صفحه 33 از 40 نخستنخست ... 23293031323334353637 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 321 تا 330 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #321
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود رو كرد به من و سهیلا گفت:شما سوار ماشین بشین برین خونه...من و غزاله راضیش میكنیم.
    بی توجه به صحبتهای مسعود سمت مریم خانم رفتم و گفتم:حاج خانم تشریف بیارین بریم منزل.
    مریم خانم در حالیكه حلقه ی اشك در چشماش به وضوح قابل دید بود گفت:نه دیگه...مزاحم نمیشم...میرم خونه...یه ذره میخوام با خدا خلوت كنم...
    مسعود كه حالا به كنار ما رسیده بود رو كرد به مریم خانم و با شوخی گفت:خدا همیشه برای بنده هاش وقت داره...حالا شما همین الان وقت گیر آوردی؟...امشب تا بعد شام همه خونه ی سیاوشیم آخر شب خودم برتون میگردونم خونه...خوبه؟...قول میدم اگرم خودتون بخواین شب اونجا بمونین به زور برتون گردونم خونه و نگذارم اونجا بمونید...خوبه؟
    مریم خانم لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و رو به مسعود گفت: در شیطون صفتی و بدذاتی تو كه هیچ شكی ندارم...
    مسعود با خنده گفت:چیه...هنوز داری حرص میخوری كه اون برگه ی صیغه رو جور كردم و نگذاشتم این داماد شاخ شمشاد ما رو تو هچل بندازی آره؟
    لبخند از لبهای مریم خانم محو شد و فقط با نگاهی خیره به مسعود نگاه كرد!
    رو كردم به مسعود و گفتم:بس كن دیگه مسعود...
    و بعد از مریم خانم بار دیگه خواهش كردم همراه ما به منزل بیاد و در كنار ما باشه...بالاخره راضی شد و همراه سهیلا سوار ماشین شدن و به سمت خونه حركت كردیم.
    مسعود هم به همراه غزاله با ماشین خودش به منزل من برگشت.
    وقتی رسیدیم خونه دخترعموی مامان برای سهیلا اسپند دود كرد و این تنها كاری بود كه در ظاهر برای سهیلا كه عروس زندگی من محسوب میشد انجام گرفت!
    اما سهیلا هیچ شكایتی نداشت و عشق و محبت و رضایت از همه چیز تمام وجودش رو پر كرده بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #322
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای ناهار از بیرون سفارش غذا داده بودم و تا حدود ساعت3بعدازظهر آوردن ناهار و بعدهم خوردنش طول كشید.
    در مدتی كه ما خونه نبودیم دخترعموی مامان برای امید شرح داده بود كه زین پس سهیلا همسر من شده و درست مثل یك مادر برایش در خونه خواهد موند.
    برخلاف تصور من امید زیاد احساس رضایت نداشت!!!
    خیلی بهانه گیرتر از روز قبل شده بود و حتی زمانیكه برای دقایقی به اتاقش رفتم و كنارش روی تخت نشستم با عصبانیت پتوش رو روی صورتش كشید و حاضر نشد اجازه بده حتی لحظه ایی پتو رو از روی صورتش كنار بزنم!!!
    میدونستم امید خیلی به سهیلا وابسته است و این وابستگی در اثر اتفاقات بعد از تصادف و عمل جراحیش و حضور دائم سهیلا در كنارش به مراتب بیشتر شده اما حس میكردم این وابستگی كم كم با باور اینكه سهیلا همسر من شده و حالا میتونه نقش یك مادر واقعی رو براش داشته باشه از سوی امید شكل منطقی تری در آینده به خودش خواهد گرفت!
    اون روز سهیلا علاوه بر رسیدگی به مامان و وضعیت اون مجبور بود دائم به خواسته های امید هم توجه نشون بده و اینكه امید هر لحظه اون رو به اتاق صدا میكرد و میخواست كه سهیلا كنارش باشه برای من نشون از این بود كه امید بی نهایت به سهیلا وابسته شده و چقدر از اینكه بعد این سهیلا رو بی هیچ منعی در خونه و كنار امید و خودم داشتم راضی بودم!
