قسمت چهارم

عمه منیژه از پدر کوچکتر است که در همان اوایل ازدواجش به همراه شوهرش به کانادا رفتند و مقیم همانجا شدند و فقط یک دختر دارد که دوسالی از من بزرگتر است. تنها داییم کار اداری دارد یعنی سرهنگ است و با اینکه وضع مالیش مثل بقیه نیست ولی او هم از نظر مالی در رفاه خوبی است و با زن و فرزاندنش زندگی خوبی دارند البته گاهی با همسرش اختلاف پیدا می کنند ولیبا پادرمیانی فامیل این اختلاف زود رفع می شود. پسر داییم علی که حدودا سه سالی از من بزرگتر است و همانطور که در اول نوشتم امشب به طرف کانادا پرواز دارد و قرار است در کنار عمه منیژه زندگی کند و به دانشگاه رود و ادامه تحصیل دهد ، از نظر ظاهری پسری جذاب می باشد که از همان کودکی احساس می کردم به من علاقه دارد و همیشه حامیم است ، می دانم با رفتنش احساس تنهایی خواهم کرد و اما شادی که هم زیباست و هم اخلاقی دلنشین دارد و مانند اسمش شادی هر محفلی است و با گفتار شیرین و بذله گویش همه را به طرف خود جلب میکند . تنها خاله ام مونس نام دارد که از مادر یکسالی کوچکتر است و تقریبا از نظر ظاهر شبیه مادر است و با همسرش که او هم یک بازاری پولدار است زندگی خوبی دارند و دو فرزند دارد که مهدیس و محراب نام دارند و مهدیس از نظر ظاهر کاملا شبیه پدرش می باشد البته به غیر از زیبایی شرقی که تمام و کمال از پدرش به ارث برده آنقدر ظریف و شکننده به نظر می رسد که انسان احساس می کند دوست دارد او را مورد حمایت خود قرار دهد، دختر بسیار مهربانی است و همیشه به همه کمک می کند. محراب هم پسری خوشرو و شوخ است که بعد از گرفتن دیپلم در کنار پدرش مشغول به کار شده و همراه او در تیمچه چینی فروشان کار می کند.

به خاطر اینکه به نوشتن چنین مطالبی عادت ندارم احساس خستگی می کنم پس به امید روزی دیگر و نوشته های دیگر .
دفتر را بستم و در حالیکه لبخند به لب داشتم به آشپزخانه رفتم و برای خود فنجانی قهوه درست کردم و با خودم فکر می کردم که باید دفترم را ورق بزنم و از زمانی که برخوردهای لفظی من و امید شروع شد آن را مرور کنم ، بعد از اینکه قهوه ام را خوردم به طرف اتاقم رفتم و دوباره دفتر را باز کردم و چندین صفحه را ورق زدم و به سال هزار و سیصد و چهل رسیدم و از همان صفحه شروع به خواندن مطالب کردم.
امروز با خوشحالی در حالیکه به کارنامه ام فکر می کردم نگاهم به حیاط بزرگ خانه افتاد که پر از گل و درختان زیبا بود . در سمت راست حیاط استخر بزرگی وجود داشت و مشهدی رضا باغبانمان کنار آن ایستاده بود و داشت به گل های اطراف آن آب می داد چقدر او را دوشت دارم ، چنان به گل و گیاهان می رسد که انگار آنها را مانند فرزاندنش دوست دارد. با صدای بلند سلام کردم و گفتم :
- خسته نباشید مشهدی رضا .
گفت : سلامت باشید خانم . بعد همچنان که از عطر گل ها مست شده بودم با لبخند وارد ساختمان شدم و مادرم را در حال صحبت با تلفن دیدم. به طرف آشپزخانه رفتم و به خدیجه خانم که ظرف ها را می شست خسته نباشید گفتم که به طرفم برگشت و خندید و گفت :
- سلامت باشید آفاق جان ، تا من ناهارتان را می کشم زود لباستان را عوض کنید.
به طبقهبالا رفتم و لباسم را عوض کردم و بعد به آشپزخانه برگشتم و در حالیکه از بوی قرمه سبزی اشتهایم بیشتر تحریک شده بود پشت میز نشستم و همان طور که غذا می خوردم گفتم آذین کجاست گفت :
- آذین خانم رفته آرایشگاه موهایش را درست کند.
وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم گفت : آخه امشب منزل آقای محمودی دعوت هستید.
