صفحه 34 از 40 نخستنخست ... 24303132333435363738 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 331 تا 340 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #331
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا هیچ صحبتی نمیكرد و فقط سرگرم كشیدن جاروبرقی بود!
    مریم خانم بعد از سلام و احوالپرسی با من در حالیكه مشخص بود فریاد و گریه ی امید او را كلافه كرده رو به سهیلا كرد و با صدایی كه برای سهیلا قابل شنیدن باشه گفت:سهیلا؟...زیر آب برنج رو روشن كنم؟
    سهیلا با حركت سر پاسخ مثبت به مریم خانم داد و او نیز وارد آشپزخانه شد.
    به طرف امید رفتم و او را همراه چوبهای زیر بغلش در آغوش گرفتم و بلندش كردم و در حالیكه هنوز جیغ می كشید و گریه میكرد او را به اتاق خودش بردم و به آرومی روی زمین قرارش دادم و درب اتاقش رو بستم و گفتم:امید...بسه دیگه پسرم...گریه نكن و آروم با بابا صحبت كن بگو ببینم از چی دلخوری؟
    امید با گریه و فریاد گفت:از مامان بزرگ بدم میاد...خیلی ازش بدم میاد...سهیلا جون فقط مواظب اونه...همه اش میره توی اتاقش...هیچ وقت پیش من نیست...از مامان بزرگ بدم میاد...
    جمله ی آخرش رو همراه با جیغ و فریاد گفت!!!
    در تمام مدتی كه به یاد داشتم تا این حد از جیغ و فریاد و حرفهایی كه امید اون لحظه به زبان آورد عصبی نشده بودم!
    بازوهاش رو در حالیكه هنوز چوبهای زیر بغلش رو نگه داشته بود گرفتم و به شدت تكانش دادم و با فریاد گفتم:خفه شو...اینقدر جیغ نكش...بسه دیگه...بسه...
    چوبهای زیربغلش افتاد و من هنوز بازوهاش رو رها نكرده بودم و همچنان با فریاد گفتم:اینقدر خودت رو لوس نكن...تو باید بفهمی تا وقتی مامان بزرگ زنده اس و نمرده باید تحمل كنی...شنیدی؟
    امید صداش قطع شده بود و فقط با چشمانی گشاد شده از وحشت به من خیره بود!
    در همین لحظه درب اتاق امید باز شد و سهیلا و پشت سرش مریم خانم به داخل اتاق وارد شدن...
    امید رو در همون حال رها كردم و نتونست تعادلش رو حفظ كنه و چون چوبهاش زیر بغلش نبودن به زمین افتاد!
    مریم خانم با هراس به سمت امید اومد و با تعجب و نگرانی نگاهی به من كرد و سپس سعی كرد امید رو از روی زمین بلند كنه و در همون حال گفت:خدا مرگم بده...چرا با بچه اینطور میكنی؟
    سهیلا به طرف امید رفت و وقتی دید مادرش در حال بلند كردن او از زمین است برگشت و به من نگاه كرد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #332
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من هنوز عصبی بودم و نگاهم رو به امید بود گفتم:شنیدی چی بهت گفتم امید؟...حالا دیگه خفه شو...
    سهیلا به طرف من اومد و با صدایی نگران و آهسته گفت:سیاوش!!!...تو امروز چت شده؟!!!...به امید چیكار داری؟!!!...این چه رفتاریه با بچه كردی؟!!!
    هنوز نگاه خشمگین من به روی امید ثابت بود و ادامه دادم:اگه یك بار دیگه...فقط یك بار دیگه این رفتار و حركات رو ببینم حسابی تنبیه میشی...فهمیدی امید؟
    امید هنوز وحشت زده به من نگاه میكرد!
    سهیلا باز هم به من نزدیكتر شد و رو به روی من ایستاد طوریكه سد نگاه من به امید شد...به چهره ی نگران و تا حدودی متعجب سهیلا نگاه كردم.
    سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش بسه دیگه...اون بچه اس...برو از اتاقش بیرون تا یه ذره آروم بشی...من خودم میدونم چه رفتاری با امید داشته باشم...این كار هر روزشه...چرا تو اینطوری میكنی؟
    با عصبانیت گفتم:غلط كرده...بیجا كرده كه هر روز این رفتار رو داره...بهش گفتم باید از این به بعد تا وقتی مامان بزرگش زنده اس و نمرده همه چیز رو تحمل كنه وگرنه خودش میدونه ایندفعه...