    تمام ساعاتی كه تا شب سپری شد مریم خانم خیلی كم صحبت میكرد و بیشتر سعی داشت در امور آشپزخانه گاه گاهی در كنار خانم افشار كمكی به سهیلا بكنه...اما كلا"خیلی هم خوشحال نبود...و من به او حق میدادم!
    برای شام هم از بیرون سفارش غذا دادم و تا ساعت1:20نیمه شب به همراه مسعود كه دائم با خانم افشار و بقیه و حتی مریم خانم شوخی میكرد لحظات خوشی رو پشت سر گذاشته بودیم و در اون ساعت مسعود با اعلام اینكه مهمونی تموم شده و همه برگردین خونه هاتون باعث خنده ی همه شد...
    دخترعموی مامان و مریم خانم بعد از خداحافظی به همراه غزاله در ماشین مسعود نشستند و مسعود هم هنگام خداحافظی بار دیگه به سهیلا تبریك گفت و سپس من رو در آغوش كشید و گفت:سیاوش...بی نهایت خوشحالم...با تمام وجودم خوشحالم...میدونم سهیلا اونقدر شایستگی داره كه بتونه تموم غصه هات رو از یادت ببره...میدونم كه تو هم خیلی دوستش داری...از ته قلبم آرزو میكنم در كنار هم خوشبخت بشین...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #323
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از مسعود به خاطر تمام زحمتهایی كه كشیده بود تشكر كردم سپس او نیز سوار ماشینش شد و با زدن دو تك بوق كوتاه و حركت دستش خداحافظی كرد و از جلوی درب حیاط دور شدند.
    نگاهی به سهیلا كردم كه به ماشین مسعود خیره شده و دور شدن اون رو نگاه میكرد...یك دستم رو دور كمرش انداختم و گفتم:بریم داخل...
    همراه هم وارد حیاط شدیم و وقتی درب حیاط رو بستم برگشتم دیدم سهیلا كنار استخر ایستاده و در حال كش و قوس دادن به بدنشه...گویا میخواست خستگی اون روز رو با این كار از بدنش خارج كنه...
    موهای زیبا و بلند و براقش در زیر نور مهتاب جلوه ی خاصی به خودش گرفته بود و وقتی باد ملایم پاییز در لا به لای موهاش سبب حركتشون میشد از اون یك تصویر رویایی به وجود آورده بود!
    به طرفش رفتم و به آرومی پشت سرش قرار گرفتم و در آغوش كشیدمش و گفتم:خوش اومدی به زندگی پر از درد سر من...
    به همون حال كه ایستاده بود سرش رو به سینه ام تكیه داد و به ماه بالای سر نگاه كرد و گفت:اونقدر دوستت دارم كه اگه حتی زندگیت جهنم محض هم بود حاضر بودم كنارت بمونم...
    به صورت زیباش كه حالا به سمت چپ سینه ام تكیه داده و به آسمون خیره شده بود نگاه كردم...
    درخشندگی ماه در چشمهای زیباش گویا قویترین جادوی بشریت رو به رخ می كشید...
    سرم رو نزدیك بردم و روی گونه و كنار گوشش رو بوسه ی آرومی گذاشتم و گفتم:سهیلا...تو به سرمای تلخ زندگیم گرمایی بخشیدی كه تصورش برام همیشه محال بوده...زندگیم اونقدر دستخوش تلاطم بوده كه عذاب رو با تمام وجود حس كردم...داشتم به معنی واقعی كم می آوردم...ولی حضور تو و عشقی كه بهم هدیه داری میكنی باعث شده حس كنم وجودت و بودنت توی زندگیم سبب میشه بتونم سختتر از اینها رو هم تحمل كنم...
    - نه...دیگه نه...سیاوش...دوست ندارم هیچ وقت دیگه حرفی از سختی زندگی بزنی...خدا دیگه نمی خواد تو سختی بكشی...قول میدهم همیشه تمام سعیم رو بكنم كه آرامش رو در زندگیت حس كنی...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #324
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمیخوام هیچ وقت دیگه كلافگی كه در این مدت بارها و بارها توی نگاه جذابت دیدم تكرار بشه...
    در این لحظه صدای امید از داخل خونه به گوش رسید كه سهیلا رو صدا میكرد!!!
