قسمت نهم
امشب جشن فارغ التحصیلی محمد است که چند وقت پیش خودش مرا دعوت کرد،با رضایت خاطر برای این جشن لحظه شماری میکردم و نمیدانم چرا دلم می خواست که هر چه زودتر محمد را ببینم.احساس کردم که دلم برایش تنگ شده،در این مدت قیافه مهربان و توجه ای که به من نشان میداد لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد وقلبم وقتی به یادش می افتاد میلرزید.با لبخندی به طرف کمد رفتم ودر سمت چپ را باز کردم،می خواستم امشب بهتر از همیشه ظاهر شوم حتی به اذین گفتم برای درست کردن موهایم با او به ارایشگاه میایم واز نگاه متعجب او خندیدم.
وقتی از آرایشگاه برگشتم و خودم را در آینه نگاه کردم ، از مدلی که موهایم را درست کرده بودند لذت بردم و بعد با وسواس عجیبی به لباسها نگاه کردم و برای اولین بار آرزو کردم ای کاش یک لباس تازه خریده بودم که مدلش جدیدتر باشد. آخر با کلی گشتن لباس مناسبی را پیدا کردم، لباسی کرم رنگ با بالا تنهای چسبان از جنس ساتن که از زیر سینه به پایین حریر بود و حالت ترک پیدا می کرد البته بدون آستین بود که می توانستم از شال زیبایی که داشت استفاده کنم ، شالش حریر بود که سنگ های کوچک نقره ای و فیروزه ای در آن به کار برده شده بود که باز از این سنگ ها در دامن لباس هم استفاده شده بود ولی به مقدار کمتر. وقتی لباس را پوشیدم از زیبایی آن غرق لذت شدم و فکر کردم چرا تا به حال هیچ وقت به لباسم اهمیت نمی دادم؟ با اینکه سعی می کردم از این فکر فرار کنم ولی در ذهنم کسی فریاد می زد چون حالا دوست داری به نظر محمد بهتر از همیشه جلوه کنی. وقتی آماده شدم و پایین رفتم همه را آماده و منتظرخود دیدم.وقتی متوجه من شدند سه جفت چشم حیرت زده دیدم که مات نگاهم می کنند و ایندفعه مادر بود که گفت :
- وای آفاق این خودت هستی ؟ چقدر این لباس و مدل مو بهت می آد، چقدر تغییر کرده ای . می بینی ناصر این آفاق خانم وقتی بخواهد چقدر زیبا می شود.
پدر – خانم شما دیگر چه مادری هستید. من تا حالا چند دفعه به خودش گفتم جذابیت خاصی دارد که فقط چشمان زیرک و تیزبینی می خواهد تا اورا ببیند.
بلند خندیدم و گفتم : خب یکباره بگویید یک عینک جادویی می خواهد که همه زشتی ها را زیبا ببیند.
پدر با عصبانیت برگشت و گفت :
- اصلا با بچه های امروزه نمی شه حرف زد و به طرف حیاط رفت.
زود به دنبالش دویدم و آنقدر صورتش را بوسیدم که آخر مجبور شد بخندد و بگوید خفه ام کردیباشه ترا بخشیدم. سر راه از پدر خواهش کردم بایشتد تا دسته گلی برای محمد بگیرم ولی چون پدر و مادر برای محمد به عنوان کادو ساعت خریده بودند مادر گفت :
- ما که کادو خریدیم دیگه گل لازم نیست.
- دوست دارم گل را از طرف خودم بدهم.
مادر با تعجب به عقب برگشت و نگاهم کرد و بعد صدای خنده آرمان و آذین و پدر او هم به پدر نگاه کرد اما وقتی پدر چشمکی به او زد خندید و گفت :
- ناصرجان یک گل فروشی خوب کمی جلوتر است نگه دار تا آفاق گل بخره .
با خجالت جلوی گلفروشی پیاده شدم و از گل فروش خواهش کردم تا دسته گل زیبایی برایم آماده کند. وقتی وارد منزل عمه ناهید شدیم با خوشحالی مستقیم به طرف محمد رفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم و گفتم :
- تبریک میگویم ، انشاء اله همیشه موفق باشید.
