صفحه 35 از 40 نخستنخست ... 25313233343536373839 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 341 تا 350 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #341
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
    بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
    در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
    اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
    جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
    در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
    در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
    دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #342
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    احساس پوچی و درماندگی اعصابم رو به شدت تحریك كرده بود و حكم یك آدم بی عرضه ایی رو برای خودم داشتم كه قدرت هیچ مبارزه و ایستادگی در مقابل حوادث نداره...چقدر درك حقایق تلخ زندگیم برام غیر ممكن شده بود!
    بالاخره توحید فرصت مناسب رو برای توجیه من پیدا كرد!!!
    اون برام توضیح داد كه در ایران مجازات كودكی در سن امید معلق خواهد موند تا به سن قانونی برسه...اما مجازات قصاص این جرم و اجرای اون منوط به خواست ولی دم است.
    من كه تنها ولی دم مادرم محسوب میشدم راضی به قصاص نبودم و در نتیجه امید قصاص نمیشد...
    اما جنبه ی عمومی جرم مورد رسیدگی دادگاه قرار میگرفت و در این شرایط امید محكوم به حبس تا ده سال میشد...
    ولی این حكم به علت شرایط و اوضاع و احوال متهم یعنی امید در موضوع مطروحه در دادگاه سبب عفو او شد چرا كه امید توسط پزشك قانونی بیماریش نوعی جنون ادواری تشخیص داده شده بود و یك قاتل صغیر غیر ممیز شناخته میشد...
    به همین جهت دادگاه حكم عفو او را در نهایت صادر كرد!
    زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
    حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #343
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
    حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
    به دلیل طول كشیدن كارهای مربوط به امید ناچار شدم در همون زمانیكه به دنبال مسائل پیش اومده و دادگاه امید بودم مراسم خاكسپاری مامان رو هم به انجام برسونم!
    در شرایط بسیار بد روحی این كار رو انجام دادم و در تمام طول مراسم از اونجایی كه همه پی به موضوع برده بودند رو به رو شدن با دوست و فامیل برام دشوار بود و از طرفی مجبور به تحمل همه چیز بودم!
    مراسم به كمك مسعود و خانم افشار و سهیلا و حتی مریم خانم و كمكهایی كه بی دریغ انجام میدادند در حدی كه شخصیت مامان لازم داشت به انجام رسید...اما من واقعا از نظر عصبی و روحی تضعیف شده بودم...
    سهیلا تمام سعی و تلاشش رو میكرد تا محیط رو برای من آروم نگه داره اما این درون من بود كه به غوغایی سرسام آور تبدیل شده بود...
    بیشتر ساعاتی كه می گذروندم بی اراده با سكوتی كه اختیار میكردم در فكر فرو می رفتم و به زندگی پر از فراز و نشیب خودم می اندیشیدم!
    تا وقتی امید رو تونستم از اون شرایط به كمك توحید خارج كنم یكی دو بار بیشتر به خونه نرفتم اونهم برای كار ضروری بود وگرنه اصلا" پا به خونه نمیگذاشتم!...سهیلا رو هم فرستاده بودم به همون آپارتمانی كه قبلا" به سهیلا داده بودم و حالا مادرش بعد از ازدواج ما در اون ساكن شده بود...گاهی خودم هم به اونجا می رفتم و فقط ساعتی در كنار اونها بودم...در غیر این صورت دائم در دفتر كارم و شركت لحظاتم سپری میشد!
    سهیلا به شدت نگران وضع روحی من شده بود...میدونستم تمام تلاشش رو میخواد بكنه تا من آرامش برباد رفته ام رو دوباره به دست بیارم...اما خودم از همه چیز فرار میكردم!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #344
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روزی كه امید رو به خونه برگردوندم و به همراه سهیلا وارد خونه شدم گویا تمام ابهت و زیبایی اون ساختمان و حیاط مجلل مثل آوارروی سرم خراب میشد!
    اتاق خالی مامان...شرایط امید كه حالا به علت تشخیص دكتر روانپزشك داروهایی قوی از خانواده ی فنوباربیتال میخورد و دائم ساكت وافسرده یا در خواب بود یا توی اتاقش می رفت كلافه ام كرده بود!
    سهیلا بیشتر سعی داشت به امید رسیدگی كنه و یا به كارهای خونه كه چون مدت زیادی بود در خونه نبودیم نیاز به رسیدگی و نظافت داشت!