    با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:امید مگه هنوز بیداره؟!!!
    - نه...خواب بود...احتمالا"دستشویی داره...باید برم كمكش كنم...
    - امروز خیلی خسته ات كرد...دائم صدات میكرد...
    - نه...اینطوری فكر نكن...اون الان شرایطی داره كه باید كمكش كنم...چند وقت دیگه كه دكتر بهش اجازه ی راه رفتن بده و دوره ی فیزیوتراپی رو شروع كنه دیگه اینقدر من رو صدا نمیكنه...
    با حركت سرم حرف سهیلا رو تایید كردم سپس خودش رو از آغوشم بیرون كشید و به سمت درب هال رفت و داخل شد.
    اون شب اولین شبی بود كه سهیلا رو بی هیچ منع و عذاب وجدانی با یك دنیا عشق و مالكیت كامل احساسی حضورش رو تا صبح در كنار خودم احساس كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #325
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شروع مجدد زندگی مشترك من در شرایط نه چندان مطلوب آغاز شده بود اما میدونستم سهیلا با بردباری و محبت تمام ناملایمات رو در كنار دریایی از عشق تحمل میكنه...
    به پیشنهاد سهیلا به مدرسه ی امید رفتم و شرایط اون رو به مدیر گفتم و خواستم برای اینكه امید زیاد از درس عقب نیفته معلمی رو به طور خصوصی به منزل بفرسته تا در طول مدتی كه امید وضعیتش بهتر بشه و دكتر بهش اجازه ی رفتن به مدرسه رو بدهد خیلی از درس عقب نباشه و به كمك معلم بتونه ساعات غیبت در مدرسه رو جبران كرده باشه...
    روزها تا شب در شركت بودم و زمانیكه به منزل برمیگشتم این سهیلا بود كه توضیحات لازم رو در رابطه با امید و فعالیتهاش به من میداد چرا كه خود امید از بعد تصادف به شدت اخلاقش تغییر كرده بود و با تنها كسی كه میونه ی خوبی داشت فقط خود سهیلا بود!!!
    امید خیلی بهانه گیر شده بود و تا وقتی كه بخوابه دائم میخواست سهیلا در اتاق كنار او باشه و فاصله ی شب تا صبح هم هر وقت بیدار میشد با فریاد سهیلا رو صدا میكرد و اگه احیانا" من به اتاقش می رفتم حاضر نمیشد برای انجام كارهاش هیچ كمكی بهش بكنم!!!
    دوران فیزیوتراپی امید هم شروع شده بود و چند روزی بود كه دكتر اجازه داده بود امید با كمك چوبهای زیربغل به آرومی در منزل راه بره...
    سهیلا چندباری به من گفت كه امید برای فیزیوتراپی همكاری نمیكنه و هر جلسه رو با سختی تحمل میكنه!!!
    یكی دو بار با خود امید در این مورد صحبت كردم و بهش توضیح دادم كه اگه همكاری لازم رو نكنه ممكنه تا آخر عمرش نتونه مثل یك آدم سالم راه بره و مثال و توضیح های زیادی براش زدم كه در فراخور درك سن و سالش باشه اما تمام مدتی كه من صحبت میكردم امید با اخم به نقطه ایی خیره بود وحتی نگاهمم نمیكرد...میدونستم لجاجت یكی از خصلتهاش به حساب میاد و سعی میكردم تمام رفتارش رو برای خودم مرتبط با شرایط جسمانیش در اون روزها بدونم!!!
    اواسط آذرماه هوا به شدت بارونی شده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #326
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یكی از روزهای وسط هفته وقتی به شركت رسیدم از همون ساعات اولیه احساس سردرد شدیدی داشتم بنابراین پس از اینكه كارهای مهم رو انجام دادم بعد ناهار راهی منزل شدم...زمانیكه رسیدم تقریبا" دقایقی از ساعت3گذشته بود.
    وقتی وارد خونه شدم صدای امید رو كه مشخص بود طرف صحبتش سهیلاست از اتاقش شنیدم كه گفت:چندبار صدات كنم؟!!!...بیا دیگه...
    صدای سهیلا رو از اتاق مامان شنیدم كه در پاسخ گفت:الان...الان میام عزیز دلم...چند لحظه صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدهم...
