زمانیكه وارد فرودگاه ایران شدم نیمه های شب بود... دوباره احساس دلتنگی و هجوم غصه ها آزارم میداد...درست مثل این بود كه با ورود دوباره ام به ایران محكوم هستم كه خاطراتم رو مرور كنم!
وارد خونه كه شدم بغضی ناشناخته عذابم میداد...دلتنگ بودم...به دنبال چیزی میگشتم كه نمیدونستم چی هست!!!...به اتاقها سرك میكشیدم...خلوت و سكوت خونه...گرد وغباری كه در طول این مدت به روی وسیله ها نشسته بود رو نگاه میكردم...من فقط حدود یك ماه نبودم اما درست مثل این بود كه سالهاست كسی قدم به این خونه نگذاشته!!!
چمدان و سامسونتم رو در همون هال روی زمین گذاشتم و به اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز كشیدم و لحظاتی بعد به خواب رفتم.
صبح روز بعد زمانیكه به شركت رفتم حدود ساعت11بود كه خانم افشار با چهره ایی نگران و مضطرب به دفترم وارد شد و گفت:ببخشید آقای مهندس...خانم سابقتون اومده میخواد شما رو ببینه...
نگاهم رو از روی كاغذهای گزارش كار شركت برداشتم و با تعجب به خانم افشار نگاه كردم و گفتم:كی میخواد من رو ببینه؟!!!
- خانم سابقتون...
درست در همین لحظه مهشید هم وارد اتاق شد!!!
چهره اش به شدت رنگ پریده بود و برعكس همیشه آرایش چندانی نداشت اما ظاهر لباس پوشیدنش تغییری نكرده بود...چشماش متورم و سرخ و نشان از گریه ایی داشت كه شاید ساعتها طول كشیده بوده...وقتی نگاهم به روی صورتش ثابت موند با صدایی بغض دار و عصبی گفت:كجا دفنش كردی؟!!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)