قسمت سوم

دیروز تولد 17 سالگیم را جشن گرفتیم . وقتی هدیه ها را باز می کردم چشمم به زرورق زیبایی افتاد که نام آرمان عزیزم روی آن بود که تولدم را تبریک گفته بود. به سوی آرمان رفتم و گونه اش را بوسیدم و زرورق را باز کردم و تو را دیدم ، یه دفتر قطور با جلد سبز خوشرنگ که دوتا قلب طلایی تقریبا بزرگی روی آن جا داشت و در زیر هر قلب مستطیل کوچک طلایی رنگی بود که جای نوشتن نام بر روی آن بود. همچنان که داشتم به قلب ها نگاه می کردم و فکر می کردم به غیر از نام خودم در زیر قلب دیگر چه نامی بنویسم صدای شادی دختر دایی شوخ و بذله گویم را شنیدم که از آرمان پرسید :
- این را اشتباهی نگرفته ای ؟ آخر این به درد یک دختر احساساتی می خورد که بخواهد از عشق و عاشقی بنویسد ، در حالی که خواهر تو تنها چیزی که نمی دونه همینه راستش به نظر من حالا داره فکر می کنه در این دفتر ریز نمراتش را بنویسه تا بفهمه در کدوم درس کم کاری کرده تا تلاشش را بیشتر کند یا لیست کتاب هایی که خوانده بنویسه تا بفهمه کدام کتاب علمی را فراموش کرده که بخواند.
از حرف شادی صدای خنده همه بلند شد همانطور که با لیخند نگاهش می کردم احساس کردم چقدر این دختر داییم را دوست دارم و روحیه اش را تحسین می کنمچه خوب توانسته بود غمش را پشت روحیه شادش پنهان نماید چون به غیر از جشن تولد من جشن خداحافظی علی هم بود که بالاخره موفق شده بود پدر و مادرش را راضی کند که برای ادامه تحصیل پیش عمه منیژه به کانادا برود و صبح زود پرواز داشت.
علی گفت :
- شادی وای به حالت چشم مرا دور دیدی مرتب بخواهی سر ب سر آفاق بگذاری .
شادی خندید و گفت : اتفاقا منتظر اعتراضت بودم آخر ندانستم تو برادر من هستی یا آفاق تو که همه اش از اون طرفداری می کنی .
به سوی علی پسر داییم نگاه کردم و با خود گفتم به راستی چرا علی همیشه و در همه جا اینچنین از من دفاع می کنه از چند سال پیش متوجه شدم وقتی که کسی حرفی به من می زند حالا چه به شوخی یا جدی قبل از اینکه خودم حرفی بزنم اون حالت مقابله را به خود می گرفت. در هماتن حال صدای محمد را شنیدم که گفت «نگران نباش علی قول می دهم از این به بعد نماینده خوبی از طرف تو باشم » البته مدتی بود که متوجه طرفداری های گه گداری از طرف او شده بودم.
آذین با دلخوری گفت :
- به نظر من که آفاق احتیاج به این همه ناجی نداره اون به وقتش از همه ما زبان درازتر است و از خودش خوب بلده دفاع کنه .
و بعد سرش را به طرفم برگرداند و گفت :
- آفاق چقدر معطل می کنی بقیه هدایا را باز کن .
