با آهی خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم و به طرف منزل سینا راندم، وقتی به آنجا رسیدم سینا با اشتیاق به سویم آمد و بعد از خوش آمد گویی آهسته کنار گوشم گفت:
- آفاق محشر شده ای، حالا احساس میکنم که من نباید کنارت راه بيايم.
با لبخند نگاهش كردم و گفتم:
-فريب اين رنگ و لعاب رو نخوريد شما هنوز هم از من سرتر هستيد.
-ولي من از همان لحظه اي كه ديدمت متوجه شدم كه از من سرتر هستي،حالا بگو چه كار كنم كه باور كني؟
و چنان منتظر نگاهم كرد كه خنديدم و گفتم:
-فرصت بدهيد فكر كنم.
صداي اميد را شنيدم كه گفت:
-درباره چه فرصت ميخواهي كه فكر كني؟
قبل از اينكه من جواب دهم سينا گفت:
-الان يه موضوع خصوصيه ولي وقتي افاق جان جوابشو داد به همه اعلام ميكنم.
از حرف سينا دلخور شدم چون ميدانستم الان اميد چه فكري ميكنه،فوري وسط حرف سينا پريدم و گفتم:
-راستي فردا كي حركت ميكنيم؟
سينا گفت:
-قراره ساعت سه بعداز ظهر همه بيرون شهر همديگه رو ببينيم و بعد حركت كنيم ولي شما ساعت دو اماده باشيد چون هم ميخواهم بيام دنبالتان و هم با خانواده تان اشنا شوم.
-شما زحمت نكشيد پدر افاق،اونو به من سپرده و قراره با هم بريم وبرگرديم.
-ولي اينجوري من خيلي تنها ميمونم چون شكيلا مي خواهد با شما بيايد.راستي اقا اميد،شكيلا در اين چند روز خيلي سراغ شما را ميگرفت طوريكه كلافه ام كرد.
امید-چون من به پدر افاق قول داده ام نميتوانم شكيلا خانم را همراهم ببرم البته اگر شكيلا خواست با شما بيايد ولي اگر دوست داشت حتما همراه من باشد انوقت شما ناچار هستيد در اتومبيلتان تنها باشيد.
از حرف اميد عصباني شدم و گفتم:
-اولا مثل اينكه من ادم هستم و خودم بايد نظر بدم كه با كي همراه باشم،در ضمن اميد خان ميدانيد كه پدر هيچ ايرادي از من نميگيرد و من دوست دارم سينا با پدر و مادرم اشنا شود و هم اينكه همراه ايشون به شمال بيايم،حتي اگر در اتومبيلشان تنها نباشند من يكي از مسافران ايشان هستم.
بعد از يك عذرخواهي به طرف شيوا رفتم و فكر كردم چه سفري ميشود،وقتي كنار شيوا رسيدم صورتش را بوسيدم و تولدش را تبريك گفتم وگردن اويزي را كه كادو گرفته بودم به گردنش اويختم و گفتم:
-نميداني شيوا از همين اول بسم ا...انگار وارد ميدان جنگ شده بودم،اين اميد واقعا ادم و ديوونه ميكنه،همچين نظر مي ده كه تا حالا پدرم اينطور نظرشو به من تحميل نكرده.
-بيچاره مثل اينكه خودت هنوز هم باور نداري كه مثل موم تو دست هاي اين اميد هستي و به هر صورتي كه ميلش بكشه تو را در مي اورد.
سينا كنارم امد وگفت:
-افاق جان خوب جوابش رو دادي،اگر كمي ديگر پافشاري مي كرد باور كن نقش و مشق يادم ميرفت و چنان به دهنش ميكوبيدم كه كيف كنه.
شيوا با صداي بلند خنديد و گفت:
-چه شود از فردا بايد دو دسته شويم ومرتب تو واميد را از هم جدا كنيم.
-نه اميد اينطوري نيست اون هيچ وقت دشمني خودش را علني نشان نمي دهد و هميشه زير زيركي كارهايش را انجام ميدهد،به عنوان پيشنهاد پيشم مي ايد و ميگويد ميتواني قبول نكني و بعد از چند روز كه فكر ميكنم متوجه ميشوم كه هيچ راهي برايم باقي نگذاشته و اين شگرد اوست نه اينكه اينجوري وارد ميدان بشه.شما نميدانيد من با چه كسي دام رقابت ميكنم،انقدر باهوش و زيركه كه اصلا هيچ درصدي براي موفقيت خود نميبينم.