    وارد هال شدم و درب رو بستم و به سمت آشپزخانه رفتم و به صحبتهای اونها هم گوش میكردم.
    صدای امید بار دیگه از اتاقش به گوشم رسید:از مامان بزرگ متنفرم...از خانم معلمم بدم میاد...
    سهیلا:نه عزیزم...اینطوری حرف نزن...مامان بزرگ كه اینقدر تو رو دوست داره اینجوری نگو دیگه ناراحت میشه...خانم معلمتم خیلی خوبه ولی رفتار امروزت ناراحتش كرد...
    امید:به جهنم...ازش بدم میاد...تو همه اش پیش مامان بزرگی...خانم معلمم كه میاد من رو تنها میگذاری...بابامم دیگه دوست ندارم...بهش بگو اگه بازم این خانم معلم رو بیاره من اصلا درس نمیخونم...من میخوام تو بهم درس یاد بدهی...
    سهیلا:عزیزم تو الان ناراحتی...باشه بعد كه یه ذره آروم تر شدی در مورد معلمت با هم صحبت میكنیم...
    لیوانی برداشتم و از پارچ روی میز كمی آب برای خودم ریختم و خوردم...گره ی كراواتم رو هم باز كردم...سرم به شدت درد میكرد و عصبی شده بودم!
    صدای امید رو بار دیگه كه هنوز در اتاقش بود شنیدم:تو حق نداری شبها من رو تنها بگذاری...من اصلا" دوست ندارم تو بری توی اتاق با بابا بخوابی...باید پیش من باشی...من نمیخوام شبها تنها بخوابم...
    سهیلا:امید جان...باز كه شروع كردی عزیزم!!!...باشه...برای اینكه تنها نباشی میخوای شب توی اتاق من و بابا بیای و كنار ما بخوابی؟
    در این لحظه سهیلا از اتاق مامان خارج شد و دید كه من توی آشپزخانه ایستاده ام.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #327
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ابتدا كمی تعجب كرد و بعد به آشپزخانه اومد و سلام كرد...نگاهش كردم...كمی عصبی بودم و گفتم:این چه حرفیه كه به امید میگی؟!!...یعنی چی كه شب بیاد توی اتاق ما بخوابه؟...امید از بچگی توی اتاقش خوابیده...
    سهیلا كمی به من نگاه كرد و با صدایی آروم گفت:عصبانی نشو سیاوش...تو خودت خوب میدونی امید سر این قضایا و مسائل مربوط به مهشید مشكل روحی داره...پس...
    فشار سر درد كه قبلا" سبب عصبانیتم شده بود با شنیدن این حرف از سهیلا كه امید مشكل روحی و روانی داره باعث شدت عصبانیتم شد...به سمت سهیلا رفتم و با صدایی آهسته اما به شدت
    عصبی گفتم:باز شروع كردی؟...مگه نگفته بودم اسم بیمار روانی روی امید نگذار؟
    سهیلا نگاه خیره اش رو به صورت من دوخت و گفت:چرا گفته بودی...خیلی هم خوب یادمه...ولی تو باید قبول كنی...چرا مثل یه بچه روی این قضیه لج میكنی؟...من كه بد برای امید نمیخوام...از همه ی اینها گذشته امروز تمام عصبانیتش رو روی سر معلمش خالی كرد...تمام دفتراش رو پاره كرد و گفت كه نمیخواد اون بهش درس یاد بده...حرفهایی گفت كه اصلا"قابل تحمل نبود ولی اون خانم با بزرگواری هیچی نگفت و فقط وسایلش رو برداشت رفت...سیاوش باید قبول كنی امید مشكل...
    - بسه سهیلا...بسه...اینهایی كه میگی یعنی نشونه ی روانی بودن یه بچه اس؟!!!...بس كن...خوب دوست نداره اون بیاد...این كه نشد دلیل تا تو بهش بگی بیمار روانی...
    - سیاوش آخه تو اجازه بده منم حرف بزنم...
    فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
    سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
    عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #328
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فریاد زدم:نه...بسه دیگه...یك كلمه ی دیگه هم نمیخوام در این مورد بشنوم...فهمیدی؟...ببینم این كه تو رو دوست داره و میخواد پیش اون باشی دلیل بیمار بودنش میدونی؟...بسه دیگه...حالا به جای گفتن این حرفها برو ببین چیكارت داره...
    سهیلا لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس بدون اینكه حرفی بزنه از آشپزخانه خارج شد و به اتاق امید رفت و درب رو بست!
    عصبی و كلافه از فریادی كه سر سهیلا زده بودم و سردردی كه داشتم با بی حوصلگی به سمت قفسه ی داروها رفتم و قرص مسكنی برداشتم و خوردم...لحظاتی بعد به اتاق خواب رفتم و كت و كراواتم رو به گوشه ایی پرت كردم و روی تخت دراز كشیدم...
    دقایقی به سقف بالای سرم خیره شدم...از اینكه اون برخورد رو با سهیلا كرده بودم به شدت احساس ناراحتی میكردم!
    سكوتی كه سهیلا پس از فریاد من از خودش نشون داده بود من رو به یاد مهشید و واكنشهای اون هنگام بحثهامون انداخت!!!
    سهیلا درست نقطه ی مخالف مهشید بود!
    هیچ وقت نشده بود در زندگی با مهشید هنگام بحث و جدل چنین برخوردی رو از اون دیده باشم...فریادها و بد دهنی هایی كه كرده بود...بعد از هر جیغ و فریادش شكستن ظروف رو به دنبال داشت...و دست آخر به بهانه های پوچ امید رو مورد حمله و كتك قرار میداد و در این لحظات بود كه اگه در منزل بودم میتونستم امید رو از دسترس مهشید دور نگه دارم و اگه هم خونه نبودم هنگام برگشت به منزل از آثار كبودی در صورت و یا دستهای امید پی میبردم كه بار دیگه مهشید تلافی تموم دلخوریهای خودش رو سر بچه خالی كرده!
    اما سهیلا...واقعا با مهشید متفاوت جلوه كرده بود!
    در همین افكار بودم كه خوابم برد...نفهمیدم چه مدت زمانی طول كشید اما لحظه ایی بیدار شدم كه سهیلا به آرومی پتویی رو روی من می انداخت!
    متوجه بیداری من نشده بود و به آهستگی پتو رو مرتب میكرد تا به اصطلاح كاملا" روی من رو پوشانده باشه!!!
    دستش رو گرفتم و اون رو به طرف خودم كشیدم...بی هیچ ممانعتی به راحتی در آغوشم قرار گرفت...اما حرفی نمیزد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #329
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و سپس به چشمهاش خیره شدم.
    در عمق چشمهاش دلخوری رو احساس میكردم...نگاهش و مظلومیت نهفته در چشماش دیوانه ام میكرد!!!
    بار دیگه بوسیدمش و سختتر در آغوش گرفتمش و گفتم:دلخوری؟
    با صدای غمگین و آهسته گفت:مهم نیست...
    - چرا مهمه...خیلی هم برام مهمه...به جون سهیلا اصلا" نمی خواستم سرت داد بكشم ولی آخه تو بعضی اوقات در رابطه با امید چیزهایی میگی كه اعصابم رو بهم میریزه...
    - سیاوش...چرا نمیای یه ذره فقط یه ذره درباره امید و مشكل روحی كه داره...
    لبهاش رو بوسیدم و اجازه ی ادامه ی صحبت رو از اون گرفتم...سپس گفتم:تمومش كن سهیلا...بسه...امید مشكل روحی نداره...چرا میخوای با این حرفت اوقات من رو تلخ كنی؟
    سهیلا به آرومی خودش رو از آغوشم بیرون كشید و گفت:باشه...دیگه هیچی نمیگم...حالا ولم كن برم آشپزخونه كار دارم...برای شام باید غذا درست كنم...مامان صبح تلفن زد گفت شام میاد اینجا...
    میدونستم هنوز از دستم دلخوره بنابراین دوباره در آغوشم گرفتمش و گفتم:سعی میكنم دیگه دلخورت نكنم...وقتی اومدم خونه یه ذره سردرد داشتم...حالا هم تا مطمئن نشم كه دلخوریت از بین رفته امكان نداره بگذارم از بغلم بیرون بری...
