتوانم آنجا دوام بیاورم یا نه، ولی میدانم که دیگر نمیتوانم اینجا بمانم.
    یک هفته ای از تلفن علی میگذارد، در این یک هفته خیلی فکر کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که باید بروم چون دیگر تحمل اینجا را ندارم. امروز مادر میگفت که خانم محمودی قصد دارد هر طوری شده امید را وادار به زن گرفتن کند و من چون نمیتوانم شاهد ازدواج او باشم باید به غربت بروم، اینجا هم قلبم در کویر تنهایی اسیر است پس چه اهمیّتی دارد که زیر کدام آسمان نفس بکشم.
    امروز صبح سر آسیمه به مخابرات رفتم چون دیشب یکدفعه یادم آمد که اگر مدارکم به شرکت بیاید ممکن است به گوش امید برسد، ولی وقتی با علی صحبت کردم متوجه شدم آنها را پست کرده. علی گفت:
    - ده روزی از تلفنمان میگذارد، چی شده که نظرت عوض شده، کم کم دارم برایت نگران میشوم. آفاق مگه اونجا چه خبره؟
    - هیچی، اینجا خبری نیست ولی چون دیگر در اون شرکت کار نمیکنم خواستم آدرس دیگری بدهم البته حالا هم طوری نیست میسپارم که وقتی رسید خبرم کنند.
    بعد خداحافظی کردم، وقتی از مخابرات بیرون آمدم در تمام طول مسیر به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا این نکته مهمی را فراموش کرده بودم. امروز را هم با دلشوره گذرانده ام ولی آخر به این نتیجه رسیده ام که باید خود را به دست تقدیر بسپارم.
    بعد از بیست روز مدارکم رسید، وقتی آنها را روی میز دیدم خوب پاکت پستی را نگاه کردم و متوجه شدم باز نشده است خیلی خوشحال شدم و فوری آنرا درون کیفم نهادم تا در منزل آنرا باز کنم چون میترسیدم یک موقع کسی وارد شود و نتوانم آنها را پنهان کنم.
    زمانی که همهٔ مدارک را دیدم با خودم گفتم ممنونم علی، همه چیز کامل است فقط باید فردا برای گرفتن بلیت اقدام کنم و کم کم حساب بانکی ام که خوشبختانه در این مدت رقمش چشم گیر شده بود خالی کنم.
    حس کردم خیلی کار دارم، اول تصمیم گرفتم از کارم کناره گیری کنم و در این مدت به کارهایم برسم ولی این کار باعث میشد امید کنجکاو شود پس باید تا لحظه آخر به کارم ادامه می دادم.
    ساعت یک بامداد و مدتی است که از خانهٔ آقای محمودی به منزلمان آماده ایم، راستش از شنیدن خبر نامزدی امید احساس میکردم نفسم بند آماده است ولی سعی کردم کسی متوجه حالم نشود و بارها خدا را شکر کردم که امید در خانه نیست، با اینکه وقتی فهمیدم تعجب کردم.
    مادر از موقع برگشت یکریز دربارهٔ لباسی که باید تهیه کنیم و کادویی که باید برای امید بخریم صحبت میکرد، خیلی به خودم فشار آوردم تا فریاد نزنم و بگویم مادر تمامش کن ولی بعد از مدتی خدا را شکر کردم تا ده روز دیگر که نامزدی امید است من دیگر ایران نیستم چون پس فردا عازم کانادا هستم.
    وارد اتاق شدم و برای اینکه دیگر به امید فکر نکنم با خود گفتم باید وسایلم را جمع کنم، تا لحظه پرواز دو روز بیشتر نمانده بود و پس فردا شب ساعت ۲۳/۴۰ پرواز داشتم.
    به طرف چمدانم رفتم و آنرا از زیر تخت بیرون کشیدم و بعد در اتاقم را قفل کردم و لباسهای که لازم داشتم را از کمدم در آوردم و روی تخت ریختم و بعد به طرف کشوی میز کنار تختم رفتم تا مدارکم را بردارم.
    اما وقتی داخل کشو را دیدم، ماتم برد چون متوجه شدم که مدارکم همه از داخل پاکت در آماده و همینجوری داخل کشو ریخته. احساس دلشوره کردم و با خودم گفتم، اگر پدر یا مادرم دیده بودند حتما تا حالا فهمیده بودم. ساعتی همانطور پای تخت نشستم و به همه کس فکر کردم تا جائی که دیگر قادر به فکر کردن نبودم، بلند شدم و پشت پنجره آمدم و به آسمان نگاه کردم و یک دفعه در همان حال به یاد امید افتادم که امشب در منزلشان نبود. تا به حال سابق نداشت که امید وقتی مهمان دارند در منزلشان نباشد، خانم محمودی همیشه طوری برنامه ریزی میکرد که امید خانه باشد.
