صفحه 32 از 40 نخستنخست ... 22282930313233343536 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 311 تا 320 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #311
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم خانم كه در حین صحبت با سهیلا گاهی به من هم نگاه میكرد گویا افكار من رو در اون لحظه كاملا" خونده بود چرا كه در انتهای حرفاش رو كرد به من و گفت:آقا سیاوش...برنامه ی عقد رو هم فعلا" بهتره عقب بندازین تا انشالله امید و مامانت از بیمارستان مرخص بشن...فعلا" فكرت رو بگذار روی این مسئله...
    نگاهی به سهیلا كردم و دیدم در جواب مادرش گفت:فردا قرار بود بریم محضر...ولی خوب با این حساب فكر كنم قرار عقب بیفته بهتره...تا امید و خانم صیفی روببریم خونه...
    فهمیدم سهیلا هم با مادرش هم عقیده اس بنابراین دیگه جای صحبتی برای من نبود و با حركت سرم موافقت خودم رو با این موضوع نشون دادم...
    اون شب مریم خانم بعد از اینكه سهیلا به طبقه ی بالا و اتاق امید برگشت یك ساعتی پیش من در سالن موند و سعی داشت جهت وضعیت مامان من رو دلداری بده و در نهایت بعد از یك ساعت احساس كردم صلاح نیست بیش از این با موندن در بیمارستان بیش از پیش من رو مدیون خودش كنه در نتیجه با تشكر بسیار براش آژانس خبر كردم و اون رو به منزل برگردوندم!
    ساعت نزدیك6صبح شده بود ومن هنوز نتونسته بودم حتی دقیقه ایی بخوابم!!!
    خستگی و كلافگی تمام وجودم رو در بر گرفته بود اما محیط اونجا و سر و صداهایی كه بود و مشغولیت ذهنی خودم موانعی بودن تا نتونم حتی برای لحظه ایی چشم روی هم بگذارم!!!
    روی لبه ی پنجره مشرف به حیاط بیمارستان نشسته بودم و نگاهم به نقطه ایی نامعلوم خیره بود...
    صدای مسعود باعث شد از عالم افكاری كه در اون غرق شده بودم خارج بشم...
    - سلام...چطوری؟...معلومه تا الان بیدار بودی...خری دیگه...بهت گفتم بیا بریم خونه ی من لااقل اونجا یكی دو ساعت می خوابیدی دوباره برمیگشتیم اینجا...
    نگاهم رو به مسعود معطوف كردم و گفتم:این وقت صبح برای چی اومدی تو؟!!!
    پاسخ سوالم رو نداد فقط در ادامه ی حرفش اضافه كرد:بلند شو...بلند شو بریم خونه یه چرت بزن یه دوش بگیر یه كم به سر و وضعت برس...دو سه ساعت دیگه باید بری شركت با این وضع كه نمیشه بری...
    - گور بابای كار و شركت...ول كن مسعود...بچه ام و مادرم افتادن گوشه بیمارستان من بیام غم تیپ و ریخت خودم رو بخورم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #312
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود بازوی من رو گرفت و وادارم كرد از لبه ی پنجره بلند بشم و گفت:تو اینجا باشی یا نباشی ...اینجا بخوابی یا بیدار بمونی...اصلا" زندگیتم برداری بیاری اینجا چیزی عوض نمیشه...مادرت و امید باید روند طبیعی این دوران رو طی كنن...امید كه الحمدلله حالش خوبه عملشم با موفقیت انجام شده...خانم صیفی هم كه وضعش مشخصه...دیگه این مسخره بازی چیه كه تو میخوای اینجا بمونی؟...بلند شو بریم خونه یه دوش بگیر یه استراحت بكن...
    - دست بردار مسعود...اعصاب هیچی برام نمونده...
    با تمام مخالفتهای من اما بالاخره مسعودموفق شد بعد اینكه تلفنی با موبایل سهیلا هم تماس گرفت من رو به خونه برگردونه و تا دوش نگرفتم و صبحانه نخوردم لحظه ایی رهام نكرد!
    بعد اینكه از حمام اومدم بیرون و كمی از صبحانه ایی رو كه مسعود درست كرده بود رو خوردم حالم بهتر شد اما دیگه خواب كاملا: از سرم پریده بود...
