توکه می دانی چقدردوست دارم ولی همین که سرم را بلند می کنم احساس سرگیجه می کنم،ازقول من بهشون تبریک بگو. درضمن به شیوا بگو فردا شب برای من هم دعا کند،می دانی آفاق دیگرخسته شده ام ودوست دارم امید زودتر اقدام کند به نظرت چرا امید کاری نمی کند.
با اندوه نگاهش کردم وگفتم: نمی دونم.
هرچه به آذین و امید فکرمی کنم راه حلی برای عشق آذین پیدا نمی کنم و فکر می کنم چقدرسخته عشق یک طرفه و آذین چه احمقانه به انتظار نشسته. در درباغی که عروسی شیوا و رضا درآن برگزارمی شد نشسته بودم و محو چراغانی آنجا که بودم شهنازبه کنارم آمد و گفت:
ــ چرا تنها نشسته ای، بیا که همه همکلاسی ها سراغت را می گیرند آنقدر دنبالت گشتم تا این گوشه پیدایت کردم.
بعد دستم را گرفت و به طرف بچه ها کشاند، همه با شور و حال مشغول خندیدن و دست زدن بودند و با دیدنم صدای هورا و دست زدنشان بیشتر شد. دربین آنها برای خود جایی پیدا کردم و نشستم، بعد ازچند سال حالا با اکثر همکلاسی هایم دوست شده ام و بعضی مواقع به عنوان جٌک از روز اول دانشگاه صحبت می کنیم و می خندیم. در همین فکر بودم که نگاهم به پرویز افتاد، در کت و شلواری که پوشیده بود بسیار شیک و برازنده بود.وقتی دید نگاهش می کنم به طرفم آمد و از کناردستیم خواهش کرد که جایشان را عوض کنند و بعد گفت:
ــ آفاق تا حالا تو را اینطورندیده بودم، وقتی از درباغ وارد شدی با خود گفتم وای چه دختری! خدایا می شه یک همچین دختری نصیب ما بشه و من هم مثل رضا داماد بشم ولی همین که نزدیک شدی و شناختمت گفتم خدایا توبه، من اصلاً از خیر دامادی گذشتم. می دانی آفاق هنوز جای سیلی که ازت خوردم درد می کنه.
از یاد آوریش هر دو خندیدیم و گفتم:
ــ اگر قول بدهم دیگر بهت سیلی نزنم چی؟ حاضری منو از این تنهایی دربیاوری؟
چنان جدی این حرف را زدم که حس کردم پرویز باورکرد چون فوری صورتش سرخ شد و با لکنت گفت: راستش من فکرکنم، آخه ما همسن هستیم.
با التماس گفتم:خب چه اشکالی داره، مگه شیوا و رضا هم سن و همکلاس نبودند.
ــ پرویزجان اگرقول بدهم دیگه بهت سیلی نزنم چی؟ خواهش می کنم. چنان ناراحت شده بود که کم کم داشتم کنترل خود را از دست می دادم اما خیلی سعی کردم که نخندم، بچه های اطرافمان هم متوجه شده و همه ساکت بودند که ببینند پرویزچه می گوید.. پرویزبا کلافگی
دستی داخل موهایش کرد گفت:
ــ من که ازخدامه یک همسرمثل تو داشته باشم ولی فکرکنم ما اصلاً به هم نمی آئیم، به نظرت درست نمی گویم. دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم و آنقدرخندیدم که اشک از چشمانم می ریخت می دیدم که هم از دست خنده من و بچه های دیگه حسابی دمغ بود و هم تازه متوجه شده بود که دستش انداخته ام. درحالی که دستم روی دلم بود، بریده بریده گفتم:
ــ ببخشید پرویز، به خدا خواستم فقط کمی سربه سرت بگذارم.
لیوان آبی را دیدم که به طرفم گرفته شده، همانطورکه لیوان را می گرفتم فکر کردم چقدربوی این ادوکلن آشناست و درحالی که آب را می خوردم سرم را بالاگرفتم و ازدیدن امید، آب به گلویم پرید ویک لحظه احساس کردم دارم خفه می شوم. وقتی سرفه ام تمام شد پرویز گفت:
دست شما درد نکنه آقا، شما شدید برایم دست غیب، نمی دانید این خانم چند ساله چقدراذیتم می کند و حالا هم که مرا مسخره خودش کرده بود.
امید با لبخند نگاهش می کرد ولی حس می کردم هر لحظه عصبانی تر می شود،پرویز گفت:
ــ چنان از روز اول ازم زهره چشم گرفته با اینکه آرزومه بهترین دختر دانشگاه همسرم شود ولی مجبورم خواستگاری ایشون رو از خودم رد کنم چون واقعاً هنوز می ترسم.
فوری گفتم:
ــ امید،تو اینجا چکار می کنی؟
ــ دعوت داشتم و آمدم، از نظرشما اشکالی داره؟
چنان غضبی در صدایش بود که احساس خطر کردم و گفتم:
ــ امید می خواهم ترا با عروس و داماد آشنا کنم.
در حالی که به طرف دیگه می رفت گفت:
ــ لازم نکرده،من از طرف خود رضا دعوت شده ام و تبریک هم گفتم.
در حالی که تقریباً به دنبالش می دویدم، گفتم:
ــ امید کمی آرامتر، اینطوری همه نگاهمان می کنند.
برگشت و با چشمانی سرخ شده گفت:
ــ کسی تو را مجبور کرده به دنبال من بدوی،آنهمه پسرکه دور حودت جمع کردی وصدای خنده ات تمام باغ را گرفته کم است که حالا دنبال من هم افتادی؟ اشتباه گرفتی آفاق،برگرد پیش همونا و به دلقک بازیهایت ادامه بده.
ناخود آگاه گفتم:
ــ به خدا امید، من تازه بعد ازمدتها زندگی خودم را فراموش کرده بودم و درکناراونها حس کردم مثل خودشون هستم و می توانم زندگی را آسان فرض کنم ودغدغه ای نداشته باشم که یکدفعه تورا بالای سر خود دیدم و تازه یادم آمد که من مثل آنها نیستم.
با این حرف من احساس کردم که عضله های بدنش از انقباض درآمد وحالت صورتش تغییرکرد، کمی گرمی در صدایش حس کردم که گفت:
ــ من همین الان می روم و تو می توانی تا آخر شب احساس کنی آدمی دیگرهستی.
ــ خواهش می کنم امید اینطور حرف نزن، بذاراون چند لحظه که خوش بودم هم فراموش کنم چون می دانم در سرنوشت من آرامش نقشی ندارد.
بعد آهی کشیدم و روی صندلی نشستم، بعد ازچند لحظه که عصبی قدم زد کنارم نشست و گفت:
ــ حالت بهترشد؟
با دلی که مال آمال ازغم بود نگاهش کردم و گفتم:
ــ به نظرتو،من روزی در زندگی احساس آرامش خواهم کرد؟