اگه دوستش داشتی اون روز دهنت رو میبستی و بهش نمیگفتی كه چه اتفاقی قراره بیفته...همون حرف تو همه چیز رو خراب كرد و باعث شد امید دست به اون كار بزنه...حالا هم دیگه تحمل دیدنت رو ندارم...میفهمی؟
سهیلا با چهره ایی بهت زده و ناباور به من خیره شده بود و من بی توجه به حالتش اون رو از جلوی درب كنار فرستادم تا برم به داخل حمام...
صدای غمزده و متعجب سهیلا رو شنیدم كه گفت:سیاوش یعنی چی كه تحمل دیدنم رو نداری؟!!...منظورت چیه كه حرف من باعث شد امید از اون بالا خودش رو به...
به میون حرفش رفتم و گفتم:همین كه گفتم...وسایلت رو جمع كن... دیگه تحمل هیچكسی رو ندارم...حتی تو رو...
سپس بدون معطلی وارد حمام شدم و درب رو بستم...وقتی زیر دوش آب رفتم چشمهام رو بستم و سعی داشتم با كشیدن نفسهای عمیق افكارم رو متمركز كنم...اما اعصاب به هم ریخته ی من مجال هیچ تمركز فكری رو بهم نمیداد!
وقتی كه از حمام خارج شدم و لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم سهیلا روی یكی از مبلهای پذیرایی كنار پنجره نشسته و به نقطه ایی خیره شده...
گره كراواتم رو جلوی آیینه ی قدی توی راهرو مرتب كردم و گفتم:پس چرا هنوز نشستی؟...مگه نگفتم...
نگذاشت حرفم تموم بشه و با صدایی گرفته گفت:نیازی نیست تو من رو به خونه ی مامانم ببری...برو شركت...منم تا یكی دو ساعت دیگه میرم...
سامسونتم رو برداشتم و به سمت درب هال رفتم كه سهیلا دوباره گفت:سیاوش؟
به طرفش برنگشتم و همانطور كه به درب هال خیره بودم گفتم:چیه؟