    سهیلا به میان حرفم اومد و در حالیكه با دو دست به آرومی به سینه ی من فشار می آورد تا از اتاق امید خارج بشم گفت:خیلی خوب...بسه دیگه...فهمید...فریاد نكش...برو بیرون...خودم آرومش میكنم...
    و سپس به سمت مادرش و امید برگشت و گفت:مرسی مامان...خودم پیش امید هستم...شما و سیاوش بهتره به هال برین...
    برگشتم و از اتاق خارج شدم...پشت سر من مریم خانم هم از اتاق خارج شد و سهیلا كه با امید در اتاق مونده بود درب رو بست.
    توی هال روی یكی از راحتیها نشستم و كلافه و عصبی به نقطه ایی خیره بودم.
    مریم خانم فنجانی چای برایم آورد و خودش هم روی یكی از راحتیها نشست و گفت:از شما بعیده...امید فقط یه پسر بچه اس...الانم به خاطر مشكل پاش بهانه گیری میكنه...گناه داره...اینطوری كه شما سرش فریاد كشیده بودی طفلك داشت از ترس سكته میكرد...قلبش مثل گنجشك تند تند میزد...بچه طفلكی لال شده بود...خدا رو خوش نمیاد باهاش اینطوری كنید...
    پاسخی به حرفهای مریم خانم ندادم و او هم دقایقی بعد جهت رسیدگی به وضع برنج برای شام به آشپزخانه رفت.
    اون شب سهیلا شام امید رو با زحمت بهش داد و امید اصلا از اتاقش بیرون نیومد...سهیلا هم دائم با نگاه از من به خاطر رفتاری كه با امید كرده بودم گله میكرد!
    ساعتی بعد از شام مریم خانم با تمام اصراری كه سهیلا كرد اما ترجیح داد به خونه اش برگرده و با آژانسی كه براش خبر كردم به منزل برگشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #333
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا به خاطر امید خیلی ناراحت بود و شب با تمام مخالفتی كه من كردم اما اصرار داشت شب پیش امید بخوابه...با اینكه حتی از تصمیمش عصبی هم شدم اما گفت كه شرایط روحی امید خوب نیست و بهتره شب تنها نخوابه و در نهایت به اتاق امید رفت و شب در كنار اون خوابید.
    صبح وقتی راهی شركت بودم حال امید رو از سهیلا پرسیدم كه در جوابم گفت امید اصلا تا صبح خواب درستی نداشته و دائم با ترس از خواب می پریده...!!!
    خواستم به اتاقش برم كه سهیلا خواست چون امید تا نزدیكیهای صبح خوب نخوابیده و تازه خوابش عمیق شده وقتی به اتاقش میرم بهتره بهش دست نزنم و حتی نبوسمش چون ممكنه دوباره بیدار بشه!!!...بنابراین فقط درب اتاقش رو باز كردم و نگاهی به صورت معصوم و رنگ پریده اش انداختم و سپس راهی شركت شدم.
    در شركت تمام مدت درگیر كارهای روزانه شدم و به كل قضایای شب گذشته رو از یاد بردم.
    حدود ساعت2:30بعد از ظهر بود كه به همراه چند نفر در جلسه بودم...یكی از قوانین شركت و معمولترین اونها این بود كه در حین جلسه به هیچ تلفنی پاسخ نمیدادم و خانم افشار كاملا" به این امر واقف بود و وقتی در اون ساعت با حالتی مستاصل وارد اتاق شد و رو به من گفت كه تلفن دارم با تعجب نگاهش كردم و گفتم:یعنی چی تلفن دارم؟!!!...شما كه میبینی الان جلسه دارم...هر كی هست بگو یك ساعت دیگه تماس بگیره...
    خانم افشار مردد سر جایش ایستاده بود و سپس گفت:ولی آقای مهندس...فكر میكنم بهتره جواب بدین...!!!
    نگاهم برای لحظاتی روی خانم افشار ثابت ماند...دلشوره و نگرانی خاصی به تموم وجودم چنگ انداخت...نمیدونم به چه علت اما در اون دقایق به شدت نگران امید شدم و گفتم:از منزل تلفن شده؟
    خانم افشار گفت:مجبور شدم وصل كنم به تلفن این اتاق...گوشی رو بردارین لطفا"...پشت خط منتظرتون هستن...
    گوشی تلفن روی میزم كنارم رو برداشتم و با شنیدن صدای مضطرب دخترعموی مادرم بیشتر متعجب شدم!!!
