واقعا روحیه آرمان قابل تحسین بود صورتش را بوسیدم و گفتم :
- چشم آقا قول می دهم از همین امروز در اولین فرصت تمام سعیم را برای این داداش خوبم انجام دهم.
- آفرین دختر خوب.
و بعد در حالی که بلند می شد ادامه داد :
- جریان محراب باامید چیه ؟
- گفتم اونم از آذین خوشش می آید و میخواست که نظر آذین را بداند ولی خودت که می دانی هیچ فایده ای ندارد.
در حای که به طرف در اتاق می رفت گفت :
- خوش به حال امید یک سر دارد و هزار سودا.
امروز منزل عمو نادر دعوت بودیم به مناسبت سالگرد ازدواجشان جشن گرفته بودند که وقتی فهمیدم با خودم گفتم :
- واقعا عشق عمو نادر و زن عمو ستودنی است.
وقتی به طرف کمد لباسهایم رفتم برای اولین بار در سمت چپ را باز کردم می خواستم یک لباس شب بپوشم و با خود فکر می کردم که باید به خاطر عمو نادر هم که شده امشب به خودم برسم. یک لباس مشکی ساده ولی خوش دوخت را انتخاب کردم که دور کمر و آستینش با چند ردیف مروارید کار شده بود بعد از اینکه دوش گرفتم و موهایم را با سشوار به حالت لخت و صاف در آوردم و دورم ریختم ، لباسم را پوشیدم و کفش و کیف نقره ای رنگم را انتخاب کردم و گردنبد مرواریدم را هم به دور گردنم آویزان کردم. وقتی خودم را در آیینه دیدم با خود گفتم ای بدک نیست و بعد بدون اینکه کتابی بردارم از اتاق بیرون آمدم. امشب باید چهار چشمی مواظب اطرافم باشم ، می خواهم با مهدیس صحبت کنم و از احساس امید نسبت به او سر در آورم. وقتی از پله ها پایین آمدم پدرم سوتی کشید و با آن چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت :
- خبریه ؟
- گفتم نه پدر چه خبری؟ به خاطر عمو نادر خوشحالم و دلم می خواست که خوشحالیم را اینطور نشان دهم اشکالی دارد ؟
پدر – نه بسیار هم عالی است ولی آفاق جان میدونی در تو یک جذابیت خاصی است که هر چشم ظاهر بینی متوجه آن نمی شه و فقط یک چشم تیز بینه که خود به خود جلب می شود.
خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم :
- می دونی چیه پدر با این همه دختر زیبا که اطرافمون را گرفته اند اگه این حرف های شما نبود من تا به حال دق کرده بودم .
با دلخوری نگاهم کرد و گفت :
- آفاق من حقیقت را گفتم .
- خیلی ممنون نگفتم شما دروغ گفتید فقط به نظرم کمی غلو کردید.
و در حالی که با هم می خندیدیم به طرف ماشین رفتیم و بعد از آنکه مادر و آذین و آرمان آمدند به طرف خانه عمو نادر حرکت کردیم. وقتی رسیدیم تقریبا آخرین نفرات بودیم پس از سلام و احوالپرسی صورت عمو نادر را بوسیدم و بهش تبریک گفتم و به طرف زن عمو رفتم و آهسته در گوشش گفتم :
- زن عمو آرزو دارم اگه ازدواج کردم زندگیم مثل شما همیشه با عشق همراه باشه.
زن عمو با محبت مرا بغل کرد و گفت :
- من همیشه تو را یک جور دیگه دوست دارم و آرزومه اگه یک موقع بچه دار شدم مثل تو باشه .
وقتی از بغل زن عمو بیرون آمدم و حلقه اشک را در چشمانش دیدم خیلی ناراحت شدم و سعی کردم جای دنجی را پیدا کنم ، دوست داشتم به حرف های زن عمو فکر کنم. روی صندلی نشستم و با خود گفتم چرا زن عمو دوست دارد یک دختر مثل من داشته باشد در حالی که من همیشه فکر می کردم خدا هیچ لطفی به من نداشته. واقعا احمقم چون همین که یک پدر و مادر مهربان ، برادر دلسوز و خواهخری زیبا دارم و همگی سالم هستیم خیلی از لطف خدا بهره برده ام چرا تا به حال اینطوری فکر نکرده بودم. به پدر و مادر نگاه کردم و با خود گفتم به شما قول می دهم که همیشه باعث افتخارتان باشم.
احساس کردم کسی کنارم نشست وقتی نگاهم را از پدر و مادرم برگرداندم محمد را کنار خود دیدم که گفت :
- خوشحالم آفاق خانم که بعد از مدتها شما را سرحال می بینم.
