در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم:
- تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
- ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد.
شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي.
- تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيلي دوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه.
ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم.
شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
- شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم.
- حتماً.
قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را. نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود.
امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت:
- شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره.
بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد:
- بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم.
- اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند.
پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكرده اند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند.
ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود.
- آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم.
- براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم.
بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين و به پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود. با خود گفتم آيا اميد حق خوشبختي را دارد، در حالي که چند سال است آذين را معطل خودش کرده چون از علاقه آذين به خودش آگاه بود و تنها با چند کلمه مي توانست اورا از خودش نااميد کند تا آذين هم به يکي از اين خواستگارانش دل ببندد و بعد به خودم فکر کردم، به محمد و آرشام که اميد با قساوت تمام اونها را از من گرفته بود. از يک طرف دلم ميخواست عشقش را ازش بگيرم و به او نشان بدهم که بازي بدي رابا من مي کند و از طرف ديگر مي دانستم که اگر اينکار را بکنم بايد منتظر انتقام سختي از اميد باشم و از طرف ديگر فکر آذين را مي کردم که ممکن بود اميد اگر پريسا را از دست بدهد بخواهد آذين را هنوزاميدوار نگه دارد. احساس مي کردم مغزم گنجايش آن همه فکر را ندارد و دارد منفجر مي شود هر لحظه فکري مرا به طرف خود مي کشيد، لحظه اي لذت انتقام و مات کردن او و لحظه اي چشمان گريان خواهرم و لحظه اي چشمان جنگلي او را باراني مي ديدم اگر چه مي توانست اين چشم هاي جنگلي باعث مرگ تمام آرزوهايم شود. تا الان که نزديک صبح است در حال کشمکش با خود هستم و آخر تصميم گرفتم انتقام خودم و آذين را از اميد بگيرم، من عشق او را ازش جدا مي کنم بگذارچشمان سبز جنگليش باراني شود و قلب او هم از طوفان انتقام شکسته شود. اگر چه مطمئن بودم که با اين کار گور آرزوهايم را مي کنم، ولي حاضر بودم انجامش بدم تا طعم شکست را به اميد بچشانم.
بعد از چند روز فکر کردن و تعقيب پريسا وياد گرفتن منزل آنها آخر نقشه ي خود را کشيدم و امروز بعد از ظهر وقتي پريسا همراه اميد از در بيمارستان خارج مي شد من در اتومبيلم نشسته بودم و شاهد خروجشان بودم، بعد از اينکه برايش تاکسي گرفت و پريسا رفت خودش هم به طرف اتومبيلش رفت. با لبخند به خود گفتم حتي نمي تواند عشقش را به خانه برساند چون خانواده پريسا بسيار متدين و متعصب بودند و چنانچه اميد را همراه پريسا مي ديدند کار براي اميد مشکل مي شد. با لبخندي که به لب داشتم به طرف خانه پريسا رفتم، کت و دامن ساده اي پوشيده بودم و روسري هم رنگ به سر داشتم. وقتي زنگ منزلشان را زدم خودم را ماهنوش معرفي کردم و گفتم کار مهمي دارم و حتماً بايد با خانواده پريسا خانم صحبت کنم. وقتي وارد شدم با استقبال گرم اما متعجب آنها روبه رو شدم، در اتاق پذيرايي پريسا و مادرش روبه رويم نشسته بودند و بعد از پذيرايي منتظر بودند که بدانند من چه کار مهمي دارم. کمي دستپاچه بودم و حتي پشيمان شده و بلند شدم ولي به اصرار پريسا که کنجکاو شده بود نشستم و با خود گفتم اميد خواستم بروم ولي پريسانگذاشت، از آذين گفتم و بعد هم عکس زيبايي از آذين و اميد را که انتخاب کرده بودم در آوردم و به آنها نشان دادم و ادعا کردم که اميد، خواهرم را بازي داده و حالا نه براي اينکه باعث جدايي بين پريسا و اميد شوم فقط براي اين آمدم چون فهميدم که در خانواده شما طلاق معنايي ندارد پس بايد به شما درباره اميد هشدار مي دادم. خواهر من هم ديگر به هيچ عنوان اميد را نخواهد خواست چون بعد از چند سال چنين قلبش را شکسته ولي لگر يک موقع چنين برنامه اي براي پريسا پيش بيايد خودتان بهتر مي دانيد که بايد با همه چيز او بسازد و دم نزند. من نمي دانم که اميد واقعاً برنامه اش چيست و شايد اشتباه کنم و واقعاً تا آخرعمر عاشقانه پريسا را دوست داشته باشد ولي ديگر تصميم گرفتن را به عهده خودتان مي گذارم چون من فقط از نظر انساني وظيفه اي داشتم که شما را از تمام حقايق زندگي اميد آگاه کنم.