    اون روز وقتی امید و سهیلا رو به خونه رسوندم نتونستم بیشتر از یك ساعت در خونه بمونم و سپس بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفتم و بی هدف در خیابانها رانندگی میكردم!
    دقایقی بعد موبایلم زنگ خورد...
    ماشین رو به گوشه ی خیابان هدایت كردم و بعد از پاسخگویی به تلفن فهمیدم مسعود پشت خطه...
    مشخص بود سهیلا نگران شده و با تماس تلفنی از مسعود خواسته بود من رو به خونه برگردونه!
    حوصله ی حرف زدن با مسعود رو هم نداشتم و فقط بهش گفتم كه باید ساعتی تنها باشم و بعد به خونه برمیگردم.
    مسعود میخواست برای شام همراه غزاله به خونه ی ما بیاد كه ازش خواستم این كار رو نكنه چون تازه امید رو به خونه آورده بودم و از طرفی خودم هم واقعا"حوصله نداشتم و میخواستم در شب آرامش خونه حفظ بشه...
    مطمئن بودم هدف مسعود از این پیشنهاد كمك به وضع روحی من و حتی امید بود اما نمی خواستم در شب اول با توجه به كسالت شدید روحی كه در خودم احساس میكردم حضور شخص دیگه حتی مسعود رو در خونه تحمل كنم!
    شب وقتی به خونه برگشتم همونطور كه تصور میكردم امید خواب بود و سهیلا تنها توی هال نشسته و با صدایی بسیار پایین تلویزیون تماشا میكرد.
    وارد هال كه شدم از روی راحتی بلند شد و به طرفم اومد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #345
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كتم رو كه از تنم در آوردم گرفت و گفت:شام میخوری؟
    - نه...اشتها ندارم...فقط میخوام بخوابم.
    - سیاوش رنگ صورتت پریده...اینجوری از پا در میای...بیا توی آشپزخونه حتی به زور هم شده چند تا قاشق غذا بخور...
    - نه...خسته ام...تو برو شامت رو بخور.
    لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد و من بی تفاوت به انتظارش به سمت اتاق امید رفتم!
    صدای سهیلا رو از پشت سر شنیدم كه گفت:سیاوش...میشه باهات حرف بزنم؟
    - نه...میخوام برم امید رو ببینم.
    و بعد وارد اتاق امید شدم و درب رو بستم.
    چقدر امید لاغر شده بود...رنگ صورتش اصلا" شادابی گذشته رو نداشت...صندلی كنار تختش رو جلو كشیدم و نشستم و بهش چشم دوختم.
    قفسه ی سینه اش كه به علت تنفس حركتی بسیار آروم داشت نشون میداد در اثر خوردن داروها چقدر سست و بی حاله...دستهای كوچكش نحیف و لاغر شده بود...موهای سرش بلند و نامرتب بودن...اما مشخص بود قبل از خواب به حمام رفته بوده!
    میدونستم سهیلا بهش رسیده و چقدر حضور سهیلا رو در این شرایط ضروری تر از همیشه احساس میكردم...دیگه كمتر به خودم و خواسته هام اهمیت میدادم و وجود سهیلا رو فقط برای به آرامش رسیدن خودم نمی خواستم.
    مطمئن بودم امید بیش از من به سهیلا احتیاج داره...امید...پسرم...تنها موجودی كه حس میكردم ذره ذره ی وجودش از خودمه و به من تعلق داره...حالا با یك بیماری روانی در سن8سالگی باید دست و پنجه نرم میكرد...
    به آهستگی دست كوچكش رو در دستم گرفتم...نوازشش میكردم و گاهی تك تك انگشتهای كوچكش رو می بوسیدم...
    دلم میخواست بیدار بود و مثل گذشته خواسته های كودكانه اش رو از من طلب میكرد...دلم میخواست مثل تمام همسن و سالهاش فردا راهی مدرسه میشد و پشت میز و نیمكت می نشست و مثل سابق به علت هوش فوق العاده اش مورد تحسین همگان قرار میگرفت...اما حالا!!!
    به علت گذروندن اون دوران تلخ جلسات فیزیوتراپیش به تعویق افتاده بود و هنوز از چوبهای زیر بغلش استفاده میكرد و به نوعی یك وابستگی غیرمعمول هم به اونها پیدا كرده بود!
