- اميد اينها را پريسا به تو گفته؟
- در اين مدت حتي يك لحظه او را نديدم چون ديگه بيمارستان هم نمي آيد و اينها فقط حدسيات خودم است، مگر غير از اينها مورد ديگري هم مي توانستي بگويي. بد كاري كردي، آفاق اگه درست بازي مي كردي و پريسا را از من مي گرفتي اينقدر از دستت ناراحت نبودم چون من هم تا حالا دو نفر را از تو گرفته ام ولي من ضربه ام رو در رو بوده و نه از پشت سر.
نگاهش كردم تا به حال اينقدر غمگين نديده بودمش، گفتم:
- دوستش داشتي؟
شانه اي بالا انداخت و گفت:
- آره، خيلي.
- پس حالا شايد احساس يك عاشق شكست خورده را بتواني درك كني.
خنديد و گفت:
- نكنه تو عاشقم هستي؟
من هم خنديدم و گفتم:
- هنوز آنقدر عقل دارم كه بدانم تو قابل عاشق شدن نيستي ولي اين كسي كه درباره اش صحبت مي كنم خواهرم است، مي دوني چند سال است كه داري با زندگيش بازي مي كني. سال هاست كه از عشق اون خبر داري ولي هيچ وقت كاري نكردي كه حس كند برايت فقط يك بازيچه است، تو اسم خودت را گذاشته اي انسان و بعد ادعا مي كني كه از پشت خنجر خورده اي ولي تو اصلاً بويي از انسانيت نبرده اي. ببين الان چقدر ناراحتي كه پريسايت را از دست داده اي آنوقت اين آذين بيچاره سال هاست كه تو خماري عشق تو مونده و شبانه روز به تو فكر مي كند. من به خاطر خودم زندگيت را خراب نكردم با اينكه آنقدر به من بد كرده اي كه اينكار را بايد مي كردم ولي تو به اندازه مگسي در هوا برايم ارزش نداري كه بخواهم خودم را نابود كنم چون از ديد من، تو فقط يك بيمار هستي كه اسم بيماري خودت را هم گذاشتي اي شطرنج. دست هايش را از روي صورتش برداشت و از پنجره به نقطه اي خيره ماند، كمي تأمل كردم تا به خود آيد ولي ديدم آنقدر غرق افكار خود است كه يادش رفته من در كنارش هستم، صدايش كه زدم نگاهش را از دور دست ها گرفت و به چشم هايم دوخت و گفت:
- پس تو به خاطر آذين اينكار را كردي، يعني فكر كردي اگر من با پريسا ازدواج نكنم آذين را انتخاب مي كنم.
- نه مي دانستم كه آذين فقط يك بازيچه است ولي خواستم تو هم درد شكست عشق را بكشي تا از احساس بقيه آگاه شوي.
- راستش ناراحت شدم چون فكر كردم تو خواستي مرا مات كني ولي مي بينم كه تو حتي به من فكر هم نمي كني.

- ميدوني چرا اميد؟ چون هر وقت حضورت را حس کردم، منتظر آوار و بلايي هستم که به سرم مي آوري و حالا هم مي دانم حتماً برايم خوابي جديد ديده اي چون هميشه مرا مي ترساني.
با صداي بلند خنديد و پرسيد:
- آفاق چرا از دستم فراري هستي؟ مي دوني مدتهاست که من شدم جن و تو شدي بسم الله، باز رنگي خاصي در هر کجا هستم تو نيستي و هميشه مي فهمم که قبل از من يا بعد از من مي آيي. راستش يادم رفته بود که با تو صحبت کردن هميشه منو سرحال مي آره و يک حس مبارزه درمن ايجاد مي کند. آفاق دراين يک ماه خيلي ناراحت بودم و به پريسا فکر کردم، پريسا برايم يک مورد ايده آل بود و از ملاک هايي که برايم مهم بود در او مي ديدم ولي امشب توانستم فراموشش کنم. راستي خودت دوست نداري جاي او را بگيري.
يکدفعه سرم را بلند کردم و به چشمانش براق شدم، وقتي حالت تهاجم مرا ديد چنان قهقهه اي زد که همه به طرف ما برگشتند و نگاهمان کردند. آهسته گفتم:
- اميد خواهش ميکنم آرامتر، همه متوجه ما شده اند.
سرش را تکان داد و به زور جلوي خنده خود را گرفت ولي ديگر چشمانش غمگين نبود بلکه برق خاصي در آن ديده مي شد، با خود فکر کردم ممکنه اين برق انتقام باشد و در همان حال دعا کردم که انتقام اميد فقط به توهين هاي زبانيش منتهي شود و برنامه خاصي برايم نداشته باشد.