    - الو؟...سیاوش جان؟...نمیدونم توی خونه ات چه خبر شده!!!...ولی خانم شكوهی همسایه ات كه قبلا" برای مواقع اضطراری شماره خونه ام رو بهش داده بودم تا هر وقت به تو دسترسی نداشت به من زنگ بزنه همین چند دقیقه پیش زنگ زد اینجا و گفت از توی حیاط خونه ات صدای جیغ و فریاد و كمك خواستن شنیده...زنگ زده110بعدشم به من زنگ زده...فكر كنم برای سهیلا اتفاقی افتاده...من همین الان آژانس اومده جلوی درب خونه ام دارم میرم خونه ات...تو هم خودت رو برسون...
    با بهت و تردید گفتم:شما مطمئنی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #334
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - آره عزیزم...زود باش...خدا به خیر كنه...
    بعد از خداحافظی گوشی رو قطع و روی به اعضای جلسه عذرخواهی كردم و خواستم كه روز دیگه جلسه رو ادامه دهیم...سپس با شك و دو دلی و نگرانی عجیبی كه تمام وجودم رو پر كرده بود راهی خونه شدم.
    وقتی جلوی درب حیاط رسیدم ماشین پلیس110جلوی درب بود!!!...زمانیكه از ماشین پیاده شدم ماشین اورژانش هم جلوی درب منزلم متوقف شد!!!
    خدایا...چه اتفاقی افتاده؟!!!
    وارد حیاط شدم...
    سهیلا با رنگی پریده در حالیكه لباس خونه به تن داشت و هیچ حجابی هم به سرش نبود با دیدن من به طرفم دوید...سه افسر پلیس با چهره هایی نگران و ناراحت به من نگاه كردند...درب هال باز بود و حكایت از این داشت كه دقایقی قبل اون رو شكسته و وارد هال شده اند!!!...امید كجا بود؟!!!
    سهیلا وقتی به من رسید به وضوح لرزش تمام بدنش كه از هیجان و سرما بود رو احساس كردم!!!
    سریع كتم رو در آوردم و به اون دادم تا دور شونه هاش بندازه...سپس گفتم:اینجا چه خبر شده؟!!!
    با گفتن این جمله ی من سهیلا به گریه افتاد و در همون حال گفت:سیاوش..امید...مادرت رو كشته...
    برای لحظاتی فكر كردم اونچه رو كه شنیدم تماما" اشتباه بوده...
    با ناباوری رو كردم به پلیسها و دوباره به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چی؟!!!
    سهیلا با گریه در حالیكه نمی تونست درست صحبت كنه ادامه داد:سیاوش...امید...مادرت رو خفه كرد...
    - چی میگی؟!!...این مزخرفات چیه سر هم میكنی؟!!!
    در همین لحظه دخترعموی مامان از درب هال خارج شد و با دیدن من به گریه افتاد!!!
    اعضای اورژانس به سرعت وارد حیاط شده و به داخل خانه می رفتند...
    بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    - مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #335
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بار دیگه رو كردم به سهیلا و گفتم:چرا مزخرف میگی؟!!...درست حرف بزن ببینم چی شده؟
    - مزخرف نمیگم سیاوش...مزخرف نیست...امید خانم صیفی رو كشته...
    گیج و متحیربه سهیلا چشم دوخته بودم!!!
    خدایا سهیلا چی میگفت؟!!!...امید؟!!!...پسر من؟!!!...قتل...مادرم؟!!!
    برای لحظاتی مغزم هیچ فرمانی به من نمیداد!!!
    هر چی تلاش میكردم فكر كنم راه به جایی نداشتم!!!
    دهنم خشك خشك شده بود و نفسم به سختی یاری ام میكرد!!!
    نمی تونستم اونچه رو كه شنیده ام باور كنم!!!
    خدایا دارم كابوس میبینم...كمكم كن...چرا بیدار نمیشم؟!!!
    در همین لحظه مسعود رو دیدم كه با عجله وارد حیاط شد!
    به محض اینكه نگاهم با مسعود تلاقی كرد به طرفم اومد...
    یارای گفتن هیچ حرفی رو نداشتم...هنوز منتظر بودم از خواب بیدار بشم و ببینم اونچه رو كه شنیده ام در خواب بوده...من دچار كابوسم و بس!!!
    وقتی مسعود به كنار من و سهیلا رسید متوجه بودم كه با چند سوال كوتاه كه از سهیلا كرد ماجرا رو فهمید!