    خواستم بار دیگه لبهای خوش تركیبش رو ببوسم كه صدای زنگ درب بلند شد!
    لبخند زیبا و شیطنت آمیزی روی لبهاش نقش بست و سپس با فشار دستاش من رو به عقب فرستاد و گفت:اف.اف از دیروز خراب شده...باید برم درب رو باز كنم...برات متاسفم...مامان اومد و وقت نكردی دلخوری من رو برطرف كنی...
    دستام رو كه به دور كمرش حلقه كرده بودم آزاد كردم و با خنده گفتم:شانس آوردی...وگرنه به این سادگی ول كنت نبودم...اما خوب اشكالی نداره...وقت برای برطرف كردن دلخوریت هم پیدا میكنم...
    سهیلا از روی تخت بلند شد و به سمت درب اتاق رفت.
    روی تخت نشستم وقتی دید قصد دارم از روی تخت بلند بشم گفت:تو استراحت كن...نمیخواد بیای بیرون..به مامان میگم خوابی...مگه نگفتی سردرد داری؟...پس استراحت كنی بهتره...
    چون قرص مسكن خورده بودم هنوز نیاز به خواب و استراحت داشتم اما با تردید رو به سهیلا گفتم:مادرت ناراحت نمیشه اگه نیام بیرون و بهش بگی كه خوابم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #330
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نه...نگران نباش...بخواب استراحتت رو بكن...
    با سر حرفش رو تایید كردم و بار دیگه روی تخت دراز و پتو رو روی خودم كشیدم و سهیلا از اتاق بیرون رفت و درب رو هم بست.
    صدای امید كه با سهیلا صحبت میكرد و سپس ورود مریم خانم به هال رو متوجه شدم ولی كم كم خوابم برد.
    دو سه ساعتی خواب عمیقم طول كشید اما با شنیدن فریاد امید از خواب بیدار شدم!!!
    همونطور كه روی تخت دراز كشیده بودم صدای گریه و فریاد امید كه با سهیلا حرف میزد از هال به گوشم می رسید:تو همه اش به مامان بزرگم توجه میكنی...تو همه اش میری توی اتاق اون...هر وقت باهات كار دارم میگی صبر كن...میگی صبر كن كار مامان بزرگ رو انجام بدم...تو همه اش اون رو دوست داری...اون رو دوست داری و بابا رو...تو اصلا" من رو دوست نداری...مامان بزرگ كه حرف نمیزنه تكون هم نمیخوره...پس چرا نمیمیره؟...اون باید بمیره...اون بمیره دیگه هر وقت صدات كنم نمیگی صبر كن...
    صدای گریه ی امید و فریادهاش هر لحظه شدت میگرفت!!!
    از روی تخت بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم...وقتی درب اتاق رو باز كردم صدای روشن شدن جاروبرقی رو شنیدم!!!
    الان چه وقته جارو برقی كشیدن بود؟!!!
    به ساعتم نگاه كردم...تقریبا"دقایقی از7غروب گذشته و هوا به علت شرایط فصل كاملا"تاریك بود...برگشتم نگاهی به پنجره ی اتاق انداختم و متوجه ی قطرات باران روی شیشه ها كه انعكاس نور چراغهای حیاط درخشندگی عجیبی به قطرات روی شیشه ها داده بود سبب شد متوجه بشم بارندگی هنوز ادامه داره...
    وقتی وارد هال شدم دیدم سهیلا داره شیرینی هایی كه كف هال پخش شده رو با جاروبرقی جمع میكنه...حدس زدم باید امید ظرف شیرینی رو از روی میز به زمین انداخته باشه...مریم خانم هم در همین موقع از اتاق مامان خارج شد.
    امید كنار هال در حالیكه به چوبهای زیربغلش تكیه كرده بود با گریه و فریاد رو به سهیلا صحبت میكرد...
    صدای جاروبرقی و گریه و فریاد امید شلوغی عجیبی به فضا داده بود!
    به طرف مریم خانم رفتم و با او سلام و احوالپرسی كردم و در همون حال حواسم بود كه پام رو روی شیرینی های پخش شده ی كف زمین نگذارم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 33 از 40 نخستنخست ... 23293031323334353637 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/