    ساعت9به همراه مسعود از منزل خارج شدم...ابتدا سری به شركت زدم و بعد بار دیگه به بیمارستان رفتم و از مسعود خواستم سهیلا رو كه واقعا" خسته شده بود به منزلش برگردونه و خودم پیش امید موندم.
    یك هفته بعد در شرایطی كه هنوز باورو تحملش برام سخت بود مامان و امید از بیمارستان مرخص و هر دو رو به خونه منتقل كردم.
    در طول این یك هفته وابستگی امید به سهیلا به شدت افزایش پیدا كرده بود به طوریكه دائم میخواست سهیلا در كنارش باشه!!!...و هر كاری كه داشت و هر چیزی كه میخواست فقط و فقط سهیلا باید براش انجام میداد...!!!
    امید فعلا به دستور پزشك نباید تحرك زیاد میكرد و یا حتی راه میرفت و به و نوعی اون هم باید تا زمان مشخصی روی تخت می خوابید!!!
    وقتی رسیدیم خونه امید رو به اتاقش و روی تخت خواب خودش قرار دادم و مامان رو با كمك مسعود و سهیلا به اتاق خوب شخصیش بردم اما كاملا" میدونستم كه مامان به هیچ وجه متوجه ی شرایط و موقعیت اطرافش نیست!!!
    همون روز مریم خانم هم وقتی مسعود خبر ترخیص مامان و امید رو داده بود به همراه مسعود برای یكی دو ساعت به منزلم اومد...
    از اینكه می دیدم در این شرایط تغییر موضع داده و تا حد زیادی شرایط من رو درك میكنه بی نهایت سپاسگزارش بودم...
    زمانیكه برای دقایقی به اتاق امید رفته بودم و با اون صحبت میكردم مسعود از سهیلا خواست كه به هال بره!
    متوجه بودم مسعود و مریم خانم و سهیلا و دخترعموی مامان كه او نیز اون روز به منزل من اومده بود با هم در حال گفتگو هستن و لحظاتی بعد زمانیكه سهیلا و مسعود به اتاق امید اومدن مسعود از من خواست كه همراهش به حیاط برم!!!
    در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #313
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
    وقتی مسعود حرفهاش به پایان رسید برای لحظاتی به آب استخر كه در اثر وزش باد پاییزی كمی مواج میشد چشم دوختم و سپس با حركت سرم موافقتم رو با این موضوع نشون دادم...
    مسعود كه دید هیچ حرفی نمیزنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چیزی شده سیاوش؟!!...چرا هیچی نمیگی و فقط سرت رو تكون میدی؟!!
    - چی باید بگم؟!!...خودت خوب میدونی كه از خدام بوده این عقد زودتر انجام بشه و سنگینی یكی از بارهای روی دوشم هست كمتر بشه...اما ای كاش در شرایط بهتری این كار صورت میگرفت...حداقل زمانی كه امید بستری نبود یا مامان در وضعی بهتر از الان سر میكرد...دلم میخواست با توجه به اینكه سهیلا هیچ توقعی برای به همسری در اومدنش با من ازمن به زبون نیاورده حداقل یه مسافرت خوب می بردمش یا...
    - بیخود فكرت رو درگیر این مسائل نكن...همه چیز به موقع خودش...سهیلا شرایط تو رو درك كرده و میكنه و فكر میكنم از این به بعد بیشتر هم دركت خواهد كرد...حالا بگذار فردا عقد كنید یه مدت دیگه كه امید وضعش بهتر شد سه تایی برین مسافرت...مامانتم برای مدتی كه شما مسافرتین یه پرستارمیاری براش یا یه مدت كوتاه تا برین و برگردین توی یه بیمارستان خصوصی بستریش میكنی كه خیالتم راحت باشه...فعلا"چیزی كه واسه اون دو تا حاج خانمی كه توی هال نشستن مهمه اینه كه فردا صبح سهیلا رو عقد كنی...
    بار دیگه سرم رو به علامت موافقت با حرف مسعود تكون دادم.وقتی با هم به سمت درب هال برمیگشتیم مسئله ی مهمی به ذهنم رسید كه باعث شد بایستم و با ایستادن من مسعود هم در كنارم ایستاد و گفت:دیگه چته؟!!
    هدیه ایی كه به عنوان مهریه ی سهیلا مد نظرم بود رو به مسعود گفتم و خواستم بره پیش توحید و مراحل انتقال نام یكی از مراكز تجاری كه داشتم رو از ملكیت من به نام سهیلا تغییر بدهد.
