عصبی شدم و دستم كه هنوز به پیشونیم بود رو به حالت مشتی گره كرده با شتاب به سمت صورت مسعود بردم اما خیلی سریع مشتم رو نرسیده به صورتش گرفت و با لبخندی طعنه آمیز گفت:نه بابا...پس هنوز غیرتی هم مونده برات...سیاوش یادت باشه تو پدر اون بچه ایی هستی كه الان سهیلا داره با خودش حمل میكنه...مشتتم به صورت من نشونه نرو...بهتره به جای اینكه به خاطر حرف حقم یقه ی من رو بگیری یه ذره به خودت بیای...اگه واقعا سهیلا رو میخوای از خودت دور كنی مطمئن باش كسی كه ضرر میكنه خود احمقتی...اگرم فكر میكنی مشكلات اخیر توان ادامه زندگی رو از تو گرفته و میخوای خودكشی كنی خوب بكش به درك اما چرا قبل از كشتن خودت سهیلا رو داری نابود میكنی؟!!!...الاغ چرا نمیفهمی؟...اون به قدری دوستت داره كه مطمئنا" با وجود همه ی ناراحتی كه از دستت داشته به خاطر اینكه با سنگدلی تموم فرستادیش بره خونه ی مادرش اما وقتی من بهش تلفن زدم تا حال تو آدم احمق رو بپرسم نه تنها یك كلمه از اینكه بیرونش كردی چیزی بهم نگفت كه خیلی هم نگرانت بود و از من خواست هر طور شده شب تو رو تنها نگذارم...اون وقت من الاغ كلی سرش داد و بیداد كردم و بهش دری وری گفتم كه چرا تو رو تنها گذاشته؟...اگه میدونستم توی بیشعور اون رو از خونه ات بیرون كردی به قبر خودم می خندیدم اونطوری باهاش حرف بزنم...
بعد از این حرفها با شدت دست من رو به سمت پایین انداخت و رها كرد!...سپس از من فاصله گرفت و چند قدم شروع كرد به راه رفتن در هال...
با عصبانیت گفتم: مسعود من نیازی به موعظه ندارم...گمشو بیرون...
برگشت به طرف من و گفت:بله...میدونم...تو نیازی به من نداری...تو فقط به یه جو شعور نیاز داری...حالا هم میرم تنهات میگذارم...توی تنهایی بتمرگ و به خودت و رفتارت فكر كن...به روح امید قسم كه اگه سهیلا رو از خودت دور كنی نهایت حماقت رو كردی...اون دیگه الان نه تنها زنت شده كه مادر اون تحفه ایی هم كه براش توی شكمش كاشتی هست...
فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...گمشو برو از خونه ی من بیرون...
مسعود سرش رو به علامت تایید همراه با تهدید تكونی داد و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت و درب رو محكم به هم كوبید!
با رفتن مسعود سكوتی مرگبار تمام خونه رو پر كرد...حالا دیگه من مونده بودم و دنیایی از غم و اندوه...من مونده بودم و دریایی از خاطرات غم انگیزم...من مونده بودم و مرور تمام وقایعی كه از سرم گذشته بود...وقایعی كه نقطه ی شروعش مهشید بود...زندگی با اون...رفتارهای نادرستش...خراب كردن زندگیم توسط مهشید...زنی كه مادر امیدم بود...امیدی كه به چه راحتی از دست داده بودمش...امید پسر كوچولویی كه در سن اون تمام كودكان جز خنده و شادی چیزی تجربه نمیكنن اما اون در اثر فشارهای عصبی بیمار شد...بیماریی كه هیچ وقت نفهمیده بودم یا شایدم نخواسته بودم كه بفهمم...و در نهایت حضور سهیلا و دلبستگی امید به محبتهای اون...دلبستگی كه در آخر منجر به قتل مادرم توسط امید شد...دلبستگی كه خود امید از باور اینكه به زودی كودك دیگه ایی در آغوش سهیلا قرار خواهد گرفت رو مجبور به...به وقوع اون فاجعه كرد...