بعد بلند شدم در حالي که تمام وجودم مي لرزيد با آنها خداحافظيکردم و سوار اتومبيلم شدم، در حالي که ديگر نمي توانستم جلوي اشک هايم را بگيرم براي خودم متأسف بودم که چرا به اين راه کشانده شدم، مي توانستم اين بازي را تمام شده تلقي کنم و ديگر ادامه ندهم و حتي حالا احساس مي کردم که ديگر هيچ لذتي از اين بازي نمي برم. دلم به شدت براي اميد مي سوخت اگر به جاي آذين حقيقت زندگي خود را گفته بودم اينقدر ناراحت نبودم، بله به جاي اينها بايد از بازي اميد با زندگي خودم مي گفتم و از اينکه در اين بازي هم محمد و هم آرشام را از دست دادم.
امروز وقتي از شرکت بيرون آمدم و سوار اتومبيلم شدم در طرف ديگر اتومبيل باز شد و اميد کنارم قرار گرفت، در همان حال که نگاهش مي کردم با خود تکرار مي کردم که اميد نبايد بفهمد من در زندگيش مداخله کردم. با صداي اميد به خود آمدم که گفت:
- آفاق زودتر حرکت کن، دوست ندارم کسي ما را با هم ببيند.
وقتي حرکت کردم بعد از مدتي گفتم:
- باز که تو يکدفعه پيدايت شد، حالا کجا برويم؟
آدرس رستوراني را داد،وقتي به آنجا رسيديم جاي دنجي را انتخاب کرد و گفت:
- فکرکنم تا موقع شام اينجا هستيم بعد شام مي خوريم و مي رويم، اگر فکر مي کني مادرت نگران مي شود پاشو يک تلفن بزن .
- نه عادت دارن، بعضي مواقع دير به خانه مي روم.
با تعجب نگاهم کرد و پرسيد:
- چرا عادت به دير رفتن تو به خانه دارند؟
- بس کن اميد،مرا آورده اي که راجع به ساعت رفت و آمدم حرف بزني.
پوزخندي زد و گفت:
- عجله نکن براي اينکه حسابم را با تو تسويه کنم وقت هست ولي کنجکاو شدم که تو چطور دير به خانه مي روي بدون اينکه کسي از غيبتت نگران شود .
آهي کشيدم و گفتم:
- چون من با شيوا و شهناز درس مي خوانم، وقتي درس داشته باشيم به خانه همديگر مي رويم و گاهي شده که بعد از شام برمي گرديم و تو اين چند سال هميشه اينجوري بوده و خانواده هايمان عادت کرده اند.
- يعني اصلاً مثل حالا که با من هستي شک نکرده اند ممکن است جاي ديگري بروي؟
- نخير شک نکرده اند چون همانقدر که تو مرا مي شناسي آنها هم پدر و مادرم هستند و مرا مي شناسند و مي دانند که از نظرمن اين مخلوقاتي که اسم خود را مرد گذاشته اند قابل معاشرت آنهم به تنهايي نيستند، ديگر بهتر است زودتر بفرماييد چه دستور عمل جديدي براي زندگيم در قالب بازي ريخته اي تا من هم گوش کنم و مثل يک آدم سربه راه چشمي گويم و اجرا کنم.
- آفاق راستي که خيلي موذي هستي ولي بدان همه چيز را فهميده ام، دراين يک ماه که پريسا ديگه نخواست مرا ببينه و خانواده اش تهديدم کردند که طرف پريسا پيدايم نشود خيلي تلاش کردم بفهمم موضوع چيه ولي آنها بروز نمي دادند تا ديروز که نامزدي پريسا بود. وقتي موضوع را در بيمارستان فهميدم، حالم يک کم بد شد و آنوقت مطلبي را از دهان يکي از پرستارها شنيدم و فهميدم که چرا پريسا را از دست دادم. آفاق تو از راه صحيح بازي نكردي، تو از پشت خنجر زدي در حالي كه من هميشه مقابل خودت نشستم و تو را وادار به تصميم گرفتن كردم ولي تو بدون من زندگيم را از هم پاشيدي. به نظرت كار من و تو يكي است؟ منتظر نگاهم كرد، گفتم: خوب بازي، بازي است. من كه نمي توانستم مثل خودت، تو و پدرت را با هم تهديد كنم كه مجبور بشوي دست از سر پريسا برداري ولي مي توانستم حقايق را به پريسا بگويم.
پوزخندي زد و گفت: حقايق! چه حقيقتي، حتماً رفتي و گفتي با خيلي از دخترها دوست بودم و به خيلي ها قول ازدواج داده ام و يا شايد با گريه گفته اي خودت را هم فريب دادم، حقيقت از نظر تو اين است.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)