    مسعود چشماش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه دیوونه شدی؟!!...این چه كاریه؟!!...هیچ میدونی اون پاساژ با اون تعداد مغازه كه توشه چه سرمایه ایی هست؟!!...اون پاساژ توی اون نقطه از تهران یه گنج محسوب میشه...از خر شیطون بیا پایین...تو میتونی یه دستگاه آپارتمان بهش هدیه كنی نه این پاساژ رو...
    در تصمیمی كه گرفته بودم مصمم بودم و توی سكوت به مسعود خیره شدم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #314
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در این مواقع كاملا" معنی سكوت من رو می فهمید...بنابراین سرش رو با تاسف به چپ و راست تكون داد و گفت:گرچه میدونم كاری رو كه بخوای میكنی...اما حداقل بیا نصف مغازه ها رو به نامش بكن نه كل پاساژ رو...
    باز هم خیره به صورت مسعود نگاه میكردم و با جدیت در تصمیمی كه گرفته بودم هیچ پاسخی نمیدادم...
    - باشه بابا...جهنم...مرده شور این تصمیمهای خركیت رو ببرن...ولی آخه...
    - آخه نداره مسعود...همین الان میری دنبال توحید كاری كه خواستم رو انجام بدهی یا خودم برم؟
    - باشه...میرم...فقط قبلش خودت یه زنگ به توحید بزن من رو توی دفترش معطل نكنه...اما از من گفتن...این چیزی كه تو به عنوان مهریه میخوای به نامش كنی و سرعقد بهش بدهی یه وقت ممكنه باعث سكته ی مادرش بشه ها...
    جمله ی آخرش رو با خنده گفت كه باعث شد منم از جدیت خارج بشم و بخندم...سپس گفتم:سهیلا خیلی بیشتر از اینها ارزش داره...مادرش نگران سهیلاست...بگذار حداقل مطمئن باشه آینده ی سهیلا از نظر مالی چه با من چه بی من تا آخر عمرش تامین شده محسوب میشه...اینطوری فكر میكنم تونسته باشم گوشه ی كوچكی از محبتها و از خودگذشتگی های سهیلا و دلنگرانیهای مریم خانم رو هم جبران كنم...
    مسعود با خنده و شوخی گفت:سیاوش جان...قربونت بشم...من و غزاله هم همیشه نگران هستیم منتهی نگران چیزهای دیگه...نمیخوای فكر هم برای نگرانی ما بكنی و با این بذل و بخششها ما رو هم از نگرانی نجات بدهی؟!!
    خندیدم و گفتم:گمشو...تو كه خودت میتونی صد نگران رو از نگرانی نجات بدهی دیگه چه مرگته كه چشم به هدیه ی من واسه خودت داری؟
    سپس با خنده و شوخی وارد هال شدیم...سهیلا با لبخند به هر دوی ما نگاه میكرد...میتونستم خوشحالی اون رو هم از برق نگاهش كه در چشمهای زیباش موج میزد به وضوح احساس كنم.
    چقدر برایم لذت بخش بود از اینكه نگاه عاشقانه ی سهیلا رو درك میكردم.
    اون روز بعد ناهار ساعت3مجبور شدم برای رسیدگی به برخی امور راهی شركت بشم و مسعود هم قبل از ناهار رفته بود به دنبال كاری كه گفته بودم و تلفنی من رو در جریان امر قرار میداد.
    به دلیل كارهای معوقه و پیش اومده در چند روز گذشته كه وقت كافی برای رسیدگی به اونها رو نداشتم كارم توی شركت به درازا كشید و ساعت9:30شب از شركت به خونه برگشتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #315
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حدس میزدم مریم خانم و دخترعموی مامان هم اونجا باشند به همین خاطر كمی خرید كه شامل میوه و شیرینی و مقداری مواد غذایی رو شامل میشد انجام دادم...اما وقتی رسیدم خونه در كمال تعجب متوجه شدم نه تنها دخترعموی مامان رفته كه مریم خانم هم نبود!!!
    امید كه بعد از یك هفته به خونه برگشته بود گویا آرامش خونه و خوردن داروهای مسكن حسابی اون رو به آرامش رسونده بود چرا كه در خواب عمیقی فرو رفته بود و مامان هم در اتاق خودش قرار داشت.