    بلافاصله بازوی من رو گرفت و به آرومی گفت:سیاوش؟!!...حالت خوبه؟!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #336
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بدون اینكه پاسخ مسعود رو بدهم رو كردم به سهیلا كه صورتش از اشك خیس شده بود و گفتم:امید كجاس؟
    در همین لحظه متوجه نگاه مسعود و سهیلا شدم كه به سمت درب هال نگاه كردند...
    به سوی درب هال برگشتم و دیدم سرباز وظیفه ایی از درب هال خارج شده در حالیكه امید رو درآغوش گرفته!!!...
    امید بدون چوبهای زیر بغل هنوز یارای راه رفتن رو به خوبی نداشت...به قدری رنگ صورتش پریده بود كه گویی هیچ خونی زیر پوستش جریان نداره...لبهاش می لرزید و چشمهاش از شدت هیجان همراه با ترس گشاد شده بود...با دیدی مبهم و آكنده از وحشت به محیط اطرافش نگاه میكرد!
    خدایا...این پسر8ساله ی منه...امید من...
    صدای سرباز وظیفه رو شنیدم كه رو به یكی از افسرها گفت:جناب سروان...پیداش كردم...
    نه...خدایا...چرا میگه پیداش كردم؟!!...مگه امید من مجرمه؟!!!...نه...اون فقط8سالشه...مگه قاتل گرفته كه اینطوری فاتحانه داره حرف میزنه؟!!!
    امید لحظاتی گیج و متحیر چشم به اطراف گردوند و به محض اینكه من رو دید دستانش رو به طرف من دراز كرد و فریادكشید:بابا...بابا...
    و بعد به گریه افتاد!
    با قدمهایی تند و شتابزده به سمت اون سرباز رفتم و امید رو از او گرفتم و در آغوشم جای دادم...
    صورتش مثل یخ سرد سرد شده بود و چونه ی ظریفش می لرزید!!!...پلك نمیزد و چشمانش پر از وحشت بود...اشكهای پشت سرهمی كه از چشمهای خوشرنگش به روی صورت سفیدش می چكید همراه با پلك نزدن غیرعادی او نشان از وحشتش داشت!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #337
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حالیكه صورتش رو غرق بوسه میكردم گفتم:گریه نكن بابا...گریه نكن عزیزم...نترس...نترس...
    مسعود هم به كنار من اومد...متوجه بودم كه صورت مسعود از دیدن امید در اون شرایط خیس از اشك شده...دائم روی سر امید دست می كشید و اون رو می بوسید و میگفت:نترس عموجون...چیزی نشده...اتفاقی نیفتاده...
    اما چهره ی امید به گونه ایی بود كه گویی از وحشت در حال انفجار است...هیچ حرفی نمیزد...فقط با چشمانی گشاد شده از ترس و وحشت بدون هیچ حركتی از پلكهایش بی محابا و پشت سر هم اشك می ریخت...
    كاملا میشد فهمید كه شرایط روحی و عصبی امید به شدت بهم ریخته است!!!
    در همین لحظه صدای توحید رو از پشت سرم شنیدم كه در حال سلام و علیك با افسرها بود.
    میشد حدس زد كه بعد از خروج من از شركت خانم افشار با توجه به اینكه قبل از من اطلاعات بیشتری پای تلفن از دخترعموی مادرمرحومم گرفته بوده خیلی سریع با مسعود و توحید تماس گرفته و اونها رو در جریان گذاشته بوده!
    در حالیكه امید رو در آغوش داشتم به سمت توحید رفتم و با حالتی مستاصل گفتم:توحید...به دادم برس...چیكار باید بكنم؟
    توحید رو كرد به من و با خونسردی گفت:تو فقط آروم باش...همه چی رو بسپار به من...
    و بعد رو كرد به مسعود و گفت:امید رو از آقای مهندس بگیر من باید با مهندس صحبت كنم...
    مسعود به طرف من اومد تا امید رو بگیره كه امید شروع كرد به جیغ كشیدن و با تمام قدرت دستش رو به دور گردن من حلقه كرد!
    یكی از افسرها رو كرد به مسعود و گفت:بچه رو راحت بگذارید...اون الان ترسیده و هیچ جایی براش امن تر از آغوش پدرش نیست.
    در همین لحظه دكتر اورژانس از درب هال خارج شد و رو به همون افسر كرد و گفت:متاسفانه كاری از دست ما برنمیاد غیر از صدور تایید مرگ مقتوله در اثر خفگی...