دسته گل را از دستم گرفت و بویید و بوسه ای روی غنچه ای از گل سرخ آن زد و به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- این بهترین هدیه از بهترین های دنیاست خیلی ممنون.
چنان به چشمانم خیره شد که احساس کردم چشمانش لبالب از عشق و محبت است ولی با صدای پدر به خودمان آمدیم که به محمد تبریک می گفت و کادویش را به او داد. اهسته از کنارشان گذشتم و سرمست از نگاه محمد به طرف بقیه رفتم و بعد از احوالپرسی گوشه ای که بتوانم محمد را خوب ببینم انتخاب کردم و نشستم و با خود فکر کردم واقعا همان احساسی را که من به محمد دارم او هم به من دارد. چنان غرق نگاه و احساس جدیدم بودم متوجه امید که کنارم نشست نشدم ، با صدایش به خودم آمدم و به او نگاه کردم و خود به خود به رویش لبخند زدم و سلام کردم و از او عذرخواهی کردم که متوجه نبودم. بدون اینکه جواب لبخند و سلامم را بدهد گفت :
- مهم نیست چون تو همیشه درست متوجه اطرافت نیستی.
دلم نمی خواست آن شب رویایی با حرف های امید خراب شود، در حالی که بلند می شدم گفتم :
- چشم از این به بعد بیشتر دقت می کنم.
امید – منم می خواهم در این راه کمکت کنم و حالا بعد از من به حیاط بیا چون باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
بعد به طرف حیاط رفت ،مانده بودم مستاصل و نمی دانستم چه کنم دلم می خواست که به حرفش گوش نکنم و به حیاط نروم ولی لحن او طوری بود که خیلی کنجکاو شده بودم. همچنان مردد ایستاده بودم ، می ترسیدم چون حسی به من میگفت که حرف های امید شبم را خراب می کند ولی نمی دانم چرا بسیار مشتاق بودم که حرف هایش را گوش کنم.
لحظه ای چشمان گریانش در آن روز که به کوه رفته بودیم در کنار رستوران به یادم آمد و همان باعث شد که با قدم های بلند به طرف حیاط بروم وقتی به حیاط رسیدم به دنبالش گشتم و او را زیر درخت بید مجنون دیدم که روی صندلی نشسته و از دور نگاهم می کند. به طرفش رفتم و در حالی که روی صندلی روبرویش می نشستم گفتم :
- امید آقا اگر قصد دارید امشب هم مرا از میش زبانتان مستفیض نمایید ازتون خواهش می کنم مرا عفو کنید چون دوست ندارم شبم خراب شود و احساس می کنم خیلی سرحال هستم ولی در قبالش قول می دهم از این بع بعد هر چه گفتید دیگه جوابتان را ندهم.
- نمی خواهم با نیش زبانم تو را ناراحت کنم ، حالا هم اصلا حوصله ندارم اینطوری خودم را مشغول کنم ولی چون آرمان را خیلی دوست دارم پس خوهر عزیز آرمان ، خواهر من هم هست ولی مطمئن نیستم از حرفی که می خواهم بزنم و حقایقی که بیان می کنم شما چقدر ناراحت می شوید حالا اگه دوست دارید این حقایق را به شما بگویم.
زبانم در دهانم نمی چرخید و احساس می کردم که دهانم خشک و گس شده به زحمت بعد از چند لحظه گفتم :
- بگویید گوش می کنم .
- چند روز پیش که به کوه رفتیم شما سوالی از من کردید که چطور متوجه علاقه آرمان به مهدیس شده ام و من به شما گفتم چون یک مرد هستم راز نگاه همجنسان خود را خوب می فهمم، یادتان که می آید؟
سرم را تکان دادم و او ادامه داد :
- راستش من از چند وقت پیش متوجه علاقه محمد به آذین شده بودم و همیشه متوجه نگاهش بودم که به دنبال آذین است ولی خودتان بهتر می دانید که .... البته من مجبور هستم رک صحبت کنم تا شما متوجه شوید ، بله همانطور که خودتان می دانید آذین به من علاقه دارد و در این مدت هرچه محمد کرد نتوانست توجه آذین را به خود جلب کند ولی حالا در نگاهش حس دلسوزی و ترحم می بینم و آن نگاه متوجه توست چون اگر بتواند تو را به دست آورد بهتر می تواند آذین راببیند.
