مسعود از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و به طرف من اومد...
تمام صورتم از درد غصه ایی كه به دلم نشسته بود با اشك هم آغوش شده بود...
مسعود رو به روی من ایستاد و دستش رو به طرفم دراز كرد و گفت:بلند شو...
دستم رو در دست مسعود گذاشتم و با كمك اون از روی زمین بلند شدم و روی یكی از راحتی های كنار دیوار نشستم.
مسعود گفت:اومدیم و پیداش كردم...گیریم دیگه خودش نخواد با تو زندگی كنه...اون وقت چی؟...تو اونقدر در حقش ظلم كردی كه منم جای سهیلا باشم حالم از دیدنت به هم میخوره...این گند آخرتم كه دیگه...
سرم رو بین دو دستم كه ازآرنج روی زانوهام بود گرفتم و گفتم:مسعود...فقط برام پیداش كن...برای برگردوندنش و اینكه من رو ببخشه حاضرم هر كاری بكنم...هر كاری...حالا میفهمم دیگه تنها كسی رو كه دارم توی این دنیا سهیلاست و اون بچه ایی كه توی شكم داره...مسعود من عاشق سهیلام...من واقعا" بهش نیاز دارم...زندگیم به سهیلا بسته است...
سرم پایین بود و قطرات اشكی كه از چشمام خارج میشد سرمیخوردن و از نوك بینی ام به روی پاركت كف هال می افتاد...
دیگه توان هیچ چیز رو در خودم نمی دیدم و ذره ذره ی وجودم بود كه سهیلا رو فریاد میزد...
لحظاتی گذشت...
شنیدم مسعود گفت:بلند شو دست زنت رو بگیر برو خونه ات...بگذار منم به زندگی خودم برسم...
سرم رو بلند كردم و برگشتم به سمت مسعود...
دیدم مسعود درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرده و داره با لبخند به من نگاه میكنه!!!
غزاله رو دیدم كه از اتاق خواب خارج شد و كنار مسعود ایستاد...
سپس سهیلا در حالیكه تمام صورتش از اشك خیس شده بود از اتاق بیرون اومد!!!
از روی راحتی بلند شدم و سهیلا رو در آغوش گرفتم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...
سهیلا با بزرگواری و دریایی از عشق خطای من رو نادیده گرفت و دوباره به زندگیم برگشت...