ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
- این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)