به آشپزخانه رفتم و در یك لیوان برای خودم چای ریختم و روی میز آشپزخانه قرار دام و صندلی رو عقب كشیدم و نشستم...سكوت خونه آزارم نمیداد...نیاز به این سكوت داشتم...نمیدونستم سهیلا كجاست اما از اینكه نبود خوشحال بودم!!!
احساس خوبی نداشتم اما باور كرده بودم كه نمیخوام كنارم باشه!!!
چند حبه قند در لیوان انداختم و شروع كردم به هم زدن چای...
صدای چرخیدن كلید در قفل درب هال رو شنیدم اما برام مهم نبود...
لحظاتی بعد سهیلا وارد هال و سپس آشپزخانه شد و كیسه ی كوچكی كه حاوی كره و پنیر و خامه و عسل به همراه یك بسته نان بود به روی میز گذاشت و گفت:سلام...صبح بخیر...كی بیدار شدی؟
نگاهش نمیكردم و پاسخی هم ندادم!
كمی نگاهم كرد و سپس مانتو و شال روی سرش رو درآورد وروی یكی از صندلیها گذاشت...به سمت كتری و قوری روی گاز رفت و در همون حال گفت:دیدم توی خونه كره و پنیر برای صبحانه نداریم...تو هم كه خواب بودی...برای همین خودم رفتم خرید...
تنهایی و خلوتم رو بار دیگه بهم ریخته بود...و این عصبیم میكرد!!!...حرفی نمیزدم و فقط با قاشق چایخوری توی لیوانم بازی میكردم و به اون خیره بودم!
سهیلا به محض اینكه برای خودش چایی در فنجون ریخت بار دیگه حالت تهوع به سراغش اومد و در ضمنی كه خیلی سریع فنجانش رو روی میز گذاشت به سمت دستشویی دوید...
وضعیتش نه تنها نگرانم نمیكرد بلكه بی تفاوت هم بودم...حس میكردم سهیلا در مرگ امید نقش اصلی رو داشته و به شدت از این بابت عذاب میكشیدم!
احساس خوبی نداشتم چرا كه در طول هفته ایی كه گذشت نه تنها به سهیلا فكر نكرده بودم بلكه از نگاه كردن به او هم اجتناب میكردم...دیگه دیدن صورت زیباش و اندام بی نظیرش و زیبایی های خیره كننده اش برام جذابیت نداشت!!!...در طول هفته ایی كه گذشته بود هر بار كه به طرفم اومده بود حتی زمانیكه تنها بودیم با جدیت ازش خواسته بودم من رو تنها بگذاره و چه صبورانه حرفم رو گوش كرده بود...بی هیچ اعتراضی!!!
زمانیكه از دستشویی خارج شد رنگش پریده بود و برای لحظاتی روی یكی از راحتی ها نشست...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)