    دو افسر دیگه كه كنار ما بودن به سمت درب هال رفته و داخل شدند!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #338
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود گفت:بریم داخل...توی حیاط چرا ایستادیم؟
    امید همچنان فریاد می كشید و هر چی سعی داشتم ساكتش كنم بی نتیجه بود!
    سهیلا به طرف من اومد...چشمهاش از شدت گریه كاملا" سرخ شده بود اما با اون وضع هم شروع كرد به حرف زدن با امید...
    امید در ابتدا به خاطر جیغهایی كه می كشید متوجه ی سهیلا و حرفهای اون نمیشد اما بعد از لحظاتی كه حضور سهیلا رو فهمید دستانش رو از دور گردن من آزاد كرد و آروم شد سپس با وحشت و هراس از محیط به تندی خودش رو در آغوش سهیلا انداخت!
    افسری كه در كنار من بود و سرهنگ یونسی نام داشت با توجه به حرفی كه مسعود زده بود خواست كه همگی به داخل خونه بریم.
    وقتی وارد خونه شدیم گذر زمان برام زجر آور شده بود!
    با خبر كردن افسرهای مرتبط با این واقعه سریعا" صورت برداری از صحنه و ترتیب تنظیم گزارش مكتوب داده شد...كارهای قانونی جهت انجام مراتب اولیه شكل می گرفت!
    امید در آغوش سهیلا كه روی یكی از راحتیها نشسته بود خودش رو جمع تر از معمول كرده بود به طوریكه دیگه نمیشد برای یك فرد تازه وارد به خونه قابل تشخیص باشه كه اون یك پسربچه ی8ساله اس...خیلی كوچكتر به نظر می رسید...یا شاید من این طور فكر میكردم!
    زمانیكه شنیدم باید امید رو تا رسیدن موعد مقرر و طی مراحل قانونی برای مدتی به یك مركز بازپروری یا نگهداری كودكان بزهكار منتقل كنند كنترل خودم رو از دست دادم و به سمت توحید حمله ور شدم و یقه ی لباس اون رو گرفتم و با فریاد گفتم:لعنتی مگه تو وكیل من نیستی؟...پس چرا هیچ غلطی نمیتونی بكنی؟...امید پسر منه...منم تنها اولیای دم مادرم محسوب میشم...مگه نه؟...تو به قانون واردی پس اگه نتونی با ترفندهایی كه بلدی همین الان جلوی بردن امید رو بگیری زیر مشت و لگدم خوردت میكنم...امید فقط8سالشه...میفهمی؟
    مسعود سریع به سمت من و توحید اومد و دستان من رو به زور از یقه ی پیراهن توحید جدا كرد و گفت:سیاوش بس كن...توحید به كارش وارده...دیوونه بازی در نیار...
    و بعد من رو كه هر لحظه از فشار عصبانیت به جنون نزدیكتر میشدم محكم به دیوار كوبید و نگهم داشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #339
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توحید لباسش رو مرتب كرد و با آرامشی كه خاص رفتار همیشگی اش بود دوباره به طرف من اومد و گفت:مهندس میدونم توی چه شرایطی هستی...ولی الان ازت میخوام كه فقط24ساعت به من مهلت بدهی...مطمئن باش امید با یك شب رفتن به اون مركز هیچ اتفاقی براش نمی افته...مراحل قانونی در بعضی جاها راه فرار نداره...حتی برای منی كه وكیلم...باید امید رو ببرن...تازه ممكنه در اون مركز دكترها بیماری روحی رو در امید تشخیص بدهند كه اگه اینطور بشه اون وقت دست من باز میشه...باید اینو متوجه بشی...باید تحمل كنی...در غیر این صورت مشكلاتمون مضاعف میشه...سعی كن اینو بفهمی...
    فریاد زدم:خفه شو...دهنت رو ببند...امید از این خونه هیچ كجا نمیره...
    توحید لحظاتی سكوت كرد و سپس نگاهی به افسر ویژه ی قتل كه نیم ساعتی میشد به اونجا اومده بود انداخت و گفت:جناب سرگرد طلوعی شما مراحلی رو كه باید طی بشه انجام بدهید...
    مسعود من رو محكم به دیوار چسبونده و نگهم داشته بود و اجازه نمیداد حركتی بكنم!!!...و من در تلاش بودم تا هر طور هست توحید رو به چنگ بیارم و جلوی بردن امید رو بگیرم...