سينا-افاق بيا برويم به جاي كمي خلوت تر.
با سينا همراه شدم و در گوشه اي ايستادم،سينا به خاطر اينكه فكر اميد را از سرم بيرون كند شروع به صحبت از كار خودش و مسائل ديگر كرد و كم كم مرا به حرف گرفت،زماني به خود امدم كه داشتم از ارزوهاي كاريم برايش صحبت ميكردم و تا موقع شام به كل اميد را فراموش كردم.
وقتي اخر شب موقع خداحافظي به سينا گفتم:
-واقعا ساعات خوبي را در كنارت گذراندم و متشكرم.برگشتم و اميد را با چشماني غضبناك ديدم كه او هم مشغول خداحافظي بود همزمان با هم به حياط امده و به طرف اتومبيل هايمان ميرفتيم كه اميد گفت:
-دختر، تو عجب ادمي هستي از هر طرف تو را به زمين ميزنم از طرف ديگر با قدرت بيشتري از جا بلند ميشوي.
ايستاد،من هم مجبور شدم بايستم و او ادامه داد:
-خيلي از بازي كردن با تو روحيه مي گيرم،ميداني در اين مدتي كه به ايران امده ام بعد از ساعاتي كه كارم تمام مي شود فقط تو در نظرم هستي وهمش به اين فكر ميكنم كه با تو چكار كنم،هنوز چند روزي نبود از پيروزي خود لذت ميبردم كه اين برنامه پيش امد.امشب مرا انقدر حرص دادي كه مطمئن باش تا صبح نميتونم بخوابم و وقتي هم بيدار باشم مجبورم به تو فكر كنم و برايت نقشه جديد بكشم،افاق تا حالا فكر مي كردم كارت را ازت گرفته ام و پيروز شدم ولي حالا فكر ميكنم اگر كار داشتي و مشغول بودي ديگه اينجا نبودي، ميبيني چطور مرا مشغول كرده اي حالا ديگه مطمئن باش هيچ وقت رهايت نميكنم.
سپس به طرف اتومبيلش رفت،حالا كه فكر ميكنم واقعا خوشحالم چون از همين حالا ميدانم در فكر است كه چطور مرا دوباره به سر كار برگرداند.
وبه قول خودش من هم از اين بازي احساس شادابي مي كنم ولذت ميبرم.
امروز صبح قبل از اينكه پدر از خانه خارج شود پائين امدم وكنارش نشستم،پدر نگاهم كرد وگفت:
-زود بيدار شدي.
لبخندي زدم وپرسيدم:پدر؟ميشه ازتون خواهش كنم امروز زودتر بيايد اخه ميخواهم شما را با كسي اشنا كنم.
پدر ابرويي بالا انداخت وگفت:
-هموني كه انقدر به خاطرش تغيير كرده اي؟
-نميدانم ولي اين را ميدانم كه دوست دارم شما هم او را ببينيد يعني خودش ديشب پيشنهاد كرد كه قبل از سفر با شما ومادر اشنا شود،قراره ساعت دو بعداز ظهر كه به دنبالم مي ايد شما را ببيند.
در حالي كه بلند مي شد گفت:
-مطمئن باش من خيلي مشتاق تر هستم پس حتما زودتر مي ايم.
بعد خداحافظي كرد و رفت،وقتي ساعت دو صداي زنگ در بلند شد چمدانم را برداشتم و در حالي كه از پله ها پايين مي امدم صداي سينا را شنيدم كه مشغول صحبت با پدر ومادر بود.
به كنارشان كه رسيدم،ديدم پدر خنديد و گفت:
-نه من به افاق اعتماد خاصي دارم و حالا كه دوست دارد همسفر شما شود از نظر من ايرادي ندارد.
بعد از كمي صحبت همراه سينا راه افتاديم،وقتي به جايگاه قرار رسيديم هنوز بعضي ها نيامده بودند.
شيوا-از اميد چه خبر،شايد به خاطر اينكه همراه سينا هستي نيايد.
-نه حتما ميايد
-افاق ديشب وقتي برميگشتيم رضا مي گفت فكر كنم سينا اينقدر در نقشش جا افتاده كه ديگه نقش بازي نميكنه و به تو علاقه پيدا كرده.
دست بردار،تو ديگه چرا اين حرف وميزني مگه استاد پناهي يادت رفته