- بسه دیگه نمی خواهم بشنوم.
امید با صدای بلندتر گفت :
- ولی برای آینده ات مهم است که بشنوی ، چون امشب متوجه شدم تو فریب خورده ای و من وظیفه خود می دانم به شما تاکید کنم که ع شق را با احساس دلسوزی اشتباه نگیرید. خوب فکر کن آفاق ، به نظر من آدم اگر هرگز ازدواج نکند خیلی بهتر است که احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس احساس کند شریک زندگیش به خاطر دلسوزی و بی تفاوتی او با هرکس دیگر داره باهاش زندگی می کنه.
حس کردم کاخ رویاهایم که در این چند روز در ذهنم ساخته بودم در حال خراب شدن به روی خودم است و زیر سنگینی آن دارم له می شوم و فقط به این فکر می کردم که من چقدر بدبخت هستم و چرا باید خواهری زیبا و افسونگر داشته باشم که بعد از سالها هنوز احساس کنم سایه اش نمی گذارد نور آفتاب به منم بتابه و منو گرم کنه تا پژمرده نشوم . بعد از مدتی متوجه لیوان آبی که به طرفم گرفته شده بود شدم و سرم را بلند کردم و امید را دیدم که موشکافانه مرا زیر نظر دارد ، چقدر ناراحت بودم چون جلوی تنها کسی که دوست نداشتم شکستم را ببیند شکسته شده بودم. آب را گرفتم و آن را تا ته لیوان سر کشیدم، عجب احساس عطش می کردم ، به امید گفتم :
- خواهش می کنم مرا تنها بگذارید.
- باشه ولی برای چیزی که ارزش ندارد ناراحت نباش.
وقتی از آنجا دور شد ، به اشک هایم اجازه دادم که از قفس چشمانم رها شوند و صورتم را آبیاری کنند. اه کاش خودم هم مثل این اشک ها می توانستم از قفس زندگی رها شوم ، به شدت احساس سرماخوردگی می کردم. آن شب تا موقع شام در حیاط بودم و وقتی محمد را دیدم که در حیاط به دنبالم می گردد اهسته بلند شدم و خودم را پشت درختی پنهان کردم و تا مطمئن نشدم که به ساختمان برگشته آنجا ماندم. بعد از او فوری وارد ساختمان شدم و مستقیم به طرف آرمان رفتم و گفتم :
- آرمان جان ، من زیاد حالم خوب نیست پس امشب منو تنها نگذار.
با نگرانی نگاهم کرد و پرسید :
- خدای من ، چرا اینطوری شدی ؟
- احساس خستگی می کنم و ازت می خواهم از کنارم دور نشوی.
بعد دستش را محکم گرفتم که با تعجب نگاهم کرد و پرسید :
- می خواهی من و تو زودتر برگردیم؟
عاجزانه گفتم :
- آره آرمان خیلی دلم می خواهد الان توی اتاقم باشم و بخوابم ولی با چه بهانه ای برویم چون دوست ندارم کسی بفهمد که حالم خوب نیست.
- تو ناراحت نباش ، اول می روم و زنگ می زنم به آژانس . بعد به پدر می گویم خودم سرم به شدت درد می کند و همراه تو به خانه می رویم.
سرم را تکان دادم و گفتم : خوبه .
وقتی می خواست برود نگاهم کرد و گفت :
- آفاق جان دستم را ول کن ، زود بر می گردم.
در حالی که دستش را محکم می فشردم گفتم :
- نه هر جا رفتی با هم می رویم.
نمی دانم چطور توانستم خداحافظی کنم و یادم هم نمی آید ، فقط وقتی ارمان پرسید که با همین لباس می خوابی گفتم بله چون حاضر نبودم حتی یک لحظه دستش را رها کنم و لباسم را عوض کنم. به طرف تختم رفتم و بعد از خوردن قرص خواب آوری که آرمان به من داد ، در حالی که هنوز دستش را گرفته بودم به خواب رفتم فقط درآن لحظه فکر کردم چرا آرمان چنین هراسان نگاهم می کند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)