ولي سينا فرق داره هم از نظر قدرت نفوذش از اميد بيشتره هم از نظر مالي.شايد اميد بتونه با پول چند كارمند ورئيس را وسوسه كنه و تو اينجور از شركت اخراج بشي،اما با سينا نميتونه اين كارو بكنه چون اون از همه حيله هاي اميد خبر داره.
به نظر من مورد خوبي است وديگه لازم نيست كه تو به خارج بروي،سينا حتي ميتونه كمك كنه تو شركتي تاسيس كني و براي خودت كار كني و تو با استفاده از اين موقعيت ميتوني يك گوشمالي حسابي به اميد بدهي.
حرف هاي شيما مرا به فكر فرو برد،هر چه بيشتر فكر ميكردم بيشتر متوجه ميشدم كه به وسيله سينا ميتوانم اميد را شكست دهم،در همين افكار بودم كه اتومبيل اميد و يكي از دوستان سينا همزمان رسيدند و جمع كامل شد.
اميد پياده شد وبه طرفم امد وبا لبخند وشادي احوالم را پرسيد،با تعجب نگاهش مي كردم كه شكيلا صدايش كرد واميد به طرفش رفت،اهي با حسرت كشيدم و با خود فكر كردم كه در تله خود گير افتاده ام و از خود عصباني بودم كه انقدر به روابط اميد حساس شده بودم.
در طي راه سينا از خود وخانواده اش گفت كه متوجه شدم پسري خوش فكر است و سخت كوش،گفت شش فرزند هستند كه سه خواهرش شوهر كرده ويكي از برادرانش وكيل مي باشد وبرادر ديگرش مثل او تجارت مي كند وخودش اخرين فرزند است كه بعد از ديپلم چون علاقه اي به ادامه تحصيل نداشته پدرش سرمايه اندكي به او ميدهد كه براي خود كار كند واو ميتواند بعد از مدتي ان سرمايه را دو برابر كند.
وقتي پدرش ميفهمد كه در كارش موفق است به او كمك بيشتري ميكند واو به فكر صادرات فرش مي افتد و ميتواند درعرض ده سال درعرصه تجارت براي خود صاحب نام شود و شركتش جزء شركت هاي بزرگ صادرات فرش در ايد.
هر چه بيشتر صحبت مي كرد بيشتر از او خوشم مي امد،از تلاش و شم اقتصادي اش، از كمك هايي كه به موسسات خيريه مي كرد.
در اخر از نامزدش گفت گويا چهار سال پيش با دختري كه دوست داشته نامزد كرده ولي بعد از يك سال نامزدش عاشق دوست سينا مي شود و به طور مخفي همراه هم از ايران خارج ميشوند و همين كار نامزدش ضربه سختي برايش بوده كه باعث مي شود ديگر تمايلي به ازدواج نداشته باشد.انقدر در طول راه گرم وصميمي صحبت ميكرد كه گذشت زمان را احساس نكردم،وقتي جلوي ويلايش نگه داشت گفتم:
-واقعا خيلي خوش سفر هستي.
در حالي كه پياده ميشد گفت:
-خوشحالم كه توانستم نظرت را جلب كنم.
وقتي وارد ويلا شديم متوجه شدم ويلاي بزرگي دارد كه شش اتاق خواب داشت و بعد از اينكه هر دو سه نفر در يك اتاق جاي گرفتيم با هم به سوي ساحل رفتيم،نزديك غروب بود ومن با ديدن غروب خورشيد به ياد روزي افتادم كه اميد دست دوستي داده بود وبا هم روز خوبي را گذرانده بوديم.كمكم از جمع جدا شدم،نياز به خلوت وتنهايي داشتم تا شايد بتوانم در ارامش به اينده خود فكر كنم در حالي كه به زيبايي غروب خورشيد نگاه مي كردم با صداي سينا به خود امدم گفت:
-افاق حس ميكنم كه دل نگران هستي،براي همين نتوانستم طاقت بياورم كه همين جور در فكر باشي و با اينكه ميدانستم تمايل به تنهايي داري ولي باز به سويت امدم،اگر مزاحمت هستم...
ميان حرفش پريدم و گفتم:
-نه سينا جان،ناراحتي من فقط از اينده است.
-بهش فكر نكن چون هر اتفاقي كه بايد بيفتد چه تو به ان فكر كني وچه نكني اتفاق خواهد افتاد،پس همه چيز را به زمان بسپار وسعي كن از لحظاتت لذت ببري.