به آذین نگاه کردم چقدر لباس شرابی رنگش به پوست سفیدش می آمد و آنقدر او را زیباتر کرده بود که به راحتی کسی نمی توانست چشم از او بردارد. همچنان که دستم را به سوی هدیه دیگر پیش می بردم با خود گفتم خدا را شکر که دیگر مثل سابق به ؟آذین حسودیم نمی شود این حرف هایی بود که وقتی تو را در دست هایم گرفتم شنیدم و دوست داشتم همه را بنویسم چون بر خلاف گفته شادی تصمیم دارم فقط در تو از خودم خانواده ام و اتفاق هایی که در اطرافم پیش می آید بنویسم. دوست دارم اول از خود و خانواده ام بگویم تا مرا بهتر بشناسی و بعد هم از فامیل ها و دوستانمان صحبت کنم چون می دانم به طور مرتب از آنها اسم خواهم برد چون رفت و آمد ما بسیار است و پدر و مادرم هر دو دست دارند که هر هفته یا حتی هفته ای دوبار دور هم جمع شویم و اوقاتی را با هم بگذرانیم. البته می دانم که حالا با اسم خواهرم آذین و آرمان برادرم آشنا شده ای که همه با هم یک خانواده پنج نفره را تشکیل می دهیم. آرمان هم فرزند ارشد و هم تنها پسر خانواده و به قول معروف پسر پسر قند عسل ، جایگاه به خصوصی در خانواده دارد ولی از حق نگذریم آرمان علاوه بر اینکه از جذابیت پدر و مادر هر دو ارث برده حتی قلب رئوف و مهربانش مانند پدر و مادر است. من و آرمان همیشه احساس صمیمیت خاصی بهم داریم ، هم من به او و هم او به من احترام می گذارد و همیشه هوایم را دارد و هم من به شدت دوستش دارم و حرف هایش را گوش میکنم و اما خواهرم آذین که فرزند سوم و به اصطلاح آخرین فرزند است که به واسطه زیبایی منحصر به فردش در تمام فامیل و خانواده کمی لوس و مغرور است و من تا به حال نتوانسته ام با او یک رابطه خیلی صمیمی مثل رابطه خودم و آرمان برقرار کنم ، کلا همانطور که از نظر قیافه از هم دور هستیم از نظر خلق و خوی و اخلاق هم از هم دور هستیم. او تمام حواسش متوجه مد لباس ، مدل مو ، و موسیقی است طوری که حتی به خاطر علاقه اش به کلاس موسیقی درس رابه کلی فراموش کرد و حاضر به ادامه تحصیل نشد و الان مدت چهار ماه است که دیگر به مدرسه نمی رود و بیشتر اوقات خود را سرگرم موسیقی و زدن پیانو می کند، اما من متاسفانه مثل خواهر و برادرم از آن زیبایی که آنها برخوردار هستند بهره ای نبرده بودم. البته فکر کنم زیبایی آنها چنان چشمگیر هست که باعث شده چهره من زیبا به نظر نرسد چون در مدرسه بعضی مواقع دوستانم از زیباییم تعریف می کنن که خودم تعجب می کنم. اوایل همیشه به اذین احساس حسادت می کردم چون در هر جمعی توجه همه به سوی او جلب می شد و راستش اکثرا با دیدن این همه تحسین آذین سعی می کردم که خودم در جای خلوتی مشغول به کاری کنم ، ولی وقتی به هوش و استعداد خودم در ضمینه درس پی برده بردم راه مطرح بودن خودم را پیدا کردم و در ان زمان بود که با پشتکار و علاقه به خواندن دروسم ادامه دادم تا حدی که دیگر به
آنها قانع نبود و سعی می کردم کتاب های دیگری را هم مطالعه کنم ، طوری که تا سن هفده سالگی زبان انگلیسی و عربی و آلمانی را فرا گرفتم و حالا در حال یاد گرفتن زبان فرانسوی هستم. با مطالعه کتاب های زبان خودم می توانستم یاد بگیرم فقط در مواقعی که احساس می کردم به کمک احتیاج دارم از پدر می خواستم که برای رفع اشکالم معلم بگیرد. تا به حال از نظر درسی همیشه رتبه اول بودم چه در مدرسه و چه در منطقه که همین خصوصیاتم باعث شده بود به طور جدی خود را در خانواده و فامیل مطرح کنم ولی همین علاقه به مطالعه کم کم باعث انزوا طلبیم شد و حس کردم که از جمع دور می شوم چون وقتی که به صحبت هایشان گوش می دادم آنها را پوچ و بیهوده می دیدم و با خودم فکر می کردم مگر چقدر مهم است انسان حتما لباسی را بپوشد که پوستش بیاید و یا مدلش با مدل روز هم خوانی داشته باشد یا چرا باید همیشه پشت سر هم غیبت کنیم. چون خودم لباس های ساده و تیره را دوست داشتم کمدم را از این لباس ها پر می کردم البته لباس های پر زرق و برق و مجلسی هم داشتم که بیشتر به انتخاب مادر بود. کمد لباسم را تقریبا به دو قسمت تقسیم کرده بودم لباس هایی که کمتر می پوشیدم در طرف چپ کمد آویزان کرده بودم موقعی که قصد داشتم جایی برویم و یا در خانه مهمان داشتیم به صورت یک بازی لباس هایم را انتهاب می کردم اول چشمانم را می بستم و در سمت راست کمد را باز می کردم و همانطور چشم بسته لباس را همراه با چوب لباسی بیرون می کشیدم و بعد چشمانم را باز می کردم. وقتی فکر می کردم من چقدر راحت لباسم را انتخاب می کنم در حالی که آذین بعد از مدتی با وسواس بین لباسهایش می گشت و دست آخر غر می زد که لباس تازه ای ندارد لبخند به لبانم می نشست.