لبخندی زدم و گفتم :
- خیلی ممنون فکر نمی کردم کسی متوجه من باشد ولی باید یادم می ماند شما آنقدر مهربانید که همشه مراقب اطرافیان هستید.
محمد – خواهش می کنم خوشحالم که درباره من انطور فکر می کنید راستش خیلی دوست داشتم بدانم نظر شما درباره من چیست.
- خب معلومه من هم مثل همه درباره شما فکر می کنم.
احساس کردم کمی دمغ شد به خاطر اینکه از آن حالت درآید گفتم :
- کی فازغ التحصیل می شوید ؟
- راستش درسم تمام شده و از حالا به شخصه شما را برای دوهفته دیگه که قرار جشن را گذاشته ایم دعوت می کنم.
خوشحال شدم و گفتم :
- حتما می آیم .
محمد بعد از عذرخواهی کوتاهی بلند شد و به طرف آرمان رفت وقتی نگاهم به آرمان افتاد به یاد مامورتیم افتادم و در اطراف به دنبال مهدیس و امید گشتم. مهدیس رادیدم که لباس زیبایی پوشیده و باعث شده بود زیباتر به نظر برسد. داشت با امید صحبت می کرد با اینکه هنوز از امید واهمه داشتم ولی دیدم بهترین موقعیت است پس به طرفشان رفتم و گفتم :
- می توانم بپرسم شما به چی می خندین چون منهم دوست دارم در شادیتان شریک شوم.
مهدیس در حالی که دستم را می گرفت گفت :
-امید می گه پس فردا که جمعه است خوبه بریم کوه می خواهد بفهمد کدام یکی از دخترها از همه کوهنوردتر است و منهم گفتم که هر کی زودتر به قله برسد جایزه اش چیه ؟ می دونی آفاق امید خیلی بامزه است و می گه هر کی زودتر برسه اونو زودتر از اون بالا پرت می کنم به پایین و تازه دوست داره که من اولین نفر باشم.
با تعجب به امید نگاه کردم و متوجه شدم که با دقت نگاهم می کند گفتم :
- جدی ! ولی مهدیس جان منکه اگر یک نفر همچین پیشنهادی بهم بده می فهمم که اون حتما با من دشمنی دارد و اگر قصد جانم را ندارد حتما برایش فقط یک منبع تفریح هستم که با دست انداختنم ساعات فراغت خود را پر می کند تازه شاید وقتی از کنارم رفت این موضوع را برای دوستانش تعریف کند و در جمع دوستانش مرا به تمسخر گیرد. تو چی فکر می کنی ؟
مهدیس به فکر فرو رفت همچنان که او را زیر نظر داشتم متوجه شدم که توانستم او را به فکر وادارم ، آنقدر که حالا نسبت به امید با دیده شک نگاه می کرد. هنوز مهدیس را نگه می کردم که امید گفت :
- مهدیس خانم حرف های این آفاق خانم را جدی نگیرید چون ایشون همیشه با دید منفی به همه اطراف خود نگاه می کند.
دوباره به مهدیس نگاه کردم و دیدم که با این حرف امید از حالت شک و دودلی بیرون آمد گفتم :
- خوب شاید امید آقا درست می گوید و احتمالا مهدیس جان ایشون نظر خاصی نسبت به شما دارد و شما دارای خصوصیاتی ایده ال دیده و قصد دارد تا در آینده به صورت جدی درباره تو اقدام کند. به نظر من حرف های ایشون از دو حالت خارج نیست یا خواسته تو را مسخره کند و یا از روی علاقه خاصی بوده.
به امید نگاه کردم در حالی که از صدایش پیدا بود که عصبانی شده گفت ک
- به نظر من که این حرف ها مزخرف است بهتر مهدیس خانم با هم در حیاط کمی قدم بزنیم.
از اینکه می خواست از این طریق از زیر نگاه پر از سوال و منتظر مهدیس فرار کند خونم به جوش آمد وگفتم :
- بسیار عالی است اتفاقا من هم به دنبال یک همراه برای قدم زدن می گشتم و حالا خوشحال می شوم که همراه شما باشم.
امید در حالی که احساس می کردم عصبانیتش به اوج رسیده همراه من و مهدیس شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم که گفتم :
- امید آقا شما با خیلی از دخترها دوست هستید پس تا به حال حتما به علایق خود پی برده اید و فهمیده اید که دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد فکر کنم مهدیس هم مثل من علاقه مند است که بداند.
امید – مطمئن باشید آن شخص دارای ویژگی هایی که در شما وجود دارد نیست.