نگاهش كردم و گفتم:
-ممنون سينا،در اين مدت كم با حرف ها و حركاتت ارامش پيدا كرده ام.
-حالا بيا و در پذيرايي از اين مهمان ها كمكم كن،درست مثل يك صاحبخانه.
بلند شدم وگفتم:
-چشم قربان.
همراه سينا زودتر البته به ويلا برگشتم ودر حالي كه به طرف اشپزخانه ميرفتيم گفت:
-البته من از قبل به سرايدار اينجا زنگ زدم وگفتم اشپزي پيدا كند تا در اين چند روز كارها را انجام دهد ولي خواهشي ازت دارم چون من در خانه داري هيچ سر رشته اي ندارم دستور نوع غذا و ساعت سرو ان و خلاصه بقيه پذيرايي با تو،قبوله؟
خنديدم و گفتم:
-حتما، ديگرامري نداريد؟
وقتي وارد اشپزخانه شديم متوجه شدم شام اماده است،سينا گفت:
-احمد اقا از الان به بعد دستور غذا را از خانوم مهندس بگيريد،ايشان كدبانوي اينجا هستند،پس در همه موارد با ايشان هماهنگي كن.بعد از اشپزخانه بيرون رفت و من ماندم معطل چون خود هم هيچ سر رشته اي از خانه داري نداشتم براي همين گفتم احمد اقا خدا رو شكر كه شما اينجاييد،اگر نبوديد همين حالا پنهاني از اينجا فرار مي كردم.
احمد اقا كه پيرمرد مهرباني به نظر مي امد،غذاها را نشان داد و ساعت سرو غذا را پرسيد و دستور غذاي فردا را خواست.
-ببين احمد اقا هر غذايي را كه بهتر مي تواني درست كني را بنويس و به من بده تا من بگويم كدام را درست كن.
بعد از اشپزخانه بيرون امدم و به اتاقم رفتم وتا نزديك سرو شام همان جا ماندم و بعد از اينكه لباسم را عوض كردم وبه طبقه پايين امدم همه را در سالن ديدم كه مشغول صحبت با هم بودند.كنار شيوا نشستم و با انها صحبت ميكردم كه احمد اقا امد و گفت:
-خانم شام امده است اجازه مي دهيد بياورم.
-البته احمد اقا خيلي ممنون.
چند دقيقه بعد همه به طرف ميز شام رفتيم،در تمام مدت سينا يك لحظه هم از من غافل نبود و از كنارم تكان نمي خورد طوري كه از اين حالتش كم كم داشت خنده ام مي گرفت.سعي كردم نخندم چون مي دانستم اميد با اينكه با شكيلاست ولي مراقب رفتار من هم هست.
بعد از شام سينا گفت:
-چون امشب همه خسته اند،در ويلا مي مانيم ولي از فردا شب به ساحل مي رويم چون شب چون شب در كنار ساحل زيبايي خاصي دارد.
همه مشغول صحبت و گفتگو بودند كه شكيلا گفت،اقا سينا،شنيدم خوب پيانو مي زنيد و به پيانويي كه گوشه سالن بود اشاره كرد.متاسفانه من از گيتار زدن خوشم مي ايد و قول مي دهم فردا كنار ساحل حتما برايتان گيتار بزنم.
شكيلا اين بار رو به اميد كرد و گفت:
-اميد جان،شما گفتيد پيانو زدن را دوست داريد،يك كم برايمان ميزنيد؟
اميد لبخندي زد وگفت:حتما عزيزم.
بعد بلند شد و دست شكيلا را گرفت و گفت:
-به شرطي كه تو هم بيايي و روبرويم بنشيني.
اميد اهنگ زيباي عاشقانه اي مينواخت و هر چند لحظه با لبخند به شكيلا نگاه مي كرد و من در هر نگاه او به شكيلا،دردي را در قلبم احساس مي كردم.
بعد از لحظاتي چشمانم را روي هم نهادم و با خودم گفتم افاق اين يك عشق ممنوعه است،اذين را به خاطر بياور كه هيچ سودي از عشق يك طرفه اش نبرد و چطور سرخورده شد پس بايد با احساس خود بجنگي.
