خندیدم و گفتم:
- ببخشید در فکر پدر بودم.
- اتفاقی افتاده؟
- نه فقط خیلی سوال میکرد که چرا سر کار نمیروم آخرش مجبور شدم دروغ بگویم، بهش گفتم چند ماهی مرخصی گرفتهام چون خیلی خسته شدهام ولی همه ش دلشوره دارم و میترسم که امید حرفی بهش زده باشه.
- ولی من فکر نمیکنم چون در مورد دانشگاه امید هیچ حرفی نزد پس سعی کن اعصاب خودت را ناراحت نکنی چون برای نقش بازی کردن باید آرامش داشته باشی، امید خیلی زیرکه و فوری میفهمه.
- مثل اینکه تو هم امید را خیلی خوب شناخته ای.
- خوب اره با اینکه اول از کارش ناراحت بودم ولی بعدا خیلی عذر خواهی کرد و از همون موقع هم اکثرا مییاد سراغم، آفاق متاسفانه اینو فهمیدم که فقط با تو اینجوره ولی با بقیه بسیار مهربان و از خود گذشته است که من هم از این خصوصیات ش خوشم میآید و اگر پای تو وسط نبود حاضر نبودم ناراحتش کنم.
بعد از کمی صحبت خداحافظی کرد و تاکید نمود که شب زود بروم، وقتی شب به خانهٔ شیوا رفتم از دیدن سینا جا خوردم. پسری بود، با چشم و ابروی مشکی که موهای مشکی خوش حالتش او را جذابتر کرده بود و بسیار شیک پوش بود. بعد از معرفی و احوالپرسی وقتی رضا دربارهٔ نقشهای که کشیده بودیم صحبت میکرد یکدفعه شروع کردم به خندیدن که آنها با تعجب نگاهم کردند.
شیوا - واه چرا بی خود میخندی، انگار امید خیلی روت اثر گذشته.
در حالی که هنوز لبخند به لب داشتم گفتم:
- نه به این فکر میکنم که من و سینا اصلا به هم نمیآییم.
شیوا با تعجب نگاهی به من و سینا کرد و پرسید:
- چرا؟
- خوب خنگه آقا سینا این همه شیک پوشه و اصلا با من که اینقدر ساده میگردم و حتا بیشتر مواقع بد سلیقه لباس میپوشم، مثل شب و روز میمانیم.
سینا خندید و گفت:
- اینکه کاری ندارد، در عرضه یک روز میتوانم کاری کنم که خودتان را نشناسید، یک خانمی میشناسم که متخصص این کارهاست.
با ناراحتی گفتم:
- ولی من دوست ندارم با ظاهری اجق وجق بگردم حتا به خاطر انتقام از امید.
سینا - آفاق خانم شما نگران نباشید این خانم فقط به شما پیشنهاد میکنه که چه مدل و چه رنگی بیشتر به شما میآید و شما از قبل میتوانید بگویید که دوست دارید لباسهایتان در عین زیبایی از پوشیدگی کامل برخوردار باشد، مطمئن باشید این خانم شما را فقط راهنمایی میکنه.
- باشه، پس از فردا خودم را به شما میسپارم که ظاهرم را طوری درست کنید که وقتی با هم راه میرویم مرا مسخره نکنند.
- چرا اینطوری دربارهٔ خودتان حرف میزنید، شما همین الان هم به نظر من بسیار چشمگیر هستید و خیلی مردها حسرت همین سادگی و متانت تان را دارند.
رضا وسط حرفش پرید و گفت:
- از حالا بگویم که آفاق اصلا قصد ازدواج نداره.
سینا خندید و گفت:
- ببین کاری کردم که از همین حالا خودتان هم فریب نقش بازی کردن مرا بخورید.
در حالیکه از حرف آخر سینا دلخور شده بودم ولی همراه بقیه خندیدم و حالا که در اتاقم هستم فکر میکنم کاش همانطور که سینا میگفت بود.
امروز صبح به آدرسی که سینا داده بود رفتم، یک بوتیک بزرگ بود که وقتی وارد سالن شدم تعجب کردم چون هیچ لباسی ندیدم. خانمی به طرفم آمد و بعد از خوش آمد گوئی خواست که بگویم چه سفارش داده ام، گفتم:
- شما را یکی از دوستان معرفی کرده.
- معذرت میخواهم لطفا همراه من تشریف بیاورید.
با هم به آخر سالن رفتیم، در اتاقی را به صدا در آورد و وارد شد و بعد از لحظهی بیرون آمد و گفت:
- خانم ستایش منتظر شما هستند، بفرمائید.
