در حیاط مسعود به من گفت كه با توجه به شرایط پیش اومده و اینكه سهیلا دیگه در هر صورت باید توی این خونه بمونه مامانش و دختر عموی مامانم خواستن كه در اولین فرصت سهیلا رو عقد كنم و منظورشون از اولین فرصت یعنی همون فردا بود!!!
وقتی مسعود حرفهاش به پایان رسید برای لحظاتی به آب استخر كه در اثر وزش باد پاییزی كمی مواج میشد چشم دوختم و سپس با حركت سرم موافقتم رو با این موضوع نشون دادم...
مسعود كه دید هیچ حرفی نمیزنم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چیزی شده سیاوش؟!!...چرا هیچی نمیگی و فقط سرت رو تكون میدی؟!!
- چی باید بگم؟!!...خودت خوب میدونی كه از خدام بوده این عقد زودتر انجام بشه و سنگینی یكی از بارهای روی دوشم هست كمتر بشه...اما ای كاش در شرایط بهتری این كار صورت میگرفت...حداقل زمانی كه امید بستری نبود یا مامان در وضعی بهتر از الان سر میكرد...دلم میخواست با توجه به اینكه سهیلا هیچ توقعی برای به همسری در اومدنش با من ازمن به زبون نیاورده حداقل یه مسافرت خوب می بردمش یا...
- بیخود فكرت رو درگیر این مسائل نكن...همه چیز به موقع خودش...سهیلا شرایط تو رو درك كرده و میكنه و فكر میكنم از این به بعد بیشتر هم دركت خواهد كرد...حالا بگذار فردا عقد كنید یه مدت دیگه كه امید وضعش بهتر شد سه تایی برین مسافرت...مامانتم برای مدتی كه شما مسافرتین یه پرستارمیاری براش یا یه مدت كوتاه تا برین و برگردین توی یه بیمارستان خصوصی بستریش میكنی كه خیالتم راحت باشه...فعلا"چیزی كه واسه اون دو تا حاج خانمی كه توی هال نشستن مهمه اینه كه فردا صبح سهیلا رو عقد كنی...
بار دیگه سرم رو به علامت موافقت با حرف مسعود تكون دادم.وقتی با هم به سمت درب هال برمیگشتیم مسئله ی مهمی به ذهنم رسید كه باعث شد بایستم و با ایستادن من مسعود هم در كنارم ایستاد و گفت:دیگه چته؟!!
هدیه ایی كه به عنوان مهریه ی سهیلا مد نظرم بود رو به مسعود گفتم و خواستم بره پیش توحید و مراحل انتقال نام یكی از مراكز تجاری كه داشتم رو از ملكیت من به نام سهیلا تغییر بدهد.
مسعود چشماش از تعجب گرد شده بود و گفت:مگه دیوونه شدی؟!!...این چه كاریه؟!!...هیچ میدونی اون پاساژ با اون تعداد مغازه كه توشه چه سرمایه ایی هست؟!!...اون پاساژ توی اون نقطه از تهران یه گنج محسوب میشه...از خر شیطون بیا پایین...تو میتونی یه دستگاه آپارتمان بهش هدیه كنی نه این پاساژ رو...
در تصمیمی كه گرفته بودم مصمم بودم و توی سكوت به مسعود خیره شدم...