سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.