    تمام تلاش من در اون لحظات برای نگه داشتن امید نتیجه نداد!!!
    حتی زمانیكه به توحید گفتم هر ضمانت و هر سند به میزان هر قیمتی كه بخواهند و لازم باشه در اختیارش میگذارم تا امید رو بتونه در خونه نگهداره اما افسر ویژه ی قتل توضیح داد كه هیچكاری در این لحظه نمیتونم بكنم و بهترین كار همینه كه به حرف وكیلم یعنی توحید گوش بدهم!
    نمیتونستم باور كنم كه پسر8ساله ام رو به چه دلیلی و به كجا دارن انتقال میدهند!!!
    افسرویژه ی قتل خواست كه به همراه اونها امید رو تا جلوی مركز ببریم چرا كه امید از سهیلا جدا نمیشد!
    جیغها و فریادهای امید زمانیكه جلوی اون مركز به همراه افسرهایی كه با تاسف به صحنه نگاه میكردن و سعی در جدا كردن اون از آغوش سهیلا رو داشتند به اوج خود رسیده بود!!!
    ساعتی قبل دیدن پیكر بیجان مادرم رو كه در منزل درون كاور گذاشته و از خونه خارج كرده بودن و حالا دیدن این صحنه كه چطور امیدی كه حتی هنوز نمیتونه به علت تصادف اخیر روی پاش بایسته و التماس میكرد تا اون رو از من و سهیلا جدا نكنند تمام وجودم رو به درد آورده بود..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #340
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توحید دائم در كنارم ایستاده بود و تند تند توضیح میداد تا اطمینان من رو جهت نجات امید تامین كنه...
    اما من احساس میكردم از نظر روحی هر لحظه به سقوطی هولناك نزدیكتر میشم!
    مسعود به همراه دو افسر و یك سرباز در حالیكه امید رو از سهیلا گرفته و در آغوش داشت وارد اون مركز شد و سپس توحید هم به داخل رفت و از من خواست همونجا منتظر بمونم...
    به دیوار تكیه دادم و احساس میكردم زانوانم دیگه یارای نگه داشتن بدنم رو ندارن!!!
    من چطور پدری بودم؟...چطور پدری بودم كه نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم؟...چرا نمی تونستم كاری برای امید بكنم تا اون رو به داخل اون مركز لعنتی نبرن؟...من...سیاوش صیفی...مهندس تراز اول این مملكت...با اینهمه ثروت...چطور قدرت هیچ كاری رو در اون لحظات نداشتم؟!!!
    زمانیكه مسعود و توحید از ساختمان خارج شدن من روی زانوهام در حالیكه به دیوار تكیه داشتم نشسته بودم!
    سهیلا كنارم ایستاده بود و اشك می ریخت!
    وقتی مسعود و توحید به كنارم رسیدن سهیلا رو كرد به مسعود و گفت:ساكت نشد نه؟...چطوری تونستن از بغلت بگیرنش؟
    صدای ناراحت مسعود به گوشم رسید كه به آرومی به سهیلا گفت:طفلك دچار تشنج شد و دكترها گرفتنش...
    به دهان مسعود خیره بودم كه شنیدم توحید گفت:اتفاقا" اینطوری خیلی بهتر شد...اینطوری روند تایید پزشك این مركز به داشتن مشكل روانی امید تسریع میشه و خیلی كمك میكنه...كارمونم جلو می افته...
    از شدت عصبانیت سریع بلند شدم و بار دیگه یقه ی توحید رو گرفتم و فریاد كشیدم:مرد حسابی بچه ی من توی این خراب شده دچار تشنج شده بعد تو میگی بهتر...خوشحالی؟
    مسعود سریع من رو از توحید دور كرد و در همون حال گفت:سیاوش بس كن...توحید درست میگه...هیچ میدونی تایید بر اینكه امید مشكل روانی داره چقدر میتونه در نجاتش از این فاجعه كمكش كنه؟...بس كنه دیگه...هی مثل سگ میپری یقه ی توحید رو میگیری...میدونم تحملش برات سخته غیر ممكنه ولی دقیقا" حرف توحید رو یكی از دكترهایی كه امید رو از من میگرفت هم زد...سعی كن به خودت مسلط باشی...میدونم سخته ولی بگذار توحید كاری كه میدونه درسته انجام بده...
    اون شب به معنی واقعی طعم بدبختی و استیصال رو حس كردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 34 از 40 نخستنخست ... 24303132333435363738 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/