نمیدونستم به حال پسر8ساله ام گریه كنم یا برای مادر از دست رفته ام؟
بر خلاف قولی كه توحید به من داده بود بیرون آوردن امید از اون مركز لعنتی بیش از24ساعت طول كشید...
در تمام مدتی كه امید اونجا بود مسعود دائم سعی داشت رابط بین من و توحید باشه و از رو به رو شدن توحید با من جلوگیری میكرد چرا كه میدونست اگه دستم به توحید برسه زیر مشت و لگدم زنده نمیگذارمش!!!
اعصابم به شدت خراب شده بود...تحمل خونه رو نداشتم...نمیتونستم توی خونه دوام بیارم...از سهیلا خواستم مدتی به خونه ی مادرش بره و خودم تمام مدت در شركت بودم حتی برای خوابیدن هم به منزل نمیرفتم!
جسد مامان رو به سردخانه سپرده بودم تا در فرصت مناسب مراسمی در خور شخصیت و حالش ترتیب بدهم...فشارهای روحی و عصبی كه از همه طرف به خودم حس میكردم توانم رو هر لحظه به نقطه ی پایان نزدیكتر میكرد!
در نهایت با تایید پزشك قانونی دال بر اینكه امید مشكل روانی داره و در زمان ارتكاب قتل در شرایط عادی نبوده سبب شد دادگاه رایی صادر كنه كه من خواهانش بودم!
در طی زمانیكه به موعد دادگاه برسیم سهیلا برام توضیح داد كه اون روز وقتی با امید در اتاق مامان بودند زنگ درب به صدا درمیاد...اف.اف خراب بوده و زمانیكه سهیلا از درب هال خارج و به حیاط میره تا درب رو باز كنه امید درب هال رو میبنده!!!...سهیلا بعد از اینكه درب حیاط رو برای مامور برق باز میكنه واو عدد كنتور برق رو یادداشت و از حیاط خارج میشه سهیلا قصد برگشتن به داخل خونه رو میكنه كه متوجه ی بسته بودن درب هال میشه!!!...به سمت پنجره ی اتاق خواب مامان كه رو به حیاط بوده میره تا از اونجا به امید بگه بیاد درب هال رو باز كنه...و درست در همون لحظه میبینه امید بالشتی روی صورت مامان گذاشته و...
دیگه كم كم احساس میكردم با تمام ثروتی كه دارم غم و درد و غصه و گرفتاری بخش لاینفك زندگی من شده!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)