    خریدهایی كه كرده بودم رو به آشپزخانه بردم...سهیلا نگاهی به اونها كرد و همه رو در جاهای خودشون قرار داد و در همون حال كه مشغول بود گفت:شام كه مطمئنم نخوردی...تا لباست رو عوض كنی و دست و صورتت رو بشوری منم شام رو میارم تا بخوریم.
    چهره اش خسته بود و این نشون میداد چقدر اون روز از صبح تا اون لحظه سرش شلوغ بوده...
    شلوار جین آبی كم رنگ به همراه یك تی شرت تنگ آستین بلند سورمه ایی رنگ به تن داشت...همیشه از نحوه ی لباس پوشیدنش لذت می بردم...حتی از رنگهایی كه انتخاب میكرد هم خوشم می اومد...
    روی صندلی نشسته بودم و بدون اینكه حرفی بزنم نگاهش میكردم و از اینكه فردا این موجود زیبا برای همیشه از نظر شرعی هم متعلق به خودم میشد بی نهایت لذت می بردم و مهم تر اینكه از كابوسهای اخلاقی كه در تمام این مدت گریبانم رو گرفته بود به راستی تا حد زیادی خلاص میشدم.
    وقتی جعبه های شیرینی رو هم در یخچال گذاشت نگاهی به من كرد و با لبخند گفت:پس چرا هنوز اینجا نشستی؟!!!
    - دارم به این فكر میكنم كه فردا میتونه بهترین روز زندگیم باشه...
    درب یخچال رو بست و به سمت من برگشت و گفت:تو فكر میكنی كه بهترین روز زندگیته ولی من مطمئنم بهترین روز زندگیمه...سیاوش...هیچ وقت فكر نمیكردم واقعا روزی برسه كه همسرت بشم...همیشه فكر میكردم شاید با وجود تمام اتفاقات پیش اومده بین ما اما در نهایت نخوای كه من رو توی زندگیت بپذیری...
    از شنیدن این حرفها به شدت تعجب كرده بودم چرا كه این دقیقا" افكاری بود كه من نسبت به عقیده ی سهیلا در مورد خودم حدس میزدم...یعنی همیشه در این فكر بودم سهیلا هر لحظه ممكنه از ازدواج با من پشیمون بشه...اما حالا میشنیدم كه سهیلا هم این عقیده رو در مورد نظر من نسبت به خودش داشته!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #316
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    برای لحظات كوتاهی خنده ام گرفت و با یك دست پشت گردنم رو مالیدم و گفتم:سهیلا...سهیلا...این چه فكریه كه میكردی؟!!!...هیچ میدونی شرایط من و وضع زندگی خصوصی من اونقدر توش مشكل هست كه تصور قبول تمام این مشكلات از طرف هر دختری در شرایط تو غیر ممكنه...اما تو این غیر ممكن رو ممكن كردی...هیچ میدونی چقدر مدیونتم؟
    سهیلا به طرف من اومد وقتی نزدیك صندلی رسید ایستاد و به صورت من نگاه كرد...
    وقتی در سكوت به چشمهاش خیره شده بودم میتونستم عمق آرامشی كه در زندگی كنار اون نصیبم خواهد شد رو به خوبی درك كنم...وجود این دختر و حضور پرمهرش در زندگیم شاید تنها چیزی بود كه هیچ وقت مكمل لحظاتم نبوده و حالا این نگاه...این عشق...این شور رو در واقعیتی محض و یكجا احساس میكردم...
    همونطور كه نشسته بودم كمی صندلی رو فرستادم عقب و از میز فاصله دادم و دست سهیلا رو گرفته و اون رو در آغوش گرفتم...
    خستگی كار روزانه كه در كنار عشق توی نگاهش همزمان برام قابل تشخیص بود زیبایی و معصومیتش رو هزار برابر كرده بود...
    اما میتونستم بفهمم همونقدر كه من از در آغوش كشیدن و بوسیدنش لذت میبرم او هم غرق لذت میشه و چقدر از اینكه هر لحظه نسبت به عشق سهیلا اطمینان بیشتری كسب میكردم خدا رو شاكر بودم...عشق ومحبتی كه مهشید هیچ وقت نتونست به من منتقل كنه و هیچ زمانی در وجود اون نسبت به خودم این عشق رو احساس نكرده بودم اما حالا با شدتی بیشتر از طرف سهیلا اون رو درك میكردم...و این برای من كه فقدان عشق و محبت واقعی همسرم بزرگترین كمبود زندگیم محسوب میشد حالا با وجود سهیلا معنای رسیدن به اوج خوشبختی بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #317
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد با صدای زنگ درب حیاط بیدار شدم...نگاهی به ساعت مچیم انداختم و دیدم9:10 رو نشون میده!!!
