حق داشت دلخور باشه...به دنبالش وارد آشپزخانه شدم و گفتم:سهیلا؟...معنی اون سبدگل و جعبه ی كوچیك هدیه ایی كه برات گرفتم رو فهمیدی یا باید با كلام صریح هم بابت رفتار امروزم عذرخواهی...
به میون حرفم اومد و گفت:سیاوش...من نیازی به عذرخواهی ندارم...من فقط میخوام بدونم چقدر برای تو ارزش دارم؟...زنتم یا فقط به چشم پرستار مادرت و حالا هم بعد از مرگش به چشم پرستار پسرت و یك معشوقه داری نگاهم میكنی؟...میخوام بدونم اصلا" واقعا" من برای تو جایگاه یه همسر رو دارم یا...
و بعد به گریه افتاد!
به طرفش رفتم و با تمام ممانعتی كه میكرد در آغوش گرفته و بوسیدمش و گفتم:سهیلا...این حرفها چیه میزنی دیوونه؟...حتما" باید اعتراف كنم؟...یعنی خودت نمیدونی كه اگه تو توی این چند ماهه اخیر كنارم نبودی به چه فلاكتی افتاده بودم؟...هان؟
سهیلا كه هنوز گریه میكرد سرش رو به سینه ی من فشرد و گفت:سیاوش...وقتی من عاشقتم میخوام یه ذره هم تو عاشقم باشی...این حق منه كه این رو از تو بخوام...من زنتم مگه نه؟...ولی تو اینقدر كه عاشق امید هستی در عوض من هیچ ارزش و جایگاهی برای تو ندارم جز یه پرستار برای بچه ات و شایدم معشوقه ات...نه یه همسر...تو امروز فقط نگران امید بودی...نگران بودی نكنه سر امید بلایی اومده باشه...حتی یك درصدم به من فكر نكردی نگرانمم نبودی...در حالیكه فرصت ندادی من برات توضیح بدهم كه همون امید باعث بریدگی دست من شد...
از شنیدن جمله ی آخر سهیلا سوزشی در ستون فقراتم احساس كردم...خدای من...باورم نمیشد!!!
صورت سهیلا رو با دو دست گرفتم وبه چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و ناباورانه گفتم:چی؟!!!...یعنی امید با چاقو به تو...
سهیلا سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و گفت:آره...چاقو رو گذاشته بودم روی میز آشپزخونه و تا خواستم مرغ رو از یخچال بیرون بیارم امید چاقو رو برداشت...اول فكر كردم میخواد چاقو رو به من بده...وقتی دستم رو دراز كردم تا چاقو رو ازش بگیرم با شدت اون رو كشید روی دستم...سیاوش...امید وقتی این كار رو كرد اصلا" توی حال خودش نبود...چون بعدش وقتی خونی كه از دستم سرازیر شده بود رو دید به شدت ترسید و شروع كرد به گریه كردن...سیاوش...امید چرا به من حمله كرد؟...چرا؟!!!
و بعد دوباره به گریه افتاد...
سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و مات و بهت زده به نقطه ایی خیره بودم!
در این لحظه درب اتاق خواب امید باز شد و در حالیكه بلیز وشلوار خواب به تنش بود و چهره اش نشون میداد كه از خواب بیدار شده رو به سهیلا گفت:سهیلا جون شب میای پیش من بخوابی؟.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)