بعد از لحظاتي گفت:
- بگذار درباره آذين صادقانه برايت صحبت کنم، مي دوني آذين آنقدر قشنگه و به نظرم بچه مي آيد که هميشه فکر مي کردم اون يک عروسک کوچک است و باور کن محبتم به او برادرانه بوده. من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به او نداشتم و بارها سعي کردم اينو به آذين حالي کنم ولي متأسفانه حاضر نيست که قبول کند. شايد اگر مي گذاشتي با پريسا ازدواج کنم بيشتر به خواهرت کمک مي کردي، موضوع همين است که کار تو را كمك به خواهرت نمي دانم بلکه فهميده ام که تو مشتاق ادامه بازي هستي. مي داني آفاق ما داريم با زندگي همديگر بازي مي کنيم تا حالا به اثري که اين بازي مي تونه درآينده ما بگذارد فکر کرده اي؟ با گرفتن پريسا از من ديگر حاضر نيستم تو را به اين آساني رها کنم، شايد اگر روزي تو را شکسته و زمين خورده ببينم دست از اين بازي که شايد خيلي هم بچگانه باشد بردارم ولي حالا ديگر نه. منتظر باش، نمي دانم کي ولي دارم بهت فکر مي کنم چون تا حالا هرکاري کردم فقط توانسته تو را براي مدتي ناراحت کند اما اين بار مي خواهم کاري کنم که تا آخر عمر از بازي من زجر بکشي.
وقتي ساکت نگاهم کرد تمام تنم مي لرزيد وترس و وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود ولي تلاش کردم که از ديد او پنهان کنم، با غذايم خودم را سرگرم نگه داشتم و گفتم:
-زياد مطمئن نباش چون من هم آرام نمي نشينم، اگر سقوط کردم حتم بدان دوست تو در دستم است و با هم سقوط مي کنيم. حالا مي خواهم به قول خودت درباره کسي صحبت کنيم که براي هردوي ما عزيز،مگه نه؟
کمي فکر کرد و بعد گفت:
- يعني با هم براي آذين تصميم بگيريم؟
به علامت مثبت سرم را تکان دادم،گفت:
- من مي توانم مثل مهديس با اون برخورد تندي داشته باشم ولي مي داني که با اون روحيه حساس و خودخواهش ممکن است که به خودش صدمه بزنه،نظر خودت چيه؟
شانه هايم را بالا انداختم و با آهي گفتم:
- کاش مي دانستم.
- به نظرم بهترين راه اينه که دو تايي فکرکنيم و با هم تصميم بگيريم،چطوره؟
- خوبه.
- اگر غذايت را خوردي بهتر زودتر بريم.
در حاليکه به طرف خانه مي رفتيم گفتم:
- تو را کجا پياده کنم؟
- دم در منزلتان چون مي خواهم تا خانه خودمان پياده بروم و به دو موضوع مهم فکر کنم، به دو خواهر به يکي که چه صدمه اي به او بزنم تا کمترين ناراحتي را برايش داشته باشد و به خواهر ديگرش که چه صدمه اي مي تواند باعث بشه ديگر نتونه از روي زمين بلند بشه.
به زور لبخند زدم و گفتم:
- يکباره بگو مي خواهي مرا بکشي چون فقط مرا اينطور مي تواني زمين بزني که توان بلند شدن نداشته باشم .
- اين هم حرفي است ولي مردن تو زياد برايم لذت بخش نيست بايد زنده بماني ولي آرزوي مرگ داشته باشي.
حالا که اين خطوط را مي نويسم از فکر اميد احساس مي کنم از ترس فلج شده ام، خدايا خودم را به تو مي سپارم.
حدود دو ماه از ملاقات من و اميد مي گذرد، چند باري او را در شرکت ديده ام ولي با هم صحبت نکرده ايم فقط يکبار که آرمان و اميد در اتاقم بودند آرمان رفت طرحي را که کشيده بودم و تعريفش را پيش اميد مي کرد از آقاي بهنوشيان بگيره و بياورد
که اميد خنديد و گفت:
- در شرکت خوب جا افتاده اي که برادرت چنين تعريفت را مي کند، نکنه کم کم مي خواهي جاي آقاي بهنوشيان را بگيري.
- نه اميد جاي اونو نمي گيرم بلکه يک شرکت براي خودم تاسيس ميکنم و به امثال تو ثابت مي کنم که زنها اگر بخواهند مي توانند در هرکاري پيروز شوند.
با پوزخندي گفت:
- اينها در آينده معلوم مي شود، فکر نکن که هميشه بال پرواز داري و مي توني به اوج پرواز کني چون خودم پرهايت را کوتاه مي کنم که با حسرت به آسمان نگاه کني. راستي فکرهايت را کردي، من منتظر راه حل تو براي آذين هستم.
- تنها راهش به نظر من اينه که از خير خواهر دار بودن بگذري و همسر عزيزش شوي .
با عصبانيت بلند شد و گفت:
- بيخود از اين خيال ها برايم نکن، خودم فکرهايي دارم که با انجام آن تکليف هردوتايتان معين مي شود.
تا خواستم جوابش را بدهم آرمان همراه نقشه وارد شد و حالا هنوز هم نگران افکار اميد هستم که با صداي آذين به خود آمدم و به طرف اتاقش رفتم و ديدم روي تخت خوابيده، چند روزي که بيمار است همانطور که کمک ميکردم تا دارويش را بخورد گفتم:
- حالا واقعا نمي تواني فردا بيايي عروسي شيوا؟