وقتي چشمانم را باز كردم سعي كردم اميد را فراموش كنم و به بقيه نگاه كنم،همه انها در سكوت به اميد نگاه مي كردند و در چشمانشان برق تحسين را مي ديدم.همان طور كه تك تك انها را از نظر مي گذراندم چشمم به سينا افتاد كه به نقطه اي خيره مانده بود،حلقه اشكي را در چشمان غمگينش ديدم و دلم از غم چشمانش لرزيد.
بلند شدم وبه سويش رفتم و ارام كنار گوشش گفتم:سينا جان مي دانم خسته هستي ولي تا كنار ساحل مرا همراهي ميكني.
نگاهم كرد وارام بلند شد در حالي كه اميد هنوز اميد مي نواخت از ويلا بيرون امديم وبا سكوت به طرف ساحل رفتيم براي مدتي همچنان در بينمان سكوت حكم فرما بود،ميدانستم كه غمگين است پس بايد به او فرصت ميدادم تا ارام شود،در حالي كه به شدت كنجكاو بودم راز ان نگاه غمگين را بدانم چون در اين مدت ان قدر شاداب بود كه فكر نمي كردم غمي در دل داشته باشد.بعد از يك ساعتي كه در تاريكي به دريا خيره مانده بود تازه به خود امد ومتوجه من شد،به طرفم برگشت و گفت:
-متاسفم افاق،هميشه با صداي پيانو اينچنين مي شوم و خوشحالم كه مرا از ان محيط دور كردي و با سكوتت باعث شدي كه ارامش خود را به دست بياورم.
-با ديدن چشم هاي غمگينت ناراحت شدم،مي داني در اين مدت فكر نميكردم موضوعي تو را رنج دهد چون روحيه خوبي داشتي.
لبخند زد وگفت:حاضري قدم بزنيم،مي خواهم كمي برايت درد دل كنم.
بلند شدم و با هم در ساحل شروع به قدم زدن كرديم كه سينا گفت
-يك سال پس از نامزديم روزي يكي از دوستانم پيشم امد وگفت سينا خانواده اي ميشناسم كه خيلي محتاج هستند وچون خانواده بسيار محترمي هستند نميتوانيم به عنوان كمك پولي به انها بدهيم ولي از تو خواهشي دارم چون پدر خانواده بيمارشده وتوان كار كردن ندارد و هرچه كه اندوخته داشته اند خرج بيمارستان و دكتر كرده اند اگر بشه دخترشان را به تو معرفي كنم تا در محل كارت به او كاري محول كني با يك حقوق خوب تا كمكي به اين خانواده باشد،حقوق اين خانم هم با من.
-محمود اين چه حرفيه كه ميزني من از اين كارها استقبال ميكنم فردا بگو بيايد.
اين شد كه پاي مهربان به محل كارم باز شد،روز اول چشمان معصوم او باعث جلب نظرم شد و بعد از مدتي كه بيشتر او را ديدم زيباييش مرا به طرف خود كشيد وتا به خود امدم فهميدم كه عاشقش شده ام براي همين هم به عناوين مختلف سعي ميكردم كه از نظر مالي انها را تامين كنم،كم كم حقوقش را اضافه كردم وبه مناسبت هاي مختلف پاداش هاي زيادي را برايش در نظر گرفتم طوريكه زندگيشان رو به راه شد.
مهربان كم كم عوض شد،بيشتر به ظاهر ولباس خود ميرسيد وروز به روز زيباتر مي شد ودراين بين من سعي ميكردم كه با او صميمي تر شوم.
روزي فهميدم كه خيلي به موسيقي علاقه داشته و قبل از اينكه پدرش بيمار شود مرتب به كلاس موسيقي ميرفته وتمرين پيانو ميكرده،براي همين هم اسم او را در كلاس موسيقي نوشتم كه مثل سابق تمرين كند وپيانويي هم برايش خريدم.نميداني چقدر قشنگ مينواخت،شبي كه به عيادت پدرش رفته بودم برايم اهنگ زيبايي نواخت وهمان شب متوجه شدم كه ديگر بدن او نميتوانم زندگي كنم پس با پدر و مادرم مشورت كردم و به خواستگاريش رفتيم و در عرض كمتر از يك ماه به نامزدي هم در امديم با اينكه به او گفتم ديگر احتياجي به امدن او به شركت نيست ولي خودش دوست داشت كه هنوز كار كند،وضع من خوب بود واز هر نظر به او ميرسيدم و بهترين لباس ها را برايش ميخريدم،اتومبيل مدل بالايي به او هديه دادم وحتي خانه بزرگي برايشان خريدم وانها به انجا نقل مكان كردند.