    صدای سهیلا رو شنیدم كه به زنگ درب پاسخ داد...
    روی تخت نشستم و قبل اینكه بلند بشم به آهستگی درب اتاق باز شد و سهیلا سرش رو به داخل آورد و در حالیكه لبخند روی لبهاش شروع یك صبح عالی و شاید یك زندگی پر آرامش رو بهم نوید میداد گفت:سیاوش؟...مسعود اومد...آقای توحید هم همراهشه...خانم افشار هم هست...
    دستم رو لای موهایم كردم و بعد از روی تخت بلند شدم و گفتم:الان میام...
    در همین لحظه صدای مریم خانم رو شنیدم كه از هال به گوشم رسید!!!...داشت با مسعود و بقیه كه وارد هال شدن سلام و احوالپرسی میكرد!!!
    پیراهنم رو كه از لبه ی تخت برداشته و میخواستم به تن كنم با شنیدن صدای مریم خانم دوباره روی لبه ی تخت قرارش دادم و با تعجب به سهیلا نگاه كردم و با صدایی آروم گفتم:مادرت كی اومده؟!!!
    سهیلا لبخندش عمیق تر شد و گفت:مامان ساعت7صبح اینجا بود وقتی زنگ زد تو بیدار نشدی...دختر عموی خانم صیفی هم تقریبا"نیم ساعتی میشه كه اومده...
    و بعد صداش رو آرومتر كرد و با حالتی حاكی از شوخی و شعف گفت:همه هستن...مگه خبر نداری؟...آخه قراره امروز جناب مهندس صیفی ازدواج كنه...همه هستن بقیه هم همین الان رسیدن...فقط معلوم نیست خود مهندس كجاس...طفلك عروس عاشقش كم كم داره شك میكنه نكنه آقا داماد فرار كرده باشه...
    به طرف درب اتاق رفتم و خیلی سریع مچ دست سهیلا رو كه لای درب ایستاده بود گرفتم و كشیدمش توی اتاق و درب رو بستم و قبل اینكه بتونه حركتی بكنه با تمام عشق اون رو در آغوش گرفتم و بوسیدم...سپس گفتم:حالا برو بیرون...از قول من به مهمونها بگو تا یك ربع دیگه حاضرم...در ضمن...به اون عروس قشنگمم بگو تا آخر عمر مدیون محبتها و فداكاریشم...
    زمانیكه سهیلا به سمت درب اتاق برگشت تا بیرون بره ضربات ملایمی به درب خورد و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:سهیلا؟...امید صدات میكنه...بیا برو ببین چی میگه...
    سهیلا درب اتاق رو باز كرد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و كوتاهی كه با مسعود كرد به هال رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #318
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود وارد اتاق شد و درب رو بست.
    با هم سلام و احوالپرسی كردیم و به خاطر زحماتی كه روز قبل به همراه توحید كشیده بود تشكر كردم...وقتی حوله ام رو برداشتم تا به حمام برم مسعودگفت:آقا داماد؟
    خنده ام گرفت و گفتم:میدونم میخوای شوخیهات رو شروع كنی ولی به جون مسعود الان وقتش نیست بگذار برم حمام زودتر حاضر بشم بیام بیرون...
    سپس به سمت درب حمام برگشتم.
    - عجله نكن...برای ساعت11باید محضر باشیم...فقط یه سوال؟
    - هان؟...چیه؟...بگو...
    - آقا داماد...میخواستم ببینم اینقدر كه نگران دادن هدیه ی آنچنانی به اسم مهریه به سهیلا بودی هیچ به حلقه ی عروس خانم هم فكر كردی؟
    سر جا خشكم زد...!!!...به كل این یكی رو فراموش كرده بودم!!!
    برای لحظاتی به درب حمام خیره شده بودم...سپس برگشتم به سمت مسعود تا حرفی بزنم...دیدم جعبه ی جواهر مخملی بنفش كم رنگی رو در دست گرفته و با خنده داره به من نگاه میكنه!!!...گفت:میدونستم...یعنی مطمئن بودم این یكی رو اصلا" یادت نیست...واسه همین با سلیقه ی غزاله دیشب رفتیم این رو گرفتیم تا علی الحساب موقع عقد ضایع نشی...بعد سر فرصت خودت و سهیلا برین و یه حلقه طبق سلیقه ی خودش بگیرین...