حالا از مادر بگویم ، آذین بیشتر زیباییش را از مادر گرفته بود ولی قد مادر از قد آذین کوتاه تر بود و ظرافت و خوش هیکلی آذین را نداشت . مادرم چشمانی درشت و آبی داشت با پوستی سفید و لطیف و موهایی به رنگ طلا پدر وقتی همسایه آنها بود سخت عاشقش می شود و بالاخره این عشق به ازدواج منتهی می شود و هنوز این عشق و علاقه بین پدر و مادر وجود دارد و همیشه فکر می کنم همین تفاهم و عشق باعث شده که چنین خانواده منسجی داشته باشیم . مادرم زنی حساس و زود رنج ولی بسیار مهربان است و به خانواده اش عشق می ورزد صبح که از خواب بیدار می شود به فکر رفاه همه ما است . پدرم سرمایه خوبی در اختیار دارد و دارای چندین باب مغازه آهن فروشی در اطراف تهران می باشد و به واسطه همین سرمایه تقریبا خوبش می توان گفت که یکی از سرمایه داران آهن است البته خیلی سعی می کند که رفتارش مثل آهن سخت و محکم باشد ولی همه ما می دانیم که پشت آن تحکم و استبداد چه قلب رئوف و مهربانی دارد و چقدر خانواده اش را دوست دارد. پدرم با قدی بلند و پوست گندمگون و چشمان درشت و مشکیش مرد جذابی نشان می داد و از نظر ظاهر کاملا یک مرد شرقی بود. یکی از خواسته های پدر که هیچ وقت نتوانستیم با آن مبارزه کنیم این بود که در هر حالی در جمع حاضر باشیم به خصوص من که احساس می کردم از جمع گریزان هستم ولی من هم کم کم راهی پیدا کردم که هم حرف پدر را گوش می دادم و هم می توانستم اوقاتم را آن طور که دوست دارم بگذرانم یعنی اول لحظات کوتاهی را در جمع می گذراندم و بعد گوشه خلوتی پیدا می کردم و به مطالعه می پرداختم با اینکه پدر متوجه شده بود ولی دیگر اعتراضی نشان نداد و همین به صورت یک عادت هم برای خودم و هم خانواده و فامیل در آمد.
حالا دوست دارم در مورد اقوامم بگویم اول از همه از عمو نادر بگویم که بزرگ خانواده است و چند سالی از پدر بزرگتر است . او هم عاشق همسرش می باشد اما متاسفانه فرزندی ندارد ولی آنقدر با همسرش صمیمی همستند که بعد از سالها هنوز کسی نمی داند کدامشان نمی تواند صاحب فرزند شود برای همین همیشه به عشق آنها به دیده احترام می نگرم چون حتی عدم فرزند نتوانسته از عشقشان بکاهد و اما عمه ناهید که شوهر او هم یک بازاری پولدار است و همراه همسر و فرزندش زندگی آرام و خوشی دارند. تنها فرزند آنها سالهاست که مشغول تحصیل در دانشگاه است و دیگر به پایان تحصیلاتش چیزی نمانده و به زودی مدرک مهندسی شیمی خود را می گیرد و در کل پسر جذاب و مهربانی است البته مهربانیش بیشتر از چهره جذابش همه را به طرف خود جلب می کند.