وقتی وارد شدم خانم خوش تیپ و زیبایی که میانسال بود به طرفم آمد و خودش را مرضیه ستایش معرفی کرد که منهم گفتم، صادقی هستم و آقای رحیمی آدرس اینجا را داده.
لبخندی زد و گفت:
خوش آمدید خانم مهندس، بله آقا سینا صبح زنگ زد و سفارش شما را کرد، بفرمائید بنشینید تا من خیّاط مان را خبر کنم.
وقتی خیّاط آمد خانم ستایش ضمن اینکه با دقت نگاهم میکرد به خانم خیّاط که مشغول اندازه گیری بود، در مورد مدل و رنگ بندی لباس به خیّاط سفارش میکرد.
آخر طاقت نیاوردم و گفتم:
- خانم ستایش من روی لباس خیلی حساس هستم و همه نوع مدلی را نمیتوانم بپوشم.
قبل از اینکه ادامه دهم، لبخندی زد و گفت:
- بله کاملا متوجه هستم، آقا سینا سفارش کامل کرده و گفته لباس باید متناسب با شخصیت یک خانم محترم باشه. آنقدر سفارش رنگ
بندی و پوشیدگی لباس کرد که خیلی کنجکاو شدم شما را ببینم.
تشکر کردم. وقتی خیّاط کارش تمام شد و رفت، خانم ستایش گفت:
- تا دو سه روز دیگر براتون چند دست لباس آماده میکنم و ظرف روزهای آینده بقیه لباسها همراه کیف و کفش آماده است ولی خواستم اجازه دهید جسارتی کنم.
- خواهش میکنم، بفرمائید.
- به نظر من شما به آرایشگاه هم یک سر بزنید، اگر کمی مدل به موهایتان بدهید و از این حالت دخترانه خارج شوید فکر کنم از نظر ظاهر خیلی تغییر میکنید.
کارتی را داد که به آنجا مراجعه کنم، بعد از ظهر به آن آدرس رفتم و وقتی از آریشگاه بیرون آمدم حس میکردم آدم تازهای شده ام. وقتی به خانه رسیدم، مادر از دیدنم تعجب کرد و به طرفم آمد و خوب نگاهم کرد و گونهام را بوسید و گفت:
- آفاق جان خیلی تغییر کردهای و زیبا شده ای، چرا همیشه به خودت نمیرسی؟
شب هم رضا تلفن کرد و گفت:
- برای شنبه شب به خانهٔ سینا دعوت شده ایم و صد البته اول امید را دعوت کردیم و اونهم قبول کرد پس یادت نرود سعی کن کمی دیر به مهمانی برسی، ساعت هشت خوبه چون تا آن موقع حتما امید آمده.
وقتی تماسمان قطع شد با خود فکر کردم چقدر خوشحالم که دوستان خوبی مثل شیوا و رضا دارم.
وقتی به خانه سینا رسیدم متوجه شدم از آنچه فکر میکردم ثروتمندتر است، خانهای بزرگ در بهترین نقطه تهران داشت که خیلی زیبا و با سلیقه دکوربندی شده بود. از اتومبیل هایی که در پارکینگ و دم در دیدم متوجه شدم که اکثر مهمانها از سرمایه دارن هستند، در همین فکر بودم که با راهنمایی خانمی وارد سالن شدم و آن خانم با صدأیی تقریبا بلند ورودم را اعلام کرد. راستش از اینکه خودم را یکدفعه در میان افراد زیادی دیدم که اکثرشان را هم نمیشناختم دچار کمی اضطراب شدم ولی بعد سینا را دیدم که به سویم میآید، کت و شلوار شیکی پوشیده بود که خیلی او را برازنده تر کرده بود. ضمن خوش امدگویی گفت:
- آفاق محشر شدهای فقط نترس، اینها هیچکدام آدمخوار نیستند.
با این حرف او لبخند به لبم نشست، گفت:
- آفرین، حالا کمی بهتر شد چون واقعا رنگت پریده بود.
بعد دستم را گرفت و مرا به سوی مهمانها برد و با تک تک آنها آشنا کرد، در حالیکه من با معرفی آنها هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد چون اکثرا اشخاص مهمی بودند که اسمشان را شنیده بودم. وقتی مرا به امید معرفی کرد، امید گفت:
- به خانم مهندس، میدانید الان چند ماه است که شما را ملاقات نکرده ام.
با لبخندی گفتم:
- از این به بعد تمام وقت من آزاد است و قصد دارم که اوقاتم را اینطوری پر کنم، من هم امیدوارم شما را بیشتر ملاقات کنم.
بعد سینا مرا به طرف بقیه مهمانها برد، بعد از آشنایی با آنها به طرف رضا و شیوا رفتم و نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- وای چقدر سخت بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)