    به طرف مسعود رفتم و جعبه رو گرفتم و بازش كردم...واقعا" حلقه ی زیبا و خیره كننده ایی بود.
    لبخند رضایت روی لبم نقش بست و بعد درب جعبه رو بستم و گفتم:نوكرتم مسعود...نمیدونم محبتهات رو چطوری جبران كنم...
    باز هم با شوخی و خنده ی ایی برادرانه گفت:كاری نكردم...پولش رو مطمئن باش از بدهی كه بهت دارم كم میكنم...یا لطف میكنی نقدی بهم برمیگردونی چون واقعا گرون خریدمش...در ثانی حلقه رو باید خودت بخری نمیشه از جیب من خرج بشه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #319
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ما بدبختی اینجا بود كه خرید حلقه برای سهیلا باعث شد غزاله هم با انتخاب یه حلقه برای خودش كلی خرج رو دستم بگذاره...لعنت به تو سیاوش...میگم دیگه دوستی با تو فقط ضرره...
    و بعد هر دو خندیدیم...
    از اینكه مسعود رو در تمام لحظات درست مثل یك برادر دلسوز توی زندگیم داشتم همیشه شاكر خداوند بودم.
    بار دیگه از مسعود تشكر كردم و سپس به حمام رفتم.
    وقتی برای ساعت مقرر به محضر رفتیم دختر عموی مامان مجبور شد در منزل كنار مامان و امید بمونه تا اونها تنها نباشن و بقیه جهت مراسم عقد راهی شدیم.
    زمانیكه سهیلا از نظر شرعی هم متعلق به من شد بی نهایت احساس رضایت داشتم...
    مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
    سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوش بختی دارم براتون.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #320
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم خانم وقتی دید مهریه ی سهیلا رو با ارائه ی سند مالكیت در همون محضر تقدیم كردم به گریه افتاد!!!
    سپس در پایان مراسم وقتی میخواستم دستش رو ببوسم اجازه ی این كار رو بهم نداد و گفت:اصلا" توقع این مهریه ی سنگین رو نداشتم!!!...اما دلم رو قرص كردی...خوش بخت بشین..فقط از این لحظه به بعد آرزوی خوشبختی دارم براتون...
    دیگه خیالم از خیلی جهات راحت شده بود و خوشحالی از اینكه سهیلا رو به عقد خودم درآوردم از ذره ذره ی وجودم فریاد میكشید.ولی میتونستم هنوز غم رو در عمق چشمهای مریم خانم احساس كنم!
    بهش حق میدادم...اون یك مادر بود و من مردی بودم كه با هزاران مشكل در زندگیم دختراین زن من رو به همسری انتخاب كرده بود...باید تمام سعیم رو میكردم تا به مریم خانم ثابت كنم همه ی توانم رو برای خوشبختی سهیلا به كار خواهم برد و این نیاز به زمان داشت!
    زمانیكه از محضر خارج شدیم متوجه شدم مریم خانم به آرومی با سهیلا در حال صحبت است...از اونها فاصله گرفتم كه به راحتی بتونه حرفهاش رو به سهیلا بگه!
    توحید بعد از گفتن تبریكی مجدد دیگه نمی تونست بمونه و جهت انجام كارهای خودش از ما خداحافظی كرد و رفت.
    به همراه مسعود و خانم افشار در كنار ماشینم ایستاده بودم و مسعود كلی سر به سر خانم افشار میگذاشت و اون هم كه دیگه تا حدی نامزد مسعود محسوب میشد با تمام معذوراتی كه در حضور من داشت اما برخی شوخیهای مسعود رو خیلی جالب پاسخگو بود...
    بعد از لحظاتی سهیلا به طرف من اومد...متوجه شدم تا حدی چهره اش گرفته و ناراحته!
    وقتی به كنار ما رسید گفت:مامان میگه دیگه همراه ما نمیاد و میخواد بره خونه ی خودمون!
    با تعجب به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...نگذاری تنها برگرده...بگو بیاد با ما میریم خونه همگی دور هم باشیم...
    سهیلا با دلخوری نگاهی كوتاه به مادرش كرد و سپس رو به من گفت:خیلی بهش گفتم...نمیاد...چیكارش كنم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 32 از 40 نخستنخست ... 22282930313233343536 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/