دنيا به كامم بود،هم وضع ماليم روز به روز بهتر مي شد وهم عاشقتر شدم كه اشتباه من از همان زمان شروع شد چون انقدر او را در رفاه قرار دادم و ازاد گذاشتم كه بيش از ظرفيتش بود و با اينكه مي ديدم كم كم رفتارش تغيير مي كند و ديگر ان مهربان معصومي كه تازه به شركتم امده بو نبود اما باز به خود نيامدم.
با هر كس كه دوست داشت بدون اجازه رفت وامد ميكرد ،در همان زمان دوستي داشتم به نام سروش كه در تهران زندگي مي كرد ولي چون خانواده اش در شيراز بودند مدام به شيراز رفت وامد داشت والبته در اين اواخر مرتب او شيراز بود.مدتي ميشد كه مهربان را كمتر ميديدم،وقتي ازش سوال كردم گفت كه براي عروسيمان كارهاي زيادي براي انجام دادن مانده كه وقتش را پر كرده،خود هم حسابي درگير كارهايم بودم وچند روز بود كه اصلا ازش خبر نداشتم وبراي ديدنش به خانه شان رفتم كه پدر ومادرش گفند به خانه يكي از دوستانش رفته و تا شب برنمي گرد.خيلي تعجب كردم چون قبلا پيش نيامده بود كه مهربان شب را بيرون از خانه بماند،فرداي ان روز باز وقتي از پدر ومادرش جواب سربالا شنيدم سراغش را از همه دوستانش گرفتم و هر جا كه فكرميكردم ممكنه رفته باشد سر زدم ولي بي فايده بود .
وقتي از پيدا كردنش نااميد شدم و دوباره سراغ پدر و مادرش رفتم وبا التماس خواستم كه بگويند چرا مهربان خود را از من پنهان ميكند،پدر مهربان كه در ين روزها انگار شكسته تر شده بود در حالي كه قطره اشكي چشمهايش را مرطوب كرده بود از من خواست كه مهربان را براي هميشه فراموش كنم و گفت كه او عاشق سروش شده وبا هم از ايران خارج شده اند.
از شنيدن اين خبر شوكه شدم و براي مدتها كارم را فراموش كردم ولي به كمك خانواده ام كم كم به خود امدم و سعي كردم هميشه خيانت مهربان را به ياد اورم تا بتوانم به جاي عشق او كينه را در قلبم بكارم ولي مدتها طول كشيد تا توانستم فراموشش كنم اما ديگر نتوانستم به هيچ زني اعتماد كنم.
به سويم برگشت وگفت:
-ناراحتت كردم؟
-ناراحت شدم ولي از اين خوشحالم كه با من درد و دل كردي،سينا جان اين را بدان او لياقت تو را نداشت وچه بهتر كه زود خود را نشان داد.تو خيلي فرصت داري و با اون قلب مهربانت حتما روزي دوباره عاشق ميشوي و من به تو اطمينان ميدهم كه همه زنها مثل هم نيستند.
-افاق از همان روزي كه تو را ديدم نظرم نسبت به همه زنها عوض شد.
با اين حرفش دلم را لرزاند،پس براي اينكه ديگر ادامه ندهد گفتم:
-بهتره برگرديم چون خيلي دير وقته.
باز در سكوت تا ويلا امديم،وقتي شب به خير گفتم وخواستم به طرف پله ها بروم گفت:
-افاق شايد الان با اين مشكلاتي كه داري وقت مناسبي نباشه ولي مي خوام بدوني كه من زن زندگيم رو پيدا كردم من تو را پيدا كرده ام واگر منو قبول داشته باشي قول ميدهم هميشه پشتيبانت باشم ونگذارم هيچ كس به تو گزندي بزند.قول مي دهم انقدر به تو محبت كنم كه روزي عاشقم شوي،درباره من فكر كن.
بعد شب به خير گفت و به طرف اتاقش رفت از حرف هاي سينا شوكه شده بودم وبه زور خودم را به اتاقم رساندم.نميدانم چرا دلم مي خواست ساعتها گريه كنم ولي از ترس اينكه هم اتاقي خو را بيدار كنم قرص خوابي خوردم ودراز كشيدم وانقدر به سينا فكر كردم كه خوابم برد.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم خورشيد را در وسط اسمان ديدم،زود از جاي بلند شدم ودوشي گرفتم و لباس پوشيدم وبه طبقه پايين رفتم ولي هر جا را نگاه كردم كسي را نديدم وبا خود فكر كردم يعني كجا هستند وچرا مرا بيدار نكردند.
