ــ اینها روامید به تو گفت؟
ــ نه خودم حدس زدم، آفاق به نظرمن هیچ شانسی نداری پس خودت را کوچک نکن.
با تأسف سرم را تکان دادم و با خود گفتم، آدم وقتی یک خواهراحمق داره باید منتظراین بلا ها هم باشه.
دو روز ازتماسم با امید می گذشت. دراین دو روزبه دانشگاه می رفتم ولی هنوزنتوانسته ام به شرکت بروم، راستش از آقای بهنوشیان خجالت می کشیدم. تازه از دانشگاه آمده بودم ودرس هایم را مرور می کردم که پدر بدون در زدن وارد شد و با عصبانیت نزدیکم آمد، چنان خشمگین بود که تا حالا اورا چنین ندیده بودم گفت:
ــ آفاق این حرف ها چیست، بگو دروغه چون من باورمی کنم که توبخواهی همسرمردی به سن پدرت بشوی. آخر تو عاشق چی اون شدی، مردک مزخرف تا امید به من گفت فوری آرمان را فرستادم و ازشرکت بیرونش کردم.
بلند شدم و گفتم:
ــ شما کار درستی نکردید، من دیگر بزرگ شده ام و با این شخص می خواهم ازدواج کنم و شما باید تا آخرهمین ماه ترتیب همه کارها را بدهید.
پدرچنان سیلی محکمی به گوشم زد که به غیرازگوشم که صدا می داد تمام دهانم پرازخون شده بود و حس کردم که از بینیم خون می آید. وقتی با چشمان اشک آلود پدررا نگاه کردم فقط گفت آفاق و بعد به روی زمین افتاد،به کمک مادردکترخبر کردیم و پدرازخطرسکته نجات پیداکرد ولی حکم کرد که تا آخرماه در اتاقم بمانم تا وقتی که به منزل بهنوشیان بروم.
امروز دوران محکومیتم تمام شد و بعد از ظهر آرمان به اتاقم آمد و بدون اینکه جواب سلام مرا بدهد گفت: لباس بپوش و هرچی لازم داری بردارچون از راه محضربه خانه شوهرت می روی و دیگه حق برگشت به این خانه را نداری، توی اتومبیلم منتظرت هستم.

لباس پوشیدم وچمدانم را برداشتم لباس هایم را جمع کنم ولی پشیمان شدم وفکرکردم من ازاین خانه رانده شده ام پس هیچ چیز نمی خواهم.
وقتی پائین آمدم و مادرو آذین را گریان دم دردیدم، هردورا درآغوش گرفتم و بوسیدم و به مادرگفتم:
ــ از طرف من ازپدربخواهید که حلالم کند، من همینطوربدون آه پدرومادر بدبخت هستم چه برسد که آه شما و پدرهم دنبالم باشد.
بعد به طرف اتومبیل آرمان رفتم و تا محضربرسیم آرمان کلامی با من حرف نزد، درمحضر آقای بهنوشیان با سری افکنده ایستاده بود و امید هم درکنارش بود. آرمان بعد از تحویل شناسنامه و رضایت نامه پدر محضر را ترک کرد و من درحضور امید به عقد آقای بهنوشیان در آمدم.
وقتی همراه هم ازمحضربیرون آمدیم، امید با خنده گفت:
ــ حالا شام عروسی را کجا بخوریم؟
با نفرت نگاهش کردم و روبه آقای بهنوشیان کردم گفتم:
ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون خیلی دوست دارم خانه جدیدم را ببینم و با هم تنها صحبت کنیم.
بعد دستم را زیربازوی میلاد انداختم و با لبخند گفتم:
ــ خداحافظ امید آقا، راستی شما کی عازم هستید؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
ــ سه روز دیگر.
ــ امیدوارم آنقدربه شما خوش بگذرد که دیگر وطنتان یادتان برود.
همچنان که بازوی میلاد را گرفته بودم او را به طرف اتومبیل کشاندم و درهمان حال فکر کردم، خدای من حال میلاد که از من بدتر است
ولی خوشحال بودم چون درلحظه ای که سوار اتومبیل می شدیم چشمان امید ازخشم چنان قرمزشده بود که احساس کردم من پیروز این میدانم بدون اینکه بدانم چطور.
حدود دو ماه است که به خانه جدیدم آمده ام وهیچ غمی به غیرازدوری خانواده ام ندارم، روزی که برای اولین باروارد این خانه شدم کمی تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیز بود که به سادگی تزئین شده بود.
میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
ــ این طبقه ازامروز به تو تعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی وهرطوردوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت
تزئین می کنی. در ضمن می خواستم دربارۀ مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگرزیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
دچاردلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم وبا هم پائین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم،روی مبل نشستم و اواز اتاق خارج شد.
و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
ــ راستش من ازعلاقه شما هیچ نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم، امیدوارم خوشتان بیاید.
بعد در حالی که کمی ازقهوه اش را می خورد گفت:
ــ دراین مدت من همیشه تو را دخترم صدا زده ام وبه خدا قسم الان که به عقد هم در آمدیم به غیرازهمان دخترم نظردیگری به تو ندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت ترمی توانی در خانه بگردی. از حالا تا هرموقع که منزنده هستم مرا پدرخودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد ازمرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده واز من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم دربارۀ دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما درخطراست صحبت کنم ولی ازهمین الان شما کاملاً آزاد هستید ومی توانید تا هرچند سال که بخواهید به
درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کارکردن چقدر علاقه دارید دردو محل برایتان کار پیدا کرده ام، یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کارمی کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میل خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفترحساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هردو می توانیم از آن برداشت کنیم. فکرکنم، این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگرکم بود حتماً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظرآشپزی وکارهای خانه همآشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید ازهرغذایی که میل دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطراین است که احساس مسئولیت می کنم، اگرخواستید دیربیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگرخدای نکرده احتیاج به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تا چه موقع اگربیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم، فردا را مرخصی گرفتم که اگرخواستید درخرید کمکتان کنم. بعد بلند شد شب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطوربهت زده مانده بودم چون اصلاً انتظارشنیدن چنین حرف هایی را نداشتم، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و درخریدهایم هیچ دخالتی نکرد، بعدازتهیه تخت و میزتحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعدازظهر خسته به خانه برگشتیم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صدایش زدم و گفتم:
ــ دوست دارم در شرکتی که خودتان کارمی کنید کارکنم.
ــ باشه ولی خواهشی دارم، من شما را به عنوان خانومی که متأهل است.