در حالیکه غذایم را فرو می دادم احساس کردم دیگر اشتهایی ندارم اما چند قاشق به زور خوردم و دمق از پشت میز بلند شدم و از خدیجه خانم تشکر کردم و از اشپزخانه بیرون آمدم و مادر را دیدم که به طرفم می آید سلام کردم و خواستم به طرف اتاقم بروم که گفت « آفاق جان ساعت پنج باید آماده باشی. »
سرم را تکان دادم و به اتاقم رفتم و به مهمانی امروز فکر کردم ، راستش بر عکس آذین زیاد خوشم نمی آمد که به خانه آقای محمودی بروم ولی به خاطر پدر و مادرم مجبور بودم که شرکت کنم ، مخصوصا که بهانه ای هم نداشتم چون امتحانم تمام شده بود و فردا هم جمعه بود. به آقای محمودی فک کردم چند وقتی بود با پدر دوست شده بود و این اواخر دوستیشان آنقدر صمیمی شده بود که حتی در کارهایی هم شراکت داشتند و کم کم این دوستی و آشنایی باعث شده که همیشه همراه با خانواده در جمعمان حضور داشته باشند .
آهی کشیدم و بعد از مدتی به حمام رفتم و دوش می گرفتم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد و متوجه شدم ساعت چهار و نیم است سعی کردم زودتر آماده شوم برای همین هم به طرف کمد رفتم و به روال عادت همیشگی با چشمانی بسته لباسم را انتخاب کردم و بعد وقتی چشمانم را باز کردم کت و شلوار قهوه ای رنگم را در دستم دیدم . آن را روی تخت نهادم و موهایم را با سشوار خشک کردم و لباسم را تعویض کردم و موهایم را ساده پشت سر بستم و فکر کردم تا صدای پدر در نیامده زودتر پایین بروم چون همیشه من آخرین نفر بودم که از اتاقم بیرون می رفتم و اغلب پدر با صدای بلند مرا صدا می کرد. در حالی که از اتاق خارج می شدم یادم آمد که کتابم را برنداشتم دوباره برگشتم و کتاب را داخل کیفم جای دادم و با خود فکر کردم امشب حتما باید مطالب باقی مانده آن را مطالعه کنم. از پله ها پایین آمدم و وقتی بقیه را ندیدم خدا را شکر کردم به این خاطر که پدر صدایم نکرده بود. بعد از چند لحظه همه با هم سوار اتومبیل پدر شدیم و حرکت کردیم در همان حال نگاهم به آذین افتاد که کنارم نشسته بود و در لباس آبی رنگش که همرنگ چشمان درشت و کشیده اش بود چقدر زیبا و طناز شده بود. همین هفته پیش بود که باز خواستگار خود را رد کرده بود البته اوایل دلیلش این بود که تا خواهر بزرگم شوهر نکرده من هم شوهر نمی کنم. با اینکه تازه شانزده سال داشت ولی به واسطه زیبایی خیره کننده اش خواستگاران متعددی داشت که پاشنه در خانه مان را از جا کنده بودند. آخر مجبور شدم با پدر و مادرم صحبت کنم و بعد از ماهها آنها را قانع کردم که من می خواهم ادامه تحصیل دهم و تا به دانشگاه نروم و تحصیل خود را تمام نکنم قصد ازدواج ندارم و اگر می خواهند دو دخترشان روی دستشان نماند بدون توجه به من آذین را آزاد بگذارند تا با یکی از همین خواستگارانش ازواج کند و حالا باز آذین بود که بدون داشتن بهانه ای خواستگارانش را رد می کرد. هر طور بود همه متوجه شدیم که دلش را باخته و به انتظار پسر آقای محمودی یعنی امید نشسته البته این یک اپیدمی بین تمام دختران فامیل و آشنا شده بود چون امید هم ظاهر بسیار جذابی داشت و هم از تحصیلات خوبی برخوردار بود و هم از نظر خانواده در موقعیت ایده آلی قرار داشت. در این بین تنها کسی که به او فکر نمی کرد و نمی خواست دل او را برباید من بودم چون با دیدن این همه دختر خوشگل که دور این آقا امید را گرفته بودند فکر نمی کردم حتی مرا ببیند چه برسد به اینکه به من هم فکر کند آنهم او که آنقدر مغرور و از خود راضی است و فکر می کنه مثل و مانند ندارد. واقعا نمی دانم چرا آذین متوجه نیست و همه چیز را در موقعیت مالی خوب و ظاهر زیبا می بینه و فکر نمی