به اشپزخانه رفتم وبه احمد اقا سلام كردم در حالي كه ميخنديد جواب سلامم را داد وگفت:
-خانم همه بيدار شدند به غير از شما،فكر كردم واقعا پنهاني فرار كرديد،وقتي از اقا پرسيدم گفت:
-ديشب دير خوابيديد هنوز خواب هستيد.
در حالي كه از حرف احمد اقا خنده ام گرفته بود گفتم:
-عجب افتضاحي شد،من مهماندار بودم اما بعد از همه بيدار شدم.
-خانم ناراحت نباشيد از خود اقا دستور غذا را گرفتم.
بعد صندلي را از پشت ميز بيرون كشيد وگفت:
-بفرماييد بنشينيد تا صبحانه را بياورم.
-نه احمد اقا الان نزديك ظهره.
ليواني شير جلويم نهاد وگفت:
-اين شير را با كمي كيك بخوريد تا مهمانها برگردند.
-در حالي كه شير را ميخوردم پرسيدم:
-حالا كجا هستند؟
-همه با هم رفتند بيرون واقا هم سفارش كرد شما را بيدار نكنم.
تشكر كردم و بلند شدم وگفتم:
-احمد اقا پس من به ساحل مي روم وتا انها برگردند كمي قدم ميزنم.
ساعتي را كنار ساحل نشستم وهمين طور كه به امواج چشم دوخته بودم به حرف هاي سينا فكر مي كردم،ميدانستم كه منها سينا ميتواند در برابر اميد از من حمايت كند در اين مدت با اخلاق سينا خوب اشنا شده بودم وتنها راه فرار از عشق اميد را ازدواج با سينا ميديدم،ولي لحظه اي كه چهره مهربان سينا در نظرم امد از فكر خود بدم امد من نبايد از او به عنوان پلي براي عبور از اميد استفاده مي كردم در حالي كه فقط دوستش داشتم او لايق ان بود كه همسرش عاشقش باشد،اگر اين كار را مي كردم ديگر چه تفاوتي بين من ومهربان وجود داشت در صورتي كه به او گفته بودم همه زنها مثل هم نيستند.
بعد به عشق خود فكر كردم كه هيچ اميدي در ان نبود،يك عشق بيهوده ،واقعا احساس بد بختي ميكردم،شايد اگر قلبم چنين اسير اميد نبود راحتتر مي توانستم به سوي سينا بروم وهم خودم را از اين برزخ نجات دهم وهم مرهمي بر قلب شكست خورده سينا باشم.
از فكر اينكه سينا در مقابل جواب ردم ناراحت شود حس بدي داشتم،وقتي محبت و دل نگرانيش را نسبت به خود ياد اوردم خود را ادمي ناسپاس ديدم كه ناجي خود را با قساوت عذاب مي دهد،دچار پوچي شده بودم و دوست نداشتم ديگر زنده بمانم.
وقتي به خود امدم در دريا بودم وحس مي كردم او مرا به خود مي خواند،هر چه جلوتر مي رفتم بيشتر چهره سيناي مهربان در نظرم مي امد ولي نميتوانستم جوابگوي احساسش باشم همچنين چهره اميد نا مهربان كه با قساوت تمام به وجودم چنگ انداخته بود و قلبم را شكسته بود وازارم مي داد،طوريكه ياس ونا اميدي تمام وجودم را گرفته بود وبا خود تكرار مي كردم كه ادامه زندگي بيهوده است و همچنان پيش مي رفتم وخود را به دست امواج پر فروغ مي سپردم با ينكه صداي سينا در گوشم زنگ مي زد ومرا به نام صدا ميزد در حالي كه نفسي برايم نمانده بود گفتم خداحافظ سيناي مهربان كه هنوز مرا به زندگي فرا مي خواني و خداحافظ اميد كه از روز اول قلب عاشقم را به بازي گرفتي وبا غرورت ان را شكستي.
وقتي چشمانم را باز كردم از ديدن سينا و شيوا و رضا واميد كه دراطرافم بودند متعجب بودم كه سينا فرياد زد: