نتونستم دیگه در شركت دوام بیارم...با عجله به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم زنگ درب رو زدم اما باز هم كسی پاسخگو نبود...با عجله وارد كوریدور و سپس آسانسور شده و به طبقه ی مورد نظر رفتم و با كلید درب خونه رو باز كردم...همه جا سكوت بود!!!
به اطراف نگاهی انداختم...هیچكس توی خونه نبود!!!
وارد آشپزخانه شدم...وای خدای من!!!...این خون چیه؟!!!
با صدای بلند سهیلا و امید رو صدا كردم...اما كسی پاسخگو نبود!!!
خون زیادی روی سرامیكهای كف آشپزخانه ریخته شده بود...چاقوی بزرگ آشپزخانه به خون آغشته و روی زمین افتاده بود...
جای دمپایی های سهیلا و پاهای كوچك امید رو كه به روی خونها راه رفته بودند رو میتونستم تشخیص بدهم!!!
اعصابم به شدت بهم ریخته بود...
نمی تونستم تصور اتفاق ناگوار دیگه ایی رو در ذهنم داشته باشم!
كلافه و دستپاچه دوباره جای جای خونه رو گشتم...
موبایل سهیلا روی میز وسط هال بود...
قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)