کنه که عشق هر قدر زیبا و پر شور باشد ولی ارزشش به اندازه ای که غرور خود را فراموش کنیم نیست. من فکر می کنم همشه باید غرورم بالاترین ارزش برایم باشد که هیچ عشقی نتواند آن را شکست دهد. در حالی که در مقابل عشق اذین امید سکوت کرده با اینکه مطمئن همستم می داند که آذین دوستش دارد نمی دانم شاید هم دارد برایش ناز می کند. اه حالم از این حرکات آذین که با عث شده بود امید برایش ناز کند به هم می خورد. با صدای مادر به خودم آمدم «آفاق مگر پیاده نمی شوی » . نگاه کردم و دیدم به در خانه قصر مانند آقای محمودی رسیده ایم زود در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. وقتی وارد سالن شدیم با اینکه بارها به آنجا آمده بودم اما باز شکوه و زیبایی آنجا مرا محسور خود کرد راستش منزل آقای محمودی بسیار خوش نقشه بود که با کاردانی خانم محمودی و ثروت زیادشان آنجا را به نحو زیبایی آراسته بود. سالن با وسایل تزیینی و چندین دست مبلمان و صندلی هایی که از بهترین مدل و جنس با طرح های زیبا پر شده بود ولی من یک قسمت سالن را بیشتر از مکان های دیگر آن دوست داشتم و آن قسمت در گوشه ای از سالن بود که به حیاط پشتی مشرف بود و به صورت سنتی تزیین شده بود و تقریبا جایگاه همیشگی من بود گوشه ای دنج که هم می توانستم راحت مطالعه کنم و هم از زیبایی های باغ لذت ببرم. یکدفعه با تکان دست ارمان به خود آمدم و متوجه شدم چنان به جایگاه خود خیره مانده ام که یادم رفته است سلام کنم ، سرم را برگرداندم و چشمم به امید افتاد که با نگاه تحقیر آمیزی مرا می نگریست. من هم به تلافی نگاهش بدون توجه به او و حتی سلام به سوی افراد حاضر در مهمانی رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی به طرف جایگاه دنج همیشگی خود رفته و کنار پنجره روی تخت نشستم و به پشتی تکیه دادم و به باغ زیبای آنجا چشم دوختم . بعد از مدتی کتابم را از کیفم خارج کردم و مشغول مطالعه شدم که با شنیدن صدایی سرم را از روی کتاب بلند کردم و امید را دیدم که کنارم ایستاده و به کتابم اشاره می کند. با لحن تمسخر آمیزش گفت :
- خانم دانشمند در این کتاب ها رسم معاشرت نوشته نشده که بدانید وقتی وارد می شوید به صاحبخانه سلام کنید و از احوالش جویا شوید من نمی دانم شما دخترهای به اصطلاح درس خوان چرا اینقدر مغرور هستید ؟ در صورتی که خودتان هم می دانید اگر بتوانید حتی به دانشگاه هم بروید باز به پای مردان نمی رسید و فقط به درد همان خانه داری، غیبت کردن و خدمت به مردها می خورید.
چنان تمسخری در صدایش بود که ناخود آگاه خود را آماده جوابگویی کردم و به چشمانش خیره شدم ولی در یک لحظه خود را در جنگل سبز چشمانش اسیر دیدم و همین باعث شد که زبانم بند بیاید پس از چند لحظه که او را مات زده نگاه کردم به خود آمدم و گفتم :
- از شما غیر از این حرفای مزخرف که نشات گرفته از آن مغز کوچکتان است انتظار دیگری نمی رود.
حالا او بود که با خشم نگاهم می کرد و چنان حالت ستیزه جدر چشمانش بود که کمی ترسیدم بعد از مدتی پوزخندی زد و گفت « اینها را در کتابتان نوشته اند » و فوری به طرف دیگر سالن رفت و به جمع دختران و پسرانی که دور شادی نشسته بودند و از حرف های بامزه او می خندیدند پیوست. وقتی که لرزش بدنم کمی آرام شد به امید نگاه کردم نمی دانم چرا دلم می خواست یک جوری او را جلوی نگاه همه کنف کنم. در حالیکه فکر می کردم چطور این کار را انجام دهم کتابم را بستم و مدتی همانطور که به آنها نگاه فکر کردم و متوجه سدم که او همیشه در جمع به بازی شطرنج خود می بالید و الحق هم تا کنون کسی نتوانسته بود او را در جمع ما شکست دهد.