مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
- سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
- گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)