مهشید رو به روی من ایستاده بود و فقط اشك می ریخت و من به او و رفتارش خیره بودم!
بعد از دقایقی كه برای من یك قرن گذشته بود كم كم آروم گرفت و روی یكی از مبلهای نزدیك میزم نشست و پاكت سیگارش رو از كیف خارج كرد و یك نخ از اون رو با فندك آتش زد و دود حاصل از اون رو بیرون فرستاد و گفت:دو روز پیش برگشتم ایران...رفتم جلوی خونه تا امید رو ببینم...البته میدونم تعهد داده بودم كه دیگه هیچ وقت با امید رو به رو نشم اما میخواستم وقی از خونه میاد بیرون و سوار سرویس مدرسه اش میشه فقط نگاهش كنم...اما فهمیدم كسی توی خونه زندگی نمیكنه!...از در و همسایه سوال كردم گفتن چند ماهی هست كه دیگه اونجا زندگی نمیكنید...دو هفته ایی بود كه هر شب خواب امید رو میدیدم...خیلی دلتنگش شده بودم...میدونم شاید از نظر تو این حس من مسخره باشه...اما دست خودم نبود...فقط میخواستم از دور نگاهش كنم به خدا فقط همین...
بار دیگه به گریه افتاد!
نفس عمیقی از روی كلافگی كشیدم و هنوز بهش نگاه میكردم...
ادامه داد:فكر كردم برم خونه ی دخترعموی مامانت و از اون آدرس جدید محل زندگیتون رو بگیرم...همین كارم كردم...اما وقتی برام تعریف كرد كه توی این چند ماه چه اتفاقاتی افتاده دیگه توانم رو از دست دادم...نمیدونستم خدا اینجوری حسرت یك دیدار رو به دلم میگذاره...ازش نشونی قطعه و ردیف امید رو توی بهشت زهرا خواستم كه گفت خاطرش نیست!...فكر كردم تو بهش سپردی اگه یه روزی منو دید آدرس اونجا رو بهم نده ولی قسم خورد كه اینطور نیست و واقعا"آدرس دقیق رو نمیدونه...اومدم شركتت اما گفتن نیستی و رفتی سفر...امروزدوباره با ناامیدی كامل اومدم وقتی دیدم برگشتی خواستم فقط یك خواهشی ازت بكنم...اونم این كه آدرس امید رو توی بهشت زهرا بهم بده...
دوباره به گریه افتاد...
برای لحظاتی حس كردم دلم براش میسوزه...گاهی دیدن فردی كه در عین حال از اون متنفری و دقت میكنی كه چقدر بدبخته ممكنه حس ترحم و دلسوزی هم در انسان به وجود بیاد و من هم از این قائله مستثنی نبودم...
احساس میكردم خودم هم دچار بغض شده ام...بغضی دردناك به حال امید از دست رفته ام...به حال مادربی گناهم كه دیگه وجود نداشت...به حال زندگی سراسر دردم...به حال خودم و در نهایت به حال زنی كه حالا با درد گریه میكرد و در وضعی كه سیگاری لای انگشتش بود لرزش دستانش و هق هق حاصل از گریه اون رو در نظر من به یك انسان مفلوك و بدبخت تبدیل كرده بود!