قسمت ششم

وقتی روی صندلی حیاط نشستم با اینکه می دانستم بدجوری به امید جواب داده ام ولی نمی دانم چرا احساس پشیمانی نمی کردم و حتی احساس آرامش داشتم . کتابم را باز کردم و هنوز مدتی از مطالعه ام نگذشته بود که محراب کنارم نشست ، به رویش لبخند زدم و او هم جواب لبخندم را داد و گفت :
- می بخشی آفاق جان با اینکه شاید مزاحمت باشم ولی دوست داشتم دوباره موضوعی با تو مشورت کنم.
- خواهش می کنم راحت باش.
کمی حرف های متفرقه زد ، در حالیکه متوجه شده بودم از حرفی که می خواهد بزند دو دل است گفتم :
- محراب جان ، مرا مثل مهدیس بدان و راحت حرفت را بزن .
لبخندی زد و گفت :
-خوشحالم که دختر خاله با هوشی دارم ، راستش من مدتی است که احساس می کنم به آذین علاقه مند شده ام و چون از طرف او هیچ عکس العملی ندیدم خواستم تا از نظر احساسی زیاد درگیر نشده ام نظر او را نسبت به خود بدانم البته اول خواستم با خود آذین صحبت کنم ولی بعد تغییر عقیده دادم و فکر کردم با تو صحبت کنم بهتر است چون نمی خواستم او را در معذوریت قرار دهم. از طرف دیگر مطمئن بودم حتما تو حقیقت را به من می گویی درسته که به او علاقه دارم ولی دوست دارم با این علاقه دوجانبه باشه ئ اگر اینطور بود به پدر و مادر بگویم.
با شنیدن حرف هایش جا خوردم چون واقعا نمی دانستم به این پسر خاله مهربانم چه بگویم و چطور از احساس آذین با او صحبت کنم. وقتی مرا مردد دید گفت :
- آفاق من فقط دوست دارم حقیقت را بدانم و اگر از احساس آذین نسبت به من خبر نداری بعدا درباره آن صحبت می کنیم.
- نه محراب جان راستش متاسفانه آذین به کسی دیگر علاقه دارد و در این مدت همه خواستگارانش را به خاطر همین موضوع رد کرده.
- آن شخص را می شناسم ؟
- بله می شناسید ولی باور کنید من یکی اصلا خوشبین نیستم راستش آن شخص امید که اطمینان می دهم این موضوع را می داند ولی هیچ عکس العملی نشان نمی دهد نه او را از خود نا امید ی کند و نه اینکه به خواستگاریش می آید .
با تاسف سری تکان داد و گفت :
- واقعا متاسفم و امیدوارم که آذین به آرزویش برسد و از تو هم ممنون هستم که حقیقت را گفتی، مثل اینکه باید شانسم را در جای دیگری امتحان کنم.
به رویش لبخند زدم و گفتم :
- محراب جان من فکر کنم تو بهترین هستی و می توانی به زودی بهترین ها را پیدا کنی.
آهی کشید و گفت « شاید» و بعد رفت همانطور که رفتنش را نگاه می کردم چشمم به امید خورد که از پشت پنجره ما را نگاه می کرد.بعد از خوردن شام مدتی را به مطالعه گذراندم و موقع رفتن زودتر از همه خداحافظی کردم و به حیاط آمدم چون می دانستم تا همه با هم خداحافظی کنن مدتی طول می کشد. خودم را به کنار اتومبیل پدر رساندم و منتظر ماندم بعد از چند لحظه امید را دیدم که با شتاب به سویم می آید وقتی کنارم رسید ، در حالیکه دندانهایش را از خشم بهم می فشرد صورتش از عصبانیت به کبودی می زد با غضب گفت :
- افاق این نفرتت از من را هرگز خاموش نکن چون تا آخر عمرت یک لحظه فراموشت نمی کنم و همیشه شاهد سایه شوم من به روی زندگیت خواهی بود پس از حالا تا آخر عمر همیشه منتظر اتفاق های بدی که برایت می افتد باش چون تو هیچوقت از نظرم دور نمی شوی.
و بعد به سوی کوچه رفت در حالیکه هنوز از حرف هایش دلهره عجیبی را در وجودم حس می کردم.