    با خود گفتم، نکنه امید از اینکه به شرکت اعلام کردم که تا اطلاع ثانوی نمیآیم متوجه شده ولی باز فکر کردم خوب چه ربطی به کشوی میزم و مدارکم دارد.
    تازه حتی اگر او توانسته باشد یه طوری امشب که کسی منزل نبود به اینجا بیاید پس چرا مدارکم را با خود نبرده، دوباره به طرف کشو رفتم باید مطمئن میشدم که پاسپورت و بلیتم مفقود نشده باشد ولی همه شون بودند، دیگه حوصله هیچ کاری نداشتم، لباسهایم را از روی تخت به زمین ریختم و همانطور که روی تختم میخوابیدم به فردا فکر کردم، فردا همه چیز مشخص میشد.
    از ضربه ای به در اتاقم بیدار شدم و صدای خدیجه خانم را شنیدم که گفت:
    - آفاق خانم تلفن دارید چرا در را قفل کردید، تا حالا دوبار آماده ام و در را باز نکردید.
    همانطور از پشت در پرسیدم کی تلفن کرده، گفت:
    - آقا امید، یک ساعت پیش زنگ زد که من گفتم خوابیدید ولی حالا گفت دیگه بیدارش کنید.
    - باشه خدیجه خانم الان میایم پائین.
    فوری بلند شدم و تمام لباس ها را همینجور داخل کمد ریختم و چمدان را زیر تخت کردم و بعد به طرف طبقهٔ پائین رفتم و در حالی که دستهایم میلرزید گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله.
    صدای امید را شنیدم که بدون سلام گفت:
    - آفاق تا نیم ساعت دیگه بیا سر خیابان، اونجا منتظرت هستم.
    - برای چی؟
    - بعدا میفهمی، دیر نکنی.
    تماس را قطع کرد، با تنی لرزان لباس پوشیدم. وقتی میخواستم از خانه خارج شوم از خدیجه خانم پرسیدم:
    - مادر کجاست؟
    - برای خرید رفته اند.
    - شاید دیر بیایم نگران نشوید.
    چنان دلشوره داشتم که نمیدانم چطور خود را تا سر خیابان رساندم، اتومبیل امید را که دیدم سوار شدم و سلام کردم ولی جوابی نشنیدم. نگاهش کردم، رنگ صورتش از عصبانیت به سیاهی میزد، اتومبیل را به حرکت در آورد و با چنان سرعتی میراند که چشمانم را بستم و با خود فکر کردم خدایا رحم کن چون تا به حال او را اینقدر عصبانی ندیده بودمش برای همین هم به شدت ترسیده بودم و قدرت صحبت کردن نداشتم.
    بعد از مدتی متوجه شدم در جادهٔ آبعلی هستیم، وقتی به آنجا رسیدیم کنار رستورانی نگاه داشت و بدون حرف پیاده شد و به طرف میز و صندلی که در زیر درخت بزرگی بود رفت و نشست. با خود فکر کردم عجب جای زیبایی را انتخاب کرده و بعد به طرفش رفتم و رو به رویش نشستم، سفارش چای داد و بعد از اینکه چای را آوردند هنوز همانطور به نقطه ای دور نگاه میکرد ولی دیگر رنگش به آن سیاهی نبود و فهمیدم کمی آرام شده. در حالی که چای میخوردم با خود گفتم پس کی حرف میزند، دارم دق میکنم چون نمیدانستم چه خیالی برایم دارد و بهتر دیدم که من شروع کنم باید از موضع قدرت با او برخورد میکردم شاید اینطوری میتوانستم نتیجه بگیرم.
    - امید واقعا تو خجالت نمیکشی؟ حالا دیگه مثل دزد وارد خانهٔ مردم میشوی و آنجا را مورد تفتیش قرار میدهی، خیلی تنزل کرده ای، فکر نمیکنی این کارها شایستهٔ تو نیست.
    با خشم فریاد زد:
    - خفه شو، تازگیها خیلی خودسر شده ای.
    - امید مواظب حرف زدنت باش، من دیگه یک دختر کم سن و سال نیستم که از این ژستهای تو بترسم بلکه آنقدر عقل و بالغ شده ام که بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم، دیگه حالم از تو و از این مسخره بازیهات بهم میخوره و از این به بعد هر کاری که دلم بخواهد انجام میدهم.
    با عصبانیت بلند شد و گفت: بسه آفاق، و شروع کرد به راه رفتن، بعد از مدتی که راه رفت دوباره سر جایش نشست و گفت:
    - از دیشب تا حال چشم روی هم نگذشته ام حتی به منزلمان نرفتم، آنوقت خانم تا حالا خواب بوده و تازه به زور بیدار شده.
    - امید نمیدونم چرا ناراحتی ولی میدانم آنقدر ناراحتی که داری چرت و پرت میگوی، خوب تو نخوابیدی چون میخواستی دزدکی وارد خانهٔ مردم بشوی اما منکه همچین قصدی نداشتم راحت خوابیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/