زمانیكه بعد از گذروندن دوران پرتنش دادگاه و اخذ رای نهایی دال بر عفو امید و رضایت من كه تنها اولیای دم محسوب میشدم به منزل برگشتیم تمام وجودم از درد و غصه فریاد میكشید...
حالا در شرایطی بودم كه بعد از دست دادن مادرم و تایید پزشك قانونی باید این حقیقت رو قبول میكردم كه امید یك بیمار روانی است و باید تحت معالجه ی یك پزشك قرار بگیره...
به دلیل طول كشیدن كارهای مربوط به امید ناچار شدم در همون زمانیكه به دنبال مسائل پیش اومده و دادگاه امید بودم مراسم خاكسپاری مامان رو هم به انجام برسونم!
در شرایط بسیار بد روحی این كار رو انجام دادم و در تمام طول مراسم از اونجایی كه همه پی به موضوع برده بودند رو به رو شدن با دوست و فامیل برام دشوار بود و از طرفی مجبور به تحمل همه چیز بودم!
مراسم به كمك مسعود و خانم افشار و سهیلا و حتی مریم خانم و كمكهایی كه بی دریغ انجام میدادند در حدی كه شخصیت مامان لازم داشت به انجام رسید...اما من واقعا از نظر عصبی و روحی تضعیف شده بودم...
سهیلا تمام سعی و تلاشش رو میكرد تا محیط رو برای من آروم نگه داره اما این درون من بود كه به غوغایی سرسام آور تبدیل شده بود...
بیشتر ساعاتی كه می گذروندم بی اراده با سكوتی كه اختیار میكردم در فكر فرو می رفتم و به زندگی پر از فراز و نشیب خودم می اندیشیدم!
تا وقتی امید رو تونستم از اون شرایط به كمك توحید خارج كنم یكی دو بار بیشتر به خونه نرفتم اونهم برای كار ضروری بود وگرنه اصلا" پا به خونه نمیگذاشتم!...سهیلا رو هم فرستاده بودم به همون آپارتمانی كه قبلا" به سهیلا داده بودم و حالا مادرش بعد از ازدواج ما در اون ساكن شده بود...گاهی خودم هم به اونجا می رفتم و فقط ساعتی در كنار اونها بودم...در غیر این صورت دائم در دفتر كارم و شركت لحظاتم سپری میشد!
سهیلا به شدت نگران وضع روحی من شده بود...میدونستم تمام تلاشش رو میخواد بكنه تا من آرامش برباد رفته ام رو دوباره به دست بیارم...اما خودم از همه چیز فرار میكردم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)