در حالی که از حرفش دلخور شده بودم سعی کردم به روی خود نیاورم و گفتم :
- این را مطمئن بودم راستش من کنجکاو شده ام که بدانم دختر ایده آل شما باید چه ویژه گی هایی داشته باشد چون شمارا هر لحظه با دختری می بینم که با علاقه خاصی با او صحبت می کنید تازه این در جمع ما است حالا حتما در دانشگاه و بیمارستان و در جمع دوستان خودتان هم از این طرفدار ها به دنبال خود دارید و فکر کنم مهدیس جان هم همین سوال را داشته باشد مگر نه ؟
قبل از اینکه مهدیس جواب دهد امید آلاچیقی که در نزدیکمان بود نشان داد و گفت :
- چطور است کمی روی صندلی های زیر این الاچیق بنشینیم .
وقتی روی صندلی ها نشستیم خواستم دوباره امید را زیر سوال بگیرم که با هوشیاری اجازه این کار را نداد و رو کرد به مهدیس و گفت :
- آندفعه که به منزلتان آمده بودم قهوه ای خوردم که طعم بسیار خوبی داشت بعد فهمیدم شما درست کرده اید.
مهدیس در حالی که از این تعریف خوشحال شده بود گفت : بله .
امید – کاش الان یک فنجان از آن قهوه بود زیر این آلاچیق حیلی می چسبید.
مهدیس فوری بلند شد و گفت :
- اینکه کاری ندارد همین الان برایتان درست می کنم و می آورم.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به سوی ساختمان رفت وقتی کمی دور شد امید با غضب گفت :
- مثل اینکه تهدید مرا فراموش کرده ای آفاق بدجوری داری مرا عصبانی می کنی تا به حال کسی با من اینطوری حرف نزده بود منظورت از این مزخرفات چیست .
لبخندی زدم و گفتم :
- چرا ناراحت می شوی جواب تمم این سوالها فقط یک کلمه است ( تو قصد داری با مهدیس ازدواجکنی یا نه ؟ )
حالت چهره اش عوض شد و گفت :
- نکنه حسادت می کنی و نگران ازدواج من هستی و فکر می کنی اگر نظرم نسبت به مهدیس عوض شود به طرف تو می آیم.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم :
- تو واقعا فکر می کنی آدمی هستی که مورد توجه من قرار می گیری می دونی تو شاید بتوانی با پوشیدن لباس های شیک و ظاهر خوبت باعث فریب این دخترهای احمق بشوی ولی مطمئن باش هیچ وقت مرد مورد علاقه من نخواهی بود.
- پس مرد مورد علاقه تو مشخصاتش باید برتر از من باشد درسته ؟
- بله البته به مشخصات ظاهری شما کاری ندارم ولی از نظر باطنی باید با شما کاملا فرق داشته باشد. فکر کنم بهتر است درباره خودمان صحبت نکنیم.
- پس منظورت از این مزخرفات چیه ، تو که همیشه از من فراری بودی حالا چه شده علایق من به نظرت مهم آمده نه آفاق به نظر من دروغ می گویی تو نگران ازدواج من با مهدیس هستی و این موضوع باعث شده بفهمم که به من علاقه داری.
دیگر نتوانستم نخندم با صدای بلند خندیدم و در حالی که هر لحظه او عصبانی تر می شد بعد از چند ل حظه گفتم :
- ببخشید امید نتوانستم نخندم چون حرفهایت درست بر عکس نظر من بود و به نظر مضحک آم راستش من به خاطر شخصی که به مهدیس علاقه دارد می خواهم بدانم که تو مایل به ازدواج با مهدیس هستی یا نه چون از علاقه او به تو خبر داشتم خواستم بدین طریق کمکی به آن شخص کرده باشم تا از بلا تکلیفی درآید.
امید مدتی به نقطه ای دور خیره ماند و بعد گفت :
-نمی دانم آفاق باید فکر کنم بعد جوابت را می دهم.
در همان حال مهدیس را دیدم در حالی که سینی محتوای فنجانهای قهوه را در دست داشت نزدیک می شد . امید در حالی که قهوه می خورد مرتب از طعم و مزه آن تعریف می کرد و می گفت :
- خوش به حال کسی که همیشه بتواند از قهوه شما بخورد.
من حس کردم که مهدیس از این تعریف ها آسمانها را سیر می کند. وقتی به امید نگه کردم که صحت حرف هایش را از چشمانش بخوانم لبخندی زد و گفت :
- راستی مهدیس خانم می دانین آفاق خانم اصرار دارد که پس فردا با ما به کوه بیاید.
مهدیس با تعجب نگاهم کرد و گفت :
-چه خوب آفاق جان تو هم می آیی ؟
قبل از اینکه جواب دهم امید گفت
- البته چون جواب سوالش در همان کوه است.
مانده بودم چه بگویم تا به حال به کوه نرفته بودم و از طرفی نمی دانستم چرا امید قصد دارد حتما من به کوه بروم و کمی از اصرار او به وحشت افتاده بودم آهی کشیدم و گفتم :
- بله خیلی دوست دارم یکبار به کوهنوردی برم.