امروز بعد از سه روز توانستم از توی رختخواب بیرون بیایم با کمک مادر پایین آمدم و پشت میز نشستم و پدر که هنوز با چشمانی نگران نگاهم می کرد با ناراحتی گفت :
- آفاق جان خودت می دانی در این چند روز چند بار پزشک را بالای سرت آوردم پزشک مرتب تاکید می کرد که شوک عصبی باعث تبت شده تو تا نخواهی بگویی از چه اینقدر ناراحت شده ای نه من و نه پزشک نمی توانیم کمکت کنیم پس بگو عزیزم ناراحتی تو از چیه ؟
در حالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم :
-کمی درس هایم مشکله و من نگران آن هستم و این مهمانی ها برایم فرصتی نمی گذارد ، تنها نگرانیم همین است.
آرمان در حالیکه با شک نگاهم می کرد گفت :
- تو که همه درس هایت خوبه حتی می دانم که همیشه از کلاس جلوتر هستی ، اگر مورد دیگری هست بهتره که راستش را بگویی و از هیچ چیز نگران نباشی.
- نه مگر شما چیزی شنیده اید ؟
آرمان - اگر می دانستیم که دیگه از تو نمی پرسیدیم .
اذین – به نظر من اصلا بهتره قید درس و مدرسه را بزنی اینکه نگرانی ندارد.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم : همین که خودت قیدش را زدی بس است بهتره برای من نظر ندهی الان هم از پدر خواهش می کنم که اجازه دهد کمتر وقتم را اینطوری تلف کنم.
پدر کمی فکر کرد و بعد نگاه عمیقی به من انداخت و گفت :
- باشه ولی به قول خودت کمتر نه اینکه اصلا در هیچ جمعه حضور نداشته باشی فقط تا مدتی چون همیشه دوست دارم بچه هایم اجتماعی باشند با این پیش زمینه ای که تو داری اگر خودت را از حالا عقب بکشی همیشه منزوی می مانی.
چند ماه از بیماریم گذشته و من با خیالی آسوده مشغول خواندن و مرور درسهایم هستم. از نظر روحی خیلی بهتر شده ام و بالاخره امشب خودم را راضی کردم به میان فامیل و دوستان که به منزلمان دعوت داشتند بروم چون می دانستم هر موقع بخواهم می توانم راحت به اتاقم بیایم و دیگر پایین بر نگردم البته اوایل مهمانی می ترسیدم ولی وقتی متوجه شدم که امید فقط از دور نظاره گر است و دیگر سعی نمی کند به طرفم بیاید حتی یکی دو موقعیتی پیش آمد که تنها بودم ولی او از جای خود تکان نخورد و من احساس راحتی بیشتری پیدا کردم و سعی کردم که به شوخی و جوک های شادی که تازگی ها محراب هم به کمکش آمده بود توجه کنم و بعضی مواقع از ته دل بخندم. من که قصد داشتم زود به زود به بهانه ای مهمانی را ترک کنم آنقدر بهم خوش گذشت که تا آخر مهمانی ماندم البته گاهی هم به اطراف نگاه می کردم تا امید راببینم که چه می کند او از اول تا به آخر همانطور متفکر و ساکت دیدم ولی متوجه بودم که دائم مرا زیر نظر دارد با خود فکر کردم امید عصبانی بوده و حرفی زده اما قصدی نداشته و از این فکر خدا را شکر کردم.
امروز آرمان به اتاقم آمد و مثل همیشه در زد ولی بدن دادن فرصتی یا اجازه ای وارد شد گفتم :
- ارمان جان می دونی الان چند سالته ؟
- بله که می دانم
- پس چرا هنوز طرز در زدن و وارد شدن به اتاق را یاد نگرفته ای .
با صدای بلند خندید و گفت :
- اتاق من و تو ندارد حتما انتظار نداری کسی وارد اتاق خودش که می شود در بزند و منتظر اجازه بماند.
- وای چه رویی داری آرمان حالا منظورت را بگو چون می دانم بی دلیل به اتاق دوم خودت نمی آیی.
- واقعا که باهوشی!
- خوب زودتر بگو که کار دارم.
آرمان در حالی که صدایش را نازک می کرد گفت :
- مردم خواهر دارند ما هم خواهر داریم !نمی دونی آفاق همین دوستم مرتضی خواهرش در به در دنبال یک دختر خوب برایش می گرده . تازه دیروز از من می پرسید که خواهرت تا به حال چند تا دختر به تو پیشنهاد کرده که خندیدم و در جوابش گفتم مگه همه مثل تو خوش شانس هستند چون این خواهر من که به غیر از کتاب هایش چیزی را نمی بینه.
در حالی که خنده ام گرفته بود نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم و گفتم :
- طفلی آرمان جان زن می خواد ، بابا تو که هنوز دهنت بوی شیر می دهد زن می خواهی چکار؟
- می دونستم اصلا می دونی چیه ؟ فکرکنم تو حسودی و از حالا به زن من حسادت می کنی ، چه خواهر شوهری می شی تو ؟ بهتره برم سراغ همون مرتضی و بگم به خواهرش بگه تا برای من هم به دنبال زن بگرده.
با دلخوری گفتم :
- خوب بگو مارمولک از کی خوشت اومده چون می دونم تو حتما انتخابت را هم کرده ای و گرنه سراغ من نمی آمدی.
شانه ای بالا انداخت و گفت :
- نه بابا انتخاب چیه من ا صلا روم نمی شه به کسی نگاه کنم چه برسه که انتخاب کنم حالا تو کسی به نظرت نمی رسه ؟
- یک نفر مناسب سراغ دارم این دختر همسایمون همون دست راستیه که هر موقع می آد تو غیبت می زنه به نظر من همون خوبه . می خوای به مامن بگم همین فردا ترتیبش را بده.
آرمان دو دستی به سرش زد و گفت :
- نه خواهش می کنم اصلا از خیر اینکه تو برام زن انتخاب کنی گذشتم.
بعد همانطور که کنارم روی تخت می نشست ادامه داد : تو خودت تا به حال نفهمیدی که من به چه کسی علا قه دارم .
- نه چطوری بدونم مگه علم غیب دارم ؟
- الحق که همیشه از مرحله پرتی ، راستش من سالهاست که عاشقم و تا حالا هم هرچی تلاش کردم برای زودتر رسیدن به او بوده چون می دونم آنقدر خنگی که نمی تونی حتی حدس بزنی خودم می گم اون کسی که تونسته قلب برادرت را بدزده اسمش مهدیسه. حالا نظرت را بگو.
چنان از حزفش جا خوردم که تا چند لحظه هیچ نمی توانستم بگویم با دستش تکانم داد و گفت :
- آخه چت شد ؟ مگه مهدیس چه ایرادی داره که تو اینطوری شدی ؟
- خیلی هم خوبه ولی فکر نکنم قبول کنه .
- چرا ؟
- راستش نه به خاطر تو بلکه به خاطر دل خودشه آخه فکر کنم اونم مثل تو دلش جایی بنده .
کمی فکر کرد و خندید و گفت : نکنه اونم امید رو می خواد ؟
با تعجب گفتم تو از کجا فهمیدی ؟
- کیه که دنبال امید نباشه.
- مره شورش را ببرند پسره عوضی .
- چرا ؟
- به خاطر تو، به خاطر محراب .
با تعجب دوباره پرسید : محراب ؟
- آره دیگه نمی دونم چرا هرکی می آد و ازم کمک می خواد یه سر مشکلش به امید ختم می شه بهتر نیست یکجوری سر به نیستش کنید .
خندید و گفت :
- نه من امیدو می شناسم چون تازگی خیلی صمیمی شدیم . می دونی اونطوری که نشون می ده نیست یعنی اصلا توی خط عشق و عاشقی و چه می دونم زن گرفتن نیست نمی دونم چرا ولی میگه از هرچی زنه حالم بهم میخوره . حالا به تو می گویم که چکار کنی باید خودت را به مهدیس نزدیکتر کنی و در یک فرصت پیشنهاد مرا به گوشش برسونی چون می دونم دیر یا زود اونم امید و می شناسه و آنوقت کی بهتر از برادر مثل شاخ وشمشادت.