    وقتی به خونه آورده بودمش نگاه مات و پر از غصه اش قلبم رو به آتش میكشید...زمانیكه وارد خونه شدیم مثل این بود كه هیچ چیز رو به یاد نداشت!!!...شاید هم داشت و نمیخواست آشكار كنه!!!...به محض ورود به خونه وارد اتاقش شد و در یك ساعتی كه من توی خونه بودم از اونجا خارج نشد!
    نمیدونم چه مدت گذشته بود اما صورتم از اشك بی صدایی كه ریخته بودم كاملا"خیس بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #346
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دست كوچك امید در دستم بود و اون رو به پیشونیم گذاشته بودم و سرم پایین بود...قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی زمین میچكید!
    احساس كردم سهیلا كنارم ایستاده و نوازش دستهاش كه به آرومی در لابه لای موهایم حركت میكرد رو حس كردم...
    به آرومی دست امید رو در زیر پتویش قرار دادم و صورتم رو پاك كردم و از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
    بی توجه به حضور سهیلا اتاق رو ترك كرده بودم...شاید میخواستم از سهیلا هم فرار كنم...نمیدونم چرا...اما حس میكردم تمام وجودم زیر بار غم داره له میشه!
    به اتاق خواب رفتم و كراواتم رو باز كردم و روی تخت دراز كشیدم.
    دقایقی بعد سهیلا به اتاق اومد...لباس خوابش رو پوشید و كنارم روی تخت نشست.
    یك دستم روی پیشونیم بود و به سقف خیره بودم.
    صدای سهیلا رو شنیدم كه به آهستگی شروع كرد به صحبت:سیاوش...میخواستم یه خواهشی بكنم...
    نگاهم رو از سقف گرفتم و به او خیره شدم...
    ادامه داد:این خونه...دیگه جای مناسبی برای زندگی نیست...امید الان توی شرایطی هست كه باید از این محیط دور باشه...خاطرات قبلش از مامانش و حالا هم با اتفاقی كه افتاده و دیدن اتاق خالی مادربزرگش...اصلا" به صلاح وضع روحی اون نیست...خود تو هم توی این خونه مشخصه كه دیگه راحت نیستی...باور كن فقط به خاطر امید و تو دارم این حرف رو میزنم...سیاوش؟...صلاح نمیدونی خونه رو عوض كنیم؟
    پاسخی به حرفش ندادم...شاید توان حرف زدن نداشتم...دوباره نگاهم رو به سقف اتاق دوختم...
    یادآوری خاطرات گذشته از زمان زندگی با مهشید تا امروز...همه و همه در این خونه اتفاق افتاده بود...
    سهیلا پیشنهاد بدی نداده بود...درست میگفت...اما در اون لحظه برای چند دقیقه مرور اون خاطرات سبب شد ناخواسته بار دیگه صورتم مهمان اشكهام بشه...اشكهایی كه از گوشه ی چشمام سرازیر شده بود و در لابه لای موهای بالای گوشم خودشون رو پنهان میكردند!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #347
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهیلا كه به من چشم دوخته بود با دستهای نرم و لطیفش اشكهام رو در دو سوی شقیقه هام پاك كرد و گفت:سیاوش...اینقدر با فكر كردن به گذشته خودت رو عذاب نده...
    در اون لحظه احساس تنهایی و غم تمام وجودم رو گرفته بود...سهیلا رو در آغوش گرفتم و در حالیكه سرم رو به سینه اش میفشردم به گریه افتادم...گریه ایی عجیب و ناخواسته...
    بوسه ها و نوازشهای سهیلا گویا به گشوده شدن بغضهای فرو خورده ام در طول چندین سال گذشته تا اون شب كمك میكرد...لحظاتی كه چشمهای خیس از اشك سهیلا رو میدیدم ضعف خودم رو بیشتر احساس میكردم...سهیلا تمام زندگی و عشق خودش رو به من هدیه كرده بود و من غیر از مشكل و دردسر چیزی در زندگیم نتونسته بودم تا اون لحظه بهش نشون بدهم...حالا هم با این وضع سبب شده بودم تا چشمان زیبا و پر محبتش رو هم از غم و گرفتاری خودم به گریه وادار كنم!
    اما گریه كردن در آغوش سهیلا گویا تنها مسكن دردها و غصه هام و بهترین عقده گشای بغضهای نهفته ام شده بود!
    نزدیك به یك ساعت مثل كودكی كه در آغوش مادرش پناه گرفته گریه كردم!
    در تمام این مدت با نوازش و بوسه و حرفهای تسكین دهنده و حتی همراهی من در اشكهایم سعی در آروم كردن من داشت.
    زمانیكه كمی آروم شدم از من فاصله گرفت و به بیرون اتاق رفت...وقتی برگشت یك عدد قرص آرام بخش به همراه لیوانی آب آورده بود و به من داد.
    قرص رو خوردم و دوباره دراز كشیدم...كمی احساس سبكی میكردم...مثل این بود كه نیاز به گریستن بیش از هر چیزی در از پا درآوردن من نقش داشته و حالا اندكی به آرامش رسیده بودم!
    زمانیكه بار دیگه سهیلا رو در آغوش گرفتم احساس میكردم چقدر به وجودش نیاز دارم...سهیلا آرامشی به من میداد كه مثال نیافتنی بود و من با تمام مشكلات و غصه هام بیش از گذشته نیاز به اون رو در خودم احساس میكردم.
    صبح وقتی بیدار شدم سهیلا رو كنار خودم ندیدم!!!
    به ساعتم نگاه كردم...نزدیك7صبح بود!!!
    از روی تخت بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #348
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فكر میكردم باید سهیلا در آشپزخانه باشه اما با كمال تعجب دیدم روی یكی از راحتی های هال در حالیكه امید در آغوشش است هر دو به خواب رفته اند!!!
    وقتی درب اتاق خواب رو بستم از صدای بسته شدن درب سهیلا به آرومی چشمهاش رو باز كرد...خستگی از جای نامناسبی كه خوابیده بود كاملا" در چهره اش هویدا بود!
    با اینهمه از دیدن من لبخندی به لب آورد!
    به طرفش رفتم و خم شدم و بوسیدمش و به آهستگی گفتم:چرا اینجوری اینجا خوابیدین؟!!!
    با صدایی آهسته طوریكه امید بیدار نشه گفت: دیشب نصفه های شب احساس كردم امید از اتاقش اومده بیرون...آروم از كنار تو بلند شدم اومدم بیرون دیدم داره تنهایی توی هال راه میره...وقتی من رو دید گریه اش گرفت...خواستم ببرمش توی اتاقش قبول نكرد خواستم بیارمش پیش خودمون توی اتاق بخوابونمش بازم قبول نكرد و گفت اصلا" نمیخواد بخوابه و فقط میخواد توی بغلم بگیرمش...به نظرم ترسیده بود...گرفتمش توی بغلم و اینجا نشستم براش قصه گفتم...بعد دوتایی خوابمون رفت...تو چرا زود بیدار شدی؟...امروز كه همه جا تعطیله...فكر كردی باید بری شركت؟
    تازه یادم اومد سهیلا درست میگه و اون روز با اینكه وسط هفته بود اما یكی از تعطیلات عمومی و رسمی هم بود.
    ساعتی بعد همراه امید و سهیلا صبحانه خوردم...در تمام مدت صبحانه سهیلا سعی داشت به امید برسه اما امید لجبازی میكرد و صبر و تحمل سهیلا برام تعجب آور بود چرا كه اون خیلی بیشترازاونچه كه میشد ازش توقع داشت تحمل نشون میداد!
    زمانیكه از آشپزخانه خارج شدم دقایقی بعد حس كردم حضور من در آشپزخانه و بودنم سر میز بیشترین دلیل لجبازی امید بوده!!!...چرا كه با خروج من از اونجا امید كاملا"تغییر رویه داد و خیلی نرم و ملایم تمام حرفها و خواسته های سهیلا رو گوش میكرد و انجام میداد!!!
    در ابتدا فكر كردم شاید من اشتباه میكنم اما این حالت امید در روزهای و هفته های بعد تاییدی بود بر برداشت من از حضورم در كنار او و سهیلا كه برای امید قابل تحمل نبود و بازتاب این حس در رفتارش كاملا" مشخص بود!!!...امید حضور من رو در كنار سهیلا نمی تونست بپذیره!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #349
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی با دكترش در این مورد صحبت كردم گفت چنین چیزی از امید بعید نیست و كاملا" امكان پذیره اما جای نگرانی نیست و با پیگیری و معالجات روان درمانی از شدت این حساسیتها كاسته خواهد شد!
    در طی یك ماه پیش رو طبق خواست سهیلا و حتی تشخیص خودم و دكتر معالج امید خونه رو عوض كردم!...یك واحد آپارتمان شیك و مجلل در یكی از برجهای تهران خریداری كردم و به اونجا نقل مكان كردیم و خونه ی پر از حكایت و دردم رو به حال خود رها و با قفل كردن درب اون منزل به امید اینكه از تمام مصائب دور خواهم شد پا به منزل جدید گذاشتیم.
    این تغییر مكان در روحیه ی خودم و سهیلا و تا حدی امید كاملا" اثر مثبت گذاشته بود و از این بابت راضی بودم.
    رسیدگی سهیلا به خواست و تمایلات امید شدت گرفته بود به طوریكه با حضور من نیز امید دائم سهیلا رو سرگرم كارهای خودش میكرد...
    معمولا ساعاتی كه در شركت بودم سعی میكردم چندین بار در زمانهای مختلف با منزل تماس بگیرم و از حال امید و وضعیتش جویا بشم.
    كاملا" میتونستم احساس كنم سهیلا با تمام صبوری و بردباریهاش گاه دچار سردرگمی و خستگی و حتی كلافگی میشه اما زودگذر بود و خیلی سریع می تونست موقعیت امید رو بهتر از قبل درك كنه!
    اوایل هفته ی كاری بود و وقتی به شركت رسیدم بعد از انجام كارهای اولیه حدود ساعت10بامنزل تماس گرفتم...برخلاف همیشه هیچكس پاسخگوی تلفن نشد!!!
    به هیچ وجه سابقه نداشت سهیلا بیخبر و بدون اطلاع من به جایی بره...حتی برای خرید جزئی هم كه از خانه خارج میشد حتما با من تماس میگرفت!
    چند بار دیگه توسط خانم افشار با منزل تماس گرفتم اما كسی پاسخگو نبود!
    در نهایت از خانم افشار خواستم تا با موبایل سهیلا تماس بگیره و به محض برقراری تماس به اتاق من پارالل كنه...اما خانم افشار دقایقی بعد به اتاق من وارد شد و گفت هیچكس به تلفن همراه هم پاسخگو نیست!
    تمام وجودم رو بار دیگه اضطراب فرا گرفت!!!
    با اینكه امید در این مدت نشون داده بود آرامش نسبی در اثر خوردن داروها

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #350
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نتونستم دیگه در شركت دوام بیارم...با عجله به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم زنگ درب رو زدم اما باز هم كسی پاسخگو نبود...با عجله وارد كوریدور و سپس آسانسور شده و به طبقه ی مورد نظر رفتم و با كلید درب خونه رو باز كردم...همه جا سكوت بود!!!
    به اطراف نگاهی انداختم...هیچكس توی خونه نبود!!!
    وارد آشپزخانه شدم...وای خدای من!!!...این خون چیه؟!!!
    با صدای بلند سهیلا و امید رو صدا كردم...اما كسی پاسخگو نبود!!!
    خون زیادی روی سرامیكهای كف آشپزخانه ریخته شده بود...چاقوی بزرگ آشپزخانه به خون آغشته و روی زمین افتاده بود...
    جای دمپایی های سهیلا و پاهای كوچك امید رو كه به روی خونها راه رفته بودند رو میتونستم تشخیص بدهم!!!
    اعصابم به شدت بهم ریخته بود...
    نمی تونستم تصور اتفاق ناگوار دیگه ایی رو در ذهنم داشته باشم!
    كلافه و دستپاچه دوباره جای جای خونه رو گشتم...
    موبایل سهیلا روی میز وسط هال بود...
    قطرات بزرگ خون كه روی سرامیكهای هال و فرشها تا اتاق خواب رفته بود رو دنبال میكردم...اما توی اتاق خواب قطرات تموم میشدن!!!
    درمونده و نگران با مسعود تماس گرفتم و به محض اینكه گوشی رو برداشت گفتم:مسعود سریع خودت رو برسون خونه ی من...فقط عجله كن...دارم دیوونه میشم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 35 از 40 